– حرف بزن درین.. می دونستی نـــــــــه؟
یه لحظه به خودم اومدم و منم عصبانی شدم.. با خشم کوبیدم تخت سینه اش و ازش فاصله گرفتم..
– ولم کـــــن.. این کارا چیه می کنی؟ دیوونه شدی؟
خیره به صورتش مشغول ماساژ دادن بازوهام شدم که پوزخندی زد و سرش و با تاسف به چپ و راست تکون داد..
– حتی یه درصد هم تعجب نکردی! پس.. پس می دونستی!
این بار با صدای بلند خندید و بعد از قطع شدنش گفت:
– معلومه که می دونستی! می دونستی و داشتی به یاد عشق دوباره زنده شده توی قلبت اون آهنگ و گوش می دادی.. من چقدر احمق و ساده ام.. که فکر کردم دلت پیش اون امیرعلی بدبخته! نگو هنوز داری واسه کسی که بهت تجاوز کرد و قاتل روح و روانت شد بال بال می زنی!
– صدات و بیار پایین کوروش.. تو حق نداری خصوصی ترین مسائل زندگی من و این شکلی جار بزنــــی! حد خودت و بـــــدون!
– تو حد خودت و می دونی؟ تویی که دوباره دست و دلت براش لرزیده.. حد خودت و می دونی؟
سعی کردم با چند تا نفس عمیق خودم و آروم کنم. مطمئناً اگه با گفتن به تو ربطی نداره.. دهن کوروش و می بستم.. می خواست با خودش فکر کنه که درست حدس زده و من بازم می خوام مسیر زندگیم و جوری تغییر بدم که یه سرش به میران برسه..
ولی همچین چیزی محال بود و برای این که این و به کوروش هم بفهمونم گفتم:
– همچین چیزی نیست! این فکرای پوچت و مثل ازدواج من و امیرعلی از سرت بیرون کن! اصلاً کاری به کار زندگی من نداشته باش.. انقدر سعی نکن تو هر کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی. من خودم می دونم باید با آدم های دور و برم چه رفتاری داشته باشم و انقدر احمق نیستم که یه بار دیگه.. اون رابطه از ریشه غلط و ادامه بدم!
روم و برگردوندم برم سمت اتاقم که صداش قدم هام و شل کرد..
– ولی اون برای همین کار برگشته.. شک نکن!
یه نیم چرخ به سمتش زدم و منتظر موندم ببینم چه دلیلی داره که انقدر با قطعیت حرف می زنه که گفت:
– وگرنه اونم بی سر و صدا برمی گشت سر زندگی خودش.. می تونست دوباره شرکتش و با همون فعالیت قبلیش ادامه بده.. چه لزومی داشت بیاد دست بذاره رو نقطه ای که بخواد.. دم به دقیقه.. با تویی که کارمند این شرکتی رو در رو بشه؟
ناباورانه بهش نزدیک شدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم:
– یعنی چی؟
– بهت که گفتم مرتضوی داره می ره؟
منتظر تایید من نموند و خودش ادامه داد:
– فکر می کردم داره می ره مسافرت. ولی واسه همیشه رفت و کسی که تو اون شرکت جاش و گرفت.. میرانه!
دستم و جلوی دهنم که همین جوری از تعجب باز مونده بود گرفتم و نگاهم و به زمین دوختم.. انگار مغزم تازه داشت به کار می افتاد و یادم می آورد که من میران و درست جلوی شرکت مرتضوی دیدم..
اونم قصدش رد شدن از اون خیابون نبود و به راننده اش گفت که همون جا پارک کنه.. پس.. پس همون روز رفته بود که مرتضوی شرکت و همه مسئولیت هاش و بهش واگذار کنه؟!
یعنی.. یعنی به قول کوروش.. از قصد این کار و کرده بود؟ از کی انقدر دقیق ما و فعالیتمون و زیر نظر داشت که انقدر به موقع عمل کرد؟ اصلاً.. با بلایی که ما سرش آوردیم.. سرمایه همچین کاری رو از کجا آورده بود؟
سرم و بلند کردم و خیره تو چشمای کلافه و عصبی کوروش.. لب زدم:
– پس.. پس یعنی از این به بعد…
قبل از این که جمله ام تموم بشه سرش و با حرص به تایید تکون داد..
– برای گرفتن قطعاتمون.. باید محتاج اون بی پدر مادر بشیم!
چشمام و محکم بستم و روم و برگردوندم.. احساس می کردم دوباره همه چیز از اول شروع شده.. همه بدبختی ها و دردسرا و استرس هایی که تو رابطه ام با میران داشتم.. یه جا به وجودم برگشت..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخه گیرم که میران برگشته دیگه انتقامی در کار نیست
ممنون بابت پارت گذاری مسخره و پارتای دو خطی😐😐😐
امان از این دو خط نوشته