رمان تارگت پارت 46 - رمان دونی

 

نفس عمیقی کشیدم و دندونام و رو هم فشار دادم.. کاش می تونستم بگم «جن عمه اته!» ولی نهایت کاری که می تونستم در برابرش بکنم سکوت بود!
– قرار بود پریشب با هم حرف بزنیم!
– شرمنده زن دایی.. به دایی گفتم. کارای رستوران خیلی زیاد بود! صاحبکارم نذاشت زود برگردم منم مجبور شدم شب همونجا بمونم!
اینبار داییم بود که انگار اونم از عاقبت این بحث می ترسید که سریع گفت:
– کار خوبی کردی دایی جان! دیر وقت برمی گشتی خطرناک بود.. به خصوص اینکه بهمون ثابت شد اون محله زیاد امن نیست.. بریم تا دیرت نشده برسونمت!
سری تکون دادم خواستم روم و برگردوندم که زن داییم دوباره صداش بلند شد:
– حداقل یه حالی از پسرداییت می پرسیدی.. گفتم دیشب از نگرانی خوابت نمی بره و تا پامون و گذاشتیم تو خونه میای عیادت!
اینبار کلافگی و عصبانیتم از دست خودم بود.. چرا یادم رفت نقشه دیشب صدرا رو؟ تو این وضعیت فقط همین سوتی دادن های دم به دقیقه رو کم دشتم!
– چیکار داری خانوم؟ حتماً خسته بوده خوابش برده!
– والا من که دیشب همینجا دیدمش.. هیچ اثری از خستگی تو صورتش نبود!
چقدر بعضی آدما می تونن راحت خودشون و از چشم بقیه بندازن! یعنی حتی اون یه لبخند خشک و خالی روی صورتمم برام زیاد دیده بود که حالا داشت به خاطرش متلک بارونم می کرد؟ هرچند می دونستم درد اصلیش این بود که داشتم با صدرا بگو بخند می کردم..
ولی بازم جواب کنایه اش و ندادم و کوتاه پرسیدم:
– خوبه صدرا؟
پوزخند زن دایی هنوز به حرف تبدیل نشده بود که داییم گفت:
– آره دخترم خوبه! هیچیش نبود دکترا گفتن احتمالاً یه اسپاسم ساده بوده که برطرف شد.. بریم که دیگه من داره دیرم می شه!
سری تکون دادم و با یه خداحافظی زیر لب رفتم پایین و اهمیتی به پچ پچ دایی که زن دایی سعی داشت بلندتر جوابش و بده تا صداش به گوشم برسه ندادم و رفتم بیرون.
نمی دونستم چرا هربار با شنیدن یه متلک از زن دایی ناراحت می شدم.. من که فهمیده بودم هدفش چیه و همه حرفا و کاراش واسه رسیدن به همون هدفه.. پس باید خودم و واسه بیشتر و شدیدتر از اینا آماده می کردم.. تا وقتی باهاش رو به رو شدم مثل الآن احساس خفگی بهم دست نده.
توی راه جفتمون ساکت بودیم.. در حالیکه واقعاً انتظار داشتم دایی یه چیزی بگه.. یه حرفی بزنه تا این رفتار زن دایی توجیه بشه.. حتی به غلط!
ولی مشکل این بود که دایی توانایی زیادی نداشت واسه حرف زدن رو حرف زنش و این سکوتش یعنی.. خیلی رو من حساب نکن.. شاید امروز تونستم یه پارازیت بندازم ولی دفعه بعد دیگه هیچ کاری ازم برنمیاد!

تا اینکه بالاخره زبون باز کرد ولی نه واسه حرفی که انتظارش و داشتم:
– جیران حالش چطوره؟ دیدیش این هفته؟
این سوالشم از سر وا کنی بود.. وگرنه اگه خیلی براش اهمیت داشت زودتر از اینا می پرسید چون می دونست فقط جمعه ها می تونم برم. یا اصلاً می تونست یه بارم خودش سر بزنه..
وقتی این کارا رو نمی کرد سکوتش بهترین گزینه بود تا اینکه بخواد من و خر فرض کنه با پرسیدن این سوالایی که مثلاً از سر محبت برادرانه اس!
– خوبه!
تا خواست یه چیز دیگه بگه سریع گفتم:
– می شه همینجا من پیاده شم؟ تا دم مترو ترافیکه پیاده برم زودتر می رسم!
به ناچار سرش و تکون داد و بعد از راهنما زدن ماشین و کشید کنار و نگه داشت.. منم با یه خداحافظی زیر لب و یه چهره گرفته که خوب می دونست دلیلش چیه ولی نمی خواست هیچ تلاشی واسه از بین بردن ناراحتی و عذاب خواهرزاده اش بکنه پیاده شدم و با قدم های بلند راه افتادم سمت مترو..
«چه دل خوشی داری درین احمق! طرف خواهر خودش و داخل آدم حساب نمی کنه.. چه الآن چه اون موقعیه که هنوز اسیر آسایشگاه نشده بود.. حالا بخواد واسه خاطر خواهرزاده اش یه حرکتی بزنه؟ هه..»
*
با ترس و لرز زنگ آیفون خونه آفرین اینا رو زدم و نگاه شرمنده ام و دوختم به ساعتم.. خدا خدا می کردم یکیشون بیدار باشه و این در و برام باز کنه تا من برم سر وقت آفرینی که هنوز آنلاین نشده بود و مطمئناً خواب هفت پادشاه و داشت می دید..
تا بالاخره مادر آفرین آیفون و جواب داد:
– بله؟
لبخندی به سمت دوربین زدم و گفتم:
– سلام افسون خانوم! آفرین هست؟
– سلام درین جان.. آره هست خوابه! بیا بالا!
در و باز کرد و من با لعنتی که به شانس مزخرفم فرستادم رفتم تو.. یعنی درست تو همین روزی که انقدر به آفرین احتیاج داشتم باید انقدر زود می خوابید و دیر بیدار می شد؟!
با وقتی که سر متلک های زن دایی و دیر اومدن مترو ازم تلف شد.. دیگه بعید می دونستم بتونم سر وقت برسم خونه و تنها راه باقی مونده این بود که زنگ بزنم به میران و ازش بخوام دیرتر بیاد!
وارد اتاق آفرین که شدم.. دیگه معطل نکردم و یه راست رفتم سمت کمدش.. اگه می خواستم بیدارش کنم و جریان و براش توضیح بدم احتمالاً نیم ساعتی طول می کشید تا لود شه و بفهمه چی میگم..
واسه همین خودم یه ست کامل لباس از تو کمدش کشیدم بیرون و داشتم کفش انتخاب می کردم که صدای خوابالوش بلند شد:
– چی می خوای اینجا سر صبحی؟

نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره مشغول گشتن شدم..
– اومدم لباس بردارم.. بخواب تو! فقط بگو اون کتونی آبیه که تازه خریدی کو؟
انگار همین حرف کافی بود براش تا از خواب نازی که انقدر دوسش داشت بزنه و با بهت و تعجب بلند شه و روی تخت بشینه..
– کدوم قبرستونی می خوای بری؟
نگاه درمونده ای بهش انداختم و گفتم:
– با میران قرار دارم! دیشب آخر وقت بهم گفت.. نه می تونستم برم خرید نه بیام اینجا.. پیامم دادم خواب تشریف داشتی.. دیگه مجبور شدم خودم بیام لباسا رو بردارم و برم!
هنوز گیج بود که یه کم سرش و خاروند و گفت:
– کجا بری؟
– وای آفرین.. دوباره برم خونه امون که میران بیاد دنبالم دیگه!
خمیازه ای کشید و همونطور که می رفت سمت سرویس اتاقش گفت:
– راه قرض داری مگه؟ خب تو برو پیشش مگه نگفتی خونه اش به اینجا نزدیکه!
رفت و من تا چند ثانیه به جای خالیش نگاه کردم و رفتم تو فکر.. همچین بیراهم نمی گفت! واسه چی انقدر خودم و به زحمت و دردسر بندازم واسه برگشتن به خونه! تازه اونم درحالیکه مجبور می شدم ریسک دیدن دوباره زن دایی رو به جون بخرم!
نگاهی به ساعت انداختم.. هشت و ده دقیقه بود! میران گفت ساعت هشت و نیم تو شرکتش کار داره و بعد از اون میاد دنبالم.. اگه همینجا حاضر می شدم و یه جوری راه می افتادم که تا قبل از ساعت نه می رسیدم شرکتشون.. خیلی خوب می شد..
چون اگه می خواستم برگردم خونه مطمئناً نمی تونستم سر وقت حاضر بشم و دلم نمی خواست همین اول کاری پیش چشم این آدم تبدیل بشم به اون دخترایی که حاضر شدنشون دو ساعت طول می کشه و سر این موضوع بهم متلک بندازه!
واسه همین وقتی آفرین از سرویس برگشت گفتم:
– خوب فکری کردی دختر.. همینجا حاضر می شم میرم شرکتشون.. دفعه پیشم دم شرکت با هم قرار داشتیم!
– دیدی حالاً مغز خوابالوی من از مغز بیدار تو بیشتر کارایی داره!
همونطور که می رفتم سمت میز آرایشش نیم نگاهی بهش انداختم.. خیره به گوشیش بود و صفحه اش و الکی و بی هدف بالا پایین می کرد..
انگار زود خوابیدن دیشبش همچین بی دلیلم نبوده.. به خصوص اینکه حالا وقتی با دقت نگاهش می کردم می فهمیدم چشمای باد کرده اش هم نمی تونه فقط به خاطر خواب باشه.. واسه همین پرسیدم:
– چته تو؟ گریه کردی؟
انکار نکرد و سرش و به تایید تکون داد..
– دیشب با آراد دعوام شد.. بعدش عین خر دو ساعت عر زدم و خوابیدم و دیگه به گوشیم نگاهم نکردم.. گفتم بیدار که شدم هزار تا پیام قربون صدقه و معذرت خواهی رو گوشیم هست..
گوشیش و انداخت رو پاتختیش و با آه پر حسرتی گفت:
– ولی دریغ از یه میس کال ناقابل!

دیگه اینبار منم نتونستم واسه دلخوشیش حرفی به زبون بیارم و رفتار آراد و به هزارتا چیز مختلف ربط بدم تا بفهمه مشکل اون نیست..
چون دیگه واقعاً از نظر منم عجیب غریب شده بود! آرادی که حتی بعضی وقتا من و واسطه می کرد تا آفرین باهاش آشتی کنه حالا.. بعد از دعوایی که می دونست به طور حتم آفرین به خاطرش تا چند ساعت گریه می کنه یه زنگ هم بهش نزده.. قضیه رو خیلی مشکوک می کرد!
– به نظرم دیگه باید خیلی جدی بشینید و با هم حرف بزنید.. دعواهاتون داره زیاد می شه!
پوفی کشید و از جاش بلند شد:
– حرف حالیش می شد که کارمون به اینجا نمی کشید.. چیزی خوردی صبحونه؟
– یه قهوه خوردم فقط.. با میران واسه صبحونه قرار داریم!
با این حرفم نگاهی به لباسایی که انتخاب کرده بودم انداخت و گفت:
– بعد تو داری با این لباسا میری؟
– چشه مگه؟
– مگه جایی که می خواید صبحونه بخورید نوک کوهه که می خوای تیپ اسپورت با کتونی بزنی.. اون مانتو کاربنیه که تازه خریدم و بپوش با اون کفش پاشنه دارا!
– وای نه آفرین! با اونا خیلی سخته راه رفتن! منم پیش این آدم تا حالا هزار بار سوتی دادم.. همین مونده فقط نتونم جلوش درست راه برم و بفهمه کفشا مال خودم نیست که بهشون عادت ندارم!
– عجب خری هستی تو! طرف مایه داره! حتماً می بردت یه جای توپ.. تو یکی از برجای معروف با رستورانای لاکچری.. بعد اون وقت می خوای با این لباسای ساده بری؟
چینی به بینیم انداختم و حین مالیدن کرم پودر از تو آینه زل زدم بهش..
– اگه دیدم جلوی یکی از همون برجایی که میگی ماشینش و نگه داشت اصلاً پیاده نمی شم! تو همچین جایی مگه آدم می تونه غذا بخوره.. همش باید حواسش به دور و برش باشه سوتی نده.. منم که پیش میران همش دست و پام و گم می کنم پس زودتر میگم یه جای دنج تر و ساده تر بریم که به تیپمم بیاد!
با کلافگی دستی لا به لای موهای کشیدم و نالیدم:
– تو فقط بگو من موهام و چیکار کنم.. امروز دوش نگرفتم اصلاً حالت نمی گیره!
بی اهمیت به حرفم با حرص گفت:
– هیچی دیگه پس بگو از همین اول کاری این پسره هم دکش کردی! خدایی من اگه تصمیم می گرفتم یه نفر و تو یه جای باحال مهمون کنم و به خاطرش کلی پیاده شم و اون برگرده بگه من راحت نیستم اینجا غذا بخورم با پشت دست می زدم تو دهنش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
2 سال قبل

بچه ها کسی اسم پسری که عکسش روی رمان هست رو میدونه
توروخدا فاطمه اگه تو میدونی بهم بگو
بدجور کراش زدم

Magnetia
Magnetia
2 سال قبل

چه ساعتی پارت ها رو میزاری؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x