* * * *
با خشونت پاشو روی ترمز گذاشت و گفت
_پیاده شو!
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
_میگم یه وقت کار امروزمو سر امتحانام تلافی نکنی گناه دارم.
در حالی که از عصبانیت رنگ عوض کرده بود گفت
_آبرو نذاشتی واسم سوگل اون چه کاری بود کردی؟
حق به جانب گفتم
_خوب کردم خیر سرت استادی نمیفهمی دختره فقط میخواست تیغ بزنتت تو هم که رفتی واسش طلا خریدی.خوب معلومه من اجازه نمیدم اون پلاک بی زبون و بدی بهش.
نفسش و فوت کرد و گفت
_اون واسه من پولی نبود.
با پرویی گفتم
_اوکی بدش به من!
ابرو بالا انداخت و گفت
_چیزی که واسه دوست دخترم خریدم بدمش به تو؟
با شیطنت گفتم
_دوست دختر سابقت.
اخماش در هم رفت. درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت.
برگشتم و نگاهش کردم که با من و من گفت
_من توی ایران خیلی تنهام!
_اوخی عزیزم.
گفت
_حالا که اینو پروندی خودتم واسم یکی دیگه پیدا میکنی.
چشمام گرد شد و گفتم
_به من چه مگه من بنگاه دوست یابی دارم؟بعدم من همه ی دوستام توی دانشگاهن میخوای با دانشجوهات آشنات کنم؟ ببین پری هست،زهرا هست، آنا هست…
وسط حرفم پرید:
_خودت چی؟
ابرو بالا انداختم
_من چی؟
با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟یعنی منظورم همون پسره که آوازه ش همه جا پیچیده بود همون…
وسط حرفش پریدم و مثل سنگ سرد و یخ گفتم
_نه!
دستگیره رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که بازم مچ دستمو گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_مرسی!
متعجب گفتم
_واسه چی؟
با تک خنده ای گفت
_واسه اینکه امروز رابطه مو با اون دختر بهم زدی! هر چند بد دلشو شکوندی اما… حق با تو بود.
نیشم شل شد و گفتم
_چاکریم!
گیج گفت
_یعنی چی؟
خندیدم و گفتم
_زیاد درگیر نشو پسر عمه خداحافظ!
پیاده شدم و کلیدمو از توی کیفم برداشتم.درو باز کردم و رفتم داخل….
صدای داد و بیداد از طبقه ی بالا میومد پناه بر خدا یعنی چی شده؟
پشت در صدای عصبی بابامو تشخیص دادم
_آقاجون دارم بهت میگم رفتم طبقه ی پایین پسره ی جلمبور دخترمو از راه به در کرده. تو نمیدونی من تو چه وضعی دیدمشون
دستمو روی دهنم گذاشتم، فاتحم خوندست. به بابابزرگ گفت…بار آخر دختر عموی بزرگم و توی خیابون با یه پسر دیده بودن به دو هفته نکشید بابابزرگ وادارش کرد بشینه سر سفره ی عقد حالا هم…
صدای زمخت بابابزرگ رو تشخیص دادم
_دختر تو ببر برای معاینه…اگه بکارت نداشت من حساب جفتشون و می رسم.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد.داشتم سقوط میکردم که دستمو به دیوار گرفتم… خدایا خودت به دادم برس!
بابام متعجب گفت
_یعنی چی آقاجون؟ دخترمو بردارم ببرم معاینه؟
دیگه نموندم که بشنوم، با دو پای اضافه راه اومده رو برگشتم و از خونه زدم بیرون…
بدبخت شدی سوگل، اگر ببرنت معاینه بدبخت ترم میشی!
* * * * *
هوا کم کم داشت تاریک میشد. بابام بیست و یک بار زنگ زده بود اما جواب ندادم.
نه جرئت خونه رفتن داشتم و نه جایی برای رفتن… کارتون خواب نشده بودیم که اونم به لطف ورود آرمان شدیم. یادم باشه اینم به لیستم اضافه کنم تا انتقام شو بگیرم.
دو روز دیده بودمشو توی این دو روز دویست تا بلا سرم نازل شد.
گوشیم توی دستم لرزید.سومین بار بود که این شماره ی ناشناس زنگ میزد. بی حوصله ریجکت کردم و خواستم گوشیو خاموش کنم که پیامکی روی گوشیم اومد
_آرمانم!
ابروهام بالا پرید و همون لحظه گوشی دوباره زنگ خورد. این بار جواب دادم و تمام دق و دلیمو سرش خالی کردم
_ها؟چی میخوای؟
صدای کلافش توی گوشم پیچید
_کجایی تو؟
_به تو چه؟
عصبی گفت
_ببین من حوصله ی کل کل با تو رو ندارم. دایی اومده یقه ی منو گرفته و سراغتو ازم میگیره بگو کجایی!
لب گزیدم و گفتم
_خیلی ناراحت بود؟
کلافه گفت
_فقط آدرس بده.
نفسمو فوت کردم و آدرس پارکو دادم. بدون حرف تماسو قطع کرد.
انگار نزدیک بود چون به ده دقیقه نکشید که سر و کلش پیدا شد.
نه سلامی نه علیکی عین بزغاله بازوم و گرفت و با خشونت گفت
_پاشو.
بازوم و از دستش کشیدم بیرون و گفتم
_من نمیرم خونمون.
چهره ش قرمز شده بود و غرید
_تو میدونی چه حرفایی بار من کردن؟وجب به وجب خونه مو گشتن.تو گم و گور میشی این وسط من باید اعصابم داغون بشه.راه بیوفت تحویل بابات میدمت
خواست بازم بازوم و بگیره که عقب کشیدم و گفتم
_من نمیام تو اون خونه!
نفسش و فوت کرد و گفت
_دردت چیه تو؟
با مکث گفتم
_دردم؟دردم اینه که میخوان معاینه م کنن. من انقدر بی ارزش نیستم که برای اثبات خودم معاینه بشم.
آره جون عمت چه قدرم که دردت اینه!
متعجب گفت
_معاینه؟ نکنه فکر میکنن من تو رو…
سکوت کرد. دستی لای موهاش فرو برد و گفت
_خوب براشون توضیح میدیم که همه چیز یه اتفاق بوده.
پوزخندی زدم
_تو بابابزرگ و نمیشناسی تا بهش ثابت نشه دست برنمیداره.
_میگی چی کار کنیم؟خب بیا برو معاینه شو بهشون ثابت بشه من کاری باهات نکردم.
اخم کردم و گفتم
_نمیرم…من یه شخصیتی دارم واسه خودم.
نفسش و فوت کرد. مچ دستمو گرفت و گفت
_راه بیوفت.
متعجب گفتم
_کجا اااا؟
نگاهم کرد و جواب داد
_فعلا تو هتل زندگی میکنم. میریم اونجا.
یعنی برم خونه ی اون؟با کشیدن وستم دنبال خودش مهلت حرف دیگه ای بهم نداد.
* * * *
دمر روی تخت خوابیده بودم و سرم تا ته توی جزوه م فرو رفته بود که چند تقه به در خورد.
سریع صاف نشستم.آرمان اومد تو و با صورتی در هم غذای دستشو گذاشت روی میز و گفت
_میشه از اتاق نیای بیرون؟
ابروهام بالا پرید و گفتم
_چرا اون وقت؟
خیره نگام کرد و گفت
_مهمون دارم.نیا بیرون باشه؟
ابروهام با شیطنت بالا پرید و گفتم
_دوست دختر جدید پیدا کردی میترسی اینم بپرونم؟
نفسش و کلافه بیرون داد و کشدار گفت
_سووووگل
نشستم و گفتم
_شرط دارم.
با اخم گفت
_چی اون وقت؟
_خوب ببین من اگه درس بخونم هشیارم یعنی هر صدایی اون بیرون بیاد من یه واکنشی نشون میدم یه وقت فکر نکنی دست خودمه ها نه انگل درونم بیداره. اما اگه تو فردا قول یه نمره ی خوبو بدی من میخوابم در نتیجه انگلای درونمم میخوابن اون وقت که تا صبح شتر دیدم ندیدم.
به درگاه در تکیه زد. دستشو توی جیبش فرو برد و گفت
_دیگه چی؟
با نیش باز گفتم
_همین فعلا…
قاطع گفت
_امکان نداره.
منم مثل خودش قاطع گفتم
_پس منم امکان نداره امشب تو زهر نکنم.
خواست حرفی بزنه که زنگ آیفون بلند شد.هول شده گفت
_نیا بیرون باشه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_اول قول بده. مردونه.
نفسش و فوت کرد و با اجبار گفت
_باشه،قول میدم. مردونه بگیر تخت بخواب غمت نباشه.
حرفشو زد و درو بست. با شیطنت لبخندی زدم.ها ها…
کل جزوه ها رو شوت کردم پایین تخت و با لذت زیر پتو خزیدم اما رادار هام فعاله فعال بود.
صدای خندیدن و که شنیدم دیگه نتونستم جلوی فضولیمو بگیرم.
بلند شدم و به سمت در دویدم گوشمو چسبوندم به در و صدای ناز و دخترونه ای رو شنیدم و پشت بندش صدای آرمان
_خوشگل میخندی!
چشمام گرد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا پقی نزنم زیر خنده.
پسره ی چاپلوس…نه به اون اخم و تخمش نه به الان که برای زدن مخ دختره این حرفا رو میزنه.
نمیدونم چرا به طرز عجیبی ساکت شدن.
خدایا این طوری که من از فضولی میمرم.
صدای جیغ خفه ی دختره که اومد دیگه نتونستم تحمل کنم.
در اتاق و مثل گانگسترا باز کردم و یه دفعه پریدم بیرون
دختره با دیدن من مثل برق بلند شد و آرمان ضربه ای به پیشونیش زد.
حیرت زده از صحنه ای که دیدم گفتم
_کافرین شما….؟
دختره تاپ نیم وجبی تنش و صاف کرد و با لحن لوسی گفت
_این کیه آرمان؟
آرمان هم بلند شد و در حالی که به من چشم غره میرفت گفت
_دختر داییمه امشب مهمون منه!چیکار داشتی سوگل؟
نگاهم روی دکمه های نیمه باز یقه ش افتاد و ذهنم فلش بک خورد به روزی که…
با حالی خراب از یادآوری گذشته میخواستم حرفی بزنم اما انگار زبونم خشک شده بود.
فقط لب هام تکون خورد و در نهایت بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق و درو بستم.
خودمو روی تخت انداختم. سرمو توی بالش فرو بردم و چشمامو محکم بستم.
بهش فکر نمیکنم،فکر نمیکنم،فکر نمیکنم…
* * * *
با صدای داد و بیداد از جا پریدم.همزمان در اتاق با شدت باز شد و بابام برافروخته اومد داخل. بلند شدم و قبل از اینکه یک کلمه حرف بزنم سیلی محکمی نوش جان کردم و افتادم روی تخت.
داد آرمان بلند شد:
_دایی جان شما گوش بدید من چی میگم…
بابام زیر بازوم و گرفت و بلندم کرد چشمام از سیلی که خورده بودم سیاهی می رفت.
با خشم غرید
_آدمت میکنم.
دستشو بالا برد تا سیلی دوم رو بزنه که آرمان مچ بابام رو توی هوا گرفت.
جلوی من سینه سپر کرد و گفت
_نمیذارم بزنیش دایی.
بابام در حالی که از عصبانیت کبود شده بود داد زد
_تو میخوای من قاتل بشم پسر؟ هان؟
تازه قفل زبونم باز شد و با التماس گفتم
_بابا به خدا من کار بدی نکردم.
با این حرف عصبی تر شد و عربده زد
_بی پدر من این طوری بزرگت کردم؟تو حیا نداری؟تازه میگه کاری نکردم. آثار کثافت کاری تون توی خونه هست اون وقت تو میگی کاری نکردم.
ناباور نگاهش کردم. بازوم و گرفت و از پشت آرمان کشیدتم بیرون و داد زد
_دختری که دامنش لکه دار بشه مجازاتش مرگه… مرگ.
🌹🍂🌹🍂🌹🍂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.