رمان تاوان دل پارت 78 - رمان دونی

 

_چون نمی تونن درست نفس بکشن

بابا دپرس شد
_خوشحال شدم نوه دار شدم ها
زدم روی شونه اش و گفتم : نوه دار شدی بابا فقط باید صبر کنی.
ارش با یه مشت وسیله اومد داخل
بهش مل ندادم

ازش قشنگ شکار بودم دلم می خواست یه جا گیرش بیارم و فقط با مشت بکوبم پس کلش
ولی خوب درک کرده بود و فرار می کرد
منم دلم می خواست بکوبم توی صورتش..

با اخم های تو هم رفته رفتم و کنار بابا نشستم
بابا هنوز دپرس بود زدم به پهلوش و گفتم : خوبی بابا ؟؟
بابا برگشت سمتم و نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت :
نه من دارم از شدت حرص می ترکم…
نوه هام نیستن تو چی برای چی داری ابن همه حرص می خوری
عمیق بهش نگاه کردم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم…
_برای همین!؟
_اره اونم دوتا..
خدا تورو بزور به ما داد و بعد دوتا دوتا به می ده کاراش عجیبه
اسم هاشون رو چی بذاریم..

سمانه با چشم های براق شده گفت :رها رهام
خنده از رو لبای همه پر کشید
اسم دختر و پسرش رو گفته بود
فهمید که چی گفته
غمگین شد : ببخشید منظوری نداشتم….من فکر کردم..
هیچی نگفت

بغضش گرفت از جام بلند شدم و با قدم های‌ بلند شده رفتم سمتش
رو به روش نشستم دستم‌ رو
بردم جلو و گفتم‌ :
رهام و رها دوس دارم خیلی خوبه..
همینا رو می ذاریم سمانه
سمانه اشک توی چشم هاش جمع شد.

_ببخشید دخترم..
من نمی خواستم
دستی گذاشتم روی بینیم و گفتم : هیس…همینا رو می ذاریم نباید گریه کنی….
بعد بغلش کردم
و عمیق به خودم فشارش دادم.

****
اونگ

دکتر دستگاه رو گذاشت روی شکم الینا..
_خوب حدود چهار ماهشه
وضعیت هم خوبه..
صدای قلبش رو می خوای بشنوی!.

الینا نگاهی به من کرد من سرم رو تکون دادم ..
_اره خانم دکتر می خوایم بشنویم مامان هم توی اتاق بود ذوق داشت..
خانم دکتر باشه ای گفت
بعد چند لحظه صدای قلب توی گوشم شنیده شد.
این قشنگ ترین چیزی بود که شنیده بودم.

_وای چقدر قشنگه
صدای قلبش..
دکتر خندید سرش رو تکون داد و گفت : اره خیلی قشنگه..
این زیبا ترین چیزیه که شنیده میشه…
الینا هم خندید دکتر چند تا حرف دیگه ام بهمون زد بعد از مطب اومدیم بیرون
تا اومدیم بیرون مامان هی می گفت مواظب باش اینجا اروم بود الینا

تا جایی که الینا رو کلافه کرده بود
برگشتم سمتش و نگاه عمیق شده ای بهش کردم.
_مامان..
مامان از حرکت ایستاد : جانم پسرم..
خواست حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد.
_صبر کن ببینم کیه..
بعد گوشیش رو بیرون اورد با دیدن کسی که شماره اش افتاده بود
اخمی کرد..

صدای گوشی رو قطع کرد و بعد گوشی رو گذاشت توی جیبش..
_کی بود مامان!؟
مامان اخم هاش رو توی هم دیگه کشید
_یه مزاحم که تموم شد..
بریم پسرم..

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه..

****
ارش

هرچی به مامان زنگ زدم کسی جواب نداد…اخم پررنگی کردم و لب هام رو روی هم دیگه گذاشتم ..
_چرا جواب نمیده
صدای گندم اومد :کی جواب نمیده ؟؟؟

برگشتم دیدم گندمه
_مادرم جواب نمیده فکر کنم از اون روز هنوز منت داره…
تک ابرویی بالا انداخت

_حتما حالا حرص نخور بیا بریم
خوابم می یاد
برگشتم سمتش و با شیطنت بهش نگاه کردم
_بگو ببینم بدون من خوابت نمی بره!؟
نگاه چپ چپی بهم کرد : نه

نیشم باز شد بااینکه از دست مامان ناراحت شده بودم اما این حرفش منو خوشحال کرد…
خودم رو کشیدم جلو بعد یک سال
کامل توی چشم هاش زل زدم حس نیاز توم فورران کرد..

دستم رو جلو بردم و موهاش رو از صورتش کنار زدم با عشق توی صورتش خیره شدم
_خیلی دوستت دارم…
اون خیره بود بهم تا اینکه خودش رو بالا کشید و لباش رو گذاشت
روی لب هام.

ناباور شدم داشت منو می بوسید!؟
به خودم اومدم باید از این فرصت استفاده می کردم
دستی دور گردنش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم و شروع کردم
به بوسیدنش..
قشنگ که بوسیدمش خودم رو عقب کشیدم.

خندیدم و پیشونیم رو گذاشتم
روی پیشونیش : منو حشری کردی
پریود هم هستی کاری نمیشه کرد..
اونم خندید
_دیوونه بریم بخوابیم
چشمکی بهم زد دیوونه شدم
روی دست هام بلندش کردم و اروم شروع کردم به حرکت کردن..
اونم جیغ خفه ای کشید که گفتم :هیشش اروم باش…همه رو بیدار می کنی
_ بخاطر خودت می گم تو خسته میشی
چشم غره ای براش رفتم : من خسته نمیشم..اروم بگیر..
_باشه..

****
گندم

بلاخره بچه ها رو اوردیم همه خوشحال بودیم
ارش به مناسب بچه دار شدنمون کل رعیت رو شام داد
و مهمونی دعوت کرد اسم دوقلو ها رها و رهام شد ..

سمانه خوشحال بود تو پوست خودش نمی گنجید
حتی بچه ها رو بیشتر از من و ارش دوست داشت
بهشون می رسید..
سمانه رها رو بلند کرد بینیش رو توی هم دیگه کشید

_فکر کنم خراب کاری کرده دختر
باید مواظب باشی

سمانه خوشحال بود تو پوست خودش نمی گنجید
حتی بچه ها رو بیشتر از من و ارش دوست داشت
بهشون می رسید..
سمانه رها رو بلند کرد بینیش رو توی هم دیگه کشید

_فکر کنم خراب کاری کرده دختر
باید مواظب باشی
با خنده خودم رو جلو کشیدم و گفتم : خراب کاری کرده!؟
سری رو تکون دادم و گفت : اره
خودم رو کشیدم جلو و رها رو گرفتم کوچولو بود بینیم رو مالیدم به صورتش و گفتم : کوچولوی شیطون..

سمانه لبخند تلخی زد
_چقدر شباهت به رهای من میده
اون زمان چقدر با حامد در مورد بزرگ شدنشون باهم بحث می کردیم
ولی چی شد همه چی از دست رفت
خاک تو سر من بشه من لیاقت حامد رو نداشتم

بازم داشت غصه ی گذشته رو می خورد خودم رو کشیدم سمتش و با لب های فشرده شده بهش نگاه کردم…

_سمانه من حامد رو ندیدم ولی هر کی بوده حتما خیلی خوب بوده چون تورو داشته تو خیلی خوبی نباید خودت رو اذیت کنی باشه!؟
نباید خودت رو اذیت کنی عزیزم باشه ؟.
حامد هم راضی نیست تو خودت رو اذیت کنی مطمئن باش اون جاش خوبه منتظر توعه تا توام بهش برسی
خودت رو اذیت نکن..
حالا گریه نکن بهم یاد بده که این رها کوچولو رو چطوری عوض کنم

خودش رو کشید جلو و رها رو ازم گرفت..
_بده من این کوچولو رو..
خودم رو تمیزش می کنم بعد رها رو از دستم گرفت..
و شروع کرد به عوض کردنش

****
ارش

هاشم نگاهی بهم کرد و گفت : زمین برای مدرسه ای که می خوای بسازی اینجاست ؟؟
_اره…
نظرت چیه خوبه!؟
سرش رو تکون داد و گفت : اره..
خوبه کی می خوای ساخت ساز رو انجام بدی!؟

اخم پررنگی کردم : زمانی که همه چیز اماده باشه

_اره…
نظرت چیه خوبه!؟
سرش رو تکون داد و گفت : اره..
خوبه کی می خوای ساخت ساز رو انجام بدی!؟

اخم پررنگی کردم : زمانی که همه چیز اماده باشه

_یعنی چی!؟
هاشم با حالت سوالی بهم نگاه کرد
_خوب الان پول توی دست و بالم‌
نیست
نمیشه به پول های عمه دست زد
هاشم تک ابرویی بالا انداخت : دیدی که خودش چی گفت ؟
گفت حامد خودش می خواسته این مدرسه رو درست کنه ولی عمرش کفاف نداده حالا باید دنبال همین باشیم…
پول برداشتن مشکلی نداره
اخم پررنگی کردم و گفتم : من مشکلی ندارم فقط می ترسم عمه فکر بد کنه

نگاه چپ چپی بهش انداختم : مثلا چه فکر بدی کنه وقتی خودش گفته توام روانی ها..

لب هام رو به حالت خنده باز کردم
اوکی..
بر می داریم
خندید دستی روی شونه ام گذاشت
و گفت : افرین پسر همین خوبه..
تو عین اون داداش منگلت نیستی
غش غش خندیدم

_من بهتر از اونم
_صد البته تو که دکتری چرا درمانگاه هم راه نندازیم

خندیدم : این دیگه خواسته ی حامد خان نبوده منم پول ندارم فعلا
_اینم خودم ردیف میکنم به سمانه می گم اوکی ؟
_باشه مرسی..
من برم به رعیت سر بزنم انگار که چند نفری مریض شده بودن.
_باشه برو..

****
سمانه

اقا هاشم حرف های عجیبی می زد با چشم های گرد شده گفتم :
برای چی نخود پول برداره!؟
_می گه شاید شما راضی نباشی خانم.

پوکر نگاهش،کردم :وا دلیل مسخره ای بود..
بدون پول که نمیشه ساخت و ساز کرد اینا هم که برای خود حامده پس دلیلی وجود نداره بخواد ناراحت باشه‌…

_ارشه دیگه خل و‌ دیوونه..
_اره اما خوب خوشحالم که به این چیزا فکر میکنه
بگو استفاده کنه اشکال نداره

داشتم حرف می زدم که یهویی صدای جیغی به گوشم رسید

نگاهی به بالا انداختم صدای جیغ ارش بود که می اومد.
_دیدی خانم الان هم داره با گندم توی سر و کله ی هم دیگه می زنن……
نگران بچه ها بودم اینا که درک نداشتن عین سگ و گربه به جون هم می افتادن..

از جام بلند شدم و گفتم : این دوتا دیوونه فکر اون دوتا بچه رو نمی کنن‌..
بعد رفتم سمت پله ها از پله ها بالا رفتم‌
صدا از اتاق بچه ها می اومد
نگرانی و ترسم بیشتر شد با قدم های اروم شده رفتم سمت اتاق..

در رو باز کردم دیدم دوتاشون بالا سر
بچه ها وایسادن و دارن می گن
و می خندن..
با ورود یهویی من تعجب کردن
_شما اینجا چکار می کنید
ارش باخنده گفت : داریم با بچه ها بازی می کنیم
_بااین شدت و صدا!؟
_اره خوب مگه چی میشه!؟
عصبی رفتم سمتشون : بیرون بچه ها باید استراحت کنن
توام گندم بفهم بالا سر بچه نباید جیغ زد.

گندم با غمگینی بهم نگاه کرد : ببخشید‌..
تقصیر بابای بیشعورشونه…
_وا چرا من
تو شروع کردی…
داشتن دعوا می کردن که نفس حرصی بیرون دادم و دوتاشون رو بیرون کردم..

_بیرون هر جا خواستید دعوا کنید اینجا نه..

****
نریمان

مامان نگاهی بهم کرد و لباش رو روی هم دیگه فشار داد
_چیه مامان باز که جلوی منو گرفتی!!؟
مامان با اخم های تو هم رفته
گفت :
چرا بچه نمی خوای!؟
چی کم داری ؟؟ پول کم داری
زنت خوشگل نیست!؟
پات چلاقه چیو کم داری که بچه نمی خوای!؟

بازم معظمه بهش گفته بود
_مامان من الان امادگی ندارم
_برای بچه دار شدن امادگی می خوایم!؟

مامان هرچی می گفتم حرف خودش رو می زد الان هم داشت با داد حرف می زد.
اخم هام رو توی هم کشیدم توی هم دیگه

_مامان میشه تمومش کنید من
اصلا حوصله ندارم
اعصابم به اندازه کافی از گندم خورد بود.
بدون اینکه براش مهم باشه
با اون پسره بچه دار شده بود
خودم رو عقب کشیدم و خواستم برگردم برم بیرون خونه داشت حالم رو بد می کرد

مامان مچ دستم رو گرفت و بعد منو نگه داشت
_ صبر کن ببینم…
دست منو گرفت و نگه داشت منم وایسادم کاری ازم ساخته نبود
باید حرف می زد مادر بود و احترامش واجب…

_مامان چیه؟؟
_برای اون دختره می خوای بچه دار نشی دلیلش اونه
دلیلش همون بود من نمی خواستم خیانت کنم خیانت کردن تا همین جا بسه.

_مامان من نمی تونم..
_چرا..
همینطور داشت ادامه می‌داد که جیغ معظمه اومد
مامان چشم هاش گرد شد
دستم رو از دست مامان بیرون آوردم و با قدم های بلند سمت پله ها رفتم…
به اتاق مشترک خودم وبا معظمه رسیدم در رو باز کردم
با دیدن معظمه که سر حال وایساده وسط نگاه گیجی انداختم.

_چی شده؟
با خنده گفت: حامله ام مادر جون تست مثبت شد من حامله ام
مامان منو پس زد و رفت سمت معظمه..
با ذوق باهم شروع کردن به حرف زدن منم همینطور وایساده بوم

***

نهال زد روی شونه ام با خنده گفت :
پدر شدنت مبارک داداشی
نگاه بدی بهش کردم دستی گذاشت
زیر دلش و با صدای بلند شروع
کرد به خندیدن

منم فقط حرص خوردم
_دم مامان و زن داداش گرم خوب
گذاشتن توی کاسه ات

حرصی بهش نگاه کردم که هرهر خندید
_کاری نکن به اون شوهرت بگم توی کاسه ی توام بذاره
غش غش خندید دستی روی شکمش گذاشت و گفت : شوهر من توی کاسه ام گذاشته خبر نداری

نگاه چپ چپی بهش انداختم..
دست هاش رو بالا برد منم اصلا حوصله ی دلقک بازی های نهال رو نداشتم ‌
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و از جام بلند شدم
_می خوام برم توام دلقک بازی در نیار زشته پیر شدی

خنده اش قطع شد
_کجا می ری!؟
دلم برای بابا تنگ شده بود
_می رم بابا رو ببینم…
منظورم اینه می رم سر خاکش دلم براش تنگ شده
نهال سرش رو تکون داد : باشه برو
لبخند تلخی زدم حتی نهال شاد و شنگول هم اسم بابا می اومد
شیطنتش خاموش میشد

خودم رو تکونی دادم بعد برداشتن پالتوم از خونه اومدم بیرون
و اروم شروع کردم به حرکت کردن…..

****
ارش

با گندم از خونه پرت شده بودیم بیرون
توی الاچیق نشسته بودیم گندم زد به بازوم و با دندون های رو هم اومده گفت : همش تقصیر تو‌بود..
شونه ای بالا انداختم : وا تو چی شدی!؟؟
من شدم مقصر تو جیغ جیغ می کردی..

با سردی وزید و توی خودش جمع شد
_وای سرده
ریلکس بهش نگاه کردم
_خوب به من چه
اخم هام رو توی هم دیگه فرو بردم ..

دیدم داره می لرزه گفتم : بیا اینجا ببینم..
بعد بغلش کردم
سکوت کرد ؛ بغل تو قشنگ ترین بغل دنیاست

سمانه

زهره اومد سمتم و چنگی به گونه اش زد
_سمانه اینا توی این هوای سرد توی الاچیق خوابشون برده سرما می خورن هوا سرده
نفسم رو بیرون دادم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..‌
_امان از دست اینا تنبیه کردن اینا هم عین ادمی زاد نیست
نمیشه کاری کرد بریم بیدارشون کنیم…

_بریم سمانه که این دوتا بچه سرما خوردن
با حرص از خونه اومدم بیرون و با قدم های بلند شده سمتش،رفتم
بالاسرش که رسیدم دستم
رو جلو بردم
گذاشتم روی بازوش و شروع کردم به تکون دادنش ارش
_ارش پسرم ارش..
ارش چشم هاش رو باز کرد و توی جاش نشست

بعد گفت :وای سرده چشم غره ای براش رفتم
_گندم رو بیدار کن بریم داخل
برگشت سمت گندم گندم رو هم بیدار کرد و باهم رفتیم داخل خونه

***
چند ماه بعد
اونگ

الینا باید سزارین میشد شب قبل اینکه سزارین بشه خودم رو بهش نزدیک کردم و سرش رو بوسیدم
_دوستت دارم اونگ همیشه
اینو بدون

سرش رو بوسیدم و گفتم : می دونم منم دوستت دارم
_اگه اتفاقی برام افتاد تو دخترمون رو قشنگ بزرگ کن باشه!؟
چشم غره ای براش رفتم
_دیوونه قرار نیست اتفاقی برات بیوفته یه عمل ساده اس..
_کلی گفتم اسمش چی بود!؟
با خنده
گفتم : سارا خانم
_ اره سارا اسم سارا رو دوست دارم..

گرفتمش توی بغلم و گفتم : منم تورو دوست دارم حالا فردا صبح باید بلند شیم
_باشه
باهم خوابیدیم و من نمی دونستم امشب اخرین شبی بود
که باهم می خوابیدیم و‌الینای من قرار بود ناپدید بشه و من دیگه نتونم پیداش کنم

توی راهرو شروع کردم به راه رفتن و هم زمان اطراف رو نگاه می کردم استرس داشتم حس خوبی نداشتم مامان برگشت سمت من و با اخم بهم خیره شد
_پسر چرا این همه راه می ری بشین سر جات
با نفس عمیق شده گفتم
_مامان حالم خوب نیست چرا این دکترا نمی یان بیرون دلشوره دارم..

مامان نگاه چپ چپی بهم کرد
_وا خوب پسر طول می کشه تو بشین یکم دعا کن می یاد
نشستم کنار مامان با همون حال خراب شده گفتم :
مامان حالم خوب نیست می فهمی چی می گم!؟
حس می کنم یه اتفاق می خواد بیوفته.
حس خوبی ندارم واقعا

مامان با حرص گفت : الکی شلوغش میکنی و تمام…این فقط یه زایمانه
مامان هر چیزی می گفت من این حس خوب اروم نمیشد
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : امیدوارم مامان

حدود دو ساعت دیگه گذشت تا اینکه دکتر اومد بیرون
با لب های رو هم اومده بهش خیره شدم.
به خودم اومدم همینطور نشسته بودم چرا بهش خیره بودم..

رفتم سمتش با حالت سوالی بهش خیره شدم
_حال همسرم…
حالت نگاهش یه جوری بود سرش رو به چپ و راست تکون داد
_متاسفم..ایشون فوت شدن
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم..

_فوت شده کیو می گی!؟
_همسرتون رو
باورم نمیشد خندیدم : داری شوخی می کنی دیگه!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه متاسفم فوت شدن
بچه ام سالمه
بعد بدون توضیح اضافه ای
دیگه ای رفت من موندم با یه عالمه ناباوری و بهت…

مامان اومد کنارم : چی شد پسرم..
هیچی نمی تونستم بگم
_مامان امکان نداره…
اون نمی تونه مرده باشه نه
_چی داری می گی پسر…
پاهام خم شد و روی زمین نشستم
_نه امکان نداره نه

با چشم های اشکی شروع کردم به گریه کردن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

نه الینا نباید میمرد 😰 

Eda
Eda
2 سال قبل

الهییییی🥺🥺🥺🥺

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
2 سال قبل

چرا یهویی همه حامله شدن بچه پس میندازن😐😑

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  Sahar Shoorechie

همه باهم بچه دار شدن مصداق جمله ما میتوانیم
تو خجالت نکش😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x