نمیدونم چقدر گذشت اصلاحواسم به ساعت نبود
لیوان خالی رو گذاشتم سرجاش
_آدرس اینجا رو کی بهت داد؟؟
دوباره زل زدم بهش
آروم جوابشو دادم
_مددکاری….خانم کریمی
وقتی بهم گفت شرکت پخش دارو پیشروعه خیلی جا خوردم ولی اینم زدم به حساب تمام دروغایی که بهم گفته بود
_میدونی کی بدهیتو داده؟
دلم شور افتاد و آب دهنمو قورت دادم
اگه بفهمه کار یه خیر بوده و نقشه هاش نصفه نیمه مونده و بخواد با بچم منو آزار بده چی؟؟
_ن…..نمیدونم
سرشو از رو مانیتور به طرفم چرخوند و با اخم و بی حس نگاه کرد
اونقدر ازش میترسم که همش فکر میکنم یه نقشه ای داره برام پس بهونه نمیدم دستش
_گ….گفتن کار یه خیره……من……نمیدونم کیه
میشه……میشه پسرمو بدی؟
دوباره سرگرم کاغذاش شد
_جا داری؟؟
_جا؟؟؟
_خونه……کجا میخوای بمونی
برای چی میپرسه؟
_خونه ی زیبا هست…..دوستم
_قبل از زندان که کسی نبود….نکنه از رفیقای اونجاس…..
راست میگه
بعد از عسل هیچ کس نبود تا اینکه زیبا بهم فهموند همه مثل هم نیستن
ولی چرا اینکه من دوستی نداشتم و یادشه؟؟
اصلا بهش چه ربطی داره؟
_آره……
میشه……بگی کجاست؟ خودم میرم دنبالش…..توام به کارت برسی
فقط داشت نگام میکرد….ابروهاش بالا پرید
_به کارم برسم؟؟
من گفتم؟؟؟اصلا نمیفهمم چی میگم
به آدمی که زندگی من و جهنم کرد
خدایا ترو خدا کمکم کن
دسته ی ساکو تو مشتم فشار دادم
_م….منظورم اینه مزاحمت تو نمیشم…….یعنی دیگه نمیخواد زحمت بکشی……ب….برای این مدتم ببخشید……
آره بهش ببخشیدم میگم غلط کردمم میگم به دست و پاشم میوفتم
فقط بگه کجاست…..
ولی اصلا از نگاها و رفتارش حس خوبی ندارم
_کارم……چزوندن توعه که…..مطمئنی؟؟
نه…..نه……شروع نکن
دوباره از جام بلند شدم و چسبیدم به میزش
انقدر درمونده و ناله وار گفتم که حد نداشت
_ببین……میدونم ازم بدت میاد…..
بلند شد دستاشو رو میز کوبید و به طرفم خم شد
انقدر یهویی که از ترس نفسم یه لحظه رفت
_نه…….ازت بدم نمیاد……
خوب گوش کن……
نه تنها ازت متنفرم
دیدنت……حالمم بهم میزنه
تک تک کلماتشو با انزجار ازم میگفت
حقارت و مثل اون روز
تو بند بند وجودم حس کردم ولی مگه عادت نکرده بودم به حرفاش مگه مدام تو سرم تکرارشون نمیکردم
پس چی شده دوباره که برام تازه شدن؟؟؟
نه……….برام مهم نیست
تحقیراش
حرفاش
توهیناش
تهمتش
دیگه برام مهم نیست
اگه اینجام فقط به خاطره…..بچمه
ناخداگاه صدام رفت بالا
_باشه هر چی تو بگی هر چی تو بخوای
فقط بچمو بده میرم……از زندگیت میرم تا دیگه نه من نه پسرمو نبینی…..
یه دفعه زد زیر خندید
بلند…..
مثل دیوونه ها
بعد شروع کرد به داد زدن
_بررری؟؟؟
من……انداختمت اون تو که حالا حالا عذاب بکشی ولی الان چی شد….. یکی از ناکجا بدهی چند میلیادیتو داد و اومدی بیرون…..
به مسخره ادامه داد
_بری……بری و دیگه پیداتون نشه؟ بری و راحت زندگیتونو بکنی اونم با پسرت…… خوش و خرم؟؟
بالا تنه شو طرفم خم کرد
و من ترسیدم و خودمو عقب کشیدم
_این نبود تاوان کشتن یه آدم……ول کردنش ۶ ساعت زیر بارون و جون دادنش
دوباره محکم به میزش کوبید
_این نبود تاوان گرفتن الهه از من….
میدونستم آروم بودنش الکیه
وسط گریه هام به زور دهنمو باز کردم
_چی…..چیکار کنم دلت خنک بشه…..هاان؟ بگو همون کارو میکنم…..
لرزش صدام و میفهمیدم
که بهم نیش خند زد
_پسرتو میخواستی؟؟
اشکامو پس زدم و با سرم تایید کردم
میزشو دور زد و جلوم وایساد
سرشو بالا گرفت
خیلی حرص داشت اونقدر که از چشمای قرمزش میخواست منو بزنه
_فرستادمش رفت……
نفهمیدم؟؟
_چی؟؟
_بچتو…….دادم یه خانواده ی دیگه
داره دروغ میگه…..
میخواد عذابم بده تا دلش خنک بشه
_بچمو بده من……گفتم که میخوام ببرمش…..میخوایم بریم و دیگه مزاحمت نمیشیم……قسم میخورم…..اصلا دردسری برات نمیشه
نمیذارم حتی بفهمه پدرشی
راست میگم…..به خدا…..
دستامو دیوونه وار تکون میدادم و داشتم احمقانه راضیش میکردم پسرمو بهم بده
_اصلا دیگه برات مزاحمتی ندارم…….قول میدم
اصلا…… الهه ی تو رو یادم نره……قول میدم یادم نره چه غلطی کردم…..قول میدم…..قسم میخورم
من کاری نکرده بودم ولی به خاطره اینکه اروم بشه مجبور شدم بهش این حرفا رو بزنم
چرا چیزی نمیگه؟
عصبانی شدم و
نفهمیدم دستم کِی بند یقه ی پیراهن مردونه اش شد و صدامو بردم بالا
_بگو بهم کجاااااس؟بگو دروغ گفتی؟؟
بازم هیچی نگفت
تو چشماشم نشونی از شوخی نبود
جدی و قرمز از خشم
و تو دلم و خالی کرد
یقشو محکم تر تو مشتم گرفتم و تکونش دادم
_جواب بده دیگه
هیچی….
_۴ سال از زندگیمو گرفتی
همه……چیزمو……
حالم از خودم بهم میخورد که بهت اعتماد کردم به توی کثافت….
بس….بسمه دیگه
دیگه بسممممه
باید بچمو بهم بدی
میخوام باهاش برم یه گوشه زندگیمو بکنم……
نفس داغش رو صورتم نشست
_نمیشنوی؟؟ میگم دادمش رفت……
دستام شل شد و از یقه اش باز شد
دیگه نتونستم رو پاهام وایسم
سر خوردم رو زمین
دنیا دور سرم میچرخه
_بابا نداره من…….من که بودم……مادرش که بود……
_نبودی……از کجا میدونستم تو قراره آزاد بشی؟هااان؟؟
_تو….بهم گفتی…..مراقبشی…….بهم قول……قول دادی…..
جلوی پاهاش پهن زمین شده بودم و سرم پایین بود که زانوش جلوم خورد زمین و من با چشمای خیسم بهش خیره شدم
_من قولی بهت ندادم
چهار ماهه اون بچه وسط بود
من اگه میخواستم قاتل بودن مادرشو تلافی کنم حتی نمیتونی تصورشو بکنی چه بلایی سرش می اومد
چرا هی رنگ عوض میکنه؟
با مشت کوبیدم تخت سینه ش
_چها…..چهار ماه…….نتونس…تی…….تو……آدم نیستی…….تو آدم نیستییییی…..
دوباره دستمو آوردم بالا و اینبار چند بار مشتم به شونش زدم
فقط نگام میکرد
_عوضی اون بچه ی تو بود…..پسر تووووو
چطور دلت اومد……چطور دلت اومد
خدااااا من الان چیکار کنم…….من الان چیکار کننننم؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینطوری شد🥺😶
آدم مریض روانی حال به هم زن
خدا لعنتت کنه عماد، چرا این قدر سنگ دلی آخه
فاطمه جون عزیزم یبار نشد بدون عز و جز و التماسای من آووکادو .سال بد،گلادیاتور یا هامین رو بذاری 😏💔
چرا انقدر خره میعاد.
مهسا چرا نمیگه چرا اسمی از عسل نمیاره. خودشو راحت کنه.
خدا لعنتت کنه میعاد که با دل ی مادر اینکار رو میکنی 🥺😔
چرا مهسا بهش نمیگه
هزار بار بگم لعنت به میعاد هنوز کمه براش😔😔💔