رمان تدریس عاشقانه پارت 41 - رمان دونی

رمان تدریس عاشقانه پارت 41

 

دقیقا به هدفش رسیده بود.جلب توجه آرمان…. نگاه سرزنش بارش و ازم گرفت و با بلند شدنش نگاه همه رو کشوند سمت خودش…
یکی از بچه ها گفت
_ترسیدم داداش…آروم تر بلند شو!
بدون جواب دادن از آشپزخونه رفت بیرون. بی طاقت خواستم بلند بشم که معین دستمو گرفت.
به نظرم داشتیم زیاده روی میکردیم. آرمان خیلی در حقم بد کرده بود اما هیچ وقت با کس دیگه ای جز من نبود. من اما جلوی چشمش داشتم با یه شارلاتان عشق بازی میکردم.
معین برام لقمه گرفت و عین یه شوهر عاشق گفت
_بخور عزیز دلم
نتونستم جلوی نفرت نگاهمو بگیرم. دستش و پس زدم. یکی از جمع گفت
_انشالا کی شام عروسی شما رو بخوریم معین جان؟
_به زودی… قرار بود سال بعد عروسی بگیریم اما احتمال زیاد همین امسال همتون یه شام عروسی افتادین.
صدای همشون بلند شد. دیگه نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم. با لبخند مصنوعی گفتم
_ببخشید من صبح زود صبحونه خوردم الان میل ندارم با اجازتون…
نموندم تا کسی چیزی بگه و از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاقم شدم و با عصبانیت اون لباس مسخره رو از تنم در آوردم و جاش یه سویشرت بلند پوشیدم و دستمال گردنی بستم و بیرون زدم.
دلم نمیخواست این بازی و ادامه بدم. دلم میخواست برم پیش آرمان و داد بزنم بچه تو سقط نکردم.. بیا با هم بزرگش کنیم اما حیف که جفت مون پلای پشت سرمونو خراب کرده بودیم
با بغض از ویلا خارج شدم و خودمو به دریا رسوندم. حواسمون نبود داشتیم همو نابود می کردیم در حالی که عاشق همیم من اونو دوست داشتم اونم منو اما نمی تونستیم به هم برسیم.
اصلا نمیدونستم چه قدر گذشت که مثل دیوونه ها راه رفتم.
موقعی که اومدم بیرون ساعت 10صبح بود اما به خودم که اومدم هوا داشت کم کم تاریک میشد.
به اطراف نگاه کردم و همه جا به نظرم غریبه اومد.
اصلا دقت نکردم از کدوم مسیر اومدم.
دلم داشت ضعف می رفت… به سمت دکه ای که اونجا بود رفتم و گفتم
_ببخشید آقا من راهمو گم کردم هیچ جا رو هم بلد نیستم.
پیرمرد نگاهم کرد و گفت
_اسم کوچه تونو بگو راهنماییت کنم دخترم!
فکر کردم و درمونده گفتم
_نمیدونم.
به تلفنش اشاره کرد و گفت
_زنگ بزن یکی بیاد دنبالت
با تردید نگاهش کرد. من شماره ی معین و حفظ نبودم اما آرمانو…

تردید و کنار گذاشتم بهتر از این بود که کل شب دنبال راه برگشت باشم.
شمارش و گرفتم. بعد از چند تا بوق بالاخره صداش توی گوشم پیچید
_بله؟
تا الو گفتم عصبی داد زد
_کدوم قبرستونی رفتی تو؟
آروم گفتم
_نمیدونم راهمو گم کردم.
عصبی تر شد
_احمقی… میخواستی جایی بری می گفتی ببرمت کدوم گوری هستی الان؟
نمیدونم چرا مثل بچه ها بغض کردم و گفتم
_خوب میگم که نمیدونم کجام
نفس عمیقی کشید و گفت
_خوب نمیخواد مثل بچه ها مظلوم بشی کسی اونجا هست گوشی و بدی بهش؟
بدون حرف گوشی و سمت پيرمرد گرفتم…
تا اون آدرس و بده منم روی صندلی نشستم… اصلا نفهمیدم چی گفت و کی قطع کرد. از این اخلاقم متنفر بودم می رفتم توی هپروت و هیچی حالیم نمیشد.
اخه یکی نیست بگه دختره ی احمق حواست به مسیر نبود به قار و قور شکمتم نبود؟
انگار خدا صدامو شنید که پیرمرد یه لیوان چای به همراه بیسکویت جلوم گذاشت و گفت
_گفت گرسنه ای ازت پذیرایی کنم تا خودشو برسونه
با لبخندی محو لیوان چای و برداشتم مه باز گفت
_خیلی نگرانش کردی معلومه خیلی دوستت داره
پوزخندی ته دلم زدم
_منم یه زمانی یه نفر و همین قدر دوست داشتم. حیف که اون موقع جوونی کردم و نتونستم نگهش دارم اما هر عاشقی و که میبینم نصیحتش میکنم.. قدر عشق تو بدون دخترم هیچی با ارزش تر از عشق نیست اینو وقتی میفهمی که به سن و سال من برسی
میخواستم بگم من همین الانشم فهمیدم… هیچ کس برای من آرمان نمیشه اما چه فایده که اون اونقدر در حقم بدی کرده که اگه بخوامم نمیتونم باهاش باشم.
تمام دلخوشیم یادگاریه که ازش توی شکمم دارم.

یادگاری که اون فکر میکنه من خیلی وقت پیش سقطش کردم.
زیاد طول نکشید که قامتش و دیدم و دلم براش ضعف رفت.
به این سمت اومد و با نگرانی سر تا پامو رصد کرد و گفت
_خوبی؟
سر تکون دادم مه گفت
_نمیگی بی خبر میری من میمیرم و زنده میشم؟
جوابی ندادم اما خدا می دونست ته دلم چه خبره اصلا میخواستم تا ابد گم و گور شم و اون همین طوری نگرانم بشه.
با اون پیرمرد حساب کرد و بعد از تشکر ازش دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
مسخ شده دنبالش راه افتادم. خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر دستمو گرفت.
کل وجودم داشت می سوخت. نگاهم و لحظه ای نمی تونستم از دستای به هم گره خوردمون بردارم
این عشق چی بود که مغز آدمو از کار مینداخت؟
در ماشینش و باز کرد و سوارم کرد.. خودشم سوار شد معلوم بود عصبیه اما مراعات حالمو می کنه.
ماشین و روشن کرد و با سرعت به راه افتاد بعد از گذشت نیم ساعت تازه متوجه شدم ما اصلا سمت ویلا نمیریم.
طاقت نیاوردم و پرسیدم
_داری منو کجا میبری؟
جواب نداد حتی نگامم نکرد. صدام بالاتر رفت
_با توعم ارمان کجا داریم میریم؟
این بار گفت
_الانو نمیدونم اما توی همین هفته با هم میریم امریکا
چشمام گرد شد و گفتم
_چی؟ معلومه چی میگی؟ من باهات هیچ جا نمیام آرمان ماشین و نگه دار.
عصبی تر از من گفت
_به زور میبرمت سوگل. تو مال منی نمیتونم بذارم جلوی چشمم اون کثافت حروم زاده بهت دست میزنه. حالیته؟همین که گفتم میریم آمریکا نیای به زور میبرمت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shakiba83
4 سال قبل

چرا پارت بعدیو نمی ذارید ؟؟ سه هفته گذاشته :/

Sara
Sara
4 سال قبل
پاسخ به  Shakiba83

واقعا دیگه داره میشه چهار هفته(:)

❤
4 سال قبل

واقعا قصد پارت گذاشتن ندارید ؟؟؟😐

Zizigoloo
Zizigoloo
4 سال قبل

این سایت خییلییی دیر به دیر میزاره به نظر من الاف این سایت نشین داخل تلگرام اسم رمان رو سرچ کنید یه کانال هست داخل اون رمان رو مرتب و زود تر میزاره جلوتر هم هست

Mahur
Mahur
4 سال قبل

نمیخوای پارت بزاری:(؟💔

ZIZI
ZIZI
4 سال قبل

سلام
یک سوال داشتم چرا موضع این تدریس عاشقانه با تدریس عاشقانه ی یک سایت دیگه فرق میکنه؟!
اونجا آرمان فهمید شایان چیکار کرده خیلی شیک گفت به درک و….
اینجا ولش کرد رفت
ممنون😐💖

❤ESHGH JAN
❤ESHGH JAN
4 سال قبل
پاسخ به  ZIZI

اونجا یه نویسنده فیک پارت ها رو ادامه داد ولی اینجا خود نویسنده اصلی پارت میده

ZIZI
ZIZI
4 سال قبل
پاسخ به  ❤ESHGH JAN

اهاااان
مرسی⁦:-)⁩

نفس
نفس
4 سال قبل
پاسخ به  ❤ESHGH JAN

نویسنده اصلی پارت میده؟ درحال حاضر که تنها کاری که نمیکنه پارت دادنه

Sarina
Sarina
4 سال قبل
پاسخ به  نفس

اره والا

...BNSra
...BNSra
4 سال قبل
پاسخ به  نفس

نویسنده تو این سایت نیس
ادمین این سایت پارت هارو از چنل نویسنده تو تلگرام ور میداره

fadia
fadia
4 سال قبل
پاسخ به  ❤ESHGH JAN

یعنی رسما طرف رمان رو دزدیده؟
چه کاریه میکنن بعضی سایتا تازگیا

...BNSra
...BNSra
4 سال قبل
پاسخ به  ZIZI

چون این اون اصلیه‌اس که نویسنده داره مینویسه
نویسندش ترنمه
کانال استاد دانشجو رو دیدی؟
نویسندش همونه

Mahii
Mahii
4 سال قبل

واییییییی چرا انقدر دیر ب دیییییر پارت میذارین؟؟؟😭😭😭😭😭🤧🤧🤧

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x