اینو گفت و بعد عمه سمانه رو سمت اتاق برد
چشم هام رو گذاشتمروی هم و فشار دادم…
گندم هم دنبال سر
ارش رفت
بابا هم پایی به میز زد که چپ شد روی زمین و بعد با قدمهای بلند شد اونجا دور شد
و از پله ها رفت بالا…
با حالت عصبی موندم چکار کنم
برم بالا
یا برم ببینم ارش داره چه غلطی میکنه
ارش همه رو ازهم گرفته بود
خودشیرین عوضی.
سمانه مادر من بود باید خودم بهش می رسیدم
باید خودم رو توی دلش می روندم
و کارای گذشته رو فراموش کردم
قدم برداشتم سمت اتاقی که ارش رفته بود
****
گندم
از اونگ متنفر بودم چطور می تونست
اینطوری حرف بزنه
مادرش روی دست هاش
از حال رفته بود و اون داشت با اون خان عوضی
در مورد روستا بحث می کرد
خیره گی نگاه من روی سمانه رو حس کرد
اومد جلو..
نگاهم رو سمت ارش بردم
می خواستم گلاویز بشه با اونگ!؟؟
نه اون..
نمی تونست این کار رو بکنه سمانه این وسط بود..
قدم برداشتم جلوش رو بگیرم که دستش رو
اورد جلو و سمانه رو از دست
اونگ گرفت
باهم حرف زدن به این نتیجه رسیدم
ارش خیلی خوبه
اونگ عوضی بخاطر پول از این رو
به اون رو شده رو شده بود…
ارش رفت سمت اتاق منم با نگرانی سمتش رفتم
سمانه رو برد سمت همون اتاقی که پایین بود
سریع در رو باز کرد
و وارد شد ..
منم باهاش وارد و بعد در رو هم بستم …
ارش سمانه رو گذاشت روی تخت..
برگشت بامن چشم
تو چشم شد
قلبم عین چی توسینه می زد
با اب دهن قورت داده شدم گفتم :
حالتون بهتر شد!!؟
گبج بهم زل…
یهو گفت : اها اره خوب شد مرسی
بابت مراقبت
روی عمه سمانه پتو بکش…
تا من برم وسایلم رو بیارم
چشمی گفتم..
روی سمانه رو پتو کشیدم گفتم می ره بیرون
اما سمت کمد رفت و در رو باز کرد
یه کیف بیرون اورد برگشت صورت سوالی
منو که دید خندید هنوز صورتش
کبود بود..
دلم نمی دونم چرا از این همه کبودی
به درد اومد
تقصیر من بود
ناراحت گفتم : ببخشید..
خنده از رو لباش محوشد..
با گیجی گفت : چی!؟؟
سرم رو پایین انداختم که قلبم اومد تودهنم
نمی دونستم چطوری حرف بزنم
-من متاسفم بخاطر من اینطوری شدی من نمی خواستم
اصلا فکرشم نمی کردم نریمان بیاد اینجا
که ایناوضاع پیش بیاد
اگه نیومده بود نه پدر خودش کشته میشد نه شما اینطوری…
ادامه ندادم
اشک هام اومد شاید داشتم برای
ارش گریه می کردم
سرم رو بالا نیوردم اما دیدم که لبخند زد
اومد سمتم
بهم رسید..
دستش بالا اومد که اشک هام رو پاک کنه
که در باز شد.یه حس گفت
عقب بکش..
سریع عقب کشیدم…
اونگ اومد داخل دست ارش هم پایین اومد
خداروشکر اونگ سرش پایین بود
و دست
ارش که پایین اومد رو ندید..
اونگ با تشر سرش رو بلند کرد ونگاهی به ارش انداخت..
ارش ریلکس برگشت سمت سمانه
اصلا اونگ
رو ادم حساب نکرد
شروع کرد به معایینه کردن بعد اروم خودش رو عقب کشید..
-خوب حالش چطوره ارش..
برای اولین بار بهش می گفتم ارش…
ارش خواست جواب بده
اما بااین حرف من سکوت کرد
چیزی نگفت..
نگاه خیره ای بهم انداخت به خودش اومد..
-هیچی از خستگیه استراحت کنه حالش خوب میشه..
فقط اگه میشه مواظبش باش من برم
یکم براش دمنوش درست کنم
سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه
ارش که رفت بیرون
اونگ شروع کرد به خندیدن
برگشتم سمتش با تنفر بهش زل زدم
یهو ساکت شد
اومد سمتم چونه ام رو گرفت توی دستش
و فشار داد..
از درد صورتم جمع شد
ناله ای سر دادم و گفتم :
اخ ولم کن…
-هیس گوه نخور عوضی حالا عشوه برای
عوضی می یای اره!؟؟
طوری فشار می داد که حس می کردی فکت داره خورد میشه…
-زبونت رو سگ خورده!؟؟
تا الان خوب داشتی برای ارش بلبل زبونی
می کردی بهمن می رسی
چرا لال میشی دختره ی احمق..
چشم هاش رو گذاشت روی هم و ناله ای سر داد..
-اخ ولم کن…ولم کن..
با تشر سرم رو جلو اورد و لباشرو گذاشت
روی لبام و شروع کرد به خوردن لبام
لبام رو می جوید…
درد کل وجودم رو گرفته بعد
بوسیدمش کم بود اما درد کل وجودم رو گرفته بود..
خودش روفاصله داد
حس سوزش کل وجودم رو گرفته بود
دستش هنوز پشت گردنم بود.
با ابرو های تو هم رفته گفت : ببین تو دختره
تو زن منی خوب فقط یبار پات رو
کج بذاری خیانت کنی بهم
زنده زنده چالت می کنم حال کنی اوکی!؟؟
با صدای خفه ای
باشه ای گفتم که ولم کرد : باشه..
با شدت به عقب هلم داد
چند قدم عقب رفتم لبم داشت می سوخت
با چشم های اشکی بهش نگاه کردم..
ازش متنفر بودم
چرا اون گندم سرکش نبودم!؟
چرا حسی رو که داشتم بهش نمی گفتم..
چرا زیر بار زور می رفتم..
خواستم حرف بزنم که در باز شد و نشد چیزی بگم..
ارش بود
سریع برگشتم نخواستم بفهمه که ک
گریه کردم
اشک هام رو با دست پاک کردم و شروع کردم
و رفتمسمت سمانه تا ببینم چطوره.
***
چند ساعت گذشت سمانه بهوش اومده بود
بهش شامش و اب بهش دادم
قضیه ی سر شب رو فراموش کرده لودم
لبخندی زدم و روش رو کامل پوشیدم..
-خوب سمانه بخواب من برم بخوابم
توام استراحت
کن باشه!!
چشم هاش رو گذاشت روی هم و پلک عمیقی زد..
-باشه..
سرم رو جلوبردم و عمیق پیشونیش رو بوسیدم…
-خوب بخوابی عزیزم ارش امشب همینجا می یاد
پیشت می خوابه
می ترسه اتفاقی برات بیوفته من باید برم
خودت می دونی باید به یه کفتار باج بدی
یادت که نرفته..
سمانه مکثی کرد و گفت : نه دخترم برو تحمل کن
کفتار های این خونه ام روزی به لیسدن می رسن نترس دخترم
لبخند تلخی زدم نمی خواستم دوباره حالش رو بد کنم
دستش رو فشار دادم
-هیس همه چی درست میشه
فعلا نمی خواد
نگران هیچی باشی و به چیزی فکر کنی
همه چی درست میشه من برم بخوابم شب بخیر..
از جام بلند شدم
سمانه ام شب بخیر گفت..
دستم رو جلو بردم و دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم…
در که باز شد با ارش سینه به سینه شدم
طوری که سینه هام به قفسه ی سینه اش برخورد کرد
اخ ارومی گفتم و با صورتی
تو هم کشیده خودم رو عقب دادم..
ارش قدمی عقب برداشتم با هول گفت :
خوبی!؟؟
برای اینکه سمانه نگران نشه اومدم بیرون و در رو بستم
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اره خوبم..
-ببخشید..بد خورد…
توی صداش خنده بود از خجالت سرخ شدم
شدم سرم رو پایین انداختم
خم شد توی صورتم .
-و همچنین نرم بود سایزش چنده!!؟
قلبم دیوانه بار می کوبید..
نگاهم رو بالا اورد
خیره شدم به چشم هاش..
اون مژه های بلندش حالت خماری به چشم هاش داده بود..
قشنگ ترین چشم هایی
بود که دیده بودم حتی قشنگ
تر از چشم های نریمان بود..
نگاه ارش سر خورد روی لبام…
منم همین عکس العمل رو نشون دادم
کارام دست خودم نبود..
سرش اومد نزدیک…اتاقی که سمانه داخلش بود
زیر راه پله ها بود..
ارش بدون مکث منو فرستاد زیر راه پله ها
و بعد گرمی لباش
بود که حس کردم قلبم عین چی تو سینه می زد
این اتفاق قبلا هم افتاده بود..
من تحمل یه حس و شکست دیگه رونداشتم
شروع کرد به بوسیدنم
منم طاقت نیوردم قلبم بی قرار بود
دستم رو
بالا اوردم و توی موهاش فرو کردم
شروع کردم به همراهی کردن باهاش..
مغزم درک نمی کرد که این کار خیانته فقط به خواسته ی
قلبم گوش می دادم…همینطور داشتیم توی هم حل می شدیم که صدایی توی راه پله ها پیچید..
نفسم رفت…
کی می تونست باشه جز اونگ..
حرف هاش الان یادم اومد
اخطار مغزم رو الان شنیدم
پسش زدم ارش رو..
ارش به نفس نفس افتاده بود خودمم همینطور بودم
یه دلیلش ترس بود…
خواستم برم که دوباره دستم رو گرفت و بی صدا کشید..
کشیده شدم سمتش..
رفتیم ته ته..
طوری که کسی ما رو نبینه عین گنجشک توی بغلش بودم قلبم خیلی بد می زد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جسارت ولی چرا امروز پارت ندادین؟
گندم چه زود وا میده تو کلاس درس و الانم که با آرش. چه عشقا همه کشکی شدن تا یه چیزی میشه قبلی آخ و پیف میشه ولی بعدی بهتره میشه تقریبا اکثرا اینطوریه.
ارش بهتر ازهمشونه انشالله بهش برسه بگید آمین😂
لامصب گندم حوریه بهشتیه
همه رو اغفال میکنم
سایزش چنده😐😐😐
گندم چقدر سریع وا میده تا همین چند روز پیش در تب سوزان عشقو خاطرات نریمان میسوخت چند دقیقه پیش داشت اونگو میبوسید حالاهم تو بغل ارشه 😂😂😂چرا تکلیف خودشو مشخص نمیکنه این؟؟
گندم گور خودتو کندی 😐
همون اول رمان نگفتم همشون مث همن ؟ بیا اینم از آرش خان … با زن برادرش زن متاهل آخه
موافقم از این لحاظ ارش ادم خوبی نی ولی خوب عشق اجباری که عشق نیست تازه اگه بشه اسم رابطه آونگ و گندم عشق گذاشت
الحمدلله دل ک نیست کاروانسراس😐 اول عاشق نریمان بود الانم ک زن اونگه و عاشق ارش شده؟؟
بعد میگع چرا منو کتک میزنین😐
پدرومادرش اونجا دارن گریه میکنند اینم اینجا عشق و حال😐😐
بیخیال نمیشه که هم زمان از دونفر لب بگیریی، البته که لب گرفتن از اونگ کجا ؟
بوسه عاشقانه آرش کجا ؟ ولی خدایی دلم برای گندم نیسوزه دست بد خاندانی افتاده
اونگ اگه بفهمه زنده اش نمی زاره … ممنونم از قلم قشنگ تون
دلش دست خودش نیست …
من اونگو بیشتر دوست دارم،نمیشه عاشق اونگ بشه؟😕
میخواست با نریمان ازدواج کنه،اما رن اونگ شد و الان عاشق ارشه😐
من دیگه حرفی ندارم
😑😑😑🫥🫤
😐😐😐😐😐😐