بالا سر قبر الینا وایسادم دومین نفری که برام عزیز بود توی این قبرستون خاک شده بود باورم نمیشد
اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن…
کنار خاک نشستم و شروع کردم به گریه کردن
مرگ الینا برام قابل باور نبود
انگار یه مرگ تصنعی باشه الینای من خوب بود چرا یهویی اینجوری شد
اشک از چشم هام اومد..
اومد کنارم مامان نشست دستی گذاشت روی شونه ام و اروم فشار داد…
_پسرم پاشو داره شب میشه
هوا سرده بچه ام سرما می خوره
قطره اشکی از چشمم پایین اومد..
_مامان عشق من زیر خاکه
کجا بیام مامان!؟
کجا تنهاش بذارم لعنت به من..
لعنت به شانس من من کشتمش،مامان…این بچه کشتش،…
هق هق ام بالا گرفت مامان بغض کرده بود
_درکت می کنم پسرم ولی بخدا این رسمش نیست پاشو عزیزم باید بریم…
پاشو خوب نیست سر قبر مرده این همه اشک بریزی پاشو پسرم
قطره اشکی از چشمش پایین افتاد…
از جام بلند شدی…
قلبم فشرده شدی حالم خیلی خراب شده بود..
_بریم مامان
با هم اروم شروع کردیم به حرکت کردن..
****
ارش
صدای گوشیم اومد خودم رو جلو کشیدم و گوشی رو برداشتم
نگاهی به گوشیم انداختم با دیدن شماره ی مامان
اخم هام رو توی هم دیگه کشیدم..
چرا زنگ زده بود
بعد اون اتفاق دیگه بهم زنگ نزده بود…
گوشی رو جواب دادم صدای گرفته ی مامان توی گوشی شنیده شد
_الو سلام مامان
_سلام پسرم خوبی!؟
_ممنون مامان شما چطورید حالتون خوبه!؟
چرا صداتون گرفته اس
گوشی رو جواب دادم صدای گرفته ی مامان توی گوشی شنیده شد
_الو سلام مامان
_سلام پسرم خوبی!؟
_ممنون مامان شما چطورید حالتون خوبه!؟
چرا صداتون گرفته اس
مامان پشت گوشی مکث کرد نگران شده بودم : مامان!؟
مامان یهو صدای گریه اش بلند شد..
با چشم های گرد شده به
صدای مامان گوش می دادم
_مامان حالت خوبه!!؟ چی شده!؟
مامان گریه کرد
جواب نمی داد هراسون شدم
_مامان چی شده حرف بزن
مامان با بغض گفت : زن داداشت..
_خوب..
_چند روز سر زایمان مرد
برادرت داغونه نه خواب داره نه خوراک می تونی بیای اینجا نگرانشم..
_مامان یعنی چی مرده سر زایمان ؟؟
_نمی دونم پسرم فقط حال اونگ خیلی بده اگه می تونی
برگرد..
_مامان من که نمی تونم زن و بچه های خودمم هستن
_خواهش میکنم اونگ برادرته بهت احتیاج داره
نفسم رو بیرون دادم
و گفتم : باشه..
مامان چند دقیقه دیگه حرف زد منم
گوشی روقطع کردم..
****
راوی
کارموس کنار جمشید نشست نگاهی بهش انداخت و گفت : اقا دیر وقته باید بریم
جمشید نگاهش رو بالا اورد
با چشم های سرخ شده گفت : نوه ام مرده کجا برم کارموس ؟؟
تنها یاد گار دخترمم مرد کی قاتلشه باید بمیره.
کارموس سری به عنوان تاسف تکون داد می دنست جمشید خان
بلاخره یه روز پشیمون میشه خیلی بهش می گفت بره سراغ الینا..
_اقا عمرش همیقدر بوده الان دیگه فایده نداره..
پاشید باید بریم هوا داره سرد میشه اقا..
جمشید چشم هاش سرخ رنگ
بود
_مرگش در اثر چی بوده کارموس!؟
کارموس با اخم ریزی گفت : در اثر زایمان اقا ..
جمشید با حالت ناباوری به کارموس نگاه کرد..
_مگه ازدواج کرده بود!؟
_بله اقا
_بله اقا ازدواج کرده بود حاصل این ازدواج هم یه دختره
شوهرش هرروز می یاد اینجا حالش خیلی خرابه انگار خیلی هم رو دوست داشتن..
جمشید عصبی شده بهش نگاه کرد..
با انگشت اشاره خودش رو سمتش کشید.
_اون مرد کیه!؟
مسئول مرگ نوه ی من اون و بچشه کجاس که حقش رو کف دستش بذارم..
چشم هاش رو گذاشت روی هم دیگه کارموس مرد عاقل و فهمیده ای بود
این چند ساله با حضورش قشنگ جمشید رو از کارهایی که کرده بود پشیمون کرده بود
اخم هاش روتوی هم دیگه فرو برد..
_اقا اون پسر هم حالش مثل شما خرابه…
بهتره پاشیم بریم
کارموس دست جمشید خان رو کشید…
جمشید رو بلند کرد جمشید ولی هنوز فکرش در گیر بود
با حالت سوالی گفت : اون مرد کیه کارموس،من باید ببینمش..
_اقا..
_کاری بهش ندارم….
فقط می خوام باهاش حرف بزنم
ادرسش کجاست!!؟
پوفی کشید و گفت : نمی دونم کجاست اقا اما از اونجایی که هرروز می یاد اینجا من پیداش میکنم..
***
اونگ
در رو باز کردم و وارد خونه شدم صدای گریه ی سارا داشت می اومد
حتی حوصله ی این بچه رو هم نداشتم..
مامان منو که دید برگشت سمتم
با چشم های غمگین گفت : کجا بودی پسرم!؟
_قبرستون…
اهی کشید بی حوصله ادامه دادم : صدای این بچه رو ببر مامان …
من اصلا حوصله ی این بچه رو ندارم مامان
مامان اخم هاش رو کشید توی هم دیگه.
_یعنی چی این بچته پسرم چیو صداش رو ببرم به مادر نیاز داره
حرصم گرفت با همون صدای خفه برگشتم سمتش و گفتم : داری عصبیم می کنی…
مامان…اون نیست مادرش مرده نیست..
حالا فهمیدی نیست مامان خواهش میکنم ادامه نده
مامان ساکتش کن این اصلا برام مهم نیست
زن منو برده سینه قبرستون خودش هم داره صدا می ده
مامان بچه رو گذاشت روی مبل در حالی که هنوز داشت گریه می کرد صورتش از شدت گریه سرخ شده بود با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند
انگشت اشاره بهم کرد
و با داد گفت : ببین چی می گم
فقط یبار دیگه بگی این بچه قاتله من می دونم با تو..
الینا عمرش همینقدر بوده حالا تو هرچی بگو چرا و اینو اون رو مقصر بدون.
ولی حق نداری چیزی بگی فهمیدی!؟
یبار دیگه متهمش کنی من می دونم با تو..
حالت زاری به خودم دادم
دلتنگ بودم دلتنگ الینام الان چندین هفته بود که ندیده بودمش
قشنگ مامان رو درک می کردم : مامان توام عین من دلتنگی!؟
دلتنگ الینا!؟
دارم میمیرم مامان عشقم رو از دست دادم باورم نمیشه که اینطوری شده باشه..
صدای بچه حالم رو بدتر می کرد
با صدای گرفته ای گفتم : خواهش میکنم این بچه رو اروم کن نمی تونم صدای گریه اش رو تحمل کنم
الان الینا باید کنارش می بود مامان
اخ
این چه دردی بود یهویی
اشک هام اومد مامان خودش رو بهم نزدیک کرد..
منو گرفت توی بغلش
سرم رو گذاشتم روی شونه اش عمیق بهش احتیاج داشتم
این حال خرابم رو فقط می تونست الینا اروم کنه
که اونم زیر خروار ها خاک بود…
تنها کسی که برام مونده بود مامان بود…
مامان بود
عمیق به خودم فشارش دادم و گفتم : مامان حالم خیلی بده بخدا دوستش دارم نمی تونم تحمل کنم که نیست.
بخدا دوسش دارم بگو چکار کنم مامان خواهش میکنم بگو چکار کنم….
مامان فقط حلقه ی دستش رو تنگ تر می کرد و می گفت : باشه
****
راوی
ستاره خانم اروم در رو بست می خواست بره خرید کنه و پوشاک بخره
کارموس اونگ رو تعقیب کرده بود
و اومده بود اینجا…
کارموس با دیدن ستاره خانم که از خونه بیرون اومد
از ماشین پیاده شد و با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند.
سد راه ستاره خانم شد
ستااره خانم از حرکت ایستاد با چشم های گیج شده بهش نگاه کرد
_چیزی شده!؟
_چیزی شده!؟
کارموس نگاه خونسردی به ستاره خانم کرد
_بله میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم!؟
ستاره نگاهی از بالا تا پایین بهش کرد…
_شما کی هستید!؟
من شما رو نمی شناسم میشه بگید کی هستید!؟
کارموس لبخندی زد مرد مهربون و خوبی بود
_من کارموس هستم اشنا با نوه و پسرتون هستم
چند لحظه وقتتون رو بگیرم
عجیب فارسی خوب حرف می زد
سرش رو بالا پایین کرد و گفت : باشه…
می شنوم بفرمایید
_راستش می خوام در مورد الینا صحبت کنم
_شما الینا رو از کجا می شناسید ؟؟
_الینا دختر خونده ی من بود
کارموس اول حرف از پدر بزرگ الینا وسط نیورد
می ترسید از گذشته ی پدر بزرگش خبر داشته باشن
تک ابرویی ستاره خانم بالا داد
_پدر خونده!؟
سرش رو بالا پایین کرد و لب زد : بله پدر خونده
_خوب الینا درمورد شما چیزی به من نگفته
_شاید به اونگ گفته من حقم اینه که نوه ام روببینم..
_خوب شما رو نمی شناسم
ولی فرصت بدین به پسرم بگم
کارموس خیلس عادی سر تکون داد و گفت : ممنونم
پس من فردا دوباره مزاحم میشم
بعد خدا حافظی کرد و رفت
ستاره ام با تعجب به رفتنش نگاه کرد…
****
اونگ
با صدای گریه ای اونم درست کنار گوشم چشم هام رو باز کردم نگاه گیجی به بچه ای که کنارم بود انداختم اون اینجا چکار می کرد!؟
اخمی کردم و از جام بلند شدم
نگاه زاری بهش انداختم
صورتش از گریه سرخ شده بود
پوفی کشیدم و بچه رو برداشتم
با حال زار گفتم : کی
تورو گذاشته اینجا تند تند تکونش دادم نگاهی بهش انداختم..
دیدم اروم نمیشه از جام بلند شدم
هنوز گیج خواب بودم
صدام رو بلند کردم و گفتم : مامان
مامان..
چند دقیقه گذشت تا اینکه
در باز شد..
و مامان اومد داخل نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت : بچه صورتش سیاه شده توام همینطور وایسادی
بعد اومد سمتم
دستش رو جلو اورد و بچه رو ازم گرفت
_چرا اینجا گذاشتیش مامان
_چون رفتم خرید بچه نه پوشاک داشت نه شیر خشک
_خوب منو بیدار می کردی می رفتم می خریدم مامان …
مامان پشت چشمی برام نازک کرد و گفت : تو کلا حواست نیست
چه برسه به اینکه بخوای برای من بری خرید کنی
برو اونور بچه ام از گریه سرخ شد..
بعد منو پس زد..
رفت سمت تخت یه شیشه شیر روی عسلی برداشت گذاشت دهنش مک عمیق زد.
یهو اروم شد مامان با یه نگاه بدی بهم نگاه کرد
شونه ای بالا انداختم و گفتم :چیه مامان..
_هیچی برو دوش بگیر سر و وضعت رو درست کن عین جن شدی..
بعدم چشم غره ای برام رفت منم به خودم اومدم و رفتم سمت حموم.
یه دوش نیم مینی گرفتم بعد که اومدم بیرون دیدم مامان هنوز توی اتاقه
_شما هنوز اینجایین مامان!؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت : اره باهات کار دارم..
بیا بشین با حالت سوالی رفتم سمتش و رو به روش نشستم :چی شده مامان!؟
مامان اخم پررنگی کرد و گفت :
امروز یکی رو دیدم..
_کیو دیدی!؟
_ پدر خونده ی الینا…الینا پدر خونده داشته!؟
با چشم های گیج شده گفتم : نه..
کی بود مامان
_باشه پس گوش کن ببین چی شده.
***
ارش
گندم با حالت سوالی گفت : برای چی باید بری!.
_گفتم که زن اونگ مرده حالش خرابه باید برم.
نیشخند پررنگی زد و گفت :اون فیلمشه اصلا عیب نداره الکی می خوای بری وقتت رو تلف کنی بیکاری ؟؟.
اخم پررنگی کردم و از جام بلند شدم
_اون داداش،منه گندم
نمیشه چون باهاش خصومت داری ازش دست بردارم
اومد جلو میخ نگاهم شد و گفت : ببین کاری ندارم به اینکه با مادرت بری بیای بهش زنگ بزنی..
حرف بزنی مادرته مادر هم مقدسه ولی اون عوضیه اوکی ؟؟
زندگی منوخراب کرد..
لباس هام رو گذاشتم توی کیف و گفتم : الان چه انتظاری داری از من گندم!؟
نرم
گندم خونسرد شده گفت : اره نباید بری اون حروم زاده اس
اینکه با مادرت بری بیای بهش زنگ بزنی..
حرف بزنی مادرته مادر هم مقدسه ولی اون عوضیه اوکی ؟؟
زندگی منوخراب کرد..
لباس هام رو گذاشتم توی کیف و گفتم : الان چه انتظاری داری از من گندم!؟
نرم
گندم خونسرد شده گفت : اره نباید بری اون حروم زاده اس
_اره نباید بری اون حروم زاده اس
از جا کندم با حرص گفتم : گندم اون داداش،منه
پسر عمه ی منه حروم زاده اس یعنی سمانه عمهی من جنده بود!؟
گندم هم عین من با داد گفت : منظورم این نبود
_دقیق منظورت چی بود میشه بگی..
ساکت شد
خودم رو کشیدم جلو و با انگشت اشاره گفتم : ببین منو گندم تو زن منی اونام خانواده ام تو نمی تونی منو وادارم کنی که بین تو و اونا
یکی رو انتخاب کنم هم تو برام مهمی هم اونا
پس حد خودت رو بدون اوکی!؟
نیشخندی زد خودش رو کشید جلو دستی گذاشت تخت سینه ام و گفت : اصلا می دونی چیه
تو هر بلایی که سرت بیاد حقته نه تو برام مهمی نه اون داداشت
هردوتون برید به بدرک می دونی چیه مجبوری انتخاب کنی.
رفتی دیگه فراموش کن منی هم هست و بچه ای
حالا هر گوری می خوای بری سریع تر..
اینو گفت و با قدم های بلند شده شروع کرد به حرکت کردن…
منم حالت زاری به خودم دادم و روی تخت نشستم
***
گندم
عصبی وارد اتاقم شدم سمانه داشت با بچه ها بازی می کرد
غیر مستقیم بهش توهین کرده بودم..
برگشت نگاهی بهم انداخت با مهربونی کرد و گفت :حالت خوبه دخترم ؟؟
لبخند تلخی زدم و گفتم : اره سمانه خوبم بچه ها که اذیتت نکردن!؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد
و گفت :نه اینا وروجکن چه اذیتی اخه
خودم رو سمت جلو کشیدم
و رفتم کنار سمانه نشستم دستم رو جلو بردم و گذاشتم روی دستش،
_منو می بخشی سمانه
چشم هاش گرد شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط دلم میخواد بدونم اخر این رمان فوق العاده… چی میشه ….
داره شورشو در میاره