_نیما…..سلام
_علیک سلام…..فرمایش؟؟؟
باهام چپ افتاده تقریبا دوسالی میشه
ذره ذره رابطه ی ده سالمونو کم کرد
الانم فقط برای یه سری کارای حقوقی میاد اینجا
بعضی وقتا احمقانه فکر میکنم یعنی از نیما کمترم که اینطوری پشت یه دختره غریبه دراومد دختری که حتی نمیشناستش
_میخوام…..شکایتمو پس بگیرم…..
_از کی؟؟
_اون دخترِ
از وقتی به عسل میگه مامان…….یه چیزی عین خوره تو مغزم وول میخوره که این درست نیست
الانم میزارم بیاد بیرون
حداقل آزاد باشه
و منم راحت بشم از این عذاب وجدان لعنتی
پسرشم……بهش نمیدم…..
چون مامان و بقیه خیلی تو این سه چهار ماه بهش وابسته شدن
تلاشم میکنن هم من بهش توجه کنم و هم اون ازم نترسه
دیروز ماهور یه توپ براش خریده بود و بهش گفت بابا برات خریده یعنی من……
حسم بهش پدرانه نبود شاید هیچی نبود
چون با دیدنش مدام یاد اون میوفتم و هر چقدر بخوام توجه نکنم و برام مهم نباشه بازم اذیتم میکنه
مامان باهام آشتی کرد
جداییم از عسلم فعلا کنسل شده تا زندگیمون به یه ثبات برسه
فقط نمیدونم چی بهش بگم که وقتی اومد سراغم دمشو بزاره رو کولشو در بره
بایدم به همین راضی باشه دیگه مگه نه؟
من بی خیالش شدم….ازش گذشتم…..از قاتل بودنش…..
_سه سال شده آره؟؟ الان آروم شدی؟ عقده هات خالی شده؟ الان دیگه راحت میخوابی؟
_خفه میشی یا برم دنبال یه وکیل دیگه…..
مکث کرد و اخر سر با یه بی میلی زیاد حرف زد
_مدراکتو برام بفرست…..
قطع کرد بدون خداحافظی
دو سه روز گذشته بود که بهم زنگ زد
_تموم شد؟؟
_آره ولی من کاری نکردم……
_یعنی چی؟؟
_یعنی جالبه یه روز قبل از تو یه نفره دیگه بدهیشو داده بود
بهم زدن برای انجام کاراش…..
او کسی رو نداره….
_شوخی میکنی مگه نه؟؟
_ببین میعاد……گذشت اون موقع که بهت جک میگفتم و باهم میخندیدم
بس نمیکنه و هر بار با تکرارش منو عصبانی میکنه
_کار کیه یعنی؟؟
_چه میدونم میگفتی یه برادر داره اون نبود؟؟
_اون جیبشو نزنه کمکش نمیکنه….کسی ام غیر از اون نداره
_صحیح…..
اونوقت تو با همچین دختر کله گنده ای طرف شده بودی چطوری شکستش دادی؟؟
فقط نیما میتونه یه بند لیچار بارم کنه و من بهش چیزی نگم
_میتونی بفهمی کار کیه؟؟
_فکر کردی من کی ام؟….اینا کارای داییته که با کله گنده ها میپره…..
_حتی یه نشونه ی کوچیکم نمیتونی پیدا کنی؟؟
_آخه میخوای چیکار؟ تو فکر کن یه خیر یه آدم درست حسابی که آدم بود و نذاشت اون دختر تو زندان بمونه
مطمئن باش پیداش کنم دستشم میبوسم……
چند روزه تمام فکر و ذکرم درگیر اون دختر بود…..یعنی تا الان آزاد شده؟
اصلا کار کیه؟؟
معمولا به جای چند میلیارد بدهی یه نفر بدهی های کوچیک چند نفرو میدن ولی این……
تلفن اتاق زنگ زد و زدم اسپیکر
_آقای پیشرو خانم معینی اومدن میخوان شما رو ببینن……
_معینی کیه؟؟
_چند لحظه…..خانم اسم کوچیکتون…..
_مهسا…..
شنیدن صداش هر چند نا واضحش کافی بود تا بشناسمش
چقدر احمق بودم که فامیلیشو برای یه لحظه فراموش کردم
از جا پریدم و رفتم سمت در و بازش کردم
پشتش بهم بود که با بلند شدن سماک برگشت سمتم
ولی ناخداگاه اخمام رفت توهم
هنوزم وقتی میبینمش فکرم میره سمت الهه برعکس وقتایی که جلوی چشمام نیست و همش تو سرمه
میدونستم میاد ولی انقدر زود؟؟
ساک تو دستش یعنی همین امروز آزاد شده؟؟
اصلا آدرس اینجا رو از کجا گرفته؟
باچشمایی که ترس داره و دستایی که دسته ی ساکو مچاله میکرد از استرس زل زده بود بهم
به نفعشه حس مادریشم مثل عذاب وجدانش باشه و بی خیال پسرش بشه
ولی………بعید میدونم
با سر بهش اشاره کردم
_بیا تو
اومد تو اتاق و درو پشت سرش بستم
اون ثابت وایساده بود و من نشستم پشت میز
میخواستم بی تفاوت باشم ولی قلبم بی امان میزد……
شک ندارم به خاطره احساس تنفرم بود
خب پس چرا داد نمیزنم؟
چرا بیرونش نمیکنم؟
چرا بیشتر نمیترسونمش
مگه سه سال قبل از این کار لذت نبرده بودم
ولی……نه…..دلیلی نداره
چون نقطه ضعفش دست منه
این براش بزرگترین دردِ
پسرشو نمیخوام ولی سهم این دخترم نیست و قرارم نیست دیگه پسش بدم
خودمو مشغول کاغذا و مانیتور کردم و حواسم هم چنان به اون…..
مهسا&
اصلا انگار من نیستم
داشت کار خودشو میکرد
ازش میترسم سه ساله ازش میترسم و شده کابوسم نفرتم بزرگترین اشتباهم
ولی الان فقط میخوام بچمو بگیرم و برم
چند بار اومدم دهن باز کنم ولی
چقدر سخت بود گفتن همین حرف ساده
گفتن اینکه اومدم دنبال بچم……بهم پسش بده
_بشین……
بالاخره بعد از چند دقیقه بهش نگاه کردم
_با تو نیستم مگه؟؟
الان سکته میکنم
هر چی بیشتر جلوی چشمش نباشم بهتره
_نه…..نه من فقط……اومدم دنبال امیر حسینم
میشه……
بالاخره نگاهش بالا اومد
ترسناک نبود ولی من دست خودم نیست
همش فکر میکنم بازم میخواد یه کاری کنه تا بیشتر عذابم بده
چشماش نشست رو دستایی که نمیدونم از کی شروع به لرزیدن کردن
_گفتم…..بشین
به حرفش گوش کردم تو دور ترین صندلی از میزش نشستم
که گوشی رو برداشت
_خانم یه لیوان آب قند بیارین اتاقم
آب قند برای چی؟؟نکنه چیزی شده
بلند شدم رفتم کنار میزش و با ترس وحشتناکی لب زدم
_امیرحسین چیزیش شده؟؟
از حرفم انگار جا خورد که یه لحظه دستش رو کاغذای جلوش ثابت موند
ولی یه نفس عمیق کشید
_نه……
قبل از اینکه چیز دیگه ای بپرسم در اتاقشو زدن
_بیا تو……
یه آقای میانسال بود که با اشاره ی اون لیوان و گذاشت جلوی میزی که وایساده بودم
برای من گفته بود؟؟
خدایا میخواد چیکار کنه مگه؟
_بخور یکم…..حوصله ندارم اینجا غش و ضعف کنی
نشستم…..لعنتی
دستام چرا بدتر میشه
لیوان آب قند و برداشتم و بدون حواس شروع کردم به هم زدم
یه ذره میریخت رو چادرم یه ذرم هم میزدم تا اینکه با دوتا دستم لیوانو گرفتم و بالاخره کم کم خوردم
دستمو گذاشتم رو قلبم و بغض کردم
به خاطره امیر آروم باش…..به خاطره امیر
الان بچم و میگیرم و میرم
اون نمیخوادش……آروم
خدایا بهم آرامش بده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 86
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا به ما صبر بده از دست میعاد چه برسه به مهسای بیچاره.فکر کنم کار بابای میعاد باشه ولی هر کی بوده کاش کمکش کنه بچه رو پس بگیره.ممنون جناب ادمین لطفا رمانای دیگه رو هم بذارین خیلی سایت خلوته