_هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو زندگیتون دخالت کنم
وقتی مادرت بهت گفت بریم خواستگاری دختر داییت و تو مخالفت نکردی خیالم راحت شد که میخوای زندگی کنی و خانواده ی خودتو تشکیل بدی…..ولی…..
پس گفته….
لحنمو تند کردم
_ولی چی؟؟
_سخته برام راجع به خصوصی ترین بخش زندگیتون حرف بزنم بابا ولی وظیفه ی منِ
یه ذره مکث کرد و ادامه داد
_مشکلی داری که بعد از یک سال سمت زنت نرفتی؟؟
لبخندم دست خودم نبود
یه لبخند حرصی
به حدی از اون دختره ی بیشعور عصبانی بودم که حد نداشت
من بهش اعتماد کرده بودم
_یعنی همه ی اونایی که اون بیرونن الان فکر میکنن مشکل مردونگی دارم؟
بابا عصبانی شد از نقص بزرگی که به خودم نسبت دادم بدش اومد
همیشه همین بود چون رو توهین به بچه هاش حساسِ
حتی اگه خودمون این توهینو بکنیم
_اینطوری حرف نزن
_پس چطوری بگم؟؟الان همین و گفتی دیگه
اون بیرونیا هم حتما همین نظرو دارن
لبخندم پر رنگ تر شد
بعد از یک سال کاری کرد از تو خالی بشم
_میگن میعاد مرد نیست…..نه؟؟
تکیه دادم
دستامو کوبیدم رو پاهام و
به مسخره ادامه دادم
_فقط خواهش میکنم بگید ماهور و عماد نفهمیدن
میترسم برادرشون و دیگه به چشم قبل نبینن……
عصبانی تشر زد
_بس میکنی یا نه؟ من میدونم اون اشتباه میکنه
پس بگو مشکلت چیه
که زنتو به جایی رسوندیش که مجبور بشه راجع همچین چیز مهمی اونم بعد از یک سال حرف بزنه
_واقعا پس جایزه داره که یه سال جلوی خودشو گرفته مگه نه؟؟؟
_میعاد….
با جدیدتش اخم کردم و فقط نگاهش میکردم
_اگه نمیشناختمت فکر میکردم از اون پسرای هولی که سراغ زنای دیگه میرن
ولی تو اینطوری نیستی……تو پسر منی…..فرق داری با آدمای بی خانواده که به خودشون حق هر مدل کثافت کاری رو میدن
تو این لحظه دوباره حمایتای همیشگیش که وجودمو گرم میکرد و تنها نقطه ی آرامشم بود
_گوش بده
من مثل همیشه کنارتم پسر
پس بهم بگو تا یه راه حلی براش پیدا کنیم……دوست ندارم داییت از این قضیه سوءاستفاده کنه و باعث اذیتت بشه
دلم میخواست الان جلوم بود و سرش عربده میزدم
_مرسی از نگرانیت
ولی مشکلی ندارم بابا فقط………دوستش ندارم
اخماش رفت توهم
_من فکر کردم اینکه راضی شدی ازدواج کنی به خاطره علاقته…..دختر مردمو یک سال علاف خودت کردی؟
همشون باید بدونن سرش کلاه نرفته
یعنی من بهش همه چیزو گفته بودم ولی اون قبول کرد تا انقدر سنگ اون دخترو به سینه نزنن
_از اول میدونست…….به خودش گفته بودم
به خاطره حال مامان قبول کردم برم خواستگاری
باورش نمیشد
_حتی……
سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم مشت کردم
_بهش گفته بودم ازم انتظار هیچی نداشته باشه……نه به عنوان همسر نه حتی مردی که باهاش قراره آینده ای داشته باشه
اونم همه رو قبول کرد
_یعنی تمام این مدت داشتید……
احمق بودم که از اول رو حرفش حساب کردم
الان فقط خجالتش مونده برام
_بابا……من بعد از اینکه مامان و تو اون وضع دیدم فهمیدم خیلی اشتباه کردم
من با کارام رنجوندمتون و مامان و به اون انداختم
_پس اومدی درستش کنی و با دختر داییت قرار گذاشتید…..
_اون روزا خوشحالیه مامان و سلامتش از همه چی برام مهمتر بود….یعنی برای هممون
نمیخواستم بیشتر از این تو اون حال ببینمش از طرفی ام خودم شرایط ازدواج نداشتم
_تو با آینده ی اون دختر بازی کردی
اون از روی علاقه به تو قبول کرد
پوزخند زدم و به طعنه گفتم
_علاقه ای که به همه ی شما گفته من مشکل دارم که سمتش نمیرم؟؟علاقه ای که جلوی همه منو از مردونگی انداخته؟؟ این علاقه اس؟؟
_چرا انقدر اشتباه میکنی تو…..چرا با زندگیت اینجوری میکنی میعاد؟؟چرا از چاله درمیای میوفتی تو چاه
تشرش از روی نگرانی بود میدونم
_اون روزا تا همین چند ساعت قبل هممون حالمون خوب بود و به روزای گذشتمون برگشته بودیم غیر از اینه بابا؟؟
_به مادرت که الان اون بیرون منتظره من نتیجه ی حرفامونو بهش بگم میخوای چی بگی؟؟اینکه خیالشو راحت کنم پسرش حالش خوبه
چه بهونه ای میخوای بهش بدی که با زنت نبودی
و اینکه بعد از شنیدن همه ی این حرفا چه توقعی داری ازش؟؟؟
ابروهاشو فرستاد بالا
_آروم بمونه وقتی پسرش هنوزم آرامش نداره؟فکر میکنی دیگه خوشحال میشه؟
بعد ناباور گفت
_اصلا تو فکر کردی وقتی بفهمه دوباره ممکنه قلبش…..لااله له الله
نگاهم و ازش گرفته بودم و فقط گوش میدادم به حرفای حقش
_اصلا فکر میکنی داییت که همه رو مثل خودش میدونه باور میکنه یک سال کنار زنتی و سمتش نمیری فقط به بهونه ی اینکه دوسش نداری؟میدونی حرفاش چه تاثیری روی مادرت داره؟
_یعنی الان باید به دایی ثابت کنم؟
دوباره خونم جوشید از کار اون دختره ی احمق
اصلا آب که از سرم گذشته چه یه وجب چه صد وجب امشب تکلیف این حماقتشو سرش در میارم
الان تمام وجودم حرص بود و غروری که اون دختر و همه ی آدمای بیرون از این اتاق لگدش کرده بودن باید بهشون ثابت کنم
نمیدونم شایدم دلم میخواد به خودم ثابت کنم من یه بچه دارم و دهنشونو ببندن
خیلی سخت بود به بابا بگم یه بچه دارم
یه پسر که سه هفته پیش دو سالش تموم شده و از مادرش میگیرنش و میدنش دست من که……باباشم……یعنی باباش حساب میشم
اونم مادرش زنیه که ازش متنفرم و دوسالِ زور میزنم یادم بره ولی نمیره یعنی نمیرن
الانم باید به دایی ثابت کنم مشکلی ندارم؟
باشه…….قبول
_بابا……شاید همه ی اون روزایی که باهم به خاطره الهه دعوا میکردیم
با همه ی اون بی احترامی هایی که بهت میکردم
با همه ی حرفایی که به الهه نسبت میدادی و دلمو
به درد میاوردی
نذاشت حرفمو بزنم و صداشو برد بالا
_هنوز اون دختر تو سرته ؟؟
به خاطره همین سمت زنت نرفتی و دوست نداشتنتم بهانه اس
هیچ وقت نمیخواستم ازت نا امید بشم…..
اگه بفهمه میشه…..ولی نه همش
همشو نمیگم
سرمو تکون دادم
_نه……من از اون روزای سختی که الهه نبود……
منتظر بهم نگاه کرد و من لبمو خیس کردم و سرمو انداختم پایین
_ یه…………بچه دارم…..یه پسر……
سکوت بود ولی بالاخره بعد از چند ثانیه سرمو آوردم بالا
بهت بود تا خشم تا ناامیدی
بلند شد و اومد روبه روم
_چی گفتی؟؟
منم بلند شدم ولی مدام ازش نگاه میگرفتم
شرمنده بودم از این همه پنهان کاری
_من……
_تو چی؟؟؟
مکث کردم
_حرف بزن دیگه؟؟
به من میگی یه پسر داری……بعد ساکت میشی؟؟
_اون روزا حالم خوب نبود همش دنبال یکی بودم که……
ادامه ندادم
ولی دروغم نگفتم
اون روزا فقط میخواستم از اون دختر انتقام بگیرم
اون بچه از روی حماقتم به وجود اومد
_میعاد چیکار کردیم ما با تو که انقدر ازمون دور شدی…..انقدر با ما غریبه شدی که دور از چشممون……
ناباورتر به زبون آورد
_آرزوی مادرت
اطمینان من برای راحت بودن زندگیت همه ی اینا رو داشتی وهیچی نگفتی؟؟
اشتباه میکنه
نمیتونم بهش بگم بی قرار تر شدم
نمیتونم بگم یک سال فقط کابوس بود
_نداشتم بابا اون دختر فقط برای آروم کردنم بود همین……
صداشو دوباره برد بالا
_پس باید به ما میگفتی….. باید ما رو از جهنم فکر و خیال برای خودت راحت میکردی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان لطفا آووکادو و هامین رو هم بذار
امیدوارم پارت گزاری با نظم ادامه پیدا کنه.
خیلی دلت خوشه امید الکی داری
وای
تروخدا نگیرش ها نگیر امیر حسین رو
لعنت بر تو میعاد لعنت
هنوزم نمیخواد بگه اون دختر رو برا انتقام گرفتن سراغش رفتم میگه آروم کردن خودم خب پدرش هم یه برداشت دیگه میکنه لعنت بهت میعاد