-چون دیوانه اس بابا
دیوانه..
یه دیوانه پر از ازار..
مامان نگاهی به بابا کرد..
-بنویس عوض این کارا به حرف نکش این دختره رو..
بابا غری زیر لب زد و باشه ای گفت
خلاصه سه تایی افتاده بودیم به جون خودکار و دفتر و تندتند می نوشتیم..
تا ساعت چهار صبح بکوب نشستیم..
دستم فلاج شد
اخرین کلمه رو نوشتم و خودم رو انداختم روی زمین
حالم داشت بد میشد
بابا و مامان هم دسته کمی از من نداشتن
مچ دستشون رو گرفته بودن و هی ناله می کردن..
حالم خراب بود ..
زیر لب گفتم :
-خدا لعنتت کنه معلم نکبت..
بابا پشت بندش گفت :
-امین
مامان هم گفت :
-امین..
دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم..
اما دوباره از فرط خستگی برگشتم سرجام..
چشم هام رو گذاشتم روی هم و خیلی نشد که به خواب عمیقی فرو رفتم..
****
صبح با تکون های شدیدی چشم هام رو باز کردم.
سیخ سرجام نشستم تند گفتم :
-چی شده مامان چی شده!؟
مامان با غیض گفت :
-ساعت نه خواب موندی..
خودم رو تکون شدیدی دادم واز جام بلند شدم..
سراسیمه دفتر مدادام رو جمع کردم و چپوندم توی کوله ام
از خونهاومدم بیرون مامان تا دم در دنبالم اومد تا بهم نون پنیر بده.
لقمه رو می کردم توی دهنم و می جویدم..تا اینکه رسیدم مدرسه..
وقتی رسیدم دیدم تازه بچه ها الان دارن میان..
ساعت چند بود!.
نکنه باز مامان منو خر کرده بود!!؟
هان!!!
خودم رو رسوندم به مریم که داشت با خیال راحت می رفت
دستم رو بلند کردم و پس گردنی زدم بهش
از حرکت ایستاد..
نگاه گیجی بهم کرد..
-زنده ای گندم!؟
چرا می زنی نکبت..
– خفه ساعت چنده..
مریم نگاه چپه ای بهم انداخت و لب زد :
-ساعت هفت صبح..
چشم هام رو گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم :
-مامان اگه نیام خونه..
مریم خندید..
-باز خاله فیلمت کرده اره!!
حرصی جواب دادم..
-من خاله رو برسم خونه براش دارم..
مریم خنده اش شدیدتر شد..
با غیض گفتم :
-زهرمار…
پشت چشمی برام نازک کرد و لب زد :
-مشقات رو نوشتی دختر گل!؟
زبون حاضری ممنوع …
با غیض گفتم :
-خفه میشی یا خفه ات کنم هوم!؟
ازم فاصله گرفت و با صورتی جمع شده گفت :
-وحشی..
رفت سمت کلاس منم رفتم دنبالش ..
توی کلاس نشستیم..
اون نریمان عوضی سرو کله اش پیدا شد
حالم خوب نبود..
خوابم می اومد شدید با کار امروز صبح مامان حالت تهوع ام بیشتر شده بود..
لبم رو به دندون گرفتم..
نریمان شروع کرد به احوال پرسی..
عادی بود..
با دیدن من انگار چیزی رو که دیروز بهم گفته بود یادش اومد..
-خوب شما خانم تکلیفت رو انجام دادی!!؟
دندونام رو روی هم ساییدم و لب زدم :
-بله انجام دادم..
خنده ای کرد..
-چه زرنگ خوب دفترت رو ببینم….
-دفترم نه اقا
دفترام..
بعد دستی کردم توی کیفم و دفترام رو گذاشتم روی میز
نگاهی به دفترام انداخت..
بعد باز کرد و شروع کرد به ورق زدن..
دفتر دوم هم برداشت و شروع کرد به ورق زدن..
یهو ابروهاش تو هم رفت
دست خط مامان و بابا رو فهمیده بود
نگاهی بهم کرد و لب زد :
-کسی کمکت کرده!؟
خونسردانه گفتم :
-بله مامان و بابام..
اخم پررنگی کرد و گفت :
-مگه تکلیف مامان و بابات بود که انجام دادن
تکلیف خودت بود
دهن کجی بهش کردم و گفتم :
-اگه کمک نمی کردن تا اخر هفته باید می نوشتم….
شما هم امروز می خواستین اقا معلم..
نریمان با شدت دفتر رو بست و گذاشت روی نیکمت گذاشت..
-پاشو از کلاس برو بیرون فردا با پدر ومادرت بیا..
یالا..
مات شدم از حرفش..
همینطور مات ایستاده بودم خم شد توی صورتم و با غیض گفت :
-مگه با تو نیستم پاشو..
از صدای دادش توی خودم جمع شدم..
غرورم له شده بود می خواستمگریه بشم
تموم دیروز رو داشتم می نوشتم
بخاطر این عوضی تا چهار صبح بیدار بودم..
سریع دفتر و کتاب هام رو کردم توی کیفم..
اشکم داشت روون میشد تند تند پلک زدم که اشکم نیاد
کیفم رو چنگی زدم و بدون حرف از کلاس زدم بیرون
تا حالا کسی با من اینطوری حرف نزده بود.
حالا این مردک از راه نرسیده جلوی همه غرورم رو له کرد..
اشکام پشت هم می اومدن
قدم هام رو تند بر می داشتم که برسم خونه..
برسم خونه و تا می تونم خودم رو خالی کنم
راه مدرسه تا خونه نسبتا طولانی بود
اما از شدت عصبانی و تند اومدن من زود رسیدم
توی راه چند بار می خواستم بخورم زمین اما خودم رو کنترل کردم تا نیوفتم.
به خونه که رسیدم دستم رو جلو بردم و محکم کوبیدم به در
تند در می زدم تا اینکه صدای اعتراض وار مامان بلندشد
نمی دونست من کیم گمان نمی کرد من نرفته از مدرسه برگردم..
-کیه کیه..
اومدم اومدم..
همون لحظه در باز شد مامان چهره ای عبوس گرفته بود و اماده بد و بیراه گفتن بود که با دیدن من تعجب کرد
نگاه ناباوری به صورتم کرد و لب زد : چی شده گندم چرا گریه میکنی!؟
اشکامشدت گرفت لبام رو بهم فشردم و گفتم : برو کنار مامان بیام تو..
مامان بدون حرف کنار رفت منم با سرعت خودم رو فرستادم داخل
رفتم سمت پله ها مامان در رو نیست دنبالم راه افتاد
بازوم روچنگی زد و مجبورم کرد که وایسم
-صبر کن ببینم کجا دختر!؟
چی شده چرا داری گریه میکنی
صدای حرف زدن مامان به حدی بلند بود که باهم کنجکاو اومد بیرون
چشم هام رو روی هم فشار دادم
-هیچی مامان ولم کن بذار برم
مامان اخم شدیدی کرد منو سمت خودش برگردوند..
-حرف بزن گندم تو کسی نیستی که گریه کنی
مگه اینکه اتفاق بدی افتاده باشه چی شده!؟
بابا هم به مامان ملحق شد و دوتاشون زوم این بودن که بگن :چی شده چی شده
تا اینکه تسلیم شدم و شروع کردم به گفتن و تعریف کردن..
هرچی تعریف می کردم اخم های بابا ومامان توی هم می رفت..
حرفام تموم شد هق هق ام اوج گرفت
مامان منو کشی توی بغلش و لب زد :ناراحت دخترکم این ادم حتما عقده ایه ببینم اسمش چیه می شناسیش فردا برم به خدمتش برسم..
بابا با تشر گفت : لازم نکرده خودم میرم انگار این مرد دشمنی با دختر من داره
این از دیروز که تا امروز صبح داشتیم می نوشتیم اینم از امروز
یعنی چی!؟
اگه اخلاق نداره خوب معلم نشه معلم باید صبر و حوصله داشته باشه
بخاطر یه حرف بچگانه این همه سخت گیری…
بابا ادامه نداد بیش از حد عصبی بود
مامان نگاهی بهش کرد..
-اروم باش هاشم…فشار خونت میزنه بالا
بابا دست هاش رو مشت کرد
با غضب گفت : حق بده زهره این مردک واقعا زیاده روی کرده
ببین بچه نا نداره حرف بزنه..
نرفته برگشته اصلا بگو ببینم کیه این معلم تازه وارد..
با تنفر به حرف اومدم : پسر ملیحه خانم نریمان..
اون شده معلم ما..
مامان و بابا تعجب کردن..
مامان با چشم های گرد شده گفت : ملیحه همسایه خودمون رو میگی دخترم!؟
سرم رو تکون دادم
مامان دستی روی دستش زد
-ای بشکنه این دست که نمک نداره هرکی رو محبت کردیم این شد..
اینم از ملیحه خانم واقعا نمی دونم چیکار کنم..
بابا نگاهی به مامان انداخت و گفت :من می دونم شب چکار کنم بذار شب بشه یه اش برای این پسره می پزم
****
حال
با بدن درد شدیدی چشم هام رو باز کردم
نگاهی به اطراف کردم
همه جا تاریک بود
تکون ارومی خوردم درد بدی توی کل بدنم پیچید بزور برگشتم
با دیدن سمانه همه چیز یادم اومد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسییی نویسنده خوش ذوقم خیلی زیبا نوشتید ممنونم از قلم تون