نگاه بی رمقی بهم انداخت..
خشم تموم وجودم رو پر کرد خم شدم توی صورتش و گفتم :
-خوبی!!؟
جوابی بهم نداد دستی به قفسه ی سینه ام زد..
با صدای ضعیفی لب زد :
-برو کنار..
نفسم داره میره..
خودم رو کشیدم کنار توی جاش نیم خیز شد..
سرفه ای کرد..
با غیض گفت :
-چرا منو کشیدی همراهت!؟
اگه مرده بودم چی!؟
برگشتم و نگاه حرصیم رو بهش دوختم.
-چرا تو منو هل دادی!!؟
از مردم ازاری چی نصیبت میشه..
از هر دست بدی از همون دست میگیری دیگه توام حقت بود..
نگاه خشمگینی بهم انداخت..
خودش رو تکونی داد و با داد گفت :
-پسره ی احمق…
برو به درک..
خواست بره که بازوش رو گرفتم..
-کجا منو تو باهم کار داریم باید جواب این کاری رو بامن کردی بدی..
باید بریم پیش حاج علی..
فکر کنم پدر و مادرت از کاری کردی خوشش بیاد..
رنگ صورتش پرید
شروع کرد به تقلا کردن..
-ولم کن..
بازوش رو محکم فشار دادم و گفتم :
-اروم بگیر دختره ی خیر سر..
با گازی که از دستم گرفت حرف توی دهنم موند..
دندوناش توی پوست گوشتم فرو رفت
چشم هام روی هم اومد دستم یهو از دور بازوش ول داده شد..
تا به خودم بیام دختره خودش رو جمع وجور کرد و پا به فرار گذاشت..
من موندمو ودردی که توی دستم میپیچید..
-لعنتی..
“گندم”
شروع کردم به دویدن..
لباسام بخاطر خیسی سنگین شده بود و دویدن کمی برام سخت..
به هر سختی بود خودم رو رسوندم به یه کوچه ..
لب دیوار تکیه دادم و شروع کردم به نفس نفس زدن..
شکر خدا نتونسته بود دنبالم بیاد..
لعنتی چرا اینکارو کردم.
الان پشیمون بودم از کاری که شده بود اگه به بابا هاشم میگفت..
وای بدبخت بودم..
بابا هاشم خوبیش خوب بود اما وای به حال اینکه وقتی عصبی و خشمگین میشد..
بزور قدم برداشتم..
نمی دونستم جواب مامان و بابا رو چی بگم..
شانس بیارم در باز باشه و کسی توی حیاط نباشه تا بتونم راحت جیم بزنم..
****
حال
داشتم از پله ها پایین می رفتم که مادر اونگ هم همزمان داشت از پله ها بالا می اومد..
از دیدنش مکثی کردم..
درد تموم بدنم رو گرفته بود..
سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند
با دیدن من اخمی کرد..
پله ها رو تند تر اومد بالا
فهمیدم که باز باید زخم زبون از این زن هم بشنوم…
بهم که رسید بدون هیچ صبری دستش بالا اومد و روی صورتم نشست
صورتم سمت چپ متمایل شد..
نیشخندی زدم..
-دختره ی هرزه..
چطور توتستی بدون هیچی با پسرم بخوابی
-دختره ی هرزه..
چطور تونستی بدون هیچی با پسرم بخوابی!؟؟
سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم..
چی داشتم که بگم..
این زن فقط حرف میزد چخبر داشت از حقیقت..
چه می دونست از قلب من که هزار تیکه اس..
چه می دونست که من صدبار التماس کردم..
صدبار بخاطر این رابطه پر گناه مردم و زنده شدم..
حرفی نزدم..
وقتی دید حرفی نمی زنم دستش رو جلو اورد وموهام رو با تموم قدرتش کشید..
از درد گفتم :
-اح
-چرا حرف نمیزنی هرزه هان..
حرف بزن!!!
تو چطور خانواده ای بزرگ شدی که گفتن با مرد نامحرم بخوابی عیب نیست هان!!؟
بابات حرومی بوده یا مادرت خیابونی!؟؟
به کدومش تو رفتی دختره ی احمق..
نفسم رفت..
درد قلبم از دردی که داشت توی سرم می پیچید بیشتر بود.
باز سمانه به دادم رسید.
-داری چکار میکنی ستاره ولش کن
ستاره با شنیدن صدای سمانه موهام رو ول کرد..
ولی من هنوز حالم خراب بود..
بخاطر حرف هایی که شنیده بودم..
قلبم بد میزد..
ستاره نگاه عصبیش رو به سمانه دوخت وگفت :
-برو پی کارت..
چرا همیشه تو کارهایی که بهت ربط نداره دخالت میکنی هان…
این هرزه باید ادب بشه..
سمانه اخم غلیظی کرد و گفت :
-درست حرف بزن ستاره..
پسر تواین دختره رو عقد نکرده تقصیر این بیچاره چیه هان!!؟
چرا اذیتش میکنی..
تقصیرش چیه که خودش رو فدا کرده..
اشکام دونه دونه رو گونم روون بود..
حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داده بود..
پاهام خم شد
خواستم نرده رو بگیرم اما نتونستم..
پاهام بی جون شد و روی پله ها افتادم…
نگاه ستاره و سمانه سمتم کشیده شد..
چشم هام خمار شد..
سمانه کنارم نشست
دستی روی گونه ام زد و گفت :
-خوبی دخترم..
لبخندی تلخی زدم خواستمجواب بدم که چشم هام روی هم اومد و دیگه چیزی نفهمیدم..
****
راوی
با تیر کشیدن قبلش چشم هاش رو باز کرد
نگاه گنگی به اطراف کرد
صبح شده بود..
سوزشی توی قلبش حس کرد
قلبش ریتمی برداشت..
حس خوبی نداشت نگاهی به کنارش انداخت خبری از هاشم نبود..
دیشب نفهمیده بود خونه اومده یانه..
با هیجان لاف رو کنار زد واز جاش بلند شد و رفت لب پنجره..
تو حیاط نگاهی انداخت..
هاشم اونجا نبود..
پوفی کشید
با حالی خراب شروع کرد به صدا زدن هاشم..
-هاشم هاشم..
هیچ صدایی نیومد
هیچ صدایی نیومد..
دل نگرانیش بیشتر شد چرا دیشب رو نیومده بود!!؟
بغضش گرفت خونه چقدر بی گندم سوت و کور بود..
-الان کجایی دخترکم حالت خوبه!!؟
الهی مادر برات بمیره که بخت نداشتی
اشک تندتند روی گونه اش روون شد..
اشک ریخت برای بخت سیاه دخترکش..
زانو هاش تحمل نکرد..
روی زمین نشست گریه هاش از سر گرفته شد..
شروع کرد به گریه کردن…
غم گندم زیادی براش زیاد بوذد
تحمل نداشت….
براش گریه کرد و عزا گرفت مثل کسی که مرده..
گندمش با یه مرده هیچ فرقی نداشت هیچ فرقی..
اونقدر گریه کرد که چشم هاش به سوزش افتاد..
زنگ در به صدا در اومد..
اما زهره نای اون رو نداشت که ازجاش بلند شه
کسی ام که پشت در بود زیادی پیله بود
از جاش بلند شد..
بزور..
باید می رفت تا ببینه..
اشک چشم هاش رو با دست پاک کرد و رفت پایین..
اما چشم هاش همچنان سرخ و قرمز رنگ بود..
با حال بدی وارد حیاط شد و بعد سمت در رفت..
در رو باز کرد..
نگاهش که به صورت ملیحه افتاد غم دلش زیاد شد..
ملیحه با تشر نگاه بدی به زهره انداخت و گفت :
-چرا این در وامونده رو باز نمیکنی می ترسی هان!!؟
زهره نگاه ارومی بهش انداخت و گفت :
-حوصله ندارم ملیحه..
کارت رو بگو برو..
اگه برای بحث اومدی برو ازاینجا چون من اصلا حوصله ندارم.
ملیحه دهن کجی کرد ودسته ی چمدون رو گرفت وکشید گذاشت جلوش..
با دست به چمدون اشاره کرد ولب زد :
-منم کاری باهاتون ندارم
فقط اومدم وسایلایی که خریدم و شما خریدی برای پسرم رو ببرم..
زهره نگاهی به چمدون انداخت..
چمدون بخت گندم بود..
با اشک زهر خندی زد..
سری تکون داد وگفت :
-باش..
در رو باز کرد و رو به ملیحه ادامه داد :
-بیا تو تا وسایل رو میارم..
ملیحه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت :
-لازم نکرده..
من پام رو تو خونه ای که مسبب بدبخت شدن بچم شده نمی ذارم..
من وسایل گندم رو اوردم شما هم وسایل نریمان رو بذار داخل چمدون بیار دم در خونه مرسی..
اینو گفت ورفت..
زهره از هر جواب دادنی عاجز موند..
فقط تونست لب هاش رو بهم فشار بده از بغض..
قلبش شکسته بود..
باورش نمیشد این همون ملیحه ای باشه که همیشه قربون صدقه ی گندم می رفت..
همون ملیحه ای که گندم رو عروسم عروسم صدا می زد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصلا این نریمان کجاست معلومه گندم رو دوست نداره ک براش هیچ تلاشی نکرد😕
آونگ خیلی بده 😤
👌👌