_خودتو داری میزنی به اون راه؟؟
به مسخره بهش توپیدم
_با من میای خونمون؟! انگار صبح اومده قراره من شب بیام دنبالش
چشماش پرشده بود
_اینطوری بهم نگو
میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟؟
صداش بلند بود که نگاه بابا و ماهور اومد سمتمون
مجبور شدم دستشو بگیرم و ببرمش بیرون سالن درم ببندم
وایسادم جلوش
_عادت کن به ندیدنم
چون فقط منتظرم یه کم دیگه بگذره بعد بهشون میگیم تصمیمون چیه؟؟
دوباره دست انداخت رو مچ دستم و گرفت
دیگه داشت کلافم میکرد که با حرص زل زدم به صورتش
_تو بهم نگفته بودی بچه داری؟؟ الان نباید من طلبکار باشم؟؟
این دفعه دستشو با حرص پس زدم
_ولی بهت گفته بودم منصرف شو چون تو گذشته ام کم گند بالا نیاوردم…….حالا که حافظه ات عین ماهیه بگم خودت بهم گفتی برات مهم نیست
هر چی باشه…..الانم قرار نیست براش مادری کنی که اینطوری جوش میزنی…….
_معلومه…..
_چی؟؟
لحنش تیز شد
_مطمئن باش شده برای بچه ای که نمیدونم مادرش کیه ولی تو باباشی مادری میکنم ولی ازت طلاق نمیگیرم
بالاخره داره خودشو نشون میده
_چطوری اونوقت میخوای جلومو بگیری؟؟آهااان……دوباره میخوای شیپور ورداری دادار دودور راه بندازی که میعاد دوباره یه وره دیگش زده بالا و مشکل داره؟؟
لحنش یه دفعه آروم شد
_من اون حرفو نزدم بهشون…..
یه پوزخنده مسخره زدم و تو صورتش خم شدم
_شاید باورت نشه ولی یه جاهایی وقتی میدیدم چطوری داری خودتو به آب و آتیش میزنی به خاطره من دلم میخواست دل بدم بهت
سعی ام میکردم….
ولی الان خوشحالم که نتونستم باورت کنم
چون تازه دارم جواب امتحان اعتمادی که با نفهمی و چشم بسته بهت کردم میبینم
متلمس و درمونده گفت
_من اشتباه کردم میعاد
بچگی کردم……اصلا ما که پسرتو داریم دیگه بچه هم ازت نمیخوام فقط نگو طلاق ولم نکن
دیگه رسما به هق هق افتاد
یه آدم با دوست داشتن چرا انقدر خطا میره؟
فقط داشتم به گریه کردنش نگاه میکردم
_باور کن……من…..مجبور شدم
چرا نمیخوای قبول کنی؟؟
اصلا…..تو چرا فکر میکنی همش تقصیر منه؟
سعی کردم صدامو پایین نگه دارم تا داخل نشنون
چون مامان فکر میکنه دلخوری من موقته اونم به خاطره حرفای عسل
نمیخوام دوباره وضعمون بدتر بشه تا به موقعش خودم همه چیز بهشون بگم
_چون همش تقصیر توعه…..همون پارسال وقتی بهت گفتم قبول نکن باید حرفمو گوش میدادی
تا اومد حرف بزنه با دست جلوشو گرفتم
_نمیخوامم بشنوم دوستم داری که بیشتر از چشمم بیوفتی پس هیچی نگو
پشت کردم بهش و از اون خونه رفتم
سه ماه گذشته
سردردا و بی خوابیایی که نزدیک دوسال بود نداشتم دوباره برگشتن
نمیدونم چرا…..دردم و نمیدونم
نمیفهمم
فقط سنگینی یه چیزی روی سینم و احساس میکنم…….همین…..
زیاد نمیام پیش خانواده چون تنهایی رو ترجیح میدم هر چند میامم وقتی رفتار سرد مامان و کمی بابا رو میبینم پشیمون میشم
البته به ظاهر برای مامان وجود ندارم ولی از سوالای عماد و ماهور که چی میخورم و حالم خوبه میفهمم واسطه ی مامان شدن برای آمار گرفتن ازم
خندم گرفت
عماد امشب به مسخره گفته بود برام فسنجون درست کرده خودمو برسونم
منم اومدم
عسلم همینجاس
پدرش خبر نداره از زندگیمون یعنی کارش نمیذاره
بالاخره آدم کله گنده ای و سرش اون بالا مالاها
زن دایی ام مدام تو زندگیه خودش غرقه
آرمانم که کلا نیست بیشتر کاناداس تا اینجا
برعکس ما هیچ وقت خانواده نبودن
یعنی قبل از کارای من…..
با اینکه برام مهم نیست ولی بعضی وقتا دلم برای تنهاییش میسوزه
اما خودمو میزنم به اون راه
از ماشین پیاده شدم
دیدمش از دور
با بابا داشتن توپ بازی میکردن
تو خرید وسایل براش کم نذاشتن
عماد و ماهور که دیگه هیچی
اتاقش دیگه جا نداره برای اسباب بازی
روحیشون خیلی عوض شده
همشون
مخصوصا هم مامان هم بابا
خوشحالم چون شاید یه ذره از اون حال خرابی که چند سال بهشون داده بودم با وجود این بچه از بین رفته بود
نوه همینه یعنی؟؟
منو حساب نمی آوردن و با بچم…….
بچم؟؟؟ بچه ی اون دختر
چرا مدام باید یادآوری کنم به خودم که اون بچه ی من نیست؟؟
باهاش کاری ندارم
چون هر وقت میبینمش یاد مادرش میوفتم و اون چشما که مطمئنم خیلی نمدار میشه به خاطره بچه اش…..
ولی گاهی
یه چیزی عین خوره تو مغزم میره مثل احساسِ…………..گناه……..
فکر خودمو مثل همیشه عوض کردم
به هر حال…….عاشقشن
خیلی زیاد
تو همین چند ساعت در هفته ای که میام اینجا میبینم که چطوری دورش میچرخن
با اون قد یه وجبیش داشت عقب عقب میومد که خورد بهم و افتاد رو زمین
بغ کرد
از من میترسه مثل مادرش
تا اومد بزنه زیر گریه بابا اومد و بلندش کرد
_بابایی…..
به بابا میگفت بابایی به مامانم مامانی
ماهور و عمادم عَم بودن
عماد میگفت جنسیت و تفکیک نمیکنه عمه و عمو رو در هم میگه حالا هر کی به کارش اومد انتخاب میکنه برای دست بوسی…..
_جون بابایی……چیزی نشده که……
شلوارشو تکوند
_شما مرد شدی آقا پسر….گریه نه…..
زبونش هنوزم مثل همیشه بود پر از صبر و مهربونی و به وقتش پر از جدیت و تنبیه
دستشو انداخت تو دهنش و بابا بیرون کشیدش
_سلام
_علیک سلام بابا…..
هنوزم دلخور بود ولی نه اندازه ی مامان
معلومه خیلی دلش ازم شکسته که بعد از سه ماه صاف نشده باهام
بابا دوسه باری سعی کرد از مادرش بپرسه که من خواهش کردم فراموشش کنن
دست پسرو گرفت
_بریم دیگه خسته شدی…….
رفتن منم دنبالشون ولی امیر هر از گاه برمیگشت و منو دید میزد و محکمتر دست بابا رو میگرفت
کاریش ندارم ولی هیولام براش
اما بابا که مثل همیشه انگار متوجه میشه من خودمم نمیفهمم چیکار میکنم که تا حالا راجع به رفتارم با این بچه چیزی بهم نگفته وگرنه آدمی نیست که بشینه و اشتباه بچه هاش و ببینه و چیزی نگه
بلند سلام کردم مامانم فقط جوابمو داد و امیر و بغل کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 132
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نیست تا فردا رمانایی که خیلی وقته پارت ندادینو بذارین لطفا گلادیاتور ،سکوت تلخ، هامین، رمان گرداب چی شد یه مدت هر روز میومد چن ماهه دیگه پارت نمیاد
الان دقیق سه سال میشه که اون بلا رو سر مهسا اورده. مهسا رو شکسته و نابود باقی گذاشته و خودش مثلاً زندگی کرده.
من به میعاد امید و اعتمادی ندارم. کاش بابای میعاد پیگیر مهسا بشه و نجاتش بده.
ولی همونجور که تو نظرات پارت 30 نوشتم، حال میعاد دیدنی میشه. مرگهای پشت سر همش دیدنی میشه
موافقم باهات
چرا بابای میعاد نمیره دنبال مادر امیر طفلک مهسا
میعاد اصلا دل نداره به بچه هم محل نمیذاره
فاطی جون فئودال رو نمیدازی؟ 9 روز گذشته از پارت قبلی