جمشید نگاه عمیقی به سارا کرد
انگشتش رو نوازش بار روی پوست صورت سارا کشید..
سارا کمی خودش رو جمع کرد خودم رو کشیدم جلو با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم.
جمشید محو سارا بود همینطور داشتیم بهش نگاه می کردیم مامان هم عین خوره داشت خودش رو می خورد.
که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن
اون فضای مسکوت خیلی زود
خراب شد
سارا از صدای گوشیم صورتش رو مالش داد و بعد شروع کرد به گریه کردن..
بچه ی پر سر و صدایی بود..
مامان یهو از جاش بلند شد با قدم های بلند شده خودش رو بهش رسوند….
بچه رو از دست جمشید خان گرفت…
بعد شروع کرد به تکون دادن سارا
منم نگاهی به گوشیم انداختم
با دیدن شماره ی ارش ابرو هام رو پروندم بالا..
گوشی رو مقابل گوشم قرار دادم..
_الو سلام..
_سلام خوبی داداش چرا هر چی زنگ می زنم در رو باز نمی کنید
_مگه اینجایی!؟
_اره مامان زنگ زد گفت حالت خوب نیست
منم در رو باز کردم خدایی خیلی گرمه پسر در رو باز کن
نگاهی به مامان کردم .
مامان با حالت سوالی بهم نگاه کرد..
_ببین ما بیرون هستیم
کلید یدک رو بهت می گم کجاست برو
بردار..
باشه!؟
_باشه ولی کجا هستید!؟
با نفس عمیق شده گفتم : همین اطراف..
الان برات پیامک می کنم که کجاست..
بعد گوشی رو قطع کردم و براش پیامک کردم که کلید کجاست منم یه عالمه سوال توی ذهنم ردیف شده بود..
برای چی اومده بود اینجا
سارا هی داشت گریه می کرد
مامان هم حالت زاری به خودش داده بود
باید می رفتیم
از جام بلند نگاهکارموس و جمشید سمت من کشیده شد.
_ببخشید ما باید بریم
جلسه ی امروز رو به روز دیگه موکول کنید
مامان خوشحال شده از اینکه می خوایم بریم سریع کیفش رو چنگی زد کارموس اخمی کرد
ولی مخالفت نکرد اینجوری شد
اومدیم بیرون..
**
ارش
فرودگاه رسیدیم از هواپیما اومدم پایین..
نگاهی به همه جا کردم این جا برام غریب بود
دوسش نداشتم نرسیده دلم برای گندم تنگ شده بود
اما چاره ای نبود برای اونگ مجبور بودم که بیام
فرودگاه رسیدیم از هواپیما اومدم پایین..
نگاهی به همه جا کردم این جا برام غریب بود
دوسش نداشتم نرسیده دلم برای گندم تنگ شده بود
اما چاره ای نبود برای اونگ مجبور بودم که بیام
یه تاگسی گرفتم و ادرس خونه رو دادم .
رانده تاکسی دنده رو جا زد و حرکت کرد…
چند دقیقه بعد رسیدیم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم دسته ی چمدون رو کشیدم و رفتم سمت خونه
دستگیره ی در رو بالا پایین کردم
هرچی در رو زدم
کسی جواب نداد تعجب کردم
یه قدم عقب برداشتم و با چشم های زوم شده به بالا نگاه کردم
چراغ ها خاموش یعنی میشد از اینجا رفته باشن!؟
دوباره زنگ در رو زدم کسی جواب نداد..
به اجبار شماره ی اونگ رو گرفتم باید می فهمیدم کجان..
شماره اش رو گرفتم گوشی رو گذاشتم دم گوشم گوشی شروع کرد به بوق خوردن….
با اونگ حرف زدم نمی دونم کجا بود کلید یدک رو بهم نشون داد
منم کلید رو برداشتم و رفتم توی خونه…
تا اونا می یان
****
صدای بازشدن در که اومد تی وی رو خاموش کردم
از جام بلند شدم با قدم های بلند شده رفتم سمتش …
مامان رو که دیدم لبخندی زدم رفتم
سمتش..
_مامان
مامان هم منو دید خندید
با دلتنگی بغلش کردم و گفتم :مامان دلم برات تنگ شده بود
مامان هم عمیق
منو به خودش فشار داد : منم پسره ی بی معرفت.
رفتی بیایی ولی موندگار شدی..
از بغلش اومدم بیرون و چشمکی بهش زدم..
_چه کنم دیگه مامان عیال دار شدیم
نگاهی به پشت سرش انداختم
اونگ بود
ولی فرق داشت اون اونگ با اون نگاه سرد و شیطانی رفته بود
جاش رو اونگ لاغر و تکیده پر کرده بود.
لبخندی زد و گفت : سلام داداش خوش اومدی
نگاهی از بالا تا پایین دوباره بهش کردم و گفتم :
چه بلایی سرت اومده چرا این همه لاغر و شکسته شدی!؟
بچه ای که توی دستش رو بود
عمیق به خودش فشار داد
_من باید شکسته بشم داداش من بد اتفاقی برام افتاده
با حالت سوالی گفتم : دقیقا چی شده
میشه بگی!؟
_گفتم پسر زنش مرده عاشقش بود
اینجوری شده
چشم هاش رو گذاشت روی هم دیگه و گفت :اهان برای این می گی!؟
تسلیت می گم داداش..
انشالله که غم اخرت باشه
هیچی نگفت فقط سرش رو پایین انداخت..
انگار حالش خیلی خراب بود
اه عمیقی کشیدم و خودم رو کشیدم جلو..
نگاهی به اون بچه ی توی دستش کردم و گفتم :
این کوچولو هم برای توعه!؟
اونگ نگاهی بهش کرد و گفت : اره یاد گار اخر الیناس..
اسمش ساراس..
ابرو هام رو بالا دادم و گفتم : نمی دونم در مورد این بچه چی بگم
هرچی هست خیر باشه
اونگ نفسی تازه کرد و بعد گفت : هرچی گذشته تموم شده بریم.
سرم رو تکون دادم و بعد سمت جلو حرکت کردم..
****
مامان برامون قرمه سبزی درست کرده بود خم شدم گونه اش رو بوسیدم
_دستت درد نکنه مامان
خیلی خوشمزه بود..
مامان چشم غره ای برام رفت
_اون زنت مگه هیچی درست نمی کنه به تو بده!؟
سرم رو با خنده به چپ و راست تکون دادم و گفتم :
چرا مامان ولی اون خیلی به دوقلو ها بها میده نه به من..
_دوقلو ام داری!؟
حالت سوالی اونگ بود توی دلم گفتم
اونم بچه های خودتن ولی به رو نیوردم
لبخندی زدم و گفتم : اره…
اسمشون رها رهام..
چشم هاش گرد شد : چی!؟
اینا که..
به وسط،حرفش پریدم : عمه انتخاب کرد.
_عمه انتخاب کرد
اونگ نگاه خیره ای بهم انداخت و بعد با حالت قانع کننده ای
گفت : اهان که اینجور..
_اره عزیزم…
انشاالله که پا قدم این کوچولو ها برات بگیره..
مامان ذوق داشت
_عکسشون رو داری ؟؟
مکث کوتاهی کردم و سرم رو تکون دادم.
_اره…
گوشی رو بیرون اوردم و رفتم قسمت گالری....
عکس ها رو اوردم..
نگاهی بهشون کردم و خوشحالی بهش نگاه کردم
انگشت اشاره ای سمتش کردم و گفتم : ایناهاش اینه بیا ببین..
بعد گوشی رو گرفتم سمت مامان..
مامان گوشی رو گرفت
و به دوقلو ها خیره شد چشم هاش برقی زد..
_وای اینا رو چقدر خوشگلن..
به اونگ شباهت می دن ها
اونگ با این حرف مامان ابرو هاش رو پروند بالا
تک خنده ای کردم
_نه مامان اشتباه می کنی
مامان سرش رو بلند کرد نگاه عادی بهم انداخت
_نه والا ببین ته چهره ای به اونگ دارن
حالا اشکال نداره که برادرته..
اونگ دستش رو دراز کرد : مامان این گوشی رو بده ببینم..
استرس به وجودم چنگی انداخت..
مامان گوشی رو به اونگ داد
اونگ هم به گوشی خیره شد با چشم های زوم شده گفت : نه خیلی
مامان..
بیشتر مادرشون شباهت میدن
منم پشت این حرف رو گرفتم : اره عمه ام می گه به گندم کشیدن
دستم رو جلو بردم
و گفتم : خوب اگه کاری نداری گوشی رو بده من یادم رفته به گندم زنگ بزنم.
اونگ عادی گوشی روبهم داد
منم تشکری کردم.گوشی رو ازش گرفتم..
گوشی رو گرفتم و بعد از جام بلند شدم که مثلا برم به گندم
زنگ بزنم البته اصلا غرورم اجازه نمی داد که برم
****
گندم
نگاهی به نفس های منظم رهام و رها کردم
چقدر عادی و قشنگ و در حال نفس کشیدن بودن..
لبخند تلخی زدم هیچی از بدی های دنیا حس نمی کردن..
دلم می خواست من جای اونا باشم..
یاد ارش افتادم ایا رسیده بود!.
بی معرفت یه زنگ نزده بود صفحه ی گوشی رو خاموش روشن کردم
نگاهی به عکس خانوادگی کردم
چهارتایی عکس گرفته بودیم
صورت بشاش ارش توی این عکس بود..
دستم رو جلو بردم ونوازش بار روی صفحه ی گوشی کشیدم..
لبخندش همه چیزیش ناب و مهربون بود
چهارتایی عکس گرفته بودیم
صورت بشاش ارش توی این عکس بود..
دستم رو جلو بردم ونوازش بار روی صفحه ی گوشی کشیدم..
لبخندش همه چیزیش ناب و مهربون بود
اهی عمیق کشیدم واقعا دلم براش تنگ شده بود
بی معرفت بدون اینکه من براش مهم باشم رفته بود اون با رفتنش خانواده اش رو انتخاب کرده بود
اخم ریزی کردم
و لب هام رو به حالت خنده کش دادم..
برای خودم خنده دار بود
تا این حد بدبخت بودم که حتی الان که شوهرم بود منو نمی خواست
اخم پررنگی کردم و گوشی رو پرت کردم
برام اهمیت نداشت وقتی اون من براش اهمیت نداشتم
منم نباید اون برام اهمیت داشته باشه..
چشم هام رو توی حلقه چرخیدم…خودم رو تکون دادم و از جام بلند شدم..
رفتم سمت رهام و رها ..
نگاهی بهشون کردم اخ تنها دلیل عاشق شدنم همینا بودن .
دوسشون داشتم…
رها رو بلند کردم بینیم رو بهش مالیدم و گفتم : اوممم عشق من
بعد گونه اش رو عمیق و پر حرارت به خودم فشار دادم.
****
سمانه
زهره خودش رو کشید جلو
نگاهی به پله ها کرد
_چند روز پیش خوب داشتم می رفتم
به گندم سر بزنم
که ناخوداگاه صدایی شنیدم
دعوای گندم و ارش بود یه حرف هایی می زدن
فهمیده بودم از چی حرف می زد
گندم بعش اشاره کرد بود اما نمی خواستم چیزی بشنوم..
زندگی اون ها به خودشون ربط داشت..
سبزی رو گذاشتم توی سبد و گفتم : زهره..
زهره گفت :هوم..
_من وقتی حامد زنده بود هیچ وقت دخالتی نکردم توی مسائل زناشویی دیگران
الان هم هیچ وقت دخالت نمی کنم
دخالت نکن زهره جان ارش و گندم خودشون از پای هم در می رن
لازم نیست منو تو دخالت بی جا کنیم…
الان هم کارت رو انجام بده عزیزم
باشه!؟؟
هیچی نمیشه خودشون خوب میشن..
زهره با نفس عمیق شده گفت : باشه فقط نگرانم گندم خیلی شکننده اس..
شونه ای بالا انداختم
و گفتم : عادت می کنن تو نگران نباش خانم ..
الان سبزی ها برای اش اماده اس!؟
لبخند عمیقی زدم و گفتم : اره
اماده اس..
خندیدم و گفتم : عالیه..
الان نخود ها و لوبیا ها هم پخته پاشو بریم
خودم رو تکون دادم و از جام بلند شدم..
زهره ام دنبال سرم اومد
تا بریم کارای اش پختن رو انجام بدیم..
***
ستاره
اتاق ارش رو اماده کردم با لبخند گفتم : اماده اس پسرم
صدایی نشنیدم برگشتم دیدم ارش تو فکره.
تک ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتش..
با چشم های گرد شده بهت نگاه کردم…
_حالت خوبه!!؟
با صدای من به خودش اومد سرش رو تند تند تکون داد و گفت : اره حالم خوبه..
ممنون مامان شب بخیر
بعد از کنارم رد شد نگرانش بودم
اتفاقی براش بیوفته..
برگشتم و کامل رفتم سمتش
_ارش پسرم مطمئنی حالت خوبه!؟
سرش رو بالا پایین کرد
و گفت : اره مامان من حالم خوبه
شما برو بخواب سرم
رو تکون دادم و باشه ای گفتم
با قدم های ریز شده رفتم سمت در..
ازاتاق اومدم بیرون
به سارا هم سر زدم خواب بود
بعد رفتم سراغ اونگ دیدم باز توی تاریکی نشسته
عکس الینا هم دستشه وداره بهش
نگاه می کنه
با قدم های اروم شده رفتم
سمت اونگ بالا سرش ایستادم سرم
رو کج کردم و گفتم :
پسرم باز که به عکس خیره شدی؟.؟
اونگ با صدای ستاره خانم سرش رو بلند کرد عمیق لبخند زد
و گفت : چرا خیره نشم مامان
اگه بهش نگاه کنم از یادم می ره..
چشم غره ای بهش رفت..
رفت سمت اونگ بهش که رسید دستش رو جلو برد و اون قاب عکس رو گرفت
نگاهی بهش کرد و با چشم غره گفت : بده من این قاب عکس رو تو دیوونه شدی
دیگه ام نبینم تو تنهایی نشستی و داری به این عکس نگاه می کنی فهمیدی!؟
اونگ نگاهی به عکس کرد با حالت زاری گفت : خواهش میکنم
عکس رو بهم بده من بااین عکس فقط دلخوشم مامان..خواهش می کنم..
ستاره خانم اه عمیقی کشید
دستش رو جلو اورد و بعد اون عکس رو گرفت…
اونگ نگاه غمگینی کرد و گفت : این عکس تموم دار و ندار منه
هیچ وقت سعی نکن این عکس رو از من بگیری مامان
این عکس تنها چیزیه که من
دارم..
_پاشو پسرم پاشو برو بخواب دوست ندارم هزیون بگی پاشو پسرم
سرش رو چرخوند و با نگاه غمگین شده بهش زلزد
_باشه..
ستاره خانم هم برگشت و با غمگینی رفت سمت اتاقش..
نباید سارا تنها می ذاشت…
***
جمشید نگاهی به کارموس کرد با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کرد
_این پسره که نیومده رفت کارموس منو مسخره کرد
مادرش رو دیدی عین عفریته ها
بهم نگاه می کرد..
کارموس از این همه حرص خوردن جمشید خان خندید
_زن خوبی بود اقا
کمی بفکر نوه اش بود همین..
جمشید اخمی کرد
_از اون زنه طرفداری نکنی ها من
میدونم با تو..
با خنده گفت : باشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.