جمشید بی حوصله چشم هاش روتوی حلقه چرخوند و از جاش بلند شد و بعد اروم شروع کرد به حرکت کردن..
حوصله نداشت می خواست ذهنی فکر کنه..
اینکه سارا رو باید چجوری از اونگ می گرفت..
سارا تنها کسی بود که براش مونده بود.کارموس
هم خودش رو تکون داد و رفت
کنارش نشست با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کرد
_اقا شما نباید با اونگ بد باشید
اون می تونه تنها کسی باشه که وارث شما باشه
جمشید با اخم های تو هم رفته
گفت :وارث من باشه برای چی اون وارث من باشه!؟
مگه اون چکاره اس!؟
_اون عشق نوه اتون هست مطمئن باشید من الکی حرف نمی زنم اقا
جمشید با چشم های ریز شده گفت : فقط بگو به دردم می خوره یانه!؟
_بله اقا
همین بله باعث شد جمشید بهش اعتماد کنه
_اوکیه پس….
کارموس هم از اینکه جمشید این همه اعتماد داشت لبخندی زد
****
اونگ
صبح با تکون های یکی چشم هام رو باز کردم
دیدم مامان بالا سرمه
توی جام نشستم و شروع کردم چشم هام رو مالیدن با حال خراب شده گفتم : چی شده مامان
_پاشو این مردک کارموس اومده دم در..
با حالت سوالی گفتم : کی ؟؟
_کارموس..
ذهنم شروع کرد به فعالیت کردن
تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم.
_کارموس..
یهو سرم رو بلند کردم با چشم های گرد شده گفتم :اون اینجا چکار می کنه مامان!!
مامان سرش رو تکون داد و گفت :نمی دونم برای چی اومده
پاشو برو جوابش رو بده من اعصاب ندارم اونگ.
فکر دادن سارا رو هم از ذهنت بیرون کن فهمیدی!؟
خودم رو تکون دادم و روپوش رو کنار زدم و از جام بلندشدم
با قدم های اروم شده شروع کردم
به حرکت کردن
به در که رسیدم در رو باز کردم
کارموس شیک پوش پشت در بود
منو که دید تک ابرویی بالا انداخت
_تو!؟
_سلام پسراول باید سلام کنی
بعد تا این موقع خواب بودی
اخم پررنگی کردم
_اره کاری داشتی که اومدی اینجا!؟
دست اشاره به داخل خونه کرد
_می تونم بیام داخل خونه!؟
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم
نفس عمیق شده ای بیرون دادم و گفتم : راستش نه…
مامانم زیاد خوشش نمی یاد
شما بیایید اینجا
با شنیدن این حرفم خندید : مادر جالبی داری..
تک ابرویی بالا انداختم و گفتم : وات!؟؟
خودش رو جمع و جور کرد : هیچی منظوری نداشتم
اگه مشکلی نیست اینجا بشینیم
حرف بزنیم
بعد به میز و صندلی پشت خونه اشاره کرد…
سرم رو تکون دادم و گفتم : نه مشکلی نیست..
***
گندم
بابا اومد توی اتاق نگاه عمیق شده ای بهم کرد و گفت : سلام دخترم.
_سلام بابا چی شده!!؟
_اومدم دنبالتون که بریم
_کجا!؟
_بریم بگردیم ..
_گردش!!؟
اره بعد غش غش خندید سرم رو بالا پایین کردم خودم رو کشیدم جلو
_فکر کی بود؟.
بابا خنده اش قطع کرد : چی فکر کی بود!؟
_این گردش فکر کی بود!؟
اره بعد غش غش خندید سرم رو بالا پایین کردم خودم رو کشیدم جلو
_فکر کی بود؟.
بابا خنده اش قطع کرد : چی فکر کی بود!؟
_این گردش فکر کی بود!؟
بابا با چشمک گفت : من دیدم خیلی توی فکری ناراحتی برای همین
اومدم..
گفتم بریم یکم دور دور
ابرو هام رو دادم بالا و گفتم : اهان..
ولی امروز حال ندارم بابا
بابا تک ابرویی بالا انداخت پریود شده بودم
خیلی درد داشتم.
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : زیر شکمم خیلی درد میکنه..
بابا فهمید منظورم چیه سری تکون داد
_اینم از شانس ماست
ببینم وسیله که داری!؟
بسته ی پدم داشت تموم میشد خودش این مسئله رو پیش کشید..
_نه بابا میشه برید برام بخرید!؟
_اره الان می رم هم به مادرت می گم برات نبات داغ بیاره هم بیاد
اینجا توام استراحت کنه
باشه ای گفتم بابا هم رفت بیرون
منم دراز کشیدم واقعا حالم بد بود..
چشم هام اومد روی هم دیگه..
****
سمانه
هاشم اومد گفت : زهره زهره
برگشتم سمتش عصبی بود انگار با حالت سوالی گفتم : چیزی شده!؟
_زهره کجاست!؟
_رفت بیرون چی شده
_گندم پریود شده میشه براش دم نوش اماده کنید ؟؟
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره…
_باشه پس من برم
براش وسیله بگیرم بیارم
چیزی لازم ندارید!؟
_نه..
_باشه پس فعلا
دوباره برگشت و رفت سمت در
منم براش جوشونده اماده کر
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره…
_باشه پس من برم
براش وسیله بگیرم بیارم
چیزی لازم ندارید!؟
_نه..
_باشه پس فعلا
دوباره برگشت و رفت سمت در
منم براش جوشونده اماده کردم
مامان و سمانه عین پروانه دورم می چرخیدن..
خداروشکر که بچه ها امروز منو خیلی اذیت نکرده بودن
منم حالم تونست خوب بشه
سمانه اخرین جوشونده رو گرفت سمتم و گفت : بگیر بخور دخترم..
از بس این همه جوشونده خورده بودم حالت تهوع بهم دست
صورتم رو جمع کردم و گفتم : اه حالت تهوع بهم دست داده
اینو ببرش سمانه از صبح ده تا جوشونده خوردم…
_باشه دخترم اگه خوب شدی دیگه لازم نیست بخوری عزیزم
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : مرسی..
یکی از بچه ها گریه شد رو به سمانه گفتم : فکر کردم رهاست سمانه
باید بهش شیر بدم
می یاریش!؟
سمانه لبخندی زد و گفت : باشه دخترم..
بعد رفت تا رها رو بیاره منم که نمی تونستم تکون بخورم..
****
ارش
رو کردم سمت مامان و گفتم : مامان
مامان که داشت شیر خشک درست
می کرد
گفت : جانم..
_اونگ کجاست مامان
مامان برگشت نگاهی به ساعت انداخت..
_رفته سر خاک زنش..
_هرروز می ره ؟؟
_اره زیادی همو دوست داشتن الینا خیلی خوب بود حیف که مرد
_تا اخر عمرش که نمی تونه هی بره هی بیاد
خیلی خونسردانه گفته بودم
مامان نگاهی بهم کرد : اون نمی تونه فراموش کنه..
_چرا!؟
_چرا نمی تونه فراموشش کنه!..
چون زنش بوده
دوسش داشته نمیشه از کسی به همین سادگی گذشت
_تا اخر عمرش که نمی تونه هی بره هی بیاد
خیلی خونسردانه گفته بودم
مامان نگاهی بهم کرد : اون نمی تونه فراموش کنه..
_چرا!؟
_چرا نمی تونه فراموشش کنه!..
چون زنش بوده
دوسش داشته نمیشه از کسی به همین سادگی گذشت
نیشخند پررنگی زدم : جدی اونگ کی به عشق بها داد!؟
اون دختره ی بیچاره رو بدبخت
کرد ول داد اومد اینور اینجا هم عاشق شد..
بچه اورد بد زنش مرد..
الان هم شده ادم خوبه واقعا خنده داره..
مامان دست از کار کشید با حالت سوالی گفت : کیو داری می گی!؟.
کدوم دختره رو بدبخت کرده!؟
بچه ام ازارش به یه مورچه ام نرسیده…
با نیشخند پررنگ گفتم : اره معلومه مامان
گندم نمونه بارز این بدبختی…
مامان صورتش رو جمع کرد
_اه اه این دختره احمق رو می گی!؟
واقعا حال بهم زنه
اون دختره تازه خیلیشم شد…
دختره ی از خود راضی
تورو هم از جلو گرفته بعد این همه احمق هم هستی ازش طرفداری می کنیم.
مامان خبر نداشت شرایط گندم چی بود
با عصبانیت از جام بلند شدم
_مامان..
_اره اره می دونم…
اون دختره خیلی معصوم و مظلومه
تو دلت به حالش سوخته..
الان هم این کار کردی بس کن ارش
تو خودت نمی دونی چه غلطی کردی…
همون موقع در خونه باز شد
اونگ اومد تو اخم پررنگی کردم.
رو ازش گرفتم و با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم
دلم می خواست یه بلایی سرش
بیارم..
الان ادای عاشق پیشه ها رو در می اورد ..
خودم رو تکون دادم و از جام بلند شدم..
_صبحانه ات رو نخوردی ارش
از گندم بد گفته بود حالم رو خراب کرده بود دستم رو تکون دادم و گفتم : مامان اصلا حالم خوب نیست…
میل ندارم
مامان هیچی نگفته بود منم وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم
در که با شدت بسته شد دستی توی موهام کشیدم
عصبی بودم چرا مامان این حرف رو زده بود واقعا..
چرا این همه از گندم بدشون می اومد
حتی اونگ هم خبر نداشت که این بچه ها هم از خودشونن این همه احمق بود که نمی دونست
اخم پررنگی کردم و دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه تحمل نمیشد کرد..
دست هام از شدت حرص بهم فشرده شد.
دستم رو زدم روی میز
هرچی روی میز بود ریختم پایین و گفتم : لعنتتیییی..
تا اینکه صدای باز شدن در اومد
اونگ همراه با مامان اومد داخل اتاق
با چشم های گرد شده
به من نگاه کرد
_چی شده!؟
اب دهنم رو بزور قورت دادم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..
_هیچی برو بیرون حالم خوب نیست..
اونگ دستگیره ی در رو
ول کرد خواست بازوم رو بگیره
که پسش زدم و بعد یقه اش روچنگ زدم..
کشیدم سمت خودم با دندون های رو هم بهش نگاه کردم..
کشیدمش سمت خودم با اخم های تو هم رفته گفتم :در اون دهنت روببند خوب..ساکت باش تا دندونات رو خورد نکردم توی دهنت..
هرچی می کشم بخاطر توعه اشغال هرزه..
اگه عشق من اذیت شد اگه اشک ریخت بخاطر تو بود
تموم اذیت شدن هاش رو یادم اومد بدتر شدم
دستم رو مشت کردم وکوبیدم
توی دهنش..
_همش تقصیر توعه اونگ گندم اگه گریه کرد
اگه الان اینجور شده
اونگ هیچی نمی گفت مامان اومد منو بزور منو ازش جدا کرد
_پسر دیوونه شدی چرا افتادی به جون داداشت..
با انگشت اشاره گفتم : اونگ هر بلایی سرت اومده حقته اوکی!؟
چون تو یه ادم خیلی عوضی هستی دل گندم منو شکستی
خیلی اذیت شد الان هم هر بلایی سرت اومده حقته..
الکی این همه راه نرو قبرستون
بشین از کارای کثیفی که در حق اینو اون کردی فکر کن..
توبه کن نمی خواد گریه کنی..
اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده شروع کردم به حرکت
کردن…
مامان گفت : ارش صبر کن ببینم
این چه..
از اتاق زدم بیرون دیگه صدای
مامان رو نشنیدم
****
اونگ
مامان کنارم نشست بینیم داشت خون ازش می اومد
مامان با چشم های نگران شده گفت : خوبی پسرم ؟؟
برگشتم سمتش و نگاه غمگینی
بهش کردم : خوبم مامان شما نگران نباش..
من نگران حال ارشم برو دنبالش ببین چی می گه..
مامان نگاه خیره ای به من انداخت و گفت :
اون حالش خوبه از بینیت داره خون میاد دستمال بیارم پاکش کنی.
بدون اینکه اجازه حرف زدن به من بده رفت سمت در واقعاً ارش یهویی چش شد که این حرفها رو زد..
از گندم حرف زد من گندم رو به کل فراموش کرده بودم شاید واقعاً اه گندم بود که دامن زندگی من و الینا رو گرفت و خوشبختیمون این همه کوتاه بود..
آهی دردناک کشیدم واقعاً باید از خدا طلب بخشش می کردم من به گندم خیلی بد کردم
خودم رو تکون دادم اروم شروع کردم به حرکت کردن..
رفتم روی تخت نشستم و بعد سرم رو توی دستام گرفتم..
واقعا کلافه بودم حرف های آرش لحظه توی ذهنم تکرار می شد و منو اذیت میکرد..
****
از خونه اومدم بیرون نگاهی به همه جا کردم اون خیابون ساکت بود و پرنده ام پر نمیزد..
خونه ما جای بود که کمتر آدمی از اونجا رد میشد.
یه جای ساکت و آروم..
منم دلم میخواست با گندم اینجا جای ساکت و آرومی زندگی کنم.
اما به خاطر این آونگ عوضی گندم حتی یه خواب خوش نداشته و نمیتونست راحت زندگی کنه..
آهی کشیدم دست تو جیبم فرو بردم و آروم شروع کردم به راه رفتن.
قبرستان از اینجا زیاد دور نبود میشد پیاده رفت..
دلم برای بابا تنگ شده میشد هم با اون حرف بزنم راه برم و به گندم فکر کنم.
گندم
بابا نشست روبروی من و گفت :
گندم نمی خوای کنکور امتحان بدی؟
داشتم لباس رهام رو میپوشیدم که بااین حرف بابا درسم از حرکت وایساد و حالت سوالی به خودم دادم
_ چه کار کنم بابا کنکور بدم!؟
_ اره دیگه الکی داری ول می چرخی لااقل کار درستی انجام بده
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا پایین کردم.
_ باشه ولی من هنوز دیپلممو کامل نگرفتن بابا..
یادت رفت که قرار بود نریمان بقیه کارها رو انجام بده..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرت تر از این رمان وجود نداره. پر از غلط املایی. پر از جمله های نامفهوم.دریغ از یکم انتقال احساس. بی منطق ترین نوشته. رمان نبود. صرفا یه نوشته بی محتوا بود پر از اغراق تو روابط خانوادگی