در صورتی که می دونستم همچین چیزی نیست و درین.. حتی امروز.. توی اون لباسای سر تا پا مشکی.. با چهره بدون آرایش که دیگه هیچ شادابی و طراوتی توش دیده نمی شد و با همون نگاه غمزده اش هم.. خیلی راحت می تونست دلبری کنه..
لبخندم پر کشید و از روی صفحه گوشیم.. انگشتم و روی لباش کشیدم..
– یعنی می شه یه بار دیگه.. این لبخند واقعی رو روی صورتت ببینم؟
بلافاصله یه صدایی تو گوشم گفت:
«نه! با حرف هایی که امروز بهت زد و فهمیدی هنوز چه ذهنیت داغونی ازت داره.. واقعاً فکر می کنی روزی می رسه که دوباره بهت دل ببنده؟»
نفسی گرفتم و اهمیتی به اون صدا ندادم.. من بدتر از این و تصور کرده بودم و درین باز.. خیلی خودش و کنترل کرد که جلوی اون کوروش عوضی من و پس نزد و سوار ماشینم شد.
این می تونست یه پوئن مثبت برام من باشه.. هرچند که حرفاش حالم و گرفت و به دنبالش منم مجبور شدم وانمود کنم که اصلاً دلیل این تعقیب و گریزا اون نبود ولی.. ته دلم.. هنوز امید داشتم و خیلی زود بود برای.. قطع امید کردن از همه چیز..
یه کم عکس و زوم کردم و این بار خیره تو چشماش گفتم:
– خیلی احمقی اگه حرفای امروزم و باور کنی.. ثابت کن که احمق نیستی درین. ثابت کن که حرف های آخرم توی اون نامه رو از یادت نرفته! من.. هنوز همون آدمم و این بار.. نه با حرف.. که تو عمل بهت نشون می دم تا بفهمی من.. رو هوا حرف نمی زنم.
صفحه گوشی و بدون قفل کردنش روی قفسه سینه ام گذاشتم و یه بار دیگه اون حرف هایی رو که خودم از حفظ بودمشون و تکرار کردم:
– اگه خدا.. یه جون و یه فرصت دوباره بهم داد برای زنده بودن.. یه روزی میام سراغت و.. بدون این که ازت کینه ای داشته باشم بابت کشتنم.. تو رو دوباره مال خودم می کنم.. حتی شده به زور! پس هیچ وقت به حس من نسبت به خودت شک نکن..
با صدای چند تقه ای که به در خورد بدون این که نگاهم و از صفحه لپ تاپم بگیرم گفتم:
– بله؟
در باز شد و یه کم بعد صدای ساحل و شنیدم که اومد تو اتاق و گفت:
– آقا میران از شرکت آیکو اومدن..
سرم انقدر شلوغ بود که بدون فکر جواب دادم:
– خب؟
– لیست قطعات مورد نیازشون و آوردن..
– تحویل بگیر بعداً چک می کنم!
– آخه.. گفتم شاید.. بخواید خودتون تحویل بگیرید!
کلافه ای وراجی های ساحل که نمی ذاشت تمرکز کنم رو کارم نچی گفتم و سرم و به سمتش چرخوندم..
– چی می گی ساحل؟ مگه همیشه لیست و خودت…
قبل از تموم شدن جمله ام.. یه بار دیگه اسم اون شرکت و توی ذهنم مرور کردم و تازه یادم افتاد که داره درباره شرکت کوروش حرف می زنه و من.. تو این ده روز گذشته.. انقدر درگیر جا افتادنم تو این شغل جدید شده بودم که به کل یادم رفت چقدر منتظر این روز و این لحظه ام که پای درین.. به عنوان نماینده اون شرکت.. به این جا باز بشه و بخواد درخواست قطعات مورد نیازشون و بده!
با تحقیقی که از شرکت نوپاشون کرده بودم.. می دونستم کارمندای زیادی ندارن و برای این کار.. محال بود کوروش.. یا اون پرستش احمق پاشون به این جا باز بشه.. واسه همین بدون شک درینِ ساده من و می فرستادن تا کاراشون و راست و ریس کنه..
با این حال.. برای مطمئن شدن پرسیدم:
– نماینده اشون کیه؟
– خانوم کاشانی دیگه.. اگه کس دیگه ای بود که خودم لیست و ازش می گرفتم!
تازه فهمیدم دلیل این همه آسمون ریسمون بافتن ساحل چیه و با این که از قبل هیچ سفارشی درباره این شرکت بهش نکرده بودم تا بیخودی کسی این جا رو روابط شخصیم حساس نشه.. خودش فهمیده بود که نمی تونستم راحت از این دیدار بگذرم که حالا.. اومده بود تا گوشی و بده دستم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه سریع از طرف میزان داستان جلو رفت
یکی از بزرگترین خوششانسیهای یه رئیس، داشتن یه منشی زرنگ و حواسجمعه. میران خوششانسه در این زمینه.
کاش زودتر بتونه این دختره رو به دست بیاره که این رمان تموم بشه. زیادی کش پیدا کرد.