یه پسر جوون لب استخر ایستاده بود و به افق خیره شده بود
فکر کنم زیادی تو فکر بود..
براش اب تنی خوب بود که یاد بگیره لب استخر تو فکر فرو نره..
ریز ریز خندیدنم..
نقشه ی شیطانی بود..
باید فرز می بودم وسریع دست به کار میشدم.
اروم وعادی قدم برداشتم سمتش در همون حال هم اطراف رو نگاه می کردم تا ببینم کسی هست یانه.
اوضاع اروم بود هیچکس نبود..
پشت سر سوژه قرار گرفتم
نگاهی به اب استخر انداختم یه دفعه لرزیدم از بیشترین چیزی که می ترسیدم اب بود..
سرم رو تکون دادم
دستم هام رو بلند کردم..
کف دست هام رو به کمر پسرع نزذیک کردم شروع کردم زیر لب به شمردن..
-یک..
دو..
سه..
سه رو باصدای بلندی گفتم و کف دست هام به کمر پسره برخورد کرد..
قشنگ لبه ی استخر بود..
تکون شدیدی خورد..
قبل افتادن اما از شانس گندم برگشت…
برای اینکه خودش رو نگه داره یقه ی لباس منرو چنگ زد و بخاطر همین منم دنبال سرش کشیدهشدم..
از ترس جیغی کشیدم و چشم هام رو بستم
با فرو رفتن توی اب دهنم هم بسته شد..
اب سرد که حس کردم لرزیدم..
خواستم خودم رو بکشم بالا اما نمی تونستم..
اب داشت منو پایین تر می برد..
کم کم داشت چشم هام بسته میشد که دستی دور کمرم پیچیده شد وفرشته ی نجات منو بالا کشید.
چشم هام نیمه باز بود..
روی اب که قرار گرفتم هوای ازاد بهم خورد ناله ای سر دادم
سرم روی شونه ای قرار گرفت و دیگه چیزی نفهمیدم وبعد سیاهی مطلق..
****
آونگ
دستم بخاطر ضربه ای که خورده بودم درد گرفته بود..
با عصبانیت وارد خونه شدم..
شب از نیمه گذشته بود من بااین دختره کار زیاد داشتم..
وارد خونه شدم.طبق معمول خونه توی سکوت فرو رفته بود..
صدا از اشپزخونه به گوشم رسید
باید از عمه می پرسیدم اون دختره کجاست..
سمت اشپزخونه رفتم.
وارد اشپزخونه شدم دیدم عمه سمانه و اون دختره در حال کار هستن
نگاه عصبیم رو حواله ی دختره کردم..
سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد
با دیدن من رنگش پرید..
عمه سمانه رو بهش گفت :
-چی شده گندم چرا دست از کار کشیدی بجنبت که هزارتا کار داریم..
پس اسمش گندم بود..
عمه سمانه رد نگاهش رو دنبال کرد و به من رسید
با دیدن من اخمی کرد
با دیدن من اخمی کرد
نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و بعد لب زد :
-چیزی میخوای ارباب زاده..
چرا سر وشکلت این همه ژولیده اس..
باز دعوا کردی!؟؟
دندونام رو با حرص روی هم ساییدم و گفتم :
-اره عمه یه چیزی اینجا دارم که هرشب باید زیرم جون بده اومدم سر راه اون رو ببرم..
با دست به گندم اشاره کردم و با تشر گفتم :
-گمشو بیا برو تو اتاق امشب باهات خیلی کار دارم.
گندم با ترس بهم خیره شد..
عمه سمانه اومد جلو و گندم رو زد پشت سرش و گفت :
-اون با تو جایی نمیاد.
دیشب باهات رابطه داشت..تا سه روز نباید بهش نزدیک بشی..
خوب نیست..
با غضب گفتم :
-عمه این زن تازه عروس نیست که مثل تازه عروس ها باهاش رفتار کنم این یه برده ی پیشکشه عمه..
با یه برده ی پیشکش باید عین سگ رفتار کرد..
لیاقت این کارا رو نداره..
فقط اومده که زیر خواب باشه همین..
یالا گمشوبیا اینور..
گندم خودش رو پشت عمه بیشتر مخفی کرد..
عصبی داد زدم :
-کری میگم بیا گورت رو گم کن توی اتاق خودم بیام ببرمت لاشه ات رو از اینجا می برم حروم زاده..
از صدای داد من هم عمه هم گندم توی خودشون جمع شدن…
عمه نگاه عصبی بهم انداخت و گفت :
-داد نزن پسره ی بی ادب..
چرا خونه روگذاشتی روی سرت.
اروم باش..
نیشخندی زدم ارومباشم واقعا خنده دار بود..
کلا عمه چندان برام مهم نبود..
عمه حکم یه خدمتکار رو برامون داشت که اونم خان بخاطر پدرش از خونه ننداخته بودش بیرون..
-من با شما کاری ندارم عمه..
حد خودتو بدون تو کارهای ارباب زادگی دخالت نکن..
اون برده ام برای منه..
من..
وقتی پیشکش شده حتی مرگشم به دست منه..
گمشو بیا اینور..
عمه ناراحت بهم زل زد..
گندم با چشم های اشکی خودش رو از پشت عمه کشید بیرون..
نگاهی به عمه انداخت و دوباره با سری پایین اومد سمتم.
نیشخندی زدم..
لباس خدمتکاری زیادی بهش می اومد.
یه هرزه هرچی می پوشید بهش می اومد..
اومد سمتم..
همین که بهم رسید دستم بالا اومد حرصی هم بخاطر نافرمانیش هم بخاطر اون پدر حروم زاده اش محکم زدم توی گوشش..
صدای ضربه توی فضا پیچید..
جیغ کوتاهی کشید..
عمه گفت :
-آونگ…
بی توجه به عمه دستم روجلو اوردم و محکم موهاش رو چنگ زدم..
ناله ای سر داد وصورتش جمع شد..
اشک تموم صورتش رو گرفته بود.
-اینو زدم تا یادت بمونه وقتی یه حرفی می زنم همون دفعه اول گوش کنی
دفعه بعدی وجود نداره..
ببینم نافرمانی کردی با یه تیر خلاصت میکنم هرزه و می ندازمت جلوی سگام..
حالا گمشو برو تو اتاق باید به وظیفه هرزه گریت برسی..
به سمت جلو پرتش کردم که روی زمین افتاد
وارد اتاق شدم..
زانوم درد گرفته بود اشک تند تند روی گونه هام روون شد..
وسط اتاق وایسادم..
اونگ در رو محکم به هم کوبید از صدای بسته شدن در چشم هام روی هم اومد..
صدای عصبیش دوباره اومد..
-همینطور که وایسادی اون لباسات رو در بیار هرزه یالا..
زیر دلم درد می کرد..
تحمل رابطه ی دبگه رو نداشتم یه قدم عقب رفتم و گفتم :
-تورو خدا ارباب زاده درد دارم..
زیر دلم..
خندید..
-لال شو..
فقط لباسات رو دربیار به من ربط نداره که تو درد داری..
یه هرزه نباید درد رو حس کنه فقط باید به وظیفه هرزه گریش برسه.
لخت شویالا..
با اشک سرم رو پایین انداختم
اخ قلبم درد می کرد از بغض..
دستم رفت سمت دکمه ی لباسم..
اروم شروع کردم به باز کردن دکمه ها..
تا اینکه لباس کنار رفت وپوست سفیدم نمایان شد.
لباس زیری که سمانه بهم داده بود توی بدنم بدجور خودنمایی می کرد..
نیشخندی زد و قدمی جلو برداشت..
-اون بابای عیاشت کاش بود اینجا تا می دید دخترش چطوری برام لخت میشه..
چطوری زیرم جون میده..
بهم رسید..
دم گوشم گفت..
-چطوری زیرم اه و ناله میکنه مثل یه هرزه..
این همه مدت یه هرزه هات رو بزرگ کرده..
نباید این حرفا رو می زد.
بابا هاشم من توی بزرگ کردن من چیزی کن نگذاشته بود..
حرف نمی زد قضاوت می کرد بدون اینکه بفهمه چی داره میگه..
دستش روی شکمم نشست
چشم هام بسته شد
-خب بریم سراغ کارمون هرزه خانم
اول شما رو تحریک کنیم هوم!
سرش رو توی گردنم فرو برد ومک عمیقی از پوستم زد
مور مورم شد..
نه نباید لذت می بردم نباید می ذاشتم به خواسته اش برسه..
خودم رو کنترل کردم دروغ چرا این مرد یاد داشت با بدن من بازی کنه و من رو تشنه ی خودش..
چشمهام رو روی هم فشار دادم
از پوست گردنم بوسه ای ریز زد تا رسید به قفسه ی سینه ام
لباسم رودر اورد..
نفس کشیدن هاش کشدار شده بود
-برده تو معرکه ای..
لباس رودراورد و انداخت پایین پام
حالا با بالا تنه ی لخت جلوش وایساده بودم..
دستی دور کمرم پیچید و منو کشید سمت خودش..
چشم هام اشکی بود..
سرش رو جلو اورد و گاز محکمی از لبام گرفت
نفسم رفت..
سوزش بدی توی لبام حس کردم
سرش رو عقب برد وگفت :
-گفتم موقع رابطه زر نزن هرزه.
هم رومخ منی هم رومخ خودت دیگه گریه نداره .
تو تا اخر عمرت اسیر منی باید بهم سرویس بدی..
با درد گفتم :
-من به این اسارت تن دادم به شرط صیغه شدن ارباب زاده..
تن به گناه بزرگترین کاره..
ما بهم محرم نیستیم .
لاقل منومحرم خودت کن تا حلال باشیم بهم این…
با گذاشتن دوباره ی لباش روی لبامخرفم نصفمه موند
دستش پشت سرم قرار گرفت و قفل سوتینم رو باز کرد و من از غرق گناهی بزرگ بدون هیچ محرمیتی هم اغوشی زوری رو با اونگ تجربه کردم.
صبح با لگد محکمی که به مچ پام خورد چشم هام سیخ شد و مثل فنر توی جام نشستم
از درد دستی روی پام کشیدم..
وضعیتم یادم رفته..
کل دیشب رو..
تجاوز و گناه..
غرق شدن و لذت بردن از اغوشی که محرم من نبود.
انگار که پتک خورده باشه روی پام..
چنگی به مچ پام کشیدم..
دست لختم که تو دیدم قرار گرفت تموم دیشب از جلو چشمم رد شد و مثل چی اوار شد روی سرم..
نگاهم که بالا اومد با نگاه عصبی اونگ روبه روشدم.
با چشم های سرخ شده بهم زل زده بود..
اب از موهاش می چکید و یه حوله دور کمرش پیچیده شده بود..
قفسه ی سینه ی لختش از شدت عصبانیت بالا پایین میشد.
من کاری کرده بودم!!؟
-فکر کردی ملکه ای که تا لنگ ظهر بخوابی
گمشو برو پایین صبحانه ام رو بیار هرزه..
بار اخرت باشه تا این موقع خوابی..
قبل بیدار شدن من باید بیدارشی..دفعه بعد ببینم هنوز بعد من کپه مرگ گذاشتی ایندفعه جای مشت تیر توی پاته حالا پاشو تنه لشت رو جمع کن رعیت..
اب دهنم رو با بغض قورت دادم..
با قلبی مچاله شده روپوش رو کنار زدم و از جام بلند شدم..
روی پام که ایستادم از درد ناله ای سر دادم..
اونگ به روی خودش نیورد و رفت سمت کمدش تا لباس بپوشه.
منم با قلبی شکسته وغروری له شده سمت لباسام قدم برداشتم..
****
فلش_بک
نریمان
دستی دور کمر دختره پیچیدم و کشیدمش بالا…
از استخر بردمش بیرون..
جوراب روی صورتش بود..
نفس عمیقی کشیدم جوراب رو از روی صورتش زدم کنار..
با دیدن صورت اون دختره که اون روز برامون اش اورده بود شناختمش..
بیهوش بود..
دستی به صورتش زدم و با تشر گفتم :
-هی بیدار شو..
چشم هات روباز کن..
بیهوش شده بود لعنتی شانس اورده بود اگه بهوش بود می دونستم باهاش چکار کنم..
بازم دستی به گونه اش زدم و صداش زدم اما جوابی نداد
باید نفس مصنوعی بهش میدادم..
نبضش روگرفتم ضعیف بود..
پوفی کشیدم و سرم رو جلو بردم ولبام رو گذاشتم روی لباش و شروع کردم به نفس دادن بهش..
چند دقیقه ای گذشت که به سرفه افتاد واب از دهنش خارج شد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این آونگ عجب سگیه (ー_ー゛)
وایییی لعنت به این اونگ من اصلا دوست ندارم این ها عاشق هم شن
منم
من رمانهایی ک ارباب،رعیبی بودن خوندم
رابطه شون بدتر از اینا هم بوده ولی اخرش عاشق هم میشن
عاشق هم نشن چ فایده داره..
وقتی گندم دیگه دختر نیست
درست ولی خدایی چه قدر مرد تو این جامعه هست مثل اونگ که انقدر راحت براشون عذاب دادن یک دختر واقعا دلم می خواد گریه کنم هر دفعه این پارت و می خونم