رمان تاوان دل پارت 72 - رمان دونی

 

_نگران خودش هستم داره خودش رو نابود می کنه
عمه داره خودش رو نابود می کنه
وقتی یکی دوسش نداره چرا اون خودش رو دوست داشته باشه!؟ چراااا!؟
اون رفته پی زندگیش منم می خوام کمک این دختر کنم نمیشه نمی خواد چرا!!
من دوسش دارم

نفسی بیرون دادم ارش چیزی از گندم
نمی دوست
اونم دوسش داشت ولی
یه مشکل بود اونگ اون شوهر گندم بود
هرچند صیغه ای ولی شوهرشه
گندم اهل خیانت نیست اگه اونگی وجود نداشت اون باهات راه می اومد
اما الان نمیشه ارش
چون گندم شوهر داره
_یه شوهر صیغه ای چه اهمیتی داره اخه!؟
_اون صیغه ای هست ولی پدر بچش هم هست..
نمی دونم چی درسته چی غلط..
هر کار دوست دارید بکنید..
من برم دنبال کارم..
رفتم سمت اتاق خواستم برم بیرون که ارش بازوم رو گرفت..

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه..
برگشتم و نفس عمیق شده ای کشیدم..
_ارش باز چیه!؟
من گفتم که
_عمه خواهش،می کنم باهاش حرف بزن فقط تو می تونی باهاش حرف بزنی.
لب هام رو به حالت خنده کش دادم..

_اون به حرف من گوش نمی کنه
_اگه حرف بزنی گوش میده
خواهش می کنم عمه تو تنها امید من هستی..
_باشه.
خوشحال شده بود خودم رو
کشیدم سمتش و گفتم : ولی قول نمی دم..
_باشه..
_و برای اخرین بار اگه قبول نکرد
دیگه نباید چیزی بگی.
_باشه

****

گندم

با تعجب به اون سمانه نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت :
دعوتم نمی کنی بیام داخل!؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
بیا تو..ببخشید

سمانه لبخندی زد و وارد خونه شد مامان داشت لباس می شست سمانه رو که دید از جاش بلند شدد
در رو هل دادن دادم خواستم در رو ببندم که یه صدای ناله ای مردونه به گوشم رسید
برگشتم دیدم ارشه دستی گذاشت روی بینیش و فشار داد با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم

نمی فهمیدم که اون اینجا چکار می کرد
اخمی کردم و با تشر گفتم : تو اینجا چکار می کنی!؟

بزور خندید و گفت : همراه عمه ام اومدم بده مهمون راه ندی ها
چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم
نمی فهمیدم که باید چیکار کنم!؟
اینم باید راه می دادم!؟
_بیا برو تو کم نمک بریز
دستی گذاشت روی لباش و فشار داد
_من الان داخلم بیرون که نیستم
بعدم نمک بودن هم که خوبه
با غیض دستگیره رو ول کردم و شروع کردم به حرکت کردن..
اونم پشتم اروم خندید مامان ارش رو که دید
اخم ریزی کرد بابا سربسته همه چیز
رو براش تعریف کرده بود
نفس عمیق شده ای ول دادم حالم چندان خوب نبود.
حضور ارش هم برام خوب بود
هم برام بد ‌..
این دوتا حس متضاد رو باهم داشتم اخم پررنگی کردم
دست اشاره ای به ارش کردم و گفتم : ارش برادر اونگ
مامان اخمش پررنگ تر بود : برادراونگ همون که می خواد از خود گذشته گی اونگ رو بکنه‌ و بچه اش رو زیر پر و بالش بگیره!؟
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره..
ارش سرش رو تکون داد و گفت : سلام خانم من ارش هستم
مامان پوزخندی زد و گفت : بله از وجانات شما قشنگ شنیدیم.
بفرمایید بشنید خوش اومدین
مامان حرصی بود منم خنده ام گرفته بود.

سمانه چشم غره ای بهم رفت منو کشید سمتش و خودش و گفت :بیا دختر اینجا بشین من خیلی با
مادرت کار دارم ..
توام بشین با توام کار دارم

***

مامان نگاهی بهم کرد از وقتی سمانه با ارش رفته بودن هی رو مخم بود می گفت که درسته و من باید
باهاش ازدواج کنم
دیگه داشتم کلافه میشدم برگشتم سمتش و نفس عمیق شده ای کشیدم می خواستم مامان فقط ساکت شه.

_مامان الان شما ازمن چی می خواین!؟
می خوای باهاش ازدواج کنم!؟ یه زن شوهر دار با یه مرد دیگه ازدواج کنه!؟
اصلا میشه داریم!؟

_تو صیغه اش بودی می تونی فسخش کنی ببینم نکنه انتظار داری که تموم عمرت رو به پاش
بمونی اره!!
_مامان من…
_هیس گندم این کار درسته این پسر دوستت داره باهاش ازدواج کن
مواظب خودت و بچه ات هست کسی ام نمی فهمه که ارش بابای واقعیش نیست
اشکم اومد خدا اونگ رو لعنت می کرد هیچ وقت بهم محبت نکرد
فقط اذیتم کرد

الان هم داشت زندگیم رو خراب می کرد.‌.
خراب کرده بود با وجود این بچه
بیشتر خراب شده بود
سرم رو پایین انداختم و اروم شروع کردم به گریه کردن..مامان هم شونه هام رو ماساژ می داد
ولی چه ماساژ دادنی..اصلا حالم خوب نبود
می خواستم هر چی هست و نیست رو نابود کنم..
ولی نمیشد من یاید خودم رو کنترل می کردم.
قفسه ی سینه ام بدجور بالا پایین میشد.
مامان منو گرفت توی بغلش منم با شدت شروع کردم به گریه کردن منم سکوت کرده بودم و حرفی نمی تونستم بزنم.

****
الینا

برگشتم سمت اونگ توی این دوماه که گذشت دل و دینم رو به این پسر باخته بودم
حس فوق العاده ای داشتم هر چی فکر می کردم درک نمی کردم
که چه حسیه اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو بهش نزدیک کردم.

اونگ نگاه از دریاچه گرفت و بهم دوخت با حالت سوالی گفت :چیزی شده!؟
خیره شدم توی اون چشم های مهربونش دوست داشتم که بهش اعتراف کنم..
ولی من نمی دونستم که چه حسی بهم داره

ابرو هاش رو بالا انداخت با حالت سوالی گفت : چیزی شده!؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه.
تو نمی خوای چیزی به من بگی!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : راستش..
مشتاق شدم و زل زدم بهش می خواستم بهش بگم که دوسش دارم

اما سکوت کردم یهپ کارهای پدربزرگم جلوی چشمم نقش بست پدر و مادرم و خواهر و برادرم که دوسشون داشتم ازم گرفت اگه می فهمید که آونگ رو هم دوست دارم اونم ازم میگرفت…

رنگ ترس تو چشمام نشست همینطور که به چشمای من خیره بود خود رو عقب کشیدم..
تو سرم رو تکون دادم و گفتم :
نه نباید بگم… نباید این حس رو داشته باشم توام میمیری ‌.

اونگ با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
_ چی شده الینا چیو نباید به من بگی!؟
اشک از چشم هاش شروع کرد به اومدن..
_ هیچی من باید برم شب بخیر..

قدمی عقب برداشتم خواستم برم که دستمو گرفت.
_ کجا صبر کن ببینم چی شده تو که همه خوب بودی.
بفض به گلوم چنگ انداخته بود نمی دونستم که کدوم رو بگم..

_ ولم کن من حالم خوب نیست باید برم‌.
_ ماشین که نداری خودم میرسونمت این موقع شب من نمی ذارم تنهایی بری.. دنبالم بیا…

مچ دستمو گرفت و کشون کشون دنبال خودظ کشید منو.
در ماشین رو باز کرد و منو آروم توی ماشین نشوند..
خودش هم سوار شد برگشت سمتم و گفت :
خب من منتظرم تعریف کنی ببینم چت شد یهو…
لبم رو گاز گرفتم و نباید از احساسم بهش میگفتم..

_ هیچی یاد خونوادم افتادم میشه منو ببری خونه..
_ با این حالت امشب که ببرمت خونه دیوونه شدی!؟
می ریم خونه ما مامان خیلی وقته تو رو ندیده..

_نمیخوام مزاحم باشم..
_چه مزاحمتی با هم میریم مامان هم خوشحال میشه..
_باشه..

لبخندی زد خودشو کشید جلو و آروم پیشونیم رو بوسید..
منم محو اون خنده روی لبش شدم

این مرد زیادی مهربون بوده و منو به خودش وابسته کرده بود از این حس می ترسیدم از اینکه پدربزرگ بازم سر و کله اش پیدا بشه ..
میترسیدم دلم نمیخواست آونگ رو از دست بدم شاید تنها کسی بود که در سرحد مرگ دوستش داشتم..

استارت ماشین رو زد و بعد شروع کرد به حرکت کردن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

الان آونگ گ.وه اخلاق شده مهربون ؟😐😑

پری
پری
2 سال قبل

من تا پارت چهل و پنجاه خواندم تا اونجا که ارباب سرطان گرفت دیگه نتونستم بخونمش الان از موضوع سر در نمیارم میشه یکی لطف کنه ماجرا رو برام تعریف کنه ممنون میشم

ثنا
ثنا
2 سال قبل
پاسخ به  پری

ارباب سرطان میگیره برای درمان می برنش خارج ولی میمیره ، همون خارج خاکش میکنن
ارش برای خبر دادن به عمه اش بر میگرده ایران و میفهمه گندم حامله است …

🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

داستانش خیلی چرته🫤😑😐

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x