1 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 58

5
(1)

 

-شهرااام.
.حالا که کسی اینجا نیست نظرت راجب یه سکس داغ و خفن چیه هوووم!؟

اینو که گفت دود از کله ام بلند شد.
شهرام اصلا بیخود کرد اجازه داد اون دختره اونجوری جلوش لخت بشه و بعش بچسبه…
انگشتهامو اونقدر به کف دستم فشار دادم که فرو رفتن ناخنهامو تو کف دستم کاملا احساس کردم.
یه پدری من از تو دربیارم شهرااام….

کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:

-چندبار بگم…میخوام برم!

هپچنان عین کنه به شهرام چسبید و بعد هم پرسید:

-کجا میخوای بری آخه هوم!؟یه امروز با من یاش..خواهش میکنم

عصبانی شد و پرسید:

-بیخیال نمیشی دیگه آره!؟

-نوووچ نمیشم! دلم تورو میخواد عشقممممم

مگه اصلا این دختره ول کن بود!؟ یعنی اینی که من می دیدم در حدی بود که آدم با خودش میگفت شدن چسبندگیش صدرصد از چسب قطره ای بیشتر!

شهرام از آشپزخونه بیرون اومد و خودشو ولو کرد رو کاناپه.
بیخیالش نشد و بازم رفت سمتش.رو دسته کاناپه نشست و پرسید:

-شنیدم دختر اون زنه هم اینجاست….دختر زن باباتو میگم….ایش! چقدر بدم میاد از زن بابات شهرام.

عجب آدم رذلی بود.حتی پشت سر مامان منم بد میگفت.
شهرام درحالی که سرش تو گوشیش بود جواب داد:

-آره اینجاست…وحالا که میدونی دخترش اینجاست لطفا دری وری نگو!

بالاخره این شهرامور به گور شده یه جواب کوبنده بهش داد.آخ چقدر دلم خنک میشد وقتی راه به راه میزد تو برجکش.
خم شد.
گوش شهرامو بوسید و برای اینکه اونو وسوسه کنه دستشو دوباره روی سینه اش کشید و گفت:

-بریم تو اتاق خوابت!؟

گوش شهرامو بوسید و برای اینکه اونو وسوسه کنه دستشو دوباره روی سینه اش کشید و گفت:

-بریم تو اتاق خوابت!؟

اونقدر اون لحظه از دست اون دختره ی لعنتی وشهرام کفری شدم که دلم خواست قید همه چی رو بزنم و برم پایین و دوتا چک نر و ماده تقدیم دوتاشون بکنم.
دختره ی عوضی….
کنجکاوانه و با دقت نگاهشون کردم.میخواستم مطمئن بشم شهرام باهاش راه نمیاد اما هیچ کاری نکرد و واکنش خاصی نشون نداد خصوصا وقتی نشست روی پاهاش و شروع کرد کرم ریختن!
دستهاش رو دو طرف صورت شهرام گذاشت و ازش لب گرفت و بعد هم گفت:

-چه قدر دلم واست تنگ شده بود…مطمئنم دل تو هم واسه من تنگ شده نه!؟

منتظر بودم شهرام یه نه کوبنده تحویلش بده ولی نه کار خاصی انجام داو و نه حرف کوبنده ای زد و فقط گفت:

-جالب شد! ژینوس خانم ظاهرا دل هم داره!

صدای خنده های شیطانیش حالمو بهم زد.با عشوه گفت:

-ژینوس دل داره ولی فقط واسه تو عشقم…

دیگه نتونستم بیشتر از این اونجا بمونم و شاهد اون دلقک بازی ها باشم.
خیلی آروم بلند شد و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقم.
باید حساب این شهرام رو بزارم کف دستش.
حالا دیگه مطمئن شدم چاخان میکنه که به ژینوس علاقه ای نداره و منو دوست داره.
کشکن…همه حرفهاش کشکن..
در اتاق رو باز کردم و رفتم توی اتاق.درو از داخل قفل کردم و بعدهم یه راست رفتم سمت میز.

تلفن همراهم رو برداشتم و همونطور که توی اتاق قدم رو می رفتم، تصمیم گرفتم بهش یه پیامک بدم و تند تند شروع کردم به تایپ کردن:

” دروغگووو…تو یه دروغگویی…الکی میگی از ژینوس بدت میاد واسه چی الان تو بغلته؟ واسه چی داری باهاش گل میگی و گل میشنوی؟ هان..ازت متنفرم ”

پیام رو سند کردم وعصبی وار به قدم رو رفتنم ادامه دادم.
به فاصله ی هر چند ثانیه موبایلمو چک میکردم تا جواب حرفهامو بگیرم اما هربار مایوس تر میشدم.
لعنتی!
باورم نمیشد منو کم محل کرده و جوابمو نداده….شهرام عوضی!
خسته از راه رفتن، رو لبه ی تخت نشستم و عصبی وار شروع به تکون دادن پای راستم کردم که همون موقع صفحه گوشی روشن شد و برام یه پیام اومد.
فورا برداشتمش و پیام رو باز کردم و لب زنان خوندمش:

” یشین تو اتاقت جم هم نخور .سروصدا هم نکن”

پیامش منو بیشتر عصبی کرد.خشمگین تر از قبل واسش تایپ کردم:

” بمونم و تکون نخورم و که تو یا ژینوس بکن بکن راه بنداری؟؟؟”

دندون قروچه ای کردم و تلفنو با عصبانیت به تخت کوبوندم.پسره ی لعنتی.چطور جرات کرد جواب سوالمو نده و فقط امرونهی بکنه!؟
دارم برات شهرام.دارم!

دستامو خودم حلقه کردم و بی حرف و بی حرکت روی تخت نشستم که صدای بگو بخند ژینوس نزدیک تر و واضحتر به گوشم رسید و این یعنی احتمالا اومدن بالا و داشتن سراغ اتاق شهرام می رفتن.
راستش خیلی سعی داشتم خودم رو بیتفاوت نشون بدم اما نتونستم واسه همین به سرعت بلند شدم و رفتم سمت در.
اسمش فضولی بود یا کنجکاوی رو نمیدونم فقط میدونم اصلا نمیتونستم خودمو بزنم به بیتفاوتی و حتی وانمود کنم اوضاع بزام اهمیت نداره!

گوشمو چسبوندم به در تا حرفهاشون رو بهتر بشنوم.
حس کردم کنار کتابخونه ی دکوری ایستادن که اطرافش شمع بود و این هجوزه هم یحتمل داشت شمعارو روشن میکرد که فضارو واسه هرزه بازی های خودش رمانتیک تر بکنه.
چشم ریز کردم و گوش تیز تا ببینم چی میگه:

-ببینم.پس کو این دختر زن بابات!؟

-نیست! رفته پیش خواهرش

انگار این جواب خیلی به مذاقش خوش اومد چون گفت:

-چه بهتر!نظرت چیه ناهارو بریم رستوران!؟

شهرام جواب داد:

-نووووچ! قرار دارم!

پوزخندی زد که صداش حتی به گوش منم رسید و بعد صداشو کشید گفت:

-شهرااااام! وانمود نکن همچنان با اون جگده در ارتباطی! من خوب میدونم هیچی بین شما دوتا نبوده و نیست

چشمام گرد شد و دهنم باز موند.باورم نمیشد یه من گفته جن*ده!
واااای! چقدر دلم میخواست جفت دستهام رو دور گلوش حلقه کنم و اونقدر فشااار بدم که نفسش دیگه بالا نیاد.
لعنتی دریده به من…به من میگفت جنده!
هووووف! بدنم از خشم بدجور داغ کرده بود!
پشت دستم رو گذاشتم روی پیشونیم ولب زدم:

” میکشمت شهرااام”

یه نفس عمیق کشیدم و دوباره گوشمو چسبوندم به در و منتظر موندم ببینم شهرام چی میگه. یا تاخیرگفت؛

-تو هر چی دوست داری فکر کن! هر جور دوست داری! خب…من یه ده بیست دقیقه جایی قرار دارم نیمتونم بمونم اینجا…تو هم بهتر بری…

-نهههه…بعد اینهمه مدت که باهم تنها شدیم حیف نیست هر کدوم یه وری برم!؟ دستتو بده به من…
بریم تو اتاق خوابت….

دلم نمیخواست پاشون به اتاق خواب برسه ولی رسید.
دختره ی لعنتی دستشو گرفت و باخودش برد توی اتاق خواب و این ….
و این یعنی سکس….یعنی حتی اگه شده شهرام رو مجبور به سکس کنه اینکارو میکنه….
سگرمه هامو تو هم زدم و دوباره برگشتم سمت تخت.
به خودم قول دادم دیگه به شهرام محل سگ ندم….
جوری بودنش رو وانمود میکنم که دیگه جرات نکنه حتی اسممو به زبون بیاره…

دراز کشیده بودم روی تخت و ساعد دستهامو گذاشته بودم روی چشمهام.
بخاطر اون شهرام لعنتی عوضی که پی عشق و حال با اون ژینوس ایکبیری بود مجبور شده بودم تمام مدت توی اون اتاق لعنتی بمونم و تکون هم نخورم!
من بمیرمم دیگه این شهرامو تحویلش نمیگیرم.
اصن خاک تو سر من که تمام دیشبمو تو بغل کسی بودم که کمرش قصد سیر شدن از هیچ دختری رو نداشت….واقعا خاک تو سر من!

آهسته نفس میکشیدم و تو تاریکی سیر میکردم که همون موقع صدای ضربه به در اومد.
دستمو از روی چشمام برداشتم و سرمو به سمت در برگردوندم.حدس میزدم که شهرام باشه.
یعنی جای تردید نبود.
قطعا مهمان جانش رفته بود و حالا خودش بود اومد ببینه اونی که به لطفش تو اتاق حبس زندس یا مرده!
نیم خیز شدم و بی توجه به لباس کج و کوله شده ی تنم از روی تخت اومدم پابین و به سمت در رفتم.
دستگیره رو چرخوندم و با باز کردن قفل، لنگه ی درو کنار زدم و به شهرامی که شق و رق ایستاده بود خیره شدم.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست!
خب! پس رفت عشق و حالش رو کرد و حالا هم بر گشته.
طعنه زنان پرسیدم:

-تنهایی با ژینوس جون تو اتاق خواب خوشگلت بهت خوش گذاشت !؟

خیلی ریلکس جواب داد:

-تو اتاق خواب به هیچکس بد نمیگذره!

هاج و واج بهش خیره شدم چون انتظار داشتم دست کم جوری وانمود کنه که انگار با یه ماده جن تنها بوده !
چون انتظار داشتم از دلم دربیاره…
چون انتظار داشتم انکار کنه خوش گذشتنش رو ولی زهی خیال باطل!
آقا تازه خیلی خونسرد و ریلکس از فواید اتاق خواب هم برای من صحبت میکرد.واقعاااا که !
واقعا نمیتونستم حرص نخورم و خودمو ریلکس نشون بدم چون تو اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که حس میکردم بند بند وجودم درحال انفجارِ!
با عصبانیت پرسیدم:

-هه هه هه! مثل اینکه خیلییییی بهت خوش گذشته!آره؟؟

تای ابروش رو داد بالا و پرسید:

-باید بد میگذشت!؟

وای خدایااا…این قوزمیت چرا یه جوری رفتار میکرد اصلا بهش بد نگذشته!؟
چرا اینقدر ریلکس بود!؟
چرا نمیگفت و به زبون نمیاورد که با اون دختره سکس نکرده و الان از رفتنش خوشحال!؟
پر حرص تر از قبل گفتم:

-پس بهت خوش گذشته!

بجای اینکه جواب این سوالم رو بده پشت بهم از اتاق دور شد و همزمان گفت:

-ژینوس رفته حالا دیگه میتونی بیای بیرون!

راستش تمام اون رفتارهایی که به خودم قول انجامشون رو بعداز رفتن ژینوس و دیدن شهرام داده بودم به کل از خاطر بردم.
مغز سر من داشت از عصبانیت و حرص تو کله ام منفجر میشد چطور میتونستم اروم باشم؟
دویدم سمتش و با خشم و صدای نسبتا بلند پرسیدم:

-تو اصلا واسه چی جواب پیام های منو نمیدادی هااااان؟

ریلکس شونه بالا انداخت و گفت:

-دستم بند بود…حوصله نداشتم جواب بدم!

پشت سرش تند تند راه رفتم و گفتم:

-دستت بند بود یا تو شرت ژینوس بود!؟ هم با من میخوابی هم اون!؟

محل نداد و راه پله هارو در پیش گرفت.دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:

-هو با توام ..واسه چی جواب پیاممو ندادی …؟

بالاخره ایستاد و چرخید به سمتم اینکارو اونقدر یهویی انجام داد که یه لحظه ترسیدم و چندقدمی رو به عقب رفتم.
چشماشو باریک کرد و پرسید:

-جواب کدوم پیام!؟

آب دهنمو با ترس قورت دادم چون قیافش ترسناک شده بود.
چون جدی بود و اصلاهم بنظر نمی رسید بشه خامش کرد.
اخم کردم و گفتم:

-من چندتا پیام فرستادم بجای اینکه جواب بدی با ژینوست حسابی خوش گذروندی و اصلا انگار نه انگار هم که من اینجا تو اتاق تک و تنها حبسم!

با لحن سردی گفت:

-تو اتاق بودی تو دیگ قابلمه ی روی شعله که نبودی!اینقدر هم با این نق زدنا و پروزبونی هات نرو رو اعصاب من…

دندون قروچه ای کردم و با نفرت لب زدم:

-لیاقتت همون ژینوس جنده اس

خیلی سریع اومد سمتم و با بالابردن و نزدیک کردن دستش به صورتم خشمگین و بی اعصاب گفت:

-شیوا هیچوقت با اعصاب من بازی نکن وگرنه تنها کسی که بد میبینه خودتی خب؟ چون اون لحظه من عصبی میشم و واسه رفع عصبانیتم اولین کاری که میکنم عوض کردن دکوراسیون صورت خوشگلته…..

زبونم بند اومد و فقط بهش خیره شدم.
این لعنتی اصلا معلوم نبود کی خوب کی بد…
الان هم که جوری رفتار کرد که دیگه از ترس نتونستم لب باز کنم و چیزی بگم….

این شهرام لعنتی اصلا معلوم نبود کی خوب کی بد…
الان هم که جوری رفتار کرد که دیگه از ترس نتونستم لب باز کنم و چیزی بگم به همین دلیل چنددقیقه ای بدون هیچ حرفی بهش خیره موندم و بعد که حس کردم آتیش خشمش کمتر شده، با اشاره به خودم گفتم:

-تو …توی لعنتی منو تهدید میکنی؟ واقعا که برات متاسفم…حالم ازت بهم میخوره شهرام…تو…تو منفور ترین موجودی هستی که تاحللا توی تمام زندگیم دیدم!

چیزی نگفت و حتی زورش رو هم بر خلاف همیشه به رخم نکشید.
محال بود دیگه بهش روی خوش نشون بدم.
اصلا تا وقتی دیاکو رو دارم چرا باید به این عوضی محل بزارم !؟
برگشتم سمت اتاقم و درو از داخل قفل کردم.
بند شل شده ی دور کمرم رو سفت تر از قبلش بستم و مقابل آینه نشستم.
هوس کردم یه آرایش جلف دودول سیخ کن رو صورتم انجام بدم و یه تیپ پسرکش بزنم که تا ماتحت شهرام بسوزه!
موهای ریخته رو پیشونیم رو با یه گیرموی کوچیک پروانه ای شکل ، کنار شقیقه ام نگه داشتم و بعد آب رسان رو ، روی کل صورتم پخش کردم.
یکم اجازه دادم رو صورتم بمونه که مرطوب و نرم نگهش داره و بعد کِرم پودر رو با یه بِراش پخش کردم…
من داشتم برای اولینبار تقریبا از تمام وسایل آرایشیم استفاده میکردم.خط چشم…پلت….رژ گونه…زیمل.. و البته رژ قرمر جیغ!
بعد از یک ساعت ور رفتم با صورتم بالاخره آرایشم تمام شد.
براش و کرم فیکس کننده صورت رو کنار گذاشتم و با چپ و راست کردن صورتم و تماشای نیمرخ چپ و راست و تمام رخم نتیجه ی کارم رو سنجیدم.
بنظر بد نبود…نه !
شکست نفسی بسه! من عالی شده بودم.دقیقا همون چیزی که میخواستم.
اولین کاری که کردم این بود که از خودم سلفی بگیرم.

موهام رو مرتب کردم که به صورتم حالت خوشایند تر و سکسی تری بده و بعد هم یکم یقه لباسم رو کج کردم و چندتا عکس تو زاویه های مختلف از خودم گرفتم.
نیت کرده بودم هرجور شده پوزه ی این شهرامو به خاک بمالونم برای همین در اولین قدم منتخب اون عکسهایی که گرفته بودم رو گذاشتم توی ایسنتاگرامم که دنبال کننده های خیلی زیادی داشت.
اینکارو انجام دادم به چنددلیل…
دلیل اول اینکه شهرام جز فالوورام بود.دلیل دوم اینکه اون از این که من عکسهای این مدلیم رو تو شبکه های مجازی پخش و منتشر کنم بی نهایت بیزار بود…
دلیل سوم اینکه شدیدا دلم میخواست با انجام اینکار آزارش بدم.و هزار دلیل دیگه…
عکسهارو که ارسال کردم از روی صندلی بلند شدم ک قدم زنان سمت کمد لباسهام رفتم.
توراه درحالی که باخودم ترانه ای از یه محسن یگانه رو زمزمه میکردم لباس تنمو درآوردم و پرت کردم تو هوا و لخت مادر زاد به کمد نزدیک تر شدم و همزمان لب زدم:

“خودت میخوای بری، خاطره شی
اما دلت میسوزه ، تظاهر میکنی
عاشقمی، این بازی هرروزت…”

درهای کمد رو باز کردم داشتم ردیف لباسهارو نگاه میکردم که مشت محکم شهرام به در شونه هامو از ترس لرزوند:

-شیوا…یا همین الان اون عوسهای لعنتی رو دیلیت میکنی یا درو میشکنم میام داخل و اونقدر میزنمت که صدای سگ بدی…

 

گرچه ترسیده بودم اما وقتی این حرفهارو ازش شنیدم لبخند پیروزمندانه ای زدم چون ثابت میکرد همچی طبق پیش بینیم داره پیش میره.
با پورخند گفتم:

-به تو هیچ ربطی نداره من عکسامو میزارم تو اینستا…

مشت محکم دیگه ای به در زد و تکرار کرد؛

-تو گه میخوری عکس لختی میزاری…

چون دستش از رسیدن بهم کوتاه بود شیر شدم و گفتم:

-تو هم بیخود میکنی به من گیر میدی مگه اصلا تو چیکاره حَسنی!؟ به تو چع مربوط آحه

اینبار نه یکبار بلکه چندبار با مشت به در زد و بعد با تکون دادن دستگیره گفت:

-شیوا این درو وا میکنی یا بشکنمش…

آهسته لب ردم:

-هر کاری دلت میخواد بکن ….

بیخیال نشد و بازم دستگیره رو تکون داد.اونقدر که یه لحظه ترسیدم و باخودم گفتم نکنه جدی جدی خر بشه و درو بشکنه‌
مکث کردم تا اینکه دست از اینکار برداشت اما همچنان به تهدیدهاش ادامه داد و گفت:

 

-شیوا یا اون عکسهارو دیلیت میکنی کلا خودتو از صحنه ی زندگی دیلیت میکنم…

دهنمو یه روری کردم و باخودم لب زدم:

” یَه یَه یَه….یه جوری میگه انکار اکانت مجازی ام.تا تو باشی دیگه به من گیر ندی”

سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و همزمان یه شلوار چرم مشکی از کمد بیرون کشیدم.
هیچوقت برای یه بیرون رفتن عادی اینقدر به خودم نرسیده بودم اینبار اما با تمام اون دفعات عادی فرق داشت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nofozi
Nofozi
2 سال قبل

انقد دیر به دیر پارت میزاری اولاش یادم نمیاد اصن😐🍷

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x