داشتم با چهار تا عکس حرف می زدم!؟
حتما دیوونه شده بودم!؟ لبام روبه حالت خنده کش دادم..
_دیوونه شدم نبود شما منو دیوونه کرده حالا هم واقعا دارم دیوونه میشم
از ،از دست دادن یکی که عاشقش شدم هم تازگی ها داره دیوونم می کنه..
خنده داره بازم نه!؟
همش شما باید منو دیوونه کنید من
حق ندارم که شما..
همینطور داشت حرف می زد که انگشت اشاره کردم سمتشون.
_این دفعه نمی ذارم تا سر حد مرگ
از کسی که دوست دارم محافظت می کنم
اما دیگه به اخر خط رسیدم خودمم
می کشم نمی ذارم کسی منو اذیت کنه ..
دیگه کسی حق اذیت کردن منو
نداره..
حالا که بعد شما دلیلی برای خوشی پیدا کردم نمی ذارم اون دلیل نابود بشه.
اشک از چشم هام شروع کرد
به اومدن..
من موندم با یه عالمه حرف توی ذهنم..و قلبم که دیگه قادر به گفتنش نبودم..
فقط می تونستم بغض کنم
****
گندم
بابا نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
در همون حال گفت :
خوب زنگ بزن دیگه
استرس داشتم کاش نیومده بودیم
_بابا این کار درسته!؟
بابا دستش رو جلو اورد و گذاشت روی دستم و منو سمت جلو هدایت
کرد : اره دخترم فشار بده
منم به اجبار دستم رو بردم جلو
و فشار دادم
صدای زنگ خوردن عمارت که اومد
گوش هام انگار کر
شده باشه باید به باعث و بانیش
لعنت می فرستادم.
سرم رو تکون دادم و گفتم : خدا لعنتت کنه اونگ که منو به این
خواری نکشونی
صدام به حدی بود که بابا بشنوه
برگشت و نگاه عمیق شده ای
بهم انداخت درهمین حال گفت :
اون پسره رو فراموش کن
قراره امروز..
نیشخندی زدم : شوهر کنم
ولی فراموش هم نمیشه بابا چون
تا اخر عمر بچه اش جلو چشممه
صدام نفرت بغض داشت دستی گذاشتم روی لبم و فشار دادم
بابام دستی گذاشت روی لب هام و گفت :
هیس اروم باش.
آرش منو که دید لبخند عمیقی زد قشنگ فهمیدم که معنی لبخند چیه.
این یعنی که پیروز شده و تونسته حرفش رو به کرسی بنشونه..
از جاش بلند شد و اومد سمتم کنارم نشست و آروم گفت :
حال عیال بنده چطوره ؟؟
با دندانهای روی هم اومده گفتم : من عیال کسی نیستم..
چشمکی بهم زد و دستی روی دستم گذاشت
_ تا آخر هفته قراره که عیال من بشی..
نمیدونم چم شده بود من که این همه حس خوب به ارش داشتم یهویی این همه واکنش نشون میدادم..
_ خدای منم داشتم فکر میکردم که چرا این همه واکنش نشون میدی!؟.
با چشمای گرد شده برگشتم سمتش.
شونه ای بالا انداخت و گفت :
بلند بلند فکر کردی منم حرفاتو گوش کردم تقصیر خودته..
با اخم های تو هم رفته گفتم :
من بلند فکر کردم تو چرا به حرف های من گوش دادی…
_ والا گوشه دیگه میشنوه نمیتونم کرش کنم..
حالا تو از خودت بگو حلقه انتخاب کردی برای پس فردا !؟
دوست داری که برات عروسی بگیرم!؟.
خندیدم اسم عروسی که میومد و خنده دار بود..
_ من از هرچی عروسی بدم اومده!؟
با حالت سوالی گفت :
چرا!؟
_ چون داداش و بابای جنابعالی شب عروسی من اومدن و منو آوردن پیشت داداشت..
اخم هاش توی هم کشید و اهانی گفت.
_آره پس اسم عروسی برای من نیار که من خنده ام میگیره.
چشماش روی حلقه چرخوند و گفت : تو چقدر کینه ای هستی..
_ همینه که هست میخوای بخوا میخوای هم نه..
اینو گفتم و خیلی روی عکس در مقابل چشمهای پاشدم و رفتم..
****
ارش دست روی حلقه گذاشت و گفت :
این خوب برات بخرم؟؟
ریلکس شده گفتم : نمیدونم.
اخم هام رو کشیدم توی هم دیگه ..
_ این خیلی گرونه همین ساده که انتخاب کردم خوبه.
_ مطمئنی؟؟
_اره.
_ خیلی خوب اقا همین ساده رو میبرم..
_مبارک باشه.
دست رو ساده ترین وسایل گذاشتم.. دلم میخواد بگه که من اونو برای پول
می خوام..
یه لیوان گرفت جلوم و گفتم :
بخورش..
با نامطمئنی بهش زل زدم و گفتم :
این چیه!؟.
_امیوه اس بگیر بخور..
گفتم بگم نمی خورم ممکنه بد باشه..
امیوه رو گرفتم و گفتم : ممنونم
چشم هاش بر قی زد و گفت :
خواهش می کنم
اب پرتقال رو خوردم و اروم اروم سر کشیدم….
کنارم نشست
برگشتم سمتش و گفتم :
چرا دست گذاشتی روی این وسیله های ارزون!؟
_چون دوس داشتم
لباش رو به حالت خنده کش داد
_عجب حاضر جوابی هستی ها..
_باید باشم اگه ساکت باشم میشم یکی مثل اونگ میاد می رینه به زندگیم و می ره.
_منو می گیری مثل اونگ!؟
_نه اونگ رو تجربه قرار می دم
_اهان
_اره…
_خوب پس اگه میشه…
ادامه نداد با چشم های پر از سوال گفتم : اگه میشه چی!؟
_اگه میشه بهم فرصت بده خودم رو ثابت کنم
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و با نفس عمیق شده گفتم :
ممنونم مرسی از اینکه که هستی
ولی اگه الان کنارم نشستی یعنی دارم
بهت لطف می کنم
_اهان…
_اره پس درست ازش استفاده
چشمکی بهم زد منم خندیدم خودم روسمتش کشیدم و با احم های تو هم رفته گفتم :
حالا پاشو بریم که سمانه و مامانم بدجور داره
بهمون نگاه می کنن
برگشت با دیدنشون گفت : اوه اوه راست می گی پاشو بریم
از جام بلند شدم و با قدم های اروم شده شروع کردم به حرکت کردن…
***
الینا
اونگ صندلی رو برام کشید بیرون و من نشستم روی صندلی
چه جای قشنگی بود از جنتلمنی اونگ هم خیلی خوشم اومده بود
با ذوق گفتم : وای چقدر قشنگه
شروع کردم به دست زدن اونگ خندید : تا حالا اینجا نیومدی اینجا!؟
سرم رو به حالت منفی تکون دادم و گفتم :
نه تا حالا نیومده بودم خیلی قشنگه..
_چشم هات قشنگ می ببینه عزیزم..
عزیزم رو به لحن خاصی گفت خودم رو کشیدم جلو و گفتم :
خوب سوپرایز بعدی!
منو رو کشید سمتم : شام رو هر چی دوست داری سفارش بده ..
_چشمم..
منو رو چنگی زدم و نگاهی بهش انداختم ..
یه غذای دریایی سفارش دادم اونم
مثل من سفارش داد
گارسون رو صدا زد و غذا رو سفارش داد..
انگار هل بود .دستی توی دستم فرو بردم و خودم رو نزدیک کشیدم : میشه بگی مناسبت امشب دلیلش چیه!؟
سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره…
اما فعلا نمیشه
_چررررااا من کنجکاوم..
لبخند عمیقی زد و گفت : بعد شام می گم..
_باشه…
****
شام رو که خوردیم خودم رو بهش نزدیک کردم
و گفتم : خوب می شنوم
سرفه ای کرد و با مکث شروع کرد به حرف زدن
_نمی دونم از کجا شروع کنم ولی بعد مدتها به این نتیجه رسیدم
من…
چشم هاش رو بهم دوخت و گفت:
دوستت دارم..
منگ و گیج شده بهش نگاه کردم
باورم نمیشد این حرف رو زده باشه..
_چی گفتی!؟
سکوت کرد و گفت : دوستت دارم
نمی دونم کی و چه وقت
اما عاشقت شدم امشب اوردمت اینجا که بگم..
با من ازدواج می کنی!؟
نیشم باز شد هیچ خجالتی نداشتم..
سریع گفتم : اره..
تعجب کرد :
چی!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی غلط املایی دارید بعضی افعال کاملا اشتباه به کار برده میشود
چند روز چرا پارت نمیذاری ب جا حساس رسیده بود بزار کجایی نویسنده
سلام دو روزه پارت نذاشتید چرا؟
سلام گلم
به گمانم به خاطر نبودن نت ادمین محترم نتونستن براتون پارت بزارن 🧡
پس چطور کل داستانها بارگذاری شده ولی این یکی نشده؟!
اونگ خر است
آرش خل است
گندم دیونه است
الینا روانی است
اونگ بیشتر از همه روانی بود معلوم داستانش بیش از حد تخیلیه