نام رمان: #ترمیم
ترمیم
نویسنده : صبا. ت
خلاصه :
بهادر افخم یه مرد مثل همه مردهای واقعی بدون اغراق و یکمم شیطون…و مهگل یه دختر که مثل بقیه نیست، نه لوسه نه زبون دراز. فقط خودشه با یک گذشته پر ازسختی وبدون علاقه به آدمها.و بهادر تصمیم میگیره وارد اون دژ محکم قلب و روح مهگل بشه.
#عاشقانه #روانشناسی پایان خوش
#ترمیم
#پارت1
از دستشویی که بیرون میآیم، دنبال لباسم میگردم. وقت رابطه، مغز آدم فقط روی همان یک چیز می چرخد و بقیهاش فقط یک کار لعنتی و خستهکننده است. یعنی پیداکردن لباسهایت که هرکدام یک طرف است و خوبیاش این است که من قرار نیست لباس دخترها را پیدا کنم.
_ عزیزم، اومدی بیرون؟
جلوی آینهی میز توالت خم شده و رژ میزند.
توجهی به نگاه عصیانگرش نمیکنم.
بالاخره لباسم را درست کنار پاتختی پیدا میکنم. لعنتی… باید فکری بهحال پیداکردن لباسهایم بعد از رابطه، بکنم.
– لعنت بهت بهادر. همیشه باید آدم رو بهفاک بدی…
خندهام میگیرد از فاکگفتنش. عصبانی و کلافه است و با آن صدای جیغش، مغز منرا میخواهد بخورد.
_ عین زنای پتیاره جیغوداد نکن… میتونی بری.
چشمهایش را گشاد میکند و بهنظرم با آن موهای بور و گونههای پروتزی، شبیه یک شیر پیر شده که بادش میکنند. یک لحظه توی تصورم، ترکید. ولی رو برمیگردانم تا خندهی من را نبیند.
_ بهادر افخم، روتو از من برنگردون. با من یهجور حرف نزن انگار زیرخوابتم فقط… پتیاره اون ماد…
حتی فرصت نمیکند کلمهاش را کامل کند، خفت گردنش را میچسبم. برای دستهای پهن من، خیلی باریک و کوچک است و من، حداقل دوبرابر او هستم.
چیزی به خردشدن گردنش نمانده. رگهای کنار شقیقهاش ورم کرده و رنگ صورتش تغییر میکند.
لعنتی… رنگ چشمهایش حواسم را پرت میکند. فکر میکردم رنگ چشمهایش آبی، یا حداقل یک رنگ روشن است. من اصلاً به صورت او نگاه کردهام؟ ولش میکنم.
_ شانس آوردی که رنگ چشمهات حواسم رو پرت کرد. تا حالا فکر میکردم آبی یا همچین کوفتیه… برو گمشو بیرون از خونهم.
به سرفه میافتد و من بیاهمیت، میروم سراغ تیشرت و شلوارم و او هنوز روی زمین، روی زانوهایش است. یک “بهدرک” حوالهاش میکنم.
درحینی که شلوار راحتی پایم میکنم، از جایش بلند میشود و خودش را کمی جمعوجور میکند.
تیشرت پارهاش را از گوشهای بلند میکند و با جیغجیغ میگوید:
_ وحشی، ببین چه بلایی سر تیشرت نازنینم آوردی… میدونی چهقدر قیمتشه؟ این یه برند خاصه و کاملاً سفارشی.
بیتوجه به جیغودادهایش از اتاق میروم بیرون و این درحالی است که او دنبال بقیهی لباسهایش میگردد و فکر میکنم گریه میکند، به جهنم.
_ مقصر خودتی فران. تو با لیمیتهای من بعد از یک سال آشنایی. حالام جمع کن برو، حوصلهات رو ندارم.
سیگاری کنار لب میگذارم، اما روشن نمیکنم. اینهم از عادتهای بیخود بعد از ترک است. شب از پنتهاوس من واقعاً جذاب و دیدنی است. خانهی بدون پرده هم برای خودش معرکه است. از اینجا، شب و شهر، دو ترکیب بینظیر و دیدنی هستند.
از توی شیشه میبینم که نیمبند، مانتو را تن میکند و ساکت است. بهنظر ترسیده میآید و اصلاً برایم مهم نیست. این تن نه، یکی دیگر. کسی به «بهادر افخم» نه نمیگوید.
_ تو خیلی عوضی و نکبتی بهادر. نمیدونم چرا هربار میگم گور بابات، ولی بازم یادم میره که چقدر نفرتانگیزی!
حتی نمیخواهم با او بحث کنم. اسم اصلیاش یادم نیست، «فران، فرنگیس، فرانک…»
_ اسم اصلیت چی بود فران؟
دارد بوتهای ساقبلند قرمزرنگش را میپوشد. پول آنها را من دادهام؛ فکر میکنم تقریباً پول هرچیزی تنش است را من دادهام. به درک!
_ خدا لعنتت کنه، تو حتی اسمم یادت نیست، بعد یک سال و هر چندشب یهبار، اینجا اومدن؟ تو دیگه…
_ بیخیال فران. یا برو پی کارت و نیا، یا میخوای ادامه بدی، حرف چرت نزن… همین الان، هرچی پولش رو دادم، از تنت دربیارم، لخت باید گز کنی که.
از شهر و شب دل میکنم. در را باز میکند تا برود. اگر کمی، فقط سرسوزنی غرور زنانه داشته باشد، برنمیگردد؛ حتی اگر سرتاپایش را جواهر بگیرند.
_ خدا لعنتم کنه اگه دوباره بیام اینجا که هم تنم رو به حراج بذارم، هم…
بقیهی غرهایش را نمیشنوم، چون توی آشپزخانهام و دستگاه اسپرسوساز را روشن میکنم. صدای کلیک محکم در نشان میدهد رفته است. یادم باشد قفل در را عوض کنم و به نگهبان بگویم، بدون اجازه نگذارد کسی بیاید سروقتم.
صبح با سردرد بدی بیدار میشوم. علتش هم دیرخوابیدن و این نور لعنتی خورشید است که یادم رفته پردهی اتاقخواب را بکشم و حالا دارد چشمهایم را کور میکند.
چند دقیقه طول میکشد تا مغزم شروع بهکار کند. بلند میشوم و پنجرههای دورتادور اتاق را باز میکنم.
تیشرت را از تنم درمیآورم و جلوی آینه میایستم.
نیشخند میزنم. هیکل روی فرمم توی آینه، هر دختری را وسوسه میکند. این را خودم خوب میدانم. چهرهی مردانه و جدی من، این جذابیت را بیشتر هم میکند.
نگاه گستاخی که از وقتی یک پسر جوان بودم، فهمیدم موردعلاقهی زنهاست اما نه علناً.
لعنتی… من آنها را مثل کف دستم میشناسم.
لوازم جلوی آینه، عطر زنانه و چند تکه لوازم آرایش… میخواهم بیندازمشان در سطل آشغال، اما فکر میکنم بهتر است باشند. شاید نفر بعدی با آنها کنار بیآید.
صدای زنگ موبایل، از عالم زنها من را بیرون میکشد. ساعت هنوز نه نشده و موقع کار من نیست.
تماس از شرکت است. حوصله ندارم، اما حسم میگوید بردارم.
– بله ؟
– این شمارهی بهادر افخمه، درسته؟
صدایی زنانه، شاید بیشتر شبیه پسرهای نوجوان، کمی آشنا.
_ بله، خودشه و شما.
_ مهگل ساریخانی، کمکحسابدار دفترتون. اکبری نیومده… گفت نمیخواد بیاد و بهتون بگم دنبال دستیار بگردین.
خندهام را قورت میدهم، دختر پشت خط را حالا یادم آمد. اکبری همیشه میگفت: “او با یخهای قطبی برابری میکند و تنها چیزی که باعث شده تحملش کند، زیرکی و زرنگی بیش از حد اوست.”
با اکبری، حسابدار و منشی و دستیارم، دیروز سر خرجهایی که بهنظرم بیشتر شبیه کشرفتن بود، دعوایم شد و گفتم گورش را گم کند. من از کسی دزدی نکردهام که بگذارم از من دزدی کنند.
_ خب به درک که نمیآد. یه دستیار برای خودت پیدا کن. جای اکبری، تو دستیار شخصی و حسابدار میشی.
_ حقوق اکبری رو میدین به من دیگه؟
تا به امروز، مستقیم با این دختر همکلام نشدهام، اما انگار میشود رویش حساب کرد.
_ آره، بگو مرتیکه بیاد تسویهحساب کنه. تو هم دفتردستکهای اونو حسابرسی کن. ببین چقدر بالا کشیده تا بدمش دست فرامرز، دیوث دزد رو.
_ خوبه، با شما دربارهی ساعت کار و مسئولیتها، اومدین حرف میزنیم. کار دارم، باید برم. خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و من عمیقاً میخندم. مهگل ساریخانی… تا حالا به او دقت نکرده بودم. چرا؟ نمیدانم.
ساعت از ۱۲ گذشته که میرسم به دفتر. یک آزرای سفیدرنگ، ماشین من است که توی پارکینگ میگذارم.
دزدگیرش را که زدم، یکی از پرسنل با لباس رسمی قرمزرنگ شعب فستفودهای من، از انبار، با چرخدستی بیرون آمد و سلام و احوالپرسی کرد. نگاهش روی ماشین، لحظهای مکث کرد و بهسمت آسانسور آشپزخانه راه افتاد.
نگفته، میتوانم حسرت نگاه آدمها را بخوانم، ولی احتمالاً، او هم نمیداند جانم درآمده تا بشوم اینکه هستم.
به دفتر که وارد میشوم، مثل همیشه ساکت است. اینجا جز اکبری و دستیار اولش، دو نفر دیگر هم هستند که به کار هماهنگی شعبههای دیگر میرسند. طبقهی پایین، چند منشیتلفنی برای رسیدگی به روابطعمومی و قسمت اصلی انبار هم، چند نفر دیگر کار میکنند و چندین رانندهی کامیون.
من میتوانم حتی یک سال هم اینجا نیایم و آبازآب تکان نخورد. اما من بیشتر عمر ۳۷ سالهام را کار کرده و حتی یک روز بدون کار نبودم، که اگر بودم، هزارتا مثل اکبری بودند که سر یک سال، من را به خاک سیاه بنشانند.
فضای دکوراسیون اتاق، امروز بهنظرم دلگیر میآید اما میدانم این فضای مدرن قرمز و سیاه و سفید و دکور شیک اتاق نیست که دلگیر است. دلیلش عادتکردن به حضور حسابدار و دستیاری است که تقریباً ۵ سال، بیشتر شبانهروزم را با او سر کردم و حالا از موقعیت خودش سوءاستفاده کرده است؛ با اینکه من همیشه دستودلباز بودم.
تلویزیون بزرگ اتاق را روشن میکنم. آنچه که بهنمایش درمیآید، فضای چندین شعبهی سطح شهر است؛ یکییکی آنها را چک میکنم.
کارکنان سر کارشان هستند، میزنم شبکه. خب، دیدزدن کارکنان، کار موردعلاقهی من نیست… دونفر برای این کار هستند. کار من هر چیزی که بشود خرید و فروخت و ادارهی کارمندانم هست.
در اتاق باز میشود و دختری که بهنظرم آشناست، با مانتو، شلوار و مقنعهی مشکی که بیشتر شبیه یک قسمت از دکوراسیون مشکی اتاق است، وارد میشود. ظریف است و لباس سرتاپا مشکی، او را شکنندهتر هم نشان میدهد. اولین چیزی که متوجه میشوم؛ مطلقاً آرایش ندارد، هیچی.
_ نباید در میزدی؟
چند زونکن روی میز میگذارد و خیلی بیتفاوت نگاه میکند و این، یک نگاه متفاوت در اطراف من است.
_ دیدم اومدین. ۲۰ دقیقه تایم دادم به کارِتون برسید. در زدم، اما جواب ندادین. اومدم تو.
نمیدانم بخندم یا عصبانی باشم چون لحنش نه میگوید که دارد شوخی میکند و نه میگوید که بیادب و گستاخ است. اکبری گفته بود: “عجیبغریب”، اما بهچشم خودم ندیده بودم.
_ پس باید بدونی که باید صبر کنی تا اجازه بدم بیای تو. بلانسبت، من رئیستم.
خیره نگاهم میکند. حتی نمیفهمم ناراحت شده از رفتار جدی من یا… خدای من! او کاملا پوکرفیس رفتار میکند.
– من کار دارم جناب افخم. گفته بودین دزدیهای اکبری رو براتون بیارم، اما تایم ندادین. گفتم تا شروع بهکار نکردین، کل دفترها رو ببینین. من خیلیوقته لیست کردم.
شوکه نگاهش میکنم. او از اول میدانسته و به من نگفته؟ حتی یک لحظه هم چشمهایش را نمیگرداند، مستقیم به من زل میزند؛ او یک مبارز است. این چیزی است که توی ذهنم میآید.
_ تو میدونستی و به من نگفتی؟
سر تکان میدهد. دستهایش توی جیبش است.
_ من دستیارش بودم و باید بگم از اون واردترم. بعید بود نتونم بفهمم. اما اون رئیس مستقیم من بود، نه شما.
چشمهایم از تعجب گشاد میشوند. آن کسی که به او حقوق میدهد، منم. و او کار اکبری را گزارش نکرده؟ صدایم را بالا میبرم و عصبانی میشوم.
_ من دارم به تو حقوق میدم! تو چهطور جرأت میکنی به من بگی میدونستی، ولی اون رئیست بوده؟
شانه بالا میاندازد. او یکتنه میتواند یک لشکر غولتشنهایی مثل من را از عصبانیت منفجر کند. نفس عمیقی میکشم. کمتر پیش میآید از کوره دربروم و این دختر، در چند لحظه، این کار را میکند.
_ اگه اکبری بهتون میگفت این دختره خوب نیست، یکی دیگه میارم… شما میگفتین نه، نیار؟ شما حتی منو نمیشناسین جناب افخم. من حقوقی که میگیرم برام مهمه. جاسوسی و خبرچینی از وظایفی نیست که براش حقوق میگیرم. پس اکبری کسی بود که نگهم میداشت، یا اخراجم میکرد.
ناخودآگاه دستم به بینیام میرود. انگار مشت خوردهام. بادقت بیشتری نگاهش میکنم، او قشنگ است و بانمک و جذاب؟
نمیدانم. معمولی… یک دختر ظریف و بانمک معمولی. آنچه که صورتش را خاص میکند، چشمهای درشت مشکی اوست که انگار سیاهچاله است؛ عین عکسهایی که از فضا انداختهاند. خالی از هرچیزی.
_ بازم دلیل نمیشه کارهای اون رو مخفی کنی.
از پشت میز کنار میآیم و روی مبل مهمان، وسط اتاق مینشینم و به او اشاره میکنم روی مبل کناری بیاید.
_ دفتردستکت رو بیار اینجا، باهم چکشون کنیم.
زونکنها را میآورد و میگذارد روی میز، جلوی من .
_ فکر میکنین اگه میخواستم، نمیتونستم کاری کنم نبینین؟ تعجب میکنم چرا دیر فهمیدین. تراز نامیزون بود.
کنار دستم مینشیند. او انگار اهمیتی به مردبودن من نمیدهد. بهنظرم بههیچ چیزی اهمیت نمیدهد. زونکنها را یکییکی باز میکند. توی هر برگه، چندجا با ماژیک فسفری سبز، علامت زده است.
_ این علامتها، ورودی و خروجیه، آخرش هم تراز مالی یک ماهه است. تو هر برگه براتون نوشتم روزانه چقدر کسری دارین. مدت طولانی نیست، از ۵ سال پیش تا حالا. قبلاً ماهی یکبار و مبلغ کم بوده و این آخریها که کمتر توجه کردین، هر ماه و هر روز، کسری هست. البته تو دفترهای من. تو حساب بانکیها هم هست و فکر کنم مبالغ اصلی خریدم، با فاکتورها متناقضه. برای فاکتورهای صادر شده، باید ببینین با کدوم شرکتها زدوبند داشته یا ویزیتورها. با انباردار هم، ورودی رو چک کنین.
چند برگه مقابلم میگذارد و نزدیکتر میآید. هیچ بویی جز بوی اتو و مواد شوینده نمیدهد.
او عطر نمیزند و یک لحظه مغز منحرفم او را سبکسنگین میکند. او توی رابطه، چهطور میتواند باشد؟
نمیدانم چهطور نگاهش میکنم که سرفه میکند تا توجهم به او جلب بشود. لبهایش خوشفرم هستند، اما نه از آنهایی که من خوشم میآید.
_ جناب افخم، اعداد و ارقام، رو صورت و تن من نوشته نشده… رو این کاغذهاست.
میدانم باید خودم را بهعصبانیت و نفهمی بزنم، اما واقعاً نمیتوانم. خندهام میگیرد. او زیادی باهوش و بهطرز وحشتناکی، رک و نترس است.
_ تو همیشه همینقدر رک و نترسی تو حرف زدن؟ نمیگی همین الان اخراجت کنم بهخاطر این رفتارت؟
کاغذها را جلوتر، سمت من میگذارد. هیچ علامتی از ترس یا نگرانی در رفتار و کارش ندارد.
_ اونچه که زیاده، کار، جناب افخم. هم من و هم شما میدونیم، گزینهای بهتر از من ندارین و بله… من همیشه همینقدر نچسب و مزخرفم، اما کارم رو خوب بلدم و قرارم نیست با رئیسم و همکارهام تیک بزنم. پس بهتره به کارهای اکبری برسیم تا اگر پیداش شد، دستتون پر باشه.
او شبیه هیچ آدمی نیست که دیدهام، نچسب و مزخرف؟ احتمالاً همیشه این را به او گفتهاند. میگوید با من تیک نمیزند. او متوجهی نوع نگاه من شده، حالا یا واقعاً تیز است یا کارکشته. این مدلش را تا حالا نداشتم.
_ یعنی اگه رئیس و همکارت نبودم، باهام تیک میزدی؟
کمی سرش را عقب میبرد و یک نگاه دقیق به سرتاپایم میکند، باز هم بدون هیچ بازخورد و اثری از احساسات.
_ حالا که میخواین رک بپرسین، میگم: «نه!» شما تو تیپهای موردعلاقهی من نیستین. زیادی حجیم و درشتین، پس، نه. علاقهای ندارم به چیزی جز کار، بین من و شما و این خوبه. بهتره پیچیده نکنین روابط کاری رو.
یک عدد دهرقمی را روی کاغذ یادداشت میکند و جلوی چشم من که حالا واقعاً شوکزده از رفتار او هستم، میگیرد؛ او نفسبر است.
_ این عدد چیزیه که طبق تراز و دادهها، تو جیب اکبری رفته و فکر کنم اینها، بیشتر از من و افکار شما دربارهی من، مهم باشه.
رقم قابلتوجهی بهحساب میآید. حتی اگر صفر ریال را کم کنم، ۹ رقم، کم نیست.
_ اکبری میدونه تو میدونی؟
در اتاق زده میشود، سرایدار تازه یادش افتاده من هستم! سینی چای دستش است. لیوان چای من را روبهرویم میگذارد و یک ماگ سیاهرنگ هم برای او.
_ ممنون آقارحمت، سر ساعت بود.
نگاهی به آن دو میکنم. انگار حتی ساعت چای را هماهنگ کرده است. میخواهم بگویم چرا چای را زودتر نیاورده، که با اجازهای میگوید و میرود. از بوی نسکافه بدم میآبد.
_ حالا که قراره رک و مزخرف حرف بزنیم، اون ماگ رو از نزدیک من بردار دخترجون. از بوی اون خوشم نمیاد.
حتی نگاهم نمیکند، فقط میگذاردش طرف دیگر میز.
_ میخواین بازم براتون توضیح بدم، یا خودتون سر درمیارین؟
لیوان نسکافه را بهسمت خودش میآورد و از من کمی فاصله میگیرد. تنها لحظهای که حس میکنم نگاهش برق میزند، همان وقتی است که جرعهای از نسکافه را میخورد.
حالا او بوی نسکافه میدهد و جوری آنرا با لذت سر میکشد که من هم دوست دارم بخورم، کمی از کف روی لبش میماند و من حسابی، تمایلات مردانهام بیدار میشود که آنرا از روی لبش پاک کنم.
لعنتی… تا حالا من اینقدر هَوَل نبودهام، آنهم با این دختر که واقعا توی سطح علایق من نیست، او را به زیرم بکشم، میشکند.
_ خب، انگار شما با وجود من، زیادی فکرتون درگیر میشه جناب افخم. دارم فکر میکنم شما همیشه فکرهای ناجور دربارهی کارمنداتون دارین؟
لبخند میزنم، در عین سختی، کار با او جالب است. بهنظرم نیاز نیست آن مود جدی را با او داشته باشم. آدم راحتی است.
_ حقیقتاً من تو نخ کارمندهام نمیرم. تو بذار به حساب کنجکاوی.
نیشخندی گوشهی لبش میآید. پس میتواند به صورتش، حالت دیگری هم بدهد.
_ خب نمیتونین هم برین، مگه اینکه همجنسباز باشین. بهتره منو هم تو خط قرمزتون بذارین تا بتونیم راحت کار کنیم. اگه میخواین همهاش به فانتزیهای تو سرتون، دربارهی زنبودن من توجه کنین، بهتره من دنبال کار دیگهای باشم. چون اینجوری، دستیار شخصی که جای خودش، حسابدارتون هم نمیتونم باشم.
تنها چیزی که الآن توی ذهنم میآید، نه عصبانیت، نه برخوردن، نه تلاش برای جذبه و مغرور بودن، نه هیچ فکر کلیشهای دیگری است؛ من از این آتشپاره خوشم میآید، میخواهم با او کار کنم؛ بهعنوان دستیار شخصی و حسابدارم. او فرز و تیز، و خیلی رک و بیحاشیه رفتار میکند و حاضرم قسم بخورم در فکر مخزنی از من نیست.
_ فهمیدم. خب، حالا تا من نگاهی به این زیرآبیرفتنها میکنم، تو شرایط خودت رو بگو. اول بگو چند سالته و از کی اینجا هستی؟
نفسی میگیرد و بازهم بوی نسکافه را حس میکنم. برگهها را جلویم مرتب میکنم.
_ اونها صفحهبندی و تاریخ دارن. اگه خواستین، توی سیستم دارم. فلش بدین بریزم براتون.
_ نه، نمیخوام. فعلاً تو شرایطت رو بگو.
کمی صاف مینشینم، از گوشهی چشم نگاهش میکنم و او مستقیم به من. واقعا در برابر تمام زنهایی که اطرافم بودند، زیادی جثهی ریزی دارد، اما زبانش گزندهتر و تلختر از هزار زن است.
_ من حقوق اکبری رو میخوام و هرچی به اون میدادین. من ماشین برای رفتوآمدهای غیر محل کار ندارم، پس شرایط اکبری رو هم ندارم که میاومد آپارتمانتون تا حسابوکتاب کنین. بهنظرم، یا وقت بیشتری اینجا بذارید یا فکر بهتری دارید، بگین. اگر قراره راحت کار کنیم، فکر کنین من هم یه مرد هستم و اصولاً به همجنسهاتون نظر ندارین.
حرفش کاملا محکم و اتوماتیکوار گفته میشود.
لبخندی که میرود تا لبم را کش بیاورد، متوقف میکنم. سخت است، که او را مرد ببینم. سری به تایید تکان میدهم تا ادامه بدهد.
_ من ۲۵ سالمه. فوقلیسانس حسابداری دارم و مدرک حسابرسی. تقریباً دوسال میشه که اینجا هستم. از اول هم با اکبری کار کردم، همین.
به دستش نگاه میکنم، چیزی که اولش هم ناخودآگاه توجه کرده بودم. حلقه یا انگشتری ندارد، احتمالاً مجرد است.
_ اگه دنبال حلقه هستین، من مجردم. اما معنیش این نیست که مشکلی نیست. من کلاً رابطهی خوبی با آدما، مخصوصاً با آقایون ندارم. البته مهم نیست. یهکم بگذره، شما هم مثل اکبری بیخیال مخزدن و اینحرفا میشین.
آنقدر بیپرده و راحت حرف میزند که شاید اگر کسی دیگر بود، الآن از یقهاش میگرفتم و پرتش میکردم بیرون. اما او بهصورت آزاردهندهای فکر آدم را میخواند.
_ تو زیادی رک و راحت حرف میزنی. اگه مرد بودی، یه مشت تو صورتت میزدم و اگه دوستدختر یا همچین چیزی بودی…
مستقیم نگاهم میکند. بهصورت محسوسی، من هم عصبی و بیپرده حرف میزنم و او دوباره دارد من را عصبی میکند.
_ الان منظورتون چیه؟ میخواین حرف نزنم و خودم رو به اون راه بزنم؟ جنگ اول بهتر از صلح آخر و بعد از کلی دردسره، جناب افخم.
از حاضرجوابیاش کلافه میشوم و نظر قبلیام را پس میگیرم. او واقعاً خوشآیند نیست؛ بیشتر اعصابخردکن است.
_ باشه، فهمیدم. میتونی بری سر کارت. منم اینا رو بررسی میکنم؛ دربارهی شرایطت هم فکر میکنم. شماره موبایلت رو بذار برام.
بلند میشود و بهنظر هیچ از تغییر رفتار من ناراحت نیست. شاید اصلاً نمیفهمد.
– من موبایل ندارم. کاری داشتین، تو اتاقمم یا مشغول چککردن فاکتورا با ورودی انبار. بعد از ساعت کارمم که بعد ساعت کارمه؛ خب نیازی ندارم.
فکر میکنم شوخی میکند. مگر میشود این دوره کسی موبایل نداشته باشد؟!
_ تو منو دست انداختی؟ مگه میشه.
شانه بالا میاندازد، حرکت حرصدرآوری بهحساب میآید.
_ من ندارم. موبایل و تلفن خونه، هیچی. کار ضروری داشتین به ایمیل من میتونین میل بزنین.
سعی میکنم فکم را باز نگه ندارم! بهنظرم، مهگل ساریخانی از یک دنیای دیگر آمده است.
_ من به کسی ایمیل نمیزنم. بهتره یه گوشی بگیری.
به من خیره نگاه میکند. او شبیه یک دیوار است که هیچ در ورودی ندارد.
_ من به گوشی نیاز ندارم، اما اگه شما نیاز دارین، یه گوشی ساده و خط ارزون میتونه کارتون رو راه بندازه، جناب افخم. فعلاً با اجازه.
“دود”، توصیف چیزی نیست که حس میکنم از گوشهایم، بهخاطر آتشی که با حرفهایش به جان من زده است، دارد از من بلند میشود! دخترهی خیرهسر. دستش به دستگیره نرسیده میگویم:
_ تو با اکبری هم اینجوری حرف میزدی؟
_ خب، نه! چون اون همون اول دنبال کسی بود که کاراش رو نفهمه و با اخطار اول، فهمید حدش کجاست.
پارت گذاری هر شب
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من این رمان را تا وقتی انلاین بود می خواندم بسیار از ان راضی بودم . ولی حذف شد خیلی نارااحت شدم حا لا با تشکر از نویسنده خوش قلم خانم صبا می خواستم از ایشان بپرسم من بقیه داستان از کجا بخوانم ممنون مشم.چون ندانستن خیلی ناراحت کننده است.
به زودی ادامه رمان رو میزارم
سلام ترمیم چطور رمانیه ؟میخوام شروع کنم رمان خوبیه؟
عالیییییییییییهههههههه
ادمین راستی این سایت مد وان واسه خودته؟؟…میشینی آموزش آشپزی میزاری؟؟.
اره مال خودمونه
نه وایساده اموزش میدم نمیشینم
😂
خخخخ ادمین خدا این شادی ها رو از ما نگیره
اخخخ شمام خوندین اونو؟!؟ من فکر میکردم فقط خودم خوندم!!.. نمیدونم همینجوری به قول سحر به خاطر کینکی فاکری..
من فیلمش رو دیدم و تکیه تکیه خوندم
سلام ، اسم فیلمش چیه ؟؟
مشخصاتشو میگی ؟؟
آناستاريا رو چه جوري با اين دختر مقايسه مي كني؟🤔
زمين تا آسمون با هم فرق دارن.
رمان جالبی بود ممنون
اره جالب بود, نمیدونم چرا منو یاد رمان پنجای طیف خاکستری میندازه…
به خاطر اینکه اون رمان از موضوعات بی دی اس ام بود توی این رمان هم اشاره به بی دی اس ام داره چون بهاد گفت بیمی یعنی قانون های مخصوص به اربابا
آخ اشتباه تایپی شد منظورم لیمیت بود
رمان باحالیه
پارت اولش که خیلی خوب بود
خداوند بقیه هم همینطور خوب باشه و حوصله ی آدم و سر نبره
مرسی ادمین بابت رمان و پارت گزاری هرشب
خداکنه*