ستاره خانم منو که دید چنگی به گونهاش زد و گفت :
خدا مرگم بده دختر چرا اینجوری شدی رنگ رو نداری چی شده!؟
لبخند زوری زدم حتی بی دلیل این زن رو هم دوست داشتم..
داشت آمار کسانی که دوست داشتم اضافه میشد.
این یعنی بد اگه ادامه میدادم ممکن بود اضافه تر هم بشه..
من کل عمرم تنها بودم با یه محبت وابسته طرف میشدم و اگه از دستش میدادن خیلی اذیت شدم..
ستاره خانم منو نشوند روی مبل رفت برام اب قند آورد آونگ سر نامحسوس تکون داد…
آب قند رپپ خوردم ستاره خانوم ازم پرسید یه دروغ سرهم کردم و بهش
گفتم..
سرم فجیع درد میکرد الان فقط میخواستم بخوابم…
_ سرم درد میکنه میشه بهم یه اتاق بدید که بخوابم..
_ آره دخترم چرا که نه پاشو بریم اتاق همیشگی که میموندی..
گرسنه که نیستی!؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه.
_ باشه پس دنبالم بیا
****
اونگ
مامان که از اتاقم بیرون با نگرانی رفتم سمتش و گفتم :
چی شد من حالش خوبه!؟
مامان نفس اه مانند کشید و گفت :
خواب رفت نمیدونم چیزی نگفت که…
کلافه دستی تو سرم کشیدم..
_ تو نمیدونی چشه!؟
_نه جلوی دریاچه وایساده بودیم داشت حرف میزد یهو حالش بد شد… انگار یادش پدر و مادرش افتاده بود
_ خدا برای دشمن آدم یتیمی نیاره
خیلی بده..
سرم رو تکون دادم و گفتم :
آره خیلی بده.
من با تمام وجود درکش می کنم
مامان مکثی کرد و با غم نگاهم کرد
_ببخشید.
نفهمیدم چی گفتم همینطور از زبونم در رفت
لبخند محوی زدم وگفتم : اشکال نداره
مامان من حالم خوبه.
نگران نباش ناراحت نشدم
دروغ می گفتم حالم گرفته شده بود با حال خراب شده لب زدم :
می رم بخوابم مامان شما لازم دارید که..
مامان منظور حرفم رو فهمید تند تند سرش رو تکون داد
و گفت : نه نه لازم نیست پسرم
من خودم می تونم بخوابم نمی خوادکنار من باشی برو بخواب.
خودم رو کشیدم جلو و پیشونیش رو بوسیدم.
_مرسی ممنون..
بعد شب بخیر گفتم و با فکری مشغول رفتم سمت اتاقم داشتم به این فکر می کردم که چیکار باید بکنم…
ذهنم مشغول بود..الینا چی می خواست بگه..نتونست
موندم چی می خواست بگه.
دیدم هیچی به ذهنم نمی رسه چشم هام رو گذاشتم روی هم
اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
الینا
صبح که بیدار شدم دیدم همه چیز نااشناست یادم اومد
که چی شده نفس عمیق شده ای کشیدم و اخم هام رو تو هم کشیدم
دیشب گاف داده بودم.
ناراحتش کرده بودم لعنت به من
و گذشته ی من
از جام بلند شدم رفتم توی سرویس
بعد اینکه خودم رو اماده کردم
اروم اروم شروع کردم به راه رفتن ..
وقتی اومدم بیرون
ستاره خانم پشت در نمایان بود
بزور گفتم : سلام ستاره خانم
لبخندی زد و گفت : سلام دخترم صحبت بخیر حالت خوبه ؟؟
بزور سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : بله.
_بله…
لبخندی زد و خودش رو کشید
جلو و گفت :خداروشکر بیا بریم
صبحانه بدم بخوری.
چشمی گفت و اروم شروع کردیم به حرکت کردن..
سر میز نشستیم اونگ نیومد
با حالت سوالی گفتم :اونگ ؟؟
ستاره خانم سرش رو بلند کرد
_اونگ سردرد بود دیشب
خوابید بیدارش نکردم بخوابه
استراحت کنه
نگرانش شدم خودم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :
چیزیش شده!؟ اگه چیزیش شده ببریم بیمارستان
ستاره خانم لبخند عمیقی زد و گفت : نه دخترم خوبه.
تو نگران نباش صبحانه ات رو بخور
خجالت زده سرم رو تکون دادم و چشمی گفتم …
اروم خندید حس کردم فهمیده یه حسی دارم نسبت بهش..
منم خجالتم بیشتر شد
****
اونگ
با حس نفس های گرمی که به صورتم خورد چشم هام رو باز کردم
با حالت گنگی به اون چشم های میشی رنگ و اون مژه ها خیره شدم
مغزم درک کرد ...
الینا بود.
یهو همه چیز یادم اومد بهش خیره شدم و گفتم :
حالت خوبه!؟
اینجا چیکار می کنی!؟
لبخندی زد و گفت : خوبم اومدم
بیدارت کنم برای نهار ظهر شده نمی خوای بلند شی!!؟
سرم روتکون دادم و توی جام نیم خیز شدم
اونم خودش رو عقب کشید
و نفسی بیرون داد..
_پاشو دست و روت رو بشور بریم برای نهار
با حالت پوکری گفتم : خوابم می یاد..
چشم غزه ای برام رفت : دوازده ساعت خوابیدی خجالت بکش.
خندیدم و گفتم : شوخی کردم بابا جنبه ی شوخی کردن
داشته باش ..
_والا پوسیدم توی این خونه هی نشستم و منتظر شدم تا بیایی بیا شام بخور من برم
دنبال کارم.
سرش رو بالا پایین کرد و گفت : باشه چشم…
صبر کن دست روت رو بشورم میبرمت..
_حالا غذا هم بخوری اشکال نداره .
شونه ای بالا انداختم و باشه ای گفتم.
_باشه برا من فرق نمی کنه
خلاصه کارام رو انجام دادم مامان هم منو که دید ازم سوال پرسید که حالم خوبه یا نه منم گفتم که خوبم
اونم برام غذا کشید.
تا اینکه غذا رو خوردم و از خونه اومدم بیرون.
وقتی اومدم بیرون الینا گفت : اگه کار داری خودم می رسونمت..
اخم غلیظی کردم و گفتم : نه بابا خودم می رسونمت یعنی چی که کاری انجام ندم…
بشین یالا..
چشمکی زد و بعد چشمی گفت و سوار شد..
منم پشت رل نشستم استارت زدم.
_جایی که کاری نداری!!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه…می رم خونه
_باشه..
ماشین رو دور زدم و با سرعت شروع کردم به حرکت کردن…
به خونه اش که رسیدیم ماشین رو
نگه داشتم و زدم روی ترمز
ماشین رو نگه داشتم و اشاره ای به خونه کردم و گفتم : بفرمایید اینم از اومدن به اینجا خیلی خوش اومدین…
خندید .
_مرسی نمی یای تو ؟؟
_نه ممنونم مرسی.
_خوب پس بعدا می ببینمت
خواستم بگم خداحافظ که دیشب یادم اومد
خواستم ازش بپرسم که دلم نیومد..
نخواستم حالش رو خراب کنم
پس منتظر شدم که بره منم به رفتنش با فکری مشغول خیره شدم
****
الینا
وارد خونه که شدم غم به دلم چنگ انداخت از تنهایی متنفر بودم
عکس بزرگ شده از خانواده ام
جلوم برام دهن کجی می کرد
خودم رو کشیدم جلو
با دهن کجی گفتم : از اینا دیگه خسته شدم…
چرا منو نبردین همراه خودتون حتما خیلی حالتون خوبه اره!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.