رمان تارگت پارت 81 - رمان دونی

 

هنوز جمله آخرش و که با لحنی متفاوت تر از بقیه حرفش به زبون آورد هضم نکرده بودم که دستش و دراز کرد و طبق عادت همیشگیش با پشت انگشت اشاره اش گونه ام و نوازش کرد..
– مردم و زنده شدم دیشب تا حالا! هرچیزی به جز این پیش می اومد.. مطمئناً الآن همه با یه میران دیوونه شده طرف بودن!
آب دهنم و قورت دادم و همینکه دستش و عقب کشید نگاه منم به دنبالش رفت.. احمقانه اون لحظه به این فکر می کردم که وقتی نوازش ملایمش اونم فقط با یه انگشت انقدر خواستنی و لذتبخشه.. اگه این کار و با کل دست گرمش انجام بده چه حالی می شم!
نگاهم و دوختم به چشماش که زیر نور آفتاب روشن تر از هر زمانی می شد و عجیب بود که رنگش ارتباط مستقیم با مهربونیش داشت.
وقتی آروم بود و مهربون اون دایره های وسط چشمش روشن تر بودن و وقتی عصبانی می شد.. رنگ چشمش حتی به سیاهی می زد و من.. عجیب دلم می خواست که همیشه تو همین رنگ مهربونی باقی بمونه و هیچ وقت.. حتی اگه به خاطر من باشه.. تغییر رنگ نده!
– پیاده شو دیر می شه!
مکثی کرد و حین باز کردن کمربندش ادامه داد..
– بریم حساب اون استادت و برسیم.. بعد قول میدم تا شب یه گوشه بشینم تا بهم زل بزنی! شیطونی هم نمی کنم که راحت باشی.. خوبه؟
چشمکی زد و با یه لبخند بی نهایت دخترکش.. یا شایدم درین کش.. زل زد بهم که تازه به خودم اومدم و حرفاش و یکی یکی توی مغز قفل شده ام مرور کردم..
تازه یادم افتاد که گفت پیاده شو ولی.. ما حتی نزدیک خیابون دانشگاه هم نبودیم!
واسه همین با تعجب سرم و برگردوندم و با دیدن اون مرکز خریدی که تا حالا فقط اسمش و شنیدم و انقدر اسمش گنده بود که می ترسیدم واسه رد شدن از خیابونشم مجبور بشم پول بدم دهنم باز موند و با همون دهن باز مونده زل زدم به میران..
– اینجا چرا؟
با چشم و ابرو به لباسای تنم اشاره کرد و گفت:
– فکر کردی من می ذارم با این سر و شکل درب و داغون و لباسای خاکی بری دانشگاه جلوی چشم اون استاد هیچی ندارت؟
اینبار در و باز کرد که دیگه فرصت اعتراض نداشته باشم و قبل از پیاده شدن گفت:
– بریم بسازمت که منم به شدت موافقم حالش و بگیریم!

به ناچار پیاده شدم و کنار میران به سمت در مرکز خرید حرکت کردم.. تو همون حالم نگاهی به سر و وضعم انداختم.. حق داشت.. افتضاح بود!
منم بدم نمی اومد وضعیتم دست درمون باشه وقتی با سر بالا گرفته خیره می شدم تو چشمای تقوی و تحقیقم و می کوبوندم رو میزش.. ولی خب.. راضی به اینهمه بریز و بپاش میرانم نبودم!
واسه همین وقتی سوییچ و داد به یکی از نگهبانا تا ماشین و ببره تو پارکینگ مجتمع آروم گفتم:
– حالا واجب نبود بیایم اینجا! یه بوتیک ساده تر پیدا می کردیم.. اینا همه پول جاشونم می کشن رو جنسا!
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
– نه خیالت راحت.. من تضمین می کنم جنسشونم خوبه!
– اینا اکثراً دیر باز می کننا!
هی می خواستم بهونه بیارم که بریم یه جا دیگه ولی میران همه درا رو به روم می بست..
– رفیقم اینجا یه مغازه داره.. تو که داشتی با دوستت حرف می زدی یه پیام دادم بیاد در و باز کنه برامون!
با دیدن تابلوی راهنما و خوندن کلمه سرویس بهداشتی فرصت پیدا کردن یه بهونه دیگه رو از دست دادم.. تازه یاد معضلی که هی داشتم ردش می کردم افتادم و فهمیدم دیگه بیشتر از این نمی تونم صبر کنم..
واسه همین انگار که میران هم در جریان تصمیمم هست راه افتادم سمت راهرویی که با فلش مشخص کرده بودن که سریع دستم و کشید و گفت:
– کجا؟
رودرواسی و گذاشتم کنار و نالیدم:
– دستشویی باید برم!
چشماش یه لحظه گشاد شد.. نمی دونم دستشویی رفتن من براش جای تعجب داشت یا اینکه به ذهنش نرسیده بود از دیروز تا حالا صد در صد بهش احتیاج پیدا می کنم..
– اصلاً حواسم نبود.. از دیروز چه جوری خودت و نگه داشتی؟
– با فلاکت!
نگاهش شدید رنگ دلسوزی گرفت.. ولی بازم نذاشت برم اون سمتی و من و به همون مسیری که داشت می رفت برگردوند..
– خیله خب.. یکی دو دقیقه دیگه هم نگه دار.. میریم مغازه دوستم.. دستشویی داره!
– چه فرقی می کنه؟ خب بذار همینجا برم!
– اینجا کثیفه.. بدن تو هم که الحمدالله همیشه ضعیفه.. می خوای هزارتا مریضی بگیری؟ این رفیقم از اوناست که استثناعاً تمیز بودنش و هم مثل با کیفیت بودن جنسای مغازه اش تضمین می کنم!
چشمام و محکم بستم و باز کردم.. نمی تونستم تشخیص بدم اینکه میران حواسش به همه چیز جمع بود.. جزو اخلاقیات خوبش محسوب می شد یا بد!
آخه دیگه به دستشویی عمومی رفتن من چیکار داشت که خودش و موظف می دونست واسه اونم یه نظری ارائه بده؟ خدا به داد من برسه!

به مغازه مورد نظرش که رسیدیم دیدم که یه پسر هم سن و سال خودش.. با موهای پریشون و چشمایی که به زور باز نگه داشته بود داشت در مغازه اش و باز می کرد..
چشمش که به ما افتاد نگاه چپی به میران انداخت ولی با من محترمانه سلام و احوالپرسی کرد که میران احتمالاً در جواب نگاهش گفت:
– این ساعت وقت مغازه اومدنه؟ پولی که می بری خونه ات از گوشت سگ حروم تره!
پسره خواست جوابش و احتمالاً مثل خودش بده که نیم نگاهی به من انداخت و کوتاه گفت:
– دیشب نخوابیدم.. دو ساعت بود چشمام گرم شده بود که پیام دادی!
– منم مثل تو.. با این تفاوت که همون دو ساعتم نخوابیدم.. ولی ببین چقدر سرحالم!
در و هل داد و عقب وایستاد و با دست اشاره کرد که اول من برم..
– بفرمایید شما! منم مثل تو اگه کنار خانومم بودم الآن سرحال می شدم!
میران خندید به این حرفش و من با سری زیر افتاده از خجالت جلوتر از اون دوتا رفتم تو.. تعجبی نداشت که دوستش از این کلمه استفاده کرد به جای گفتن زید.. دوست دختر یا هرچیز دیگه ای!
بالاخره دوست میران بود و صد در صد بارها و بارها صابون بداخلاقیاش به تنش خورده که حالا می دونه چه جوری باید باهاش حرف بزنه!
ولی میران عجیب رو مودِ اذیت کردنش بود که حین هدایت کردن من به سمت یه گوشه از مغازه بزرگ رفیقش با موذیگری پرسید:
– حالا چیکار می کردی که نخوابیدی؟
از گوشه چشم دیدم که پسره حین روشن کردن چراغا.. داره با چشم و ابرو به من اشاره می کنه که یعنی آبرو داری کن..
– دعای توسل می خوندم!
من خنده ام گرفت ولی میران نگاه تندی بهش انداخت و دری که حالا داشتم می دیدم که سرویس بهداشتیه و الحق و الانصاف که از تمیزی برق می زد و باز کرد و من و با هدایت دستش که همچنان روی کتفم بود فرستاد تو!
با اینکه دیگه داشتم می ترکیدم پشت در گوش وایستادم و شنیدم که میران گفت:
– نکبت مثال بهتری نداری واسه کثافت کاریات بزنی؟
– مثال چیه؟ تو منحرفی! من جدی جدی داشتم دعای توسل می خوندم!
– آخه به ریخت تو می خوره این حرفا؟
– دست رو دلم نذار! آخر هفته دیگه می خوام برم خواستگاری.. بابای دختره بدجوری مذهبیه.. از اونایی که واسه نماز صبحم میره مسجد.. دخترشم به نره خر کافری مثل من نمیده.. منم که سر نماز ظهر و شب اینجام.. می مونه همون نماز صبح که الآن یه هفته اس هر روز میرم می شینم یه گوشه دعا می خونم که باباش با قیافه ام آشنا بشه و وقتی رفتیم خواستگاری حس کنه من و یه جایی دیده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

خخخخخحح خوبه!

MAHDIS
MAHDIS
2 سال قبل

عالی بود ولی کاش بیشتر بود

Rasha
Rasha
2 سال قبل

وای خدا تف ب این دوستای میران چه آدمای باحالی ان منم از این دوستا میخام لهنتی

یکی
یکی
2 سال قبل

وای این پسره بوتیکی عالی بود عوضی مردم از خنده 😂😂😂😂لامصب

فرشته
2 سال قبل

عالی بود تا باشه از این دعا ها😂😂😂😂مردم از خنده
فقط پارت هارو دیر میذارن☹

فری
فری
2 سال قبل

عالی بود تا باشه از این دعا ها 😂😂😂مردم از خنده
فقط پارت هارو دیر تر میذارین☹

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط فری
ارام
ارام
2 سال قبل

😂😂😂تا باشه از این دعای توسلا
به به

آرمان
آرمان
2 سال قبل

عالی بود

Raha
Raha
2 سال قبل

وقتی درین از مهربونیای تو چشای میران میگه دلم براش میسوزع چون نمیدونه پشت اون چهرع چ چیزاییه
ولی جر خوردم سر بوتیک

Raha
Raha
2 سال قبل

وقتی درین از مهربونیای تو چشای میران حرف میزنه دلم براش میسوزع که نمیدونه این ی نقابه
واییی جر خوردم سر این پارت

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط raha mazloomzadeh
دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x