با نفسی حرصی رفتم سمت هتل از طرف دانشگاه اومده بودیم یه سفر چند روزه..
سفر که نه بیشتر شبیه امتحان جنسی بود
همه بغل هم ولو بودن..
شب ها هم که از کنار اتاق ها صدای اه و‌ناله زن ‌‌مرد به گوش ادم می رسید حالش رو بد می کرد..
منم توی همین دسته بودم البته حمیدرضا هم اینطوری بود ولی همه چیز رو به خنده و شوخی می گرفت..

دلم می خواست این دو ترم اخری هم تموم میشد و من برمی گشتم ایران
دلم برای روستا و مردمش تنگ شده بود..
همینطور توی فکر بودم که به یکی برخورد کردم..
نگاهم به دختری افتاد که نیمه لخت روی زمین افتاده بود و‌داشت ناله سر می داد
پوفی زیر لب کشیدم و خم شدم سمتش..

-ببخشید خانم حالتون خوبه!؟
از صدای من نگاهش به بالا کشیده شد
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه ساکت شد
خیره شد توی چشم هام..
اون چشم های بی نهایت ابی باعث شد چشمم زده بشه..
چشم هاش زننده بود..
صاف ایستادم اخمی کردم دختره به خودش اومد و خودش رو جمع و‌جور کرد..

-سوالم رو متوجه شدین خانم!؟
گفتم حالتون خوبه!!؟
دختره سریع واکنش نشون داد با خنده گفت :

-اره خوبم.
-ببخشید من ندیده..
دختره سری تکون داد و لب زد :
-نه اشکال نداره..
باعث افتخاره که با اقای جذابی مثل شما برخورد کردم..
من الن هستم شما!!!
دستش رو سمتم دراز کرد
یعنی خودم رو معرفی کنم!!؟
نفسم رو دادم بیرون بدون دست بهش گفتم :

-ارش..
خوشبختم..
دختره دستش رو کشید عقب کم اورده بود
نمی دونم چرا اثری از حمیدرضا نبود!؟
اون که دنبالم بود..
دختره موهاش رو پشت گوشش زد
خوشگلی چندانی نداشت..
اصلا خوشم نیومد..
معلوم بود میخواد بیشتر حرف بزنه اما من اصلا حال حوصله ی اینو نداشتم که بخوام وایسم و با یه دختر حرف بزنم..

-اگه اجازه بدین من برم خوشحال شدم از اشناییت..
دختره لبخندی زد و‌خودش رو کنار کشید.

-همچنین..
جوابی ندادم بعد از کنارش رد شدم..
نفسم رو ول دادم.
عجب شانسی داشتم سمت اسانسور رفتم
کلید طبقه ای که اتاق من بود رو زدم..
در اسانسور بسته شد و‌بعد شروع به حرکت کرد
هنوز درگیر حمیدرضا بودم
شاید مخ یکیو کار گرفته و داره خوش می گذرونه..
گرچه حمیدرضا اینطوری نبود اما خوب شیطون همه ادم ها رو گول میزد

کارت رو توی درکشیدم و وارد اتاق شدم
کتاب ها رو پرت کردم روی تخت
دلم می خواست برم حموم..
تنم بوی بد عرق گرفته بود..
تیشرتم رو با یه حرکت در اوردم و انداختم گوشه ی اتاق..
توی سلیقه صفر!!!

حرف مامان یادم اومد
بچه بودم همیشه بهم اخطار میداد “ارش تو خان اینده ی روستایی نباید این همه بی نظم باشی باید مرتب و با سلیقه باشی وقتی توی کوچکترین کارها مرتب باشی
توی اداره ی روستام مرتبی و موفق”

خنده ای کردم
کجا بود که ببینه خان اینده ی روستا به کجا کشیده شده!!؟
بااین خاطره دلم براش تنگ شد
دلم خواست که صداش رو بشنوم..
مامان رو بیشتر از هرکسی توی دنیا دوست داشتم..
گوشی رو از جیبم در اوردم و شماره اش رو گرفتم..

شروع کرد بوق ازاد خوردن
چند لحظه گذشت تا اینکه صدای گرفته ی مامان توی گوشی پیچید ‌‌

-الو!!؟
ابروهام بالا پرید فکر کردم اشتباه گرفتم و مامان نیست
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم
شماره ی خودش بود
درست گرفته بودم..

-ارش خودتی پسرم!!؟
فهمیدم خودشه برای اولین بار صداش این همه گرفته بود
نگران شدم..
-خوبی مامان!؟
صدات چرا گرفته نشناختم مامان

مکثی کرد ‌.
-سرما خوردم عزیزم ‌.
حالت خوبه!؟؟
چرا یه حسی بهم میگفت دروغ داره میگه!؟.
قلبم اروم و قرار نداشت ازاینکه مامان دروغ گفته باشه دیوونه ام می کرد
-خوبم..
-کجایی چکار میکنی!؟
داشت سعی می کرد که فکر منو مشغول کنه تا از فکر بیام بیرون
با نفس عمیقی گفتم :

-از طرف دانشگاه ا‌ومدیم یه سفر چند روزه
تا خستگی امتحانات از بدنمون دربره
اروم خندید
حتی صدای خنده هاشم گرفته بود
طاقت نیوردم..

-مامان ‌.
-جانم پسرم دلم برات تنگ شده..
-مطمئنی خوبی مامان!؟
صدات طوری گرفته که نگرانم میکنی
مامان نفسش رو بیرون داد و گفت :

-خوبم پسرم..
گفتم یه سرما خوردگیه تو سرت باشه درست
زود تموم کن برگرد که دلم برات یه ذره شده..
با فکری مشغول باشه ای گفتم
چند کلمه دیگه هم حرف زدیم و بعد گوشی رو قطع کردم
نگرانیم بیشتر و بیشتر شد
مامان داشت یه چیز رو مخفی می کرد
باید می رفتم ایران
اینطوری نمیشد
خیلی وقت بود ایران نرفته بودم و از خیلی موضوعات غافل حتما اونگ باز داشت یه کارایی می کرد..

***

راوی

ستاره گوشی رو توی دستش فشرد
قلبش درد می کرد
با شنیدن صدای ارش حالش بدتر شده بود
خان راه می رفت و به اونگ و کارای سر خودش فحش میداد..

-نمی دونم این بچه به کی رفته که این همه سر خوده
یه ذره به اون برادرش ارش نرفته
اون یه بچه اینم به بچه
از یه خون..
از یه نطفه نمی دونم چرا این فرق..
ستاره با نیشخند گفت :

-عادیه چون ارش من تکه..
خان از حرکت ایستاد نگاهی بهش کرد و با چشم های سرخ شده گفت :

-بله دیگه بسکه بین این دوتا فرق گذاشتی
این بچه عقده ای شده..
یه نگاه بهش بنداز سنی نداره ولی کارهایی میکنه که اون بزرگ بزرگاش انجام نمیدن.
منی که خان هستم انجام نمیدم
با کاراش چند سال این سمانه خفه بود حالا دوباره…

ادامه نداد..ستاره از قضیه خان و حامد خبر داشت..
از همه چی..
ستاره خودش رو کشید جلو..
-کارای اشتباه خودت رو گردن آونگ ننداز..
خیلی وقت پیش گفتم از شرش خلاص شو..
تو که از شر عموت و پسرش و پدرت خلاص شدی
از شر این یکی هم خلاص میشدی..
نگو که بهش رحم کردی خنده ام میگیره..
تو اگه میخواستی رحم کنی به پدر خودت رحم می کردی نه به خواهر ناتنیت..

خان دستی توی موهاش کشید توی دلش گفت این زن فقط بلد بود
نمک به زخمش بپاشه اصلا درک نداشت
طوری حرف می زد
انگار که سعی نکرده از شر سمیه خلاص شه..
وقتی اون شب همه توی ماشین بودن و ماشین از دره رفت پایین حامد ،عموش و پدرش در جا خلاص کردن اما سمیه سالم موند
دفعه ی بعد خواست از شرش خلاص شه که فهمید سمانه هم از وکالت نامه ام خبر داره..
البته یکی دیگه ام خبر داره و نمی دونست کیه..
بخاطر همین نمی تونست کاری بکنه..
ستاره سری به عنوان تاسف تکون داد
حتی خان هم لیاقت خان بودن این روستا رو نداشت
فقط ارش رو قبول داشت و بس..

-چند ساله خانی ولی هنوز نتونستی این عمارتی که داخلشی رو کامل برای خودت کنی
خواهرت به ظاهر کلفت عمارت ماس ولی کسی که ملکه واقعیه سمانه اس خان
تو جرات کوچکترین حرف رو بهش نداری
بخاطر همین جرات میکنه توی کوچکترین کارها دخالت کنه و طرف این دختره رو بگیره..
منو تهدید کرده..
تورو تهدید کرده که جلوی اونگ رو بگیریم..
وگرنه این کار رو میکنه اون کار رو میکنه..
یه کاری کن خان..
خان عصبی شد تحمل از دست داد با صدای بلندی گفت :

-زبون به دهن میگیری یانه.
خسته ام کردی
هی غر میزنی اگه به این روز افتادم بخاطر تربیت غلط جنابعالیه که الان یه کلفت برام هار شده و شاخ و‌شونه میکشه..
به اون پسرت بگو چند روز اون پیش کش رو‌ ول کنه تا ببینم چکار می تونم بکنم

ستاره از صدای داد خان توی خودش جمع شد و‌ترسید و‌ساکت شد
خان پوزخندی زد و بعد با قدم های بلند سمت اتاق رفت و در رو محکم بهم کوبید..

****

اونگ

رحیم با ترس برگه چکی رو سمتم گرفت و گفت :

-اینم پولتون ارباب زاده
دوروز دیگه که باید پولتون رو بدم همون موقع تاریخشه
برین شهر نقد کنید…
نیشخندی زدم و برگه رو گرفتم یه رعیت برای من شاخ شده بود..
نگاهی به مبلغ انداختم همونقدر که ازش میخواستم..
برگه چک رو توی دستم تکون دادم و گفتم :

-تو از گشنگی سحر بلند میشدی این همه پول رو از کجا اوردی!؟

رحیم سرش رو پایین انداخت..
فهمیدم بغض کرده از بالا و پایین شدن سبیک گلوش فهمیدم..
برام مهم نبود..
من فقط پولم رو میخواستم..
برگه چک رو گذاشتم توی جیبم..

-دعا کن نقد شه..این همه راه برم شهر و نقد نشه من می دونم با تو.
این دفعه هیچکس نمی تونه نجاتت بده مرگتت حتمیه..
رنگ ترس توی چهره اش نشست
لباش تکونی خورد..

-نه اقا جان حساب هاشم درسته..
وقتی گفته پول میشه پول میشه شما خیالتون راحت برین پولتون رو بگیرین..
هاشم!؟.
پس اون مردک به این پیرمرده پول داده..
با غیض گفتم :

-از اون مردک پول گرفتی می خوای بدی من!!؟
رحیم از صدای دادم پرید بالا..
-نه اقا ازش طلبکار بودم..
گرفتم..
پول خودمه.
می دونستم داره دروغ میگه..پول اون مردک برام کثیف بود
رفتم جلو یقه اش رو گرفتم
کشیدم سمت خودم..
-دروغ نگو پیرمرد دوزاری رفتی از اون مردک پول گرفتی داری میدی من اره!!؟

یقه ی لباسش تنگ بود
باعث شده بود که لباسش کشیده شه و دور گردنش رو بگیره‌.
مثل اینکه داشت خفه میشد..
به خس خس افتاده بود..

-ارباب..
ارباب زاده ‌.
بزور تونست اسمم رو صدا بزنه
دندونام رو روی هم ساییدم
-حرف بزن!!!
چرا حرف نمی زنی حروم زاده میگم پول از اون هاشم گور به گور شده گرفتی می خوای بدی من..
رنگش به سیاهی زد خون جلوی چشمم رو گرفته بود
فقط می خواستم این مردک رو از روی زمین محو‌ کنم

فشار دستم دور گردنش زیاد تر شد
که دستی پشت گردنم حس کردم که با خشم منو کشید عقب..
پرتم کرد روی زمین..
چشم هام رو بستم به پشت اومدم روی زمین باسنم درد گرفته بود..
صدای عصبی مردی به گوشم رسید..

-داری چکار میکنی پسر جون!؟
قصد کردی جونش رو بگیری!!؟
فکر کردم هاشمه..
اما این یکی دیگه بود
خم شده بود سمت رحیم که از سرفه به قرمزی می زد و داشت ازش سوال می کرد
عصبی از جام بلند شدم..
گوه خور توی روستا زیاد پیدا شده بود
خان هم برای محو کردن این و امثال هاشم کاری نکرده بود
مرده هم سن سال هاشم بود
شایدم رفیقش بود..

-تو رعیت غلط کردی وسط کار من پریدی هان!!!
می خوای بدم از ورودی روستا فلکت کنن
نگاهی بهم انداخت
اخم کرده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elina
Elina
2 سال قبل

چرا حس می‌کنم آرش عاشق گندم میشه

برف
برف
2 سال قبل

عه عه عه چه قضاوت بدی درمورد آرش کردم پس ظاهرا آدم بدی نیست

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط برف
سپیده
سپیده
2 سال قبل

فکر کنم توی این رمان فقط ارش ادمه

Nahar
Nahar
2 سال قبل

چون ستاره بین اونگ و ارش فرق گذاشته اونگ اینجوری عقده هاشو میریزع بیروندلم براش میسوزه☹️🥲

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x