حالت زاری به خودم دادم :چیزی شده سمانه؟؟
امروز هیچی نخوردی کلا توی فکر بودی
چی شده که اینطوری رفتی توی فکر!؟
سمانه نگاهش رو بهم کرد
-نه خوبم دخترم چیزیم نیست که
میل به غذا ندارم..
دیشب خواب بد دیدم فکرم درگیر اونه..
می گم اگه اتفاقی برای سیروس بیوفته..
دستش رو فشار دادم: هیچی نمیشه انشاالله ذهنت مشغول بوده خواب دیدی
اینطوری شده وگرنه هیچ چیزی نمیشه…
حالا برات اب بیارم یا غذا!؟
-نه میل ندارم..
داداش من نمی تونه غذا بخوره من اینجا با دل خوش غذا بخورم!؟
پوفی کشیدم دلیل اینکه سمانه به فکر اون ادم بود چی بود!؟
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم :
سمانه چرا بفکر ادمی هستی
که این همه اذیتت کرده هوم!؟
اون همه کتک اون همه زجر حتی قاتل شوهرته
قاتل خوشبختیت همه چی رو بالا کشیده چرا این همه
به فکر این ادمی باید عین خودش باشی..
-من خجالت می کشم شبیه این ادم باشم..
من خجالت می کشم بد باشم
حامدم همیشه می گفت من عاشقت شدم برا اینکه
مهربونی…من عاشقت شدم چون
دل پاکی..
بابام بهم می گفت اگه همه مردم بد باشن وبخوان به هم
بدی کنن سنگ از اسمون می باره..
نباید که بد بود همه باشن دنیا بر وفق مراد نیست..
دنیا دنیا ست باید هم خوب بود هم بد.
اشک ازچشم هاش رو شروع کرد
به اومدن…
خودم رو کشوندم جلو.
-درست ولی داداش تو یه عفریته بود..ادم نبود
که بخوایم درست رفتار کنه
اون بیش از حد بده اگه بخوای خوب باشی
نمیشه..
سمانه برگشت سمت عقب
با حال خراب شده گفت :
اون بد من خوب توخوب اونگ بد..
نصف عالم بد نصف خوب پس ببین
اینجا تنها چیزی که بده
همینه…خدا حق و باطل رو افریده.
خدا همه چی رو افریده دنیا همینه
دخترم همه چی داخلش هست نمیشه گفت که من هم حتما باید بد باشم..
من داداشم تموم دنیامه بااینکه بد بود..
ولی تموم دنیامه من نمی تونم
تموم دنیام رو از دست بدم حاضرم بد باشه فقط سایه اش بالای سرم باشه همین..
کشیدمش توی بغلم و عمیق به خودم
فشارش دادم :
هیس باشه من اشتباه کردم
اروم باش هیچ اشکالی نداره عزیزم….
من اشتباه کردم اون همه کست خوب میشه بخاطر توام شده باید خوب بشه…
اروم شروع کرد به گریه کردن منم به خودم فشارش دادم تا اروم باشه.
****
ارش
سرم رو گرفتم توی دست هام و خودم رو کنار در ول دادم
باورم نمیشد این اتفاق افتاده باشه..
بابام دیگه نبود..
بابا نبود اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن….
اخ قلبم اخ بابام..
اخ وجودم رفته بود هق هق مردونه ام بلند شد کارامون بی نتیجه بود..
هیچی نشد انجام بدیم..
با حالت زاری نشستم روی زمین و با شدت شروع کردیم
به گریه کردن اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن
استاد سری تکون داد و ملافه رو گذاشت روی بابا
از دیدن ملافه ی سفید اینکه روش قرار گرفته بود داشتم می مردم…
حس مرگ حس حالت تهوع..
حس همه چی بهم دست داده بود…
هق هق مردونه ام بلند شد تا حدی
که می خواستم بمیرم
می خواستم من باشم تا بمیرم نه بابا…
بابام سالم باشه….ولی همه چیز الکی بود
هیچی نمیشد اتفاق بیوفته…
بابا مرده بود و دیگه برنمی گشت این بیماری لعنتی بابام رو ازم گرفته….بابام رو ازم گرفته بود….
استاد اومد سمتم دستی
گذاشت روی شونه اش و فشار داد
با غمگینی گفت :خودت رو کنترل کن پسر نباید گریه کنی
بابات دیگه بر نمی گرده با گریه
فقط خودت رو اذیت می کنی همین…
باید دنبال کار خوب باشی..
باید براش دعا کنی تو که مسلمونی خوب باید این چیزا رو درک کنی
می فهمی که چی می گم!؟
می فهمیدم ولی توی اون لحظه برام سخت بود که به این کار
فکر کنم می خواستم کاری کنم که خون گریه کنم من باید خون گریه می کردم نه چیز دیگه نباید این کار رو می کردم…
****
اونگ
حال ارش اصلا خوب نبود
خودم رو بهش نزدیک کردم و با لب های فشرده شده بهش نگاه کردم…
-ارش داداش.
ارش برگشت سمتم برای اولین بار
دیدم که چطوری شکسته
کمرش شکسته .
دستی گذاشتم روی شونه اش و به خودم نزدیکش کردم
سرش رو گذاشت روی شونه ام و شروع کرد
به اشک ریختن…
-دیدی اونگ دیدی بابا رفت نشد که کاری انجام بدم .
بابا رفت…
غمگین شده بهش نگاه کردم
خودم رو کشیدم و نگاه غمگینی بهش کردم..
قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد
عمیق به خودم فشارش دادم با حال خراب شده گفتم : تورو خدا
اروم باش توباید قوی باشی نباید ضعیف باشی باید قوی باشی…
منم حالم خرابه ولی تحمل می کنم عزیزم همه چیز رو تحمل می کنم
هق هق مردونه اش بلند شد
بااین گریه اش منم شروع کردم به گریه کردن..
کاری ازم بر نمی اومد
باید گریه می کردم اگه گریه می کردیم حالمون بدتر میشد..
چند روز گذشت و روز خاک سپاری رسید
بابا رو امریکا خاک کردیم
ارش گفت چند ماه همین جا باشیم
مامان می رفتیم روستا
حالمون بدتر میشد خاطرات با بابا
بد همه رو اذیت می کرد
مامان از شدت گریه غش کرده بود رفتم سمتش..
روی دست بلندش کردم و باهم شروع کردیم به حرکت کردن..
****
ارش نگاهی بهم کرد
و با اخم های تو هم رفته گفت : حالت خوبه!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
نه می خوام برم سر خاک بابا
تو نمی یایی!؟!؟
-نه…باید مواظب مامان باشم…
-باشه پس من می رم..فعلا..
-مواظب خودت باش…
باشه ای گفتم و از خونه رفتم بیرون…
بالا سر قبر بالا وایساده بودم نمی دونم چرا خواست اینجا
خاکش کنیم هرچی گفتم که چیه
ارش چیزی نگفت
از اینجا می رفتیم دلم تنگ میشد
چطوری به بابا سر می زدم!؟
به ناچار روی زمین زانو زدم نمی دونستم باید چیکار کنم چه خاکی بریزم روی سرم..
پاهام خم شد نشستم روی قبر بابا
دستم رو فرو بردم توی خاک
و خاک رو محکم چنگ زدم و تموم
حرصم رو سر اون خاک خالی کردم
فشار دست هام
مچ دستم رو بیشتر می کرد
می خواستم بمیرم و اینو نبینم که بابام زیر خاکه من روی خاک.
با بغض گفتم : تو که می خواستی برام پدری کنی
گفتی گذشته رو برام جبران می کنی
چی شد!؟
چی شد که این بلاها سرمون اومد چی شد که من اونگ
با رفتنت این همه شکستم چی شد بابا
این سرطان چی بود یهویی ؟؟
چی بود که نازل شد روی سر من!؟
کاش من می مردم و این چیزا رو نمی دیدم..
بابا من تورومی خوام پاشو دعوام کن سرزنشم کن
ارش رو بکوب تو سرم فقط باش
فقط باش نفس بکش همه اینا رو سرم در بیار..
من حرف می زدم ولی بابا ساکت بود
چرا مثل همیشه جواب نمی داد!؟
با داد گفتم : بابااااااچرا جواب نمی دی!؟
دلیلش چیه که جواب نمی دی!؟
بابا چرا رفتی چررااااا..
با داد حرف می زدم و گریه می کردم..
چرا رفتی بابا!؟
دلیلش چیه چرا رفتی بابا حرف بزن چرا رفتی بابا…
بازم سکوت..
خودمرو انداختم روی قبر و با صدا شروع کردم به گریه کردن
“راوی ”
سمانه در حال نماز خواندن بود
یه لحظه صدای گریه ی مردی به گوشش رسید..
باعث شد قلبش تیر بکشه..
سلام نماز رو داد و وقتی نماز رو تموم کرد..
دستی روی قلبش قرار داد
و ناله ای سر داد با حال خراب شده
گفت : اخ قلبم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید نویسنده ، از جذابیت رمان به شدت کم شده
عقققققق
کاش این رمانه رو اصلا از سایت وردارن خیلی مسخره و اعصاب خورد کنه مخصوصا اون گندم و سمانه. جفتشون رو مخن.
سمانه قلب بیقرار داره 😐 همش قلبم قلبم قلبم … سیروسو خواب دیدم وآااای قلبم … آونگ مریضه آخخخخ قلبم … گندم گناه داره اووووویییییی قلبم
عق بابا دیگه شور یچیزیرو در نیارین هعی گریه هی آخ قلبم هعی کوفت هی زهرمار
اونگ حالش بد میشه اخ قلبم داداش میمیره اخ قلبم گندم حالش بد میشه اخ قلبم نریمان حالش بد میشه اخ قلبم اخرشم نفهمیدیم کی بچشه این چرا برا همه اخ قلبم میکنه
ای درد بگیری سمانه با این قلبت😒😒