دستم و زیر چونم زدم و بی حوصله روی کاغذ مشغول کشیدن خطوط فرضی شدم.
امروز قرار بود به جای آرمان استاد جایگزین بیاد و من حتی نمی دونستم چه طور میخوام این دو ساعت مزخرف رو بگذرونم.
پری وارد کلاس شد و با چشم اطراف رو گشت. با دیدن من به سمتم اومد و کنارم نشست.
انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده با شادی گفت
_چه خبر؟
فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم.
زد سر شونم و گفت
_شجاعت تو تحسین میکنم که همه چیو به آرمان گفتی.
صاف نشستم و گفتم
_منظورت چیه؟
با لبخند خبیثانه ای گفت
_ چند شب پیش اومد خونه ی من.
قلبم از حرکت ایستاد ترسیده گفتم
_خوب؟
_انگاری مست بود. ازم درباره ی تو پرسید من چیزی بهش نگفتم اما وقتی دیدم همه چیو میدونه…
از جام پریدم و گفتم
_چی بهش گفتی پری؟
_از تو و شایان گفتم.خوب اون گفت همه چیو میدونسته منم…
رسما وا رفتم.پس اون همه چیو فهمیده بود.
اما چرا چیزی نگفت؟چی میخواست بگه؟ اون سخت ترین انتقام و گرفت… رفت!
کولم و برداشتم و بدون توجه به حرفای پری از کلاس بیرون زدم.
حالا اون جریان کامل و میدونست.فهمید بازم بهش دروغ گفتم.
خدا لعنتت کنه پری!
موبایلم و از جیبم در آوردم و شماره ی عمه رو گرفتم.باید با آرمان حرف میزدم.باید شماره ی امریکاشو از عمه می گرفتم.
به دومین بوق نرسیده جواب داد. تند گفتم
_سلام عمه خوبی؟راستش زنگ زدم تا…
وسط حرفم پرید
_سلام عمه جون اتفاقا کار خوبی کردی منم الان میخواستم بهت زنگ بزنم.
بدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده ادامه داد
_الان یه آدرس میفرستم پاشو بیا اینجا… وکیله آرمان کارای طلاق تونو انجام میده میگه چون توافقیه و آرمان هم نیست زود میشه طلاق گرفت.
وسط حیاط دانشگاه خشکم زد.
با تته پته گفتم
_طلاق؟
_آره عمه آرمان بهم زنگ زد گفت همه چیو سپرده دست وکیلش تو هم معطل نکن اگه کلاس نداری بیا اینجا کار و زودتر تمومش کنیم.
حس کردم دنیا دور سرم چرخید.
بهم گفت اگه بتونه با خودش کنار بیاد برمیگرده اما به این زودی میخواد طلاق بگیریم.
صدای عمه از پشت خط اومد
_چی شد؟میای؟
نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم
_من نمیخوام طلاق بگیرم عمه!
ناراضی گفت
_حدس میزدم.دختر مگه تو عقل توی سرت نیست؟به زور عقدتون کردن اون همه جنگ و دعوا داشتید اون وقت الانم نمیخوای طلاق بگیری؟
ملتمس گفتم
_قبلش باید با آرمان حرف بزنم عمه شمارش و میدی بهم؟
_میخوای کاری کنی از سر ترحم باهات بمونه؟عزیزم من پسرم و میشناسم. چیزی و بخواد تا به دستش نیاره ول کن نیست. اگه می خواستت ازت نمیگذشت.
بغض بدی بیخ گلوم نشست. حق داشت.
اگه منو دوستم داشت همه جوره پام میموند اما الان…
با صدای گرفته ای گفتم
_باشه عمه. آدرس و بفرست خودم و میرسونم.
نذاشتم حرفی بزنه و تماس و قطع کردم.
با پشت دست به صورتم کشیدم تا اشکام پاک بشه.
حقته سوگل…. همه ی اینا نتیجه ی حماقتاییه که کورکورانه کردی.
نتیجه ی دروغهایی که گفتی…اون حق داره با من نمونه. منم حق ندارم مجبورش کنم.
* * * * * *
_بیا بخور ضعف میکنی دختر تا کی میخوای خودتو شکنجه بدی؟
بی میل گفتم
_نمیخوام مامان برش دار
کنارم نشست و گفت
_دختر ساده ی من… اون ازت استفاده کرد الان داره اون ور دنیا حالش و میبره تو اینجا داری خودتو شکنجه میکنی؟ ارزشش و داره؟
خیره به روبه رو جواب ندادم
اشکم و پاک کرد و گفت
_شام تو بخور و بعدشم بخواب فردا زود بیدار شی بریم آرایشگاه ناسلامتی نامزدی ماکانه خودمونه
پوزخندی زدم. نامزدی ماکان درست روز طلاق من..
گرفته گفتم
_من نمیام…
به گونه ش کوبید و گفت
_مگه میشه نیای؟همه پرسیدن چی بگم؟عمتم هست میخوای خبر به گوش آرمان برسه که خودتو باختی؟
سر تکون دادم و با گریه گفتم
_اوهوم… بذار بفهمه تو چه حالیم.اصلا بذار بفهمه در نبودش دارم میمیرم مامان دارم خفه میشم.
با دلسوزی نگاهم کرد و گفت
_اون نمیخوادت…مگه غرور نداری؟
سرم و توی بالش فرو بردم. همه ازم میخواستن فراموشش کنم اما هیچ کس درکم نمیکرد
من عاشق آرمان بودم… حتی بیشتر از قبل!
* * * * *
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود
به وکیل آرمان نگاه کردم که گوشی به دست داشت نگاهم میکرد.
آرمان پشت خط بود و داشت انتظار میکشید تا من برگه ی طلاق و امضا کنم و همه چی تموم بشه.
دستام میلرزید.عمه مثل چی بالای سرم ایستاده بود تا منصرف نشم.
بغضم و قورت دادم و برگه رو امضا کردم
همون لحظه وکیل آروم پای تلفن گفت
_امضا کرد.
بله خوشحال باش آرمان خان… از شر یه دختر دروغ گوی عوضی خلاص شدی!
چشمام سیاهی میرفتم.
صاف ایستادم.همه جا در نظرم تار بود.
خودکار و سر جاش گذاشتم و به سمت در رفتم.
دیگه هیچ وقت نمیبینمش… شاید بعدها خبر ازدواجش به گوشم برسه. با همون دختر نجیبی که عمه میخواست.
آرمان هم دوستش داره. همون طوری که منو نگاه میکرد به اونم نگاه میکنه. براش غیرتی میشه و…
دستم و به در گرفتم. چرا نمیتونی با خودت کنار بیای سوگل؟ اون دیگه مال تو نیست. دوستت نداره، نخواستت!
_سوگل خانوم حالتون خوبه؟
صدای وکیل بود. سری تکون دادم و هنوز قدم بعدی و برنداشته بودم دنیا دور سرم چرخید و آخرین چیزی که شنیدم صدای وکیل بود
_غش کرد آرمان!
_پلکاش داره تکون میخوره.انگار داره به هوش میاد.
زیر لب ناله کردم
_تنهام نذار…
کسی دستم و گرفت دوباره نالیدم
_نرو آرمان…
صدای آشنایی رو شنیدم
_مادر به قربونت بره…الهی بمیرم که تو این طوری داغون شدی!
به سختی پلک هامو باز کردم و مامان بابام و دیدم.
بابام دستم و گرفته بود. با دیدن چشم های بازم هیجان زده گفت
_به هوش اومدی دخترم.
با چشم دور تا دور اتاق و نگاه کردم و گفتم
_آرمان نیومد؟
بابام جواب داد
_نیومد دخترم. قرارم نیست بیاد.
پلکام و با درد بستم.
_اشتباه کردم. باید میفهمیدم و دخترم و نمیسپاردم دستش. اصلا نباید در خونم و به روش باز میکردم. منو ببخش دخترم!
ملافه رو روی صورتم کشیدم و گفتم
_میخوام تنها باشم!
_اینطوری خودتو نابود میکنی!
با بغض داد زدم
_نشنیدین چی گفتم؟میخوام تنها باشم!تنهام بذارید…
چیزی نگفتن. چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در اومد…
بغضم شکست و با صدای بلند زدم زیر گریه! چه قدر احمق بودم که هنوز هم فکر میکردم هر لحظه ممکنه در اتاق باز بشه و آرمان بیاد داخل…
اما باید قبول میکردم… من واسه اون مرده بودم. برای همیشه
* * * *
از دانشگاه بیرون زدم و داشتم به این فکر میکردم که با اتوبوس برم یا ولخرجی کنم و واسه خودم دربست بگیرم که کسی جلوی راهم سبز شد.
سر بلند کردم و با دیدن شایان اخمام در هم رفت.
_چرا هر چی صدات میزنم حواست نیست؟بیا میخوام باهم حرف بزنیم!
با اخم وحشتناکی گفتم
_من حرفی ندارم با تو بزنم.
راهم و کشیدم که دنبالم اومد و گفت
_ای بابا چه قدر ناز میکنی! ولی نگران نباش من نازتم میخرم دیگه محاله اشتباه کنم. از دست دادن تو خریت بود.
سر جام ایستادم… مقابلم ایستاد و گفت
_خبر طلاق تو گرفتم! خواستم بگم یه بار دیگه از دستت نمیدم. مادرم امروز قراره زنگ بزنه خونتون.
چشم ریز کردم و گفتم
_به چه سبب؟
با تمسخر خندیدم و گفتم
_بکش کنار شایان…
دوباره راهمو کشیدم که باز جلومو گرفت و گفت
_دیدی که سوگل؟نامزدتم تا فهمید قبلا با یکی بودی ولت کرد. کسی جز من باهات نمیمونه با زندگیت لج نکن
با نفرت گفتم
_حتی اگه تمام عمرم تنها باشم با تو ازدواج نمیکنم!
_آها لابد میخوای به اون پسره که سه ماهه ولت کرده و رفته دنبال عشق و حالش وفادار بمونی؟
عصبی غریدم
_اینش دیگه ربطی به تو نداره!
از کنارش عبور کردم. لعنتی پا به پام اومد و گفت
_من عوض شدم سوگل.. دیگه اون احمق گذشته نیستم. قدرتو میدونم… چرا نمیخوای ببینی واست میمیرم؟
_منم عوض شدم برای همین خریت گذشته مو دوباره تکرار نمیکنم.
کلافه گفت
_بیا سوار شو برسونمت تو راه حرف میزنیم.
کنار خیابون ایستادم و دستم برای اولین تاکسی بلند کردم و گفتم
_خودتو خسته نکن شایان…من بمیرمم دیگه تاکسی ایستاد.
خواستم سوار بشم که دستش و روی در گذاشت و گفت
_اما تو از اولشم مال من بودی. تهشم مال من میشی!
با پوزخند پسش زدم و گفتم
_به خواب ببینی!
سوار شدم و لحظه ی آخر صداشو شنیدم
_من یه بار دیگه ازت دست نمیکشم سوگل… هر چی میخواد بشه، بشه… دوباره مال من میشی!
ماشین راه افتاد و نشد جوابش و بدم.
پوست لبم و با حرص کندم و موبایلم و از جیبم درآوردم و شماره ی مامانم و گرفتم.
باید بهش میگفتم اگه کسی زنگ زد جواب نداد.
بعد از دو بوق جواب داد تند گفتم
_سلام مامان خوبی چه خبر؟
_سلام دخترم…خوبم مادر اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم زود بیا خونه. امشب قراره
114
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
افسرده گشتم….
اخه چراااااااااا 😭😭😭😭تف بت بیاد ارمان
نمیدونم چرا ته مه های قلبم دخترا رو درک میکنم….(اصن من با پسرا در ارتباط نیستما اونجوری که تصور کنین… یه حس تو ضمیر ناخوداگاهمه امیدوارم راجبم غلط تصور نشه)
خیلی خیلی سوگل احمقه با این که یه بار کاملا گول شایان خورده بازم تو انتخاب دوست دقت نکرده دوستی که خودش رو در اختیار استادش بزاره به درد جزر لای دیوار میخوره .یعنی تقریبا تمام درد هایی که سوگل میکشه نتیجه حماقت واحمق بودنشه😡
باشه مریم جان حتما، منم اگه دوست داشته باشی تو تل بهت چنتا رمان معرفی میکنم، حتما بخون عالیه
ایلین بازم توووو
عاشقتم 😂♥
ترنم خوبه بخونش الان داره بهتر میش؟
ادمین رمان ترنم همین ترنم نویسنده تدریس عاشقانه مینویسه؟
نخیر
افسرده گشتم….
اخه چراااااااااا 😭😭😭😭تف بت بیاد ارمان
نمیدونم چرا ته مه های قلبم دخترا رو درک میکنم….(اصن من با پسرا در ارتباط نیستما اونجوری که تصور کنین… یه حس تو ضمیر ناخوداگاهمه امیدوارم راجبم غلط تصور نشه)
قشنگه
دوست دارم