رمان تاوان دل پارت 22 - رمان دونی

 

حدسم درست بود بابا داشت عمه سمانه رو میزد
در واقع عمه سمانه خودش رو سپر یکی دیگه کرده بود..
قلبم داشت می اومد توی دهنم..

بابا انگار قصد جونش رو کرده بود
رفتم جلو
دستم رو بلند کردم ولب زدم :
-بابا داری چکار میکنی!؟
بابا از صدای من از زدن دست برداشت و نگاهی بهم انداخت
با چشم های گرد شده لب زدم :

-بابا داری چکار میکنی!؟
بابا نگاه متعجبی بهم کرد معلوم بود که تعجب کرده..
قدم برداشتم سمت عمه
نگرانش بودم
خم شدم عمه رو از روی یکی دیگه کنار زدم
هردوش بیهوش بودن
با چشم‌های گرد شده خیره شدم به عمه و اون دختره..
این دختر کی بود!!؟

دستی به بدن عمه زدم و‌تکونی بهش دادم

-عمه سمانه..
عمه..
جواب نداد برگشتم سمت بابا با غیض گفتم :

-چرا اینطوری زدیشون بابا هان!؟
قصد جونشون رو کردی!؟
ببین عمه رو چکار کردی
بابا با جدیت گفت :

-این کلفت خواهر من نیست
دلیل این همه تنفر و دشمنی بابا رو با عمه می دونستم
انگار توی گذشته اتفاقاتی رخ داده بود..
بااین حال من باعمه مشکلی نداشتم
عمه همیشه باهام مهربون بود
خم شدم عمه رو روی دست هام بلند کردم

-داری چکار میکنی!؟
بذارش زمین باید جون بده..
روی پام وایسادم و گفتم :

-بابا متاسفم من برعکس شما حتی اگه دشمنم در حال جون دادن باشه وظیفه دارم که نجاتش بدم..
الانم این زن که روی دست های منه عمه ی منه..
نمی تونم بذارم که جون بده..
اینو گفتم و بعد سمت اتاقی که پایین پله ها بود رفتم

همون موقع مامان از پله ها داشت می اومد پایین همین که منو دید
اونم تعجب کرد
-ارش..
نگاه ناراحتی بهش صدا ها رو می شنید نیومد پایین تا جلوی شوهرش رو بگیره!؟

نگاهی به عمه انداخت..

-چی شده!؟
سمانه که خوب بود چش شده!؟
با نیشخند لب زدم :

-دسته گل شوهر جونته مامان..
یکی دیگه ام افتاده کنار پاش باید اونم برم بیارم
بعد نیشخند پر رنگی زدم و قدم برداشتم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم

عمه رو روی تخت خوابوندم..
زود برگشتم و رفتم سراغ اون دختره
بابا داشت با مامان بحث می کرد..
خم شدم که اون دختره رو بلند کنم که صدای بابا اومد..

-پسر من نیستی که دست به اون کلفت پتیاره بزنی
برگشتم
نگاهی به بابا انداختم و لب زدم :

-مهم نیست
من کار خودم رو انجام میدم
مامان اعتراض وار اسمم رو صدا زد

-ارررش

-ارررش‌…
نگاهم سرخورد روی صورت مامان..
لبش رو گاز گرفته بود و‌هشدار وار بهم زل زده بود

-مواظب حرف زدنت باش ارش..
پدرته احترامش واجب..
هرچی میگه گوش کن..
می دونستم چرا این حرف رو میزنه..
بخاطر وارث بودنم
می ترسید خان منو از وارث بودن محروم کنه

نگاه خونسردی بهش کردم و جواب دادم :

-مامان من یه دکترم
وظیفه ام اینه که جون بقیه رو نجات بدم..
حالا چه کلفت باشه..
غنی باشه فقیر باشه هرچی باشه من در قبال همه یه مسئولیت دارم.‌
بعد دوباره سمت دختره برگشتم
نگاهی به صورت نحیفش کردم چقدر ضعیف شده بود..
نفسم رو ول دادم و از جام بلند شدم و رفتم..

****

فلش_بک

دوماه از اون قضیه گذشت تقریبا فراموش کرده بودم که چی شده دیگه تون پسره رو‌ندیدم
خوشحال بودم که سر راهم سبز نمیشه
اما انگار همه چی برعکس شده بود.

وارد کلاس شدم
همه توی کلاس می پیچید
مثل همیشه سرجام نششتم
مریم نگاه چپی بهم کرد و‌لب زد :

-بازم دیر کردی!؟
خونسرد به اطراف زل زدم و‌گفتم :

-خانم معلم که نیومده..
اروم خندید با دست اشاره کرد به شکمش و‌سوتی زد
نگاه چپه ای بهش کردم
بازم شده بود میمون و حرف نمی زد
نگاه غضب الودی بهش کردم و لب زدم :

-خوب درست حرف بزن
چرا درست حرف نمی زنی الاغ!؟
نگاه چپه ای بهم کرد و‌لب زد :

-خانم معلم حامله اس
دیگه نمیاد برای تدریس
انگار معلم جدید میخواد بیاد

با چشم های گرد شده لب زدم :
-وا این که یه ماه پیش عروسی کرده چطور حامله شده!؟
خندید

-حتما هرشب داشتن خوب

باورم نمیشد چه سریع واکنش نشون دادن..
-خدا شانس بده
ازدواج نکرد نکرد وقتی ام کرد خوب کرد
مریم بازم خندید..
منم خنده ام گرفته بود واقعا جالب بود برام..
حتما بچه پاتختی بوده..
چون یه ماه نشده حامله شده بود

همینطور داشتیم می خندیدیم که از پشت سر ضربه ای خورد توی سرم
دردم گرفت
برگشتم نگاهی به پشت سرم انداختم..
شیرین بود باز دست به بزن ‌پیدا کرده بود
بعد اون بلایی که سرش اوردم فکر ادم شده

با اخم و تشر گفتم :

-چند روز خوب بودی ها این دفعه جا موش سوسک بندازم تو کیفت
نگاه حرصی بهم انداخت و لب زد :

-اگه از جونت سیر شدی سوسک بنداز..
بیشعورا چی دارین اون پشت ور ور می کنید هان!؟
– ما جلو نشستیم خانم
اونی که پشته تویی..
سوتی نده..
مریم ریز ریز خندید..
شیرین از خنده ی مریم حرصی شد
دستش رو بالا اومد که بزنه توی صورتم که سریع خودم رو کنار کشیدم
دستش خورد روی لبه ی نیم کت
صورتش از درد جمع شد..

-قبرت رو بشورم بیشعور.
عوضی.
اخ دستم..
با اخم گفتم :

-به من چه دست خودت درازه تقصیر من چیه..
شیرین خواست حرفی بزنه که در کلاس باز شد
مریم زیر لب لب گفت :

-جووون اقا معلم داریم..
چه خوشگله..
از صداش برگشتم با دیدن نریمان اون پسره ملیحه خانم چشم هام گرد شد

نمی تونست این امکان داشته باشه
اون اینجا چکار می کرد!؟
نکنه معلم جدید همین بود..
بچه ها ساکت شدن..
رفت سمت میز کتاب و کیفش رو گذاشت روی میز..

نه واقعا انگار معلم بود
سرتاسر کلاس رو از نظر گذروند..
سریع سرم رو پایین انداخت..
زیر لب گفتم :

-عوضی بیشعور..
مریم گفت :

-به کی گفتی!؟
-به این نکبت این اینجا چکار میکنه
لحنم اروم بود
بااین حال انگار گوش اون نریمان احمق شنید چون گفت :

-اونجا چخبره!؟
اگه چیزی برای گفتن وجود داره خوب به ماهم بگید..
اشنا هم میشیم..
مریم زد توی پهلوم..
نگاه بچه ها روم سنگینی می کرد

بزور اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بلند کردم..
با دیدن من انگار شکه شده باشه
مثل من.
یهو اخم کرد وگفت :

-خانم کلاس جای درسه نه حرف زدن..
تکرار نشه..
خونسرد جواب دادم :

-چشم اقا معلم اما شما که درس هنوز ندادین..
نیومده به دانش اموزا گیر دادن
معلم باید درس بده نه به دانش اموز گیر بده

نریمان از این حرفم حرصی شد..
نتونست جوابی بهم بده..
خوشحال از خیط کردنش قری به گردنم دادم و‌با خیال راحت بهش زل زدم
اما نمی دونستم می خواد تلافی کنه

حدود چند دقیقه گذاشت و همه رو‌مخاطب قرار داد اما فهمیدم منظورش منم..

-خوب من وظیفه ام درس دادن
شما هم درس خوندن..
امروز درس نمی دیم..
درس می پرسیم تا ببینم سطح هر دانش اموز چقدره..
خانمی که وظیفه ی من رو‌یاد اوری کرد
لطفا پاشو‌..

نگاهی بهش کردم و از جام بلند شدم..
مریم زیر لب گفت :

-بلدی مگه..
رو تخته بذارمت و‌بشورمت دختره ی خیرسر..
نریمان نگاهی از سرتاپا بهم انداخت و لب زد :

-شما باید دانش اموز شجاعی باشید
با لبخند عمیقی گفتم :

-شجاع و درس خون سوال بپرسید..
خندید..
-خوبه..
بعد شروع کرد به پرسیدن
تقریبا سوالای سخت رو می پرسید
منم جواب میدادم
همه براشون عادی بود

من شاگرد درس خون کلاس بودم..
دید تیرش به خطا رفته
گفت :

-شما که شاگرد درس خونی هستین
پس باید شاگرد زرنگ هم باشید..
کتاب علوم
از اول کتاب تا جایی که درس دادن
تموم سوالات رو با جواب می نویسد و‌فردا برای من میارین..
افرین حالا بفرمایید..
با چشم های پر از تعجب بهش زل زدم..

داشت چی میگفت..
تموم سوالات رو بنویسم!.
همینطور بهش زل زده بودم
که نگاهش باز بهم افتاد..

ابروهاش رو بالا انداخت با حالت سوالی گفت :

-چرا نمی شینی!؟
بشین دیگه..
اخم ریزی کردم و با اعتراض گفتم :

-من این همه سوال رو چطور بنویسم اونم توی یه نصفه روز!؟
نگاه خیره ای بهم کرد و گفت :

-وظیفه اتون درس نوشتن هم هست
هرچی معلم گفت
باید بدون هیچی قبول کنید
بفرمایید حالا.

نگاه حرصی بهش کردم و بعد نشستم یر جام..
مریم لبش رو گاز گرفت..

-چرا حاضر جوابی کردی
جوابی به مریم ندادم
فقط از حرص نفس عمیق میکشیدم و‌توی دلم شروع می کردم به حرف زدن و‌ فحش دادن..

****

با خستگی خودم رو کنار کشیدم
دستم از نوشتن زیاد بی حس شده بود
حتی مامان و بابا هم کار وزندگی رو ول کرده بودن و‌داشتن کمک من می نوشتن

بابا نگاهی بهم کرد و گفت :

-خسته شدی بابا!؟
این معلم دیوانه اس چرا اینطور تکلیفی بهت داده دختر!؟
با غیض گفتم :

-چون دیوانه اس بابا
دیوانه..
یه دیوانه ی پر از ازار..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

ای بابا ادم گذشته گندم میخونه خیلی ناراحت میشههه

سپیده
سپیده
2 سال قبل

فکر کنم کم کم داره کراشم توی این رمان پیدا میشه

برف
برف
2 سال قبل

همون استاد دانشگاه کم بود به معلمای مدرسه هم رحم نکردین😂😐😕

سپیده
سپیده
2 سال قبل
پاسخ به  برف

ارهه والا😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  برف

درد اینجاست ک دکترا هم خز کردن😐تو هررمانی یک شخصیت دکتری هست.

برف
برف
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

آرهه این همه شغل.داروساز،تعمیرکار و…. چی میشه اگه شخصیت داستان جگرکی داشته باشه😁😍

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x