یک ساعت بعدی اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت.. رستوران انقدر شلوغ شد که همه امون در تکاپو بودیم تا سفارش ها تو کمترین زمان آماده بشه و صدای مشتری ها و بعد از اون صدای سمیع در نیاد..
انقدری حواسم پرت شد که التیماتوم سمیع به کل از ذهنم رفت.. فقط وقتی به خودم اومدم که اون مهمون خارجی.. جلوی صندوق در حال حساب کردن سفارشش بود..
یه لحظه خواستم دیگه بیخیالش بشم و تو این بازی خودم و شکست خورده بدونم.. ولی ثانیه آخر.. با فکر اینکه شاید بتونم انسانیتش و هدف قرار بدم پشت سرش راه افتادم و بیرون از محوطه رستوران.. توی لابی هتل بهش رسیدم و گفتم:
– ببخشید آقا.. یه لحظه!
برگشت و با همون لبخندی که انگار عضو دائمی چهره اش بود نگاهم کرد.:
– بله؟
تازه داشتم می فهمیدم که هیچ حرفی نداشتم بزنم.. واسه همین بی ربط گفتم:
– اممم.. تشریف می برید؟ مگه شب و تو هتل ما نمی مونید؟
– نه من.. باید با دوستم ملاقات کنم!
– یعنی اصلاً امکان نداره حتی واسه یه شب هتل ما رو واسه اقامت انتخاب کنید.. مطمئنم پشیمون نمی شید!
بلاخره لبخندش رفت و با اخمای درهم از تعجب به خاطر این اصرارهای بیخودم نگاهم کرد که نفسم و فوت کردم و بعد از نگاهی به دور و بر و اطمینان از اینکه کسی دور و برم نیست.. با نهایت درموندگی لب زدم:
– ببینید من.. یعنی.. صاحبکار من.. ازم خواسته شما رو متقاعد کنم که امشب تو یکی از اتاق های این هتل بمونید.. در غیر این صورت.. ممکنه کارم و از دست بدم. پس.. می تونم خواهش کنم ازتون که همین امشب و اینجا بمونید؟ چون واقعاً نمی دونم چی باید بگم تا بتونم راضیتون کنم!
با توجه به این لحن پر از التماسم.. فقط دو تا گزینه مطرح بود.. یا کلا با یه آدم سرد و سنگی طرف بودم که تو دردسر افتادن بقیه براش هیچ اهمیتی نداشت و همین الآن راهش و می کشید می رفت..
یا انسانیت به خرج می داد و شب و همینجا می موند که با توجه به طرز و برخوردش.. سرد و سنگی بودن گزینه بعیدی به نظر می رسید.
ولی.. خیلی سریع من و از تصوراتم غلطم درآورد و بهم فهموند که این وسط یه گزینه دیگه رو فراموش کردم.. عوضی بودن!
– چرا که نه؟
نگاه خریدارانه ای به سر تا پام انداخت و دوباره تو صورتم خیر شد:
– اگه خانوم زیبایی مثل شما.. امشب من و تا صبح همراهی کنن.. از موندن تو این هتل.. امممم… استقبال می کنم!

ماتم برد و با دهن نیمه باز مونده زل زدم بهش.. آدما چقدر سریع و راحت می تونستن ذات اصلی خودشون و نمایش بدن.. شاید این مسئله تو جایی که ازش اومده عادی باشه و تو هتل بعضی کشورا.. یا حتی خیلی از هتل های همینجا.. به صورت پنهونی.. افرادی باشن که برای همین کار استخدام می شن..
ولی.. مگه حرفی از من شنید که همچین معنی و مفهومی براش داشته که من شغلم اینه؟ مسلماً نه! پس صد در صد دلیل این حرفش.. سوء استفاده کردن از صداقت من بود!
هنوز حرفی به ذهنم نرسیده بود تا در جواب این وقاحتش بزنم.. که صدایی از پشت سرم.. همه موهای بدنم و درجا سیخ کرد:
– پفیوز بی پدر به کی گفتی شب تا صبح تو هتل همراهیت کنــــــــه؟
نگاه مرده که با این صدای دورگه شده و پر از خشم به پشت سرم خیره شد.. منم تکونی به عضلات گردنم دادم و میران و دیدم که مثل یه گوله آتیش داره با قدم های بلند نزدیک می شه..
درست مثل تیری که از تفنگ در میره و دیگه کسی نمی تونه جلوش و بگیره.. فقط باید با همین چشمای مبهوت و سردرگم.. نگاه می کردم ببینم چه خرابی هایی قراره به بار بیاره!
شاید فقط چند ثانیه طول کشید.. تا بخوام بفهمم چی شد یقه مرده تو مشتش بود.. مسلماً تو حالت عادی فقط تبدیل به یه مجسمه می شدم و قدرت تکون دادن هیچ کدوم از اعضای بدنم و نداشتم..
ولی به زور خودم و وادار به حرکت کردم چون.. بوی خوبی از این صورت سرخ شده میران و رگای بیرون زده دستش به مشام نمی رسید!
رفتم سمتش و با التماس صداش زدم:
– میران؟
اهمیتی بهم نداد.. نگاه خشنش هنوز میخ اون آدم وقیح بود که غرید:
– همراه می خوای آره؟
مرده که هنوز شرایط و درک نکرده بود.. نه گذاشت نه برداشت و با نهایت بی شرفی گفت:
– این خانوم.. خودش به من.. پیشنهاد داد! منم قبول کردم!
با این حرف هینی کشیدم و دستم و گذاشتم جلوی دهنم.. مرتیکه عوضی چی داشت می گفت؟ من کی همچین حرفی بهش زدم؟ اگه منظورش همون درخواستم بود که کجاش رنگ و بوی این پیشنهاد و می داد؟ الآن.. الآن میران درباره من چه فکری می کنه؟
چشمای خیسم و به نیم رخ پر از غضبش دوختم و خواستم توضیح بدم همچین چیزی نبود.. که ضربه سرش محکم کوبیده شد وسط صورت یارو..
صدای جیغ من و نعره پر درد اون و هوار کشیدن میران همزمان با هم بلند شد:

– تخم سگ بی ناموس.. من نامزد خودم و نمی شناسم که داری پیش چشمم خرابش می کنــــــــــــی؟! خورد می کنم دندونای کسی رو که بخواد به این دختر تهمت بزنه..
لگدی وسط شکم پسره که حالا نقش زمین شده بود کوبوند و داد کشید:
– خر فهم شد یا نـــــــــــــــه؟
با شنیدن این سر و صداها کم کم همه دورمون جمع شدن و من با بدنی به رعشه افتاده و نگاه ملتمس زل زدم به میران تا تمومش کنه.. اگه از مرخصی دیروز قسر در می رفتم.. بدون شک این آبروریزی می تونست حکم اخراجم و توسط سمیع امضا کنه..

ولی میران بی اهمیت به بلبشوی راه افتاده و چند نفری که سعی داشتن کنترلش کنن.. پسره رو که بینی پر از خونش و گرفته بود و لحظه به لحظه داشت بی حال تر می شد.. از رو زمین بلند کرد و خواست همراه خودش ببره که دوییدم دنبالش..
– کجا؟ ولش کن تو رو خدا! دردسر درست نکن واسه خودت!
– زر مفت زده به تو!
لبم و محکم به دندون گرفتم.. هیچ وقت فکر نمی کردم این حساسیت هاش تا این حد خارج از کنترل بشه و من هیچ قدرتی واسه آروم کردنش نداشته باشم!
با پشت دست اشکام و پاک کردم و نالیدم:
– ولش کن.. واسه خودش گفته!
– نمی تونم! امشب سالم از اینجا نمیره!
یارو شروع کرد تقلا کردن که میران محکم تر نگهش داشت و غرید:
– آروم بگیر.. مگه همراه نمی خواستی؟ خب منم می خوام همراهیت کنم.. دیگه ببخشید که فقط از آپشن همراه مذکر.. با همه دم و دستگاهش باید استفاده کنی! جنس لطیف به کار توی حرومزاده نمیاد! راه بیفت!
همون موقع نگهبان های هتل هم به میران نزدیک شدن تا این معرکه رو ختم به خیر کنن ولی میران بهشون اجازه نزدیک شدن نداد و با صدای محکم و لحن دستوریش جوری که صداش به گوش همه آدم هایی که اونجا وایستاده بودن به تماشا می رسید گفت:
– این ولدزنا به نامزد من تهمت ناموسی زده! پس به نفعتونه دخالت نکنید! وگرنه به محض اینکه پام و از اینجا بیرون گذاشتم.. هم از صاحب این هتل شکایت می کنم.. هم از مدیر این رستوران که به پرسنلش مسئولیت های خارج از وظایف واگذار می کنه.. حالا اگه وجودش و دارید بیاید جــــلو!
تازه چشمم از لا به لای جمعیت به سمیع افتاد که با این حرف دست و پاش و گم کرد و این نشون می داد که میران جدی جدی همچین کاری می تونه بکنه و منم به عنوان پرسنل این رستوران حرفش و تایید می کردم و این بدون شک براش خیلی بد می شد.
واسه همین سریع به نگهبانا اشاره کرد که عقب وایستن.. ولی خودش جلو رفت و با همون لحن چاپلوسانه همیشگیش که مختص مشتری های خاصش بود گفت:
– جناب محمدی.. حق با شماست.. ولی با دعوا و کتک کاری که حل نمی شه.. لطفاً تشریف بیارید اتاق من.. صحبت می کنیم ختم به خیر می شه..
میران پسره رو که هی داشت بیشتر به سمت زمین سقوط می کرد بالا کشید و با نفس نفس گفت:
– با شما هم حرف دارم جناب.. تا چند دقیقه دیگه می رسم خدمتتون!

– آقای محمدی یه لحظه.. ایشون ایرانی نیستن.. فارسی خوب صحبت نمی کنه.. شاید سوء تفاهم شده و نتونسته منظورش و درست به زبون بیاره.. شما گذشت کنید.. خواهش می کنم ازتون!
– اوکی.. منم می خوام با زبونی که می فهمه باهاش حرف بزنم و یه چیزایی رو بهش تفهیم کنم. مطمئناً واسه هر جهنم دره ای که باشه.. حرفای مردونه ای که بهش می زنم و خوب می فهمه!
– آقای محمدی؟؟
دیگه میران بهش مهلت حرف زدن نداد.. پسره که یه دستش هنوز رو صورتش بود و با یه دستش جای لگد میران رو شکمش و محکم نگه داشته بود از لابی پرت کرد بیرون و خودشم پشت سرش رفت..
به محض رفتنش.. آدمایی که همه تو سکوت فقط نظاره گر بودن و کسی جیک نمی زد.. شروع کردن حرف زدن و صداها انقدر نامفهوم شد که هیچی ازشون نمی فهمیدم!
شایدم.. صداها مفهوم بود.. من بودم که با این دریای پر از موجی که توی سرم از افکار مختلف و استرس های تموم نشدنی راه افتاده بود.. چیزی نمی شنیدم و نمی فهمیدم!
یعنی چی قرار بود بشه؟ اون لحظه درست رو نقطه ای وایستاده بودم که نمی تونستم تشخیص بدم اومدن سرزده و بی خبر میران.. خوب بود.. یا بد؟
من که هیچ وقت نمی خواستم پیشنهاد اون آدم طماع رو قبول کنم و اونم خیلی راحت راهش و می کشید می رفت.. بعد از اون سمیع.. به خاطر انجام ندادن فرمایشش جوری حالم و می گرفت که فرقی با اخراج شدن نداشت.. الآنم که میران.. با زدن این حرفا.. جلوی چشم این همه آدم.. خیلی راحت حکم اخراجم و داد دستم.. پس.. در هر دو صورت فرقی به حال من و بدبختی هام نداشت!
به خودم که اومدم.. دیدم جز یکی دونفر از خدمه و پرسنل.. و البته سمیع که با چشمای آتیشیش مستقیم داشت به من نگاه می کرد.. دیگه کسی تو لابی نبود..

اونم انگار منتظر خلوت شدن دور و برش بود که با چهار قدم بلند خودش و بهم رسوند و بدون اینکه بهم فرصت عقب نشینی بده.. فاصله امون و از بین برد..
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به صورت قرمز شده و نگاه عصبیش که غرید:
– قبل از اینکه نامزد عزیزت برگرده.. هرچی خرت و پرت داری جمع می کنی.. دستش و می گیری و گورت و گم می کنی.. میری هرجایی که صاحبکارش یکی مثل من نباشه! دیگه اینجا نبینمت کاشانی!
تا وقتی حرفاش و زد و از کنارم رد شد و رفت.. نفسم تو سینه حبس بود و بعد یه ضرب بیرون فرستادمش. انقدری که سرم داشت گیج می رفت و با کمک دیوار خودم و سرپا نگه داشتم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عطیه
عطیه
2 سال قبل

سلام پارت گذاری این رمان چه روزایی هست؟! و ساعت چند؟!

فازی
فازی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

سلام پس چرا پارت نمیذارین نکنه اینم مث افگار کات کردین

فازی
فازی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😅😅😅نمیدونم انقد رفتم اومدم ببینم گذاشتین یا نه یا چی نمیومد دا داشتم میترکیدم ها گفتم اینم نصفه ول کردین بعدش دیدم نوش۲۵دیقه پیش گذاشتی یعنی۱۰🤣مرسی.افگار دا تعطیل شد کلا؟

LM30
LM30
2 سال قبل

خیلی پارت ها کوتاهه نویسنده

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x