رمان تارگت پارت 69 - رمان دونی

 

نگاهی به ساعتم انداختم و با یه حساب سر انگشتی و احتساب ترافیک مسیر.. با خودم فکر کردم که اگه تا نیم ساعت دیگه کارم اینجا طول بکشه می تونم امید داشته باشم به سر وقت رسیدن..
ولی اگه نیم ساعت بشه چهل یا چهل و پنج دقیقه.. دیگه خدا به دادم برسه واسه شنیدن متلک های سمیع که چپ و راست می خواست جلوی بقیه نصیبم کنه!
هنوز بعد از برخورد نسبتاً تند اون شب میران باهام سرسنگین بود و حرفی هم می خواست بهم بزنه به پریسا یا بچه های دیگه می گفت تا به گوشم برسونن.. منم این کینه و دشمنی رو توی محیط کارم نمی خواستم واسه همین باید تلاش می کردم تا وضعیت بینمون از اینی که هست بدتر نشه!
– معذرت می خوام تلفن واجبی بود.. حال شما خوبه؟
با صدای خانومه نگاهی بهش انداختم و جواب لبخند روی لبش و دادم..
– ممنون.. خسته نباشید!
– سلامت باشی عزیزم.. شاهد هستم.. مدیر مسئول نشریه.. امرتون؟
حین بیرون آوردن برگه توی جیبم لب زدم:
– خوشبختم منم کاشانی هستم.. امممم.. راستش من از شاگردای استاد تقوی ام.. می شناسیدشون؟
– بله بله.. برای تحقیق اومدید درسته؟
نفس راحتی کشیدم و برگه رو گذاشتم رو میز..
– بله.. موضوع تحقیقم اینه.. گفتن مطالب و از نشریه شما باید پیدا کنم.. تاریخی که این مطالب و تو نشریه اتون چاپ کردید هم نوشته شده!
برگه رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.. چند ثانیه ای غرق در فکر مشغول خوندنش شد و گفت:
– در جریان تحقیق بودم.. یعنی جناب تقوی دیروز بهم اطلاع دادن که یکی از دانشجوهاشون میاد اینجا ولی.. نگفتن مطالبی که می خوان مال چند سال پیشه!
آب دهنم و قورت دادم و در حالیکه هیچ کاری برای ضربان تند و کوبنده قلبم نمی تونستم انجام بدم.. با ترس و لرز و استرس لب زدم:
– یعنی نمی شه پیدا کرد؟
تا بخواد جواب بده من چند بار مردم و زنده شدم.. کف دستام یخ زده بود و یه قطره عرق سرد از گردنم به سمت کمرم راه افتاد..
حالتام و می شناختم.. از همون ضعف ها و افت فشارهایی بود که می تونست من و از پا بندازه بی اهمیت به موقعیت و شرایطم..
واسه همین چهارچشمی زل زدم به خانومه تا از بین لبای خوش فرمش یه کلمه امیدوار کننده خارج بشه که بالاخره زبون باز کرد:
– شدنش که می شه.. ولی باید بریم تو بایگانی پایین.. تو این طبقه فقط مطالب چاپ شده یک سال اخیر و نگهداری می کنیم..

– خب.. می شه رفت؟ یعنی.. اجازه می دید که برم؟
لبخندی زد و برگه رو بهم برگردوند..
– چرا اجازه ندم عزیزم.. ولی مسئله اینجاست که من دارم میرم.. اینجا هم مسلماً باید ببندم ولی.. به خاطر اینکه کارتون راه بیفته بعد از ظهر می تونم به اندازه یه ساعت بیام و در اینجا رو باز کنم که شما هم…
– خانوم شاهد تو رو خدا.. من کلاس دانشگاهم و نرفتم که خودم و برسونم اینجا.. از اینجا باید برم سرکار تا هشت شب.. راهم خیلی دوره نمی رسم وسطا بیام! تو رو خدا یه کاریش بکنید.. تحقیقم و باید تا فردا ارائه بدم!
– عزیزم پیدا کردن این مطالب از بین اون همه مجله چاپ شده خیلی کار زمان بریه.. منم دلم می خواد کمک کنم ولی یه کم دیر رسیدی!
تمام عجز و درموندگیم و ریختم تو نگاهم و نالیدم:
– خواهش می کنم ازتون.. تحقیق خیلی مهمیه.. تو رو خدا کمکم کنید! الآن پیداشون نکنم.. دیگه باید کلاً دور این تحقیق و خط بکشم! یعنی ده نمره ترمم از دست میره و این درس و میفتم!
نگاه کلافه ای بهم انداخت و نفسش و فوت کرد.. می تونستم از نگاهش بخونم که دلش می خواد بگه این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داره و چرا من باید به خاطر کار تو از کار و زندگی خودم بمونم!
ولی آخرسر دلش به رحم اومد و حین بلند شدن از رو صندلیش گفت:
– خیله خب پاشو بریم!
– دستتون درد نکنه به خدا خیلی لطف کردید!
– خواهش می کنم! فقط مطالب و برام بیاریا.. گمشون نکنی.. یا اینکه بده آقای تقوی خودم بعداً ازش می گیرم!
– چشم حتماً!
کیفم و انداختم رو دوشم و راضی از موفقیتی که با یه کم خواهش و التماس بالاخره بهش رسیدم و به نظرم می ارزید پشت سرش راه افتادم که قبل از خارج شدن از سالن چرخید سمتم و گفت:
– فقط عزیزم..
– جان؟
راه افتاد سمت میزش و تو همون حال گفت:
– لطفاً گوشیت و بده من.. دوربین که همراهت نیست؟
با تردید گوشیم و از کیفم درآوردم و گفتم:
– نه.. برای چی؟
– جزو قوانین نشریه اس.. بردن گوشی دوربین دار به بایگانی ممنوعه.. به خاطر یه سری مطالبی که اونجا هست و البته ربطی به کار شما نداره ولی خب… قانونه دیگه کاریش نمی شه کرد.. در واقع من همینکه دارم یکی از مجله هامون و بهت امانت میدم هم خارج از قوانینه ولی خب.. آقای تقوی حق به گردنمون دارن و این یه مورد و می تونم زیرسیبیلی رد کنم به خاطر دانشجوشون!

لبخند عصبی از پرحرفیش رو لبم نشست و فقط برای اینکه زودتر بریم و شر این قضیه کنده بشه.. گوشی و دادم دستش که گذاشت تو کشوی میزش و جلوتر از من راه افتاد..
از راه پله تا یه طبقه زیر همکف رفتیم! پله ها که تموم شد وارد راهرویی که توش چندتا اتاق بود شدیم و جلوی اتاق آخری وایستاد و با دسته کلید توی دستش مشغول باز کردنش شد!
خدا خدا می کردم درباره طول کشیدن این کار غلو کرده باشه و پیدا کردن مجله ها از روی تاریخ دقیقی که داشتم کار آسونی باشه!
ولی به محض باز کردن در و روشن شدن چراغ و گذاشتن اولین قدم توی اتاق.. بدبختی جدیدم مثل یه آوار رو سرم ریخته شد با دیدن اون حجم از مجله ای که بدون هیچ نظم و ترتیبی توی قفسه ها.. چیده که نه.. به زور چپونده شده بودن!
نگاهم هنوز از لا به لای گرد و غباری که تو اون اتاق خفه وسط هوا جریان داشت.. به قفسه ها بود و دنبال یه رد و نشونی از ترتیب سال و ماه ها می گشتم که خانوم شاهد برگشت سمتم و احتمالا با دیدن نگاه مبهوت و درمونده من لبخند خجالتزده ای رو لبش نشست..
– گفتم که کار راحتی نیست و طول می کشه! اگه می تونی.. بگرد پیدا کن.. اگه نه.. برو سر کارت.. وسطا یکی دو ساعت از صاحبکارت مرخصی بگیر و بیا!
نفس عمیقی کشیدم و ناامیدانه لب زدم:
– فایل.. فایل ورد یا پی دی اف این مجله ها توی سیستمتون نیست که من بتونم پرینت بگیرم و مطالبش و ترجمه کنم؟ پیدا کردن اونا راحت تره!
– شرمنده عزیزم! دو سال پیش همه سیستمامون و عوض کردیم.. قدیمی شده بودن و چند بار ویندوزشون پرید یا هاردشون سوخت و همه اطلاعاتی که داشتیم پاک شد! الآن تنها چیزی که از قبلِ دو سال پیش برامون مونده همیناست! برای همین بهت گفتم کارت که تموم شد حتماً برام بیارشون! چون نسخه دیگه ای ازشون ندارم!
آب دهنم و قورت دادم و یه بار دیگه نگاهم و دور تا دور اون اتاق نسبتاً بزرگی که مثل یه کتابخونه با قفسه های از زمین تا سقف لاین بندی شده بود چرخوندم..
– چیکار می کنی؟
لبم و به دندون گرفتم و زل زدم به چهره منتظر شاهد.. تنها چیزی که اون لحظه می دونستم این بود که مرخصی گرفتن حتی به اندازه دو سه ساعت از آدمی مثل سمیع که این روزا به خونم تشنه اس.. محاله! ولی شاید بتونم واسه دیر کردنم یه بهونه جور کنم و از پارتیِ کلفتی که میران رو کرد سوء استفاده کنم!
واسه همین با نهایت بیچارگی لب زدم:
– می مونم.. پیداشون می کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

اعععع فک نمیکردم تقوی دستی رو این قضیه داره…

علوی
علوی
2 سال قبل

کرم درونم داره می‌گه تقوی سپرده در رو روی دختره ببندن یه روز اون تو حبسش کنن.
گوشی رو گرفتن، زیر زمین، ساعت کاری این خانمه هم که تمومه.
و تقوی هم احتمالاً یه لجی از مادر درین داره، که اونم هنوز بعد از 70 پارت نمی‌دونیم چه کرده

Negar
Negar
2 سال قبل

تقوی استاد نیس که یزیده یزید

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x