اما بعد از اتفاق اون شب.. بعد از تعریف کردن ماجرا.. اینبار از زبون من.. بعد از این که فهمید با کوروش همدست شدم تو زمین زدنش.. چرا بازم نامه رو بین این وسایل گذاشته بود تا به دستم برسه؟
من که حتی.. قسمت های اولشم دیگه می دونستم لزومی به تکرارش نبود.. می تونست از بین اینا برش داره و بندازتش دور..
مگه این که.. هدفش همین باشه که حرف های آخر نامه اش و… به گوشم برسونه و بهم بفهمونه که.. هیچ کدوم از این جریانا.. تغییری توی این حس ترسناکش.. ایجاد نکرده!
یه لحظه فکر کردم نکنه اصلاً خودش یادش نبوده که توی این پاکت چی گذاشته و فقط از عمه اش خواسته بدون کم و کاست به دست من برسوندش..
ولی چشمم که به تاریخ اون برگه چکی که مال یه هفته دیگه بود و به اسم دایی نوشته شده بود افتاد.. فهمیدم همچین چیزی نیست..
میرانی که حواسش به تاریخ این چک بوده.. پس صد در صد اون نامه هم دیده و از قصد گذاشتتش اینجا که من بخونم..
پس بیخود نبود که توی بیمارستان.. فقط خیره خیره نگاهم کرد و با این که فهمیدم تو همین شرایط با عمه اش یا با پلیس حرف زده.. یه کلمه هم به زبون نیاورد.. چون حرفاش و توی همون نامه زده بود..
همین دیروز بود که با خودم گفتم خیلی مسخره اس بخوام بقیه زندگیم و با یه چشم منتظر به در بگذرونم و روزام و شب کنم..
حالا میران توی این نامه اش.. با هزار و یک زبون مختلف بهم فهموند فکر فراموش کردن من و از سرت بیرون کن و هر روز و هر لحظه منتظر رسیدن خودم.. یا خبرم باش!
این نامه برای وقتی بود که فکر می کرد قراره بمیره.. الآن حتی نمرده بود و انگار بازم فرقی به حالش نداشت.. فقط می تونستم امیدوار باشم که تو پروسه سخت درمان و جراحی هایی که در پیش داره.. خودش من و فراموش کنه و حتی دیگه یادش نیاد.. توی این نامه چه حرفایی به من زده..
وسایل و برگردوندم توی پاکت و پاکتم گذاشتم تو کیفم و بعد از پاک کردن صورتم که دوباره و دوباره خیس شده بود از جام بلند شدم..
دیگه بس بود گریه و زاری و ناراحتی و زانوی غم بغل کردن.. از حالا به بعد باید برای خودم یه زندگی جدید می ساختم.. باید خودم و دوباره پیدا می کردم و اول به خودم.. بعد به کوروش یا شاید حتی در آینده به میران می فهموندم برای ادامه زندگیم به هیچ کدومشون احتیاج ندارم.
منی که از پونزده شونزده سالگی یاد گفتم رو پای خودم وایستم و از کسی توقع نداشته باشم.. بازم می تونستم همین راه و ادامه بدم..
حالا درسته این وسط.. مهربونی های بیش از حد میران باعث شد خوشی بزنه زیر دلم و یادم بره من تا ابد محکومم به این تنهایی.. ولی از این به بعد دوباره همه چیز و به یاد می آوردم..
با تلاش برای فراموش کردن.. یا فرار از گذشته تلخم.. چیزی عوض نمی شد.. باید یاد می گرفتم که تو همین شرایط.. با همین اتفاقاتی که افتاده کنار بیام و زندگیم و بر طبق اون پیش ببرم..
باید خودم و به جایی می رسوندم که اگه.. یه روزی هم میران.. خواست به حرفای توی این نامه عمل کنه و باز بیاد سراغم.. درین واقعی رو ببینه.. نه یه موجود بی دست و پا و خجالتی و تشنه محبت.. که با کوچکترین نوازشی نرم می شه و دلش می لرزه!
پام که تو خونه کوروش گذاشتم.. نگاهم به چهره قرمز و عصبیش افتاد.. همونطور که رو مبل نشسته بود و چشمای آتیشیش و بهم دوخته بود.. یه پاش و تند تند تکون می داد…
منی که منتظر داد و بیدادش بودم آروم در و بستم و جلو رفتم که برعکس تصورم صداش.. هیچ تناسبی با حجم عصبانیت چهره اش نداشت..
– نمی تونی من و جزو فک و فامیلت حساب کنی.. اصلاً نمی تونی قبول کنی که عموتم.. بزرگترتم و یه نیمچه نسبت خونی باهات دارم قبول.. ولی آدم که هستم.. نیستم؟ احساس ندارم؟ نگران نمی شم؟ نمی تونستی جواب یکی از اون تماسایی که باهات گرفتم و بدی تا جر نخورم از نگرانی؟
سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم.. حق داشت و من حالا که لحن پر از دلخوریش و می شنیدم بابت کارم پشیمون شدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جای اینه که تو پرسه درمان کنارش باشی و کمکش باشی ؟؟؟؟
اخه بابا درسته عذابت داد ولی تو هم تلافی کردی برای نجات تو این شکلی شد نامردیه که بذاری بری وقتی میتونی کمک احوالش باشی
خدایی چ ریختی با وجدانش کنار میاد؟!
همون بهتر به هم نرسن زن و شوهر یکی از یکی عوضی تر تو مواقعی که باید خوب باشن ، یکی از یکی خل تر تو مواقعی که باید درست فکر کنن … خو بچه مچل میشه دیگه :////
انقد مسخره شده که هر وقت پارت میزاره سرسری میخونم که تموم شده فقط
اینم داره الکی کش میده بهتره زودتر تموم شه
از این که درین تصمیم گرفت محکم باشه خوشم اومد
درین پارتا بدی با یکی دیگ ازدواج میکنه🗿🗿
وای خاک توسرش اگه اینکاروکنه
داری شوخی میکنی دیگهههههه؟؟؟؟؟؟
واقعاااا خاااااککککک تو سرش
خدایا کصخل تر از درین ندیدممممم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤