نگاهی به صورتم انداخت نیشخندی زد و بابا رو به عقب هل داد
-پیرمرد دخترت عاقل تراز توعه با فدا کردن خودش جون بی ارزش تو و این حروم زاده رو نجات داد
دخترت رو می برم به عنوان پیش کش
تا اخر یادت باشه نریمان پسر قدرت نونوا چه بلایی سر دخترت اورد
می خواست بشه دوماد خونه ات شد عزا دار خونه ات..
فراموش کن که دختری داشتی از فردا مراسم ختمش رو بگیر تا باور کنی که مرده.
بعد دستش رو جلو اورد وبازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید
با چشم های اشکی به بابا خیره شدم
خواست بیاد جلو که دوتا عموهام مانع اش شدن.
-ولم کنید دخترم رو داره می بره ولم کنیددد
نبرش عوضی نبرش دوردونهی منو نبر چراغ خونمو ازمنگیر
داد میکشید و التماس می کرد قلبم فشرده شد ازاین لحن بابا.
اخ نریمان امشب قرار بود خوشبختم کنی زدی بدبختم کردی.
زدی تموم ارزوهایی که باهم داشتیم رو از بین بردی..
مادرم ،مادرم چقدر شوق داشت برم خونه ی بخت..
خونه ی بخت من شد چی!؟؟یه هجله ی اجباری و خریدن جون نریمان..
نریمانی که قول داد بشه وسیله ای برای رسیدن به ارزوهام اما الان شد..
قلبم درد می کرد تموم حرفاش تو ذهنم نقش بست تموم اون نقشه هایی که همیشه لب رودخونه قرار می ساختیم دود شد رفت هوا..
صدای داد بابا هنوز می اومد صدای غیرت مردونه اش داشت می اومد
اخ بابای عزیزم اخ که کمرت شکست خواستی دخترت رو راهی خونه ی شوهر کنی ولی راهی زندون کردی اونم با لباس عروس .
با پیچیده شدن طناب دور دستم نگاهم رو از صورت اشکی بابا گرفتم.
آونگ داشت طناب دور دستم می بست
نیشخندی زد و گفت :
-پیش کش رو باید پیاده برد نکنه انتظار داری با اسب ببرمت.
طناب روکشید و من پام به جلو کشیده شد
سوار اسب شد
همه داشتن بهم نگاه می کردن حالم از این نگاه ها بهم خورد
نگاه هایی بعضی هاش پر از هوس ،بعضی ها پر تحقیر بعضی ها عادی و بعضی هم پر از غیرت و تاسف.
اما جرات تو گفتن نداشتن جون مرگشون خیلی راحت بود
مثل یه برده منو دنبال خودش کشید
اشکم تند تند روی گونه ام روون شد
داشت حالم بد میشد…
از خونه رفتیم بیرون نگاه مردم رو تحمل کردم
از روستا رد شدیم نگاه مردم رو تحمل کردم
از رودخونه رد شدیم سرما رو تحمل کردم
اخ چرا نمی رسیدیم
خسته شده بودم
پاهام به گز گز افتاده بود امشب خدا بد آرزوم رو زمین زده بود فقط دلم می خواست بمیرم
بلاخره رسیدیم…
نگاهی به عمارت انداختم..همون عمارتی بود که هر روز صبح می رفتم مدرسه اژ کنارش رد میشدیم
چقدر دلم می خواست داخل این عمارت رو ببینم
اما ارزوم بد شبی به واقعیت پیوسته بود شبی که می خواستم برم خونه ی نریمان
اونگ از اسب پیاده شد
نگاهی بهم انداخت خنده ای کرد و گفت :
-تا حالا خانواده ما پیشکش به این زیبایی و خوبی ندیده بود
پیشکش توی لباس عروس با دست های گره زده
اشکی چکید اخ نریمان چکار کردی..
تو بامنو ارزوهامون چه کردی.
طناب رو کشید که سکندی خوردم و به جلو کشیدم
دور دستم به سوزش افتاد اما سوزش و درد قلبم بیشتر بود
دست منو کشید کشید تا اینکه وارد ساختمون عمارت شد
به ارزوم رسیدم همه جا به چشمم اومد اما با چشم های اشکی..
منو کشید پاهام یاری نمی کرد از پله های این عمارت مخوف برم بالا
چشمه.
آونگ کشید اما من مقاومت کردم
-بیا دیگه چرا راه نمیای.
با بغض بهش خیره شدم عصبی دندوناش رو هم سایید
دوباره کشید این دفعه زورش بیشتر شد تا اینکه لباسم زیر پام گیر کرد و افتادم روی پله ها..
دردی تو ساق پام پیچید…
اونگ با عصبانیت بالا سرم قرار گرفت.
بازوم رو گرفت و وادارم کرد دوباره روی پام وایسم
خیره شد توچشم هام و با تشر گفت :
-غلط میکنی خودت رو نمیکشی بالا و راه نمیای
من وقت اضاف ندارم دنبالم بیا امشب باید حسابم رو تسویه کنم
دارم لحظه شماری میکنم.
بعد همون بازوم رو گرفت و همراه خودش کشید بالا ..
منو وارد ساختمون عمارت کرد و بعد به جلو هلم داد که ایندفعه با صورت اومدم روی زمین..
ناله ای سر دادم.
-آخ..
آونگ مثل روانی ها خندید وگفت :
-مامان بیا ببین پسرت برات چی اورده پیشکش..
پیشکشی توی لباس عروس.
بیا مامان ببین..
داد می زد و مادرش رو صدا می زد.
****
راوی
ستاره زیر دست ارایشگر بود که در حال تمیز و بند انداختن صورتش بود
با صدای داد آونگ پسرش چشم هاش گرد شد ..
ارایشگر ازش فاصله گرفت ونگاهی به در انداخت
ستاره سریع نیم خیز شد زیر گفت :
-یا خدا یعنی چی شده این پسره داره اینطور هوار میکشه!!
تو این جا باش زری جان برم ببینم چخبره
زری سری تکون داد و چشمی گفت.
ستاره از جاش بلند شد و سریع از اتاق بیرون زد..
با قدم های بلند خودش رو به پله ها رسوند و از بالا به پایین نگاه کرد
چشم هاش گرد شد
یه دختر توی لباس عروس!؟؟
یه دختر توی لباس عروس!!؟
اینجا چکار می کرد!!
آونگ سرش رو بلند کرد وقتی چشم های گرد شده ی مادرش رو دید خنده ای سر داد
با دست به گندم اشاره کرد و گفت :
-مامان ببین برات پیش کش اوردم بیا پایین بیا نگاهش کن بیا و ببین پیش کش توی لباس عروس برای خاندان مرتضوی اوردم.
ستاره قلبش قالب تهی برداشت..
قلبش به درد اومد با خودش گفت :
-این دختر کیه!!؟
این کیه که آونگ اینطوری درموردش حرف میزنه و بهش میگه پیش کش!!؟
گندم سرش رو بلند کرد با چشم های غمگین و سرخ شده به ستاره خیره شد.
ستاره ناباور قدمی عقب برداشت.
با دیدن صورت گندم فهمید گندم با پای خودش اینجا نیومده.
سمت پله ها رفت و از پله ها پایین.
خودش رو سریع به طبقه ی پایین رسوند.
آونگ شروع کرد به دست زدن.
-مامان امشب هجله داریم..یه عروس مفتی نصیبم شد.
ستاره دندوناش رو هم سایید و گفت :
-ساکت شو آونگ این دختر کیه اینجا چکار میکنه!!؟
اونگ از دست زدن دست برداشت یه تای ابروش رو بالا داد و گفت :
-این دختر پیشکش منه..
امشب قراره یه چیز رو بهم بده که بدهی عشقش روببخشم.
اخه خودش رو فدای عشقش کرده مامان.
فدای عشقی که قرار بود امشب شوهرش بشه واقعا حیف شد
چه ارزوها برای امشب داشت نه..
ستاره بااینکه همیشه خودش رو بالا می گرفت و قبول داشت نباید به رعیت رو داد اما امشب برای اولین بار پشت یه عروس رعیت در اومد.
با نفس عمیقی گفت :
-تو چکار کردی آونگ یه دختر رو از سر یه سفره ی عقد اوردی!!؟
اونم درست شبی که شب عروسیش بوده!!؟
مگه گناه شوهرش رو باید به پای این تازه عروس نوشت اون خودش باید تاوان پس میداد.
با اجازه ی کی این دختره رو برداشتی اوردی اینجا!؟
توجانشین پدرت نیستی اما بااینکارات خشم رعیت زیاد میکنی و نمی ذاری که ارش به جانشینی…
آونگ با شنیدن اسم آرش عصبی شد
قدمی جلو برداشت وبا انگشت اشاره گفت :
-مامان تا حالا دقت کردی فقط ارش پسرته نه من!!!
دقت کردی اگه الان جای من ارش اینکارو کرده بود تحسینش می کردی چرا چون پسرته و زهر چشم از رعیت گرفته اما من…
سری تکون داد و ادامه..
-اگه من این دختره رو اوردم اینجا اگه اینطور نامرد شدم اول برای اینکه شما فقط چشمت ارش رو دید همه سال ارش رو دید و من همه کار میکنم تا زور خودم رو نشون بدم تا به چشم تو بیام
دوم این دختره خودش خواست همرام بیاد مامان خودش چون اون حروم زاده ای که میخواست شوهرش بشه زده بود ماشین رو چپ کرده بود پول خسارت که نداشت بده پس باید می مرد این دختره ام تا دید هوا پسه خودش رو انداخت وسط و بکارت بی ارزشش رو در مقابل جون عشقش معامله کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قشنگه
عالی بود رمان خوبیه👌
بچه ها یه جوری میگید ارش میمره ارش نجاتش میده انگار دیدینش😂😂بابا بزاریت بیاد بعددد
ولی رمان خوبیه
بزار حدس بزنم
ارش میمیره
اونگ جانشین باباش میشه و همینطور عاشق شیفته گندم
البته بعد از کلی………
واضحه آرش نجاتش میده بعدشم که عشق عاشقی
مردک اورانگوتان نقطه چین😤