***مهگل
حس میکنم تمام مغزم از سرب سرد و سنگین تشکیل شده است، دهانم تلخ و زبانم سِر است و سنگین. حس میکنم چشمانم پر از شن شده و نفسم بهسختی بالا میآید و یک بوی بد که همهجا حس میشود. کمکم اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم میآورند که بیشتر باعث درد میشود؛ گویا خاطرات از رگهای مغزی رد میشود.
_ بذار یکم سروگردنتو ماساژ بدم گلی.
تازه متوجه بالش زیر سرم میشوم، سرم روی بازوی بهادر است؟ میخواهم بلند شوم، اما با درد شدید سروگردنم، با یک آخ به جای اول برمیگردم و انگشتان او روی گردنم حرکت میکند.
_ تکون نخور… با یکم ماساژ بهتر میشی، دیشب دهنمونو صاف کردی، خودمونیما.
ریز میخندد. پشت سرم است، دست میکشم به حولهی تنی که من را پوشانده، سالها پیش هم، چنین شبی را با مستی گذراندهام؛ اما روز بعدش من هیچ به تن نداشتم و تنها چیزی را که داشتم نیز، پای این ناهشیاری دادم.
_ بها؟
انگشتانش به شقیقهام میرسد، چشمانم را میبندم و جریان خون را با لذت حس میکنم.
_ هوم؟
باید بهخاطر این انسانیت از او تشکر کنم. اینکه کنارم ماند و حریمم را نشکست، اما وقتی یادم میآید یکهفتهی تمام بهخاطر هیچوپوچ، چگونه رهایم کرد؛ میخواهم با آرنج به صورتش بکوبم، اما مقصر خود منم که به او عادت کردم.
_ هیچی… خوبه، بهترم.
آرام میخندد. هنوز هم پشت به او هستم و او هم سعی نمیکند دستش را از زیر سرم بردارد.
_ باشه، تشکرتو قبول میکنم ولی بیشتر از یه تشکر بهم بدهکاری، گفته باشم.
با آرنج به سینهاش میکوبم که آخی میگوید، اما آنقدر هم محکم نزدم.
_ جمع کن خودتو، کدوم تشکر؟ اصلاً کی بهت اجازه داد اینقدر نزدیک من باشی که دستتو بذاری زیر سرم؟ تازه طلبم داری…
خودم با تصاویر جستهوگریختهی دیشب، خوب بهیاد دارم بهادر افخم، کارهایی را برایم کرد که نزدیکترین افراد هم انجام ندادهاند.
_ چون میدونم این خماریِ بعد زهرماریه، چیزی نمیگم بهت… پاشو دستم سرویس شد. معلوم نیست تو این کله سنگه یا مغز.
غرغر کردنش هم جالب است، آخرین فکرهای هشیاریام را بهیاد میآورم، دختری که زیبا بود با موهایی شرابی و اندامی جذاب.
_ فکر کردم دیشب با اون موشرابیه میخوابی.
بیمقدمه از دهانم میپرد، اما برای نگفتنش دیر است، چه بخواهم یا نه، او رد پایش را دارد در زندگیام میگذارد.
دستش را از زیر سرم میکشد و روی رختخواب مینشیند و حال میتوانم صورت خسته و شیو نشدهاش را ببینم و بالاتنهی برهنهاش را، او واقعاً مرد درشتاستخوانی است. یکی میگفت مردها هرچه درشت باشند، قلب مهربانتری دارند. جدی نگاهم میکند و من سعی میکنم از افکارم چیزی نفهمد، او فکر من را میخواند.
_ خب شاید اگه نگران تو نبودم و دیشب پیدات نمیشد، منم یه دلی از عزا درمیآوردم… در عوض مزین به استفراغ شدم.
میخندد و نگاهش برق میزند، او چند وقت است با زنی نبوده؟ آنهم بهادر افخمی که با نگاه هم…
_ تو از کی با هیچ زنی نبودی؟
اصلاً حوصلهی شوخی ندارم و سؤالم جدی است. یک زانو را تکیهگاه آرنج میکند.
_ از کی تاحالا تو به مسائل تختخواب من توجه داری؟
آنقدر چشمهایم درد میکند که حتی نمیتوام در کاسه بگردانم.
_ آخه دیدم سطح انتخابت پایین اومده. باز اون پرنده و اون یکی عاشقت بهتر بودن.
بلند میشود، با یک ملحفه که دور تنش محکم پیچیده. تصویر جالبی از بهادر افخم با آنهمه دبدبه است.
_ از اون لحاظ… خب، خیلی مهم نیست پسزمینه چی باشه، مهم نیته که برآورده بشه… نمیدونی مگه مردا دوتا کارو باهم انجام نمیدن… نمیشه هم با طرف خوابید، هم محو جمالش شد که.
… نمیشه هم با طرف خوابید، هم محو جمالش شد که.
با صدای بلند میخندد و از اتاق خارج میشود، حسی درونم فریاد میزند، هنوز هم برای دوریکردن از این مرد فرصت دارم. ایکاش این یکهفته ادامه میداشت و او از زندگی من میرفت.
_ راستی، یادم رفت بگم در عوض من، تو ولی خوش انتخابیا… دیشب داشتی مخمو برای س*ک*س میزدی گلی. تازه یه کاراییم خواستی بکنی…
چیزهایی یادم میافتد، از رفتارم احساس حقارت میکنم و از حرف او بیشتر. مسعود هم من را تحقیر میکرد که آن جذابیت را ندارم، اما من همیشه مثل یک احمق، حتی تا مرحلهی رابطههای نفرتانگیز با او رفتم، شاید… شاید من را ببیند.
سعی میکنم میزان حقارتی که حس میکنم را نفهمد، لبخند از روی لبش محو میشود و بهسمتم میآید.
_ گلی شوخی کردم، باور کن…
با سرگیجه بلند میشوم و دستی بهعنوان مهم نیست، تکان میدهم. دیگر هیچوقت تن به خفتی مثل مسعود نمیدهم، اگر قرار باشد برای نیازهایم با کسی باشم، سعی میکنم من آنکسی باشم که پس میزند.
_ مهم نیست… آدم مست شهوت سراغش میآد، این عادیه… هر نری توجهش رو جلب میکنه.
از کنارش میگذرم و صدای نفسهای عصبانیاش را میشنوم. قبلاز آنکه از دسترسش دور شوم، بازویم را میگیرد. سفت و محکم، و بهسمت خودش میکشد و با دست دیگر، بازوی دیگرم را.
_ خب نظرت چیه الان امتحانش کنیم؟ دیشب نمیشد، مست بودی. الان که هشیاری و دو کیلومتر زبون داری، منم همون نر دیشبی.
عکسالعملی نشان نمیدهم، نمیترسم. در اعماق وجودم میدانم بهادر به من صدمه نمیزند و این فقط یک بلوف مردانه است. اما نمیخواهم کم بیاورم. آنها هرچه بیشتر بترسی یا دنبالشان باشی، بیشتر به تو آسیب میزنند.
_ خب من دیگه مست نیستم و تو هم تو سطح علایقم نیستی… بهتره بری با یکی مثل دیشبیه، اونا شیکن، بهت میآن.
صورتش را مماس با صورتم پایین میآورد. از اینحد نزدیک، او واقعاً صورت بزرگی دارد. یک بریدگی کهنه کنار پلک و یک برآمدگی کوچک روی پل بینی، احتمالاً حاصل یک شکستگی قدیمی… نگاه از صورتم نمیگیرد.
_ جدیداً سلیقه و علایقم تغییر کرده، خیلی وقتم هست با کسی نبودم، پس زیاد به پروپام نپیچ…
آرام حرف میزند و بهنظرم جدی است.
_ خب، قبول. اگه دستامو ول کنی، خیلی شیک هرکدوم بریم پی زندگیمون و دیشب و امروز رو فراموش کنیم و با ادامهی یکهفته کات کردن… بریم… چون جداً فکر میکنم ما برای هم خوب نیستیم.
لبخندی شیطنتآمیز میزند و زمزمه میکند، درست کنار گوشم:
_ من یه خریتو دوبار تکرار نمیکنم ورپریده… تو هم بهتره یکم اختیارو بدی دست من؛ ضرر نمیکنی، من از آبم کره میگیرم… خیالت جمع از فراموشی خبری نیست.
من را رها میکند و بیرون میرود، چه کسی در زندگی مهگل، ترک کردنش را خریت دانسته؟ هیچکس… و مثل همیشه مهگلهای شکسته شدهی درونم فریاد میزنند از این مرد دوری کنم. آنها تحمل بار دیگر پسزدهشدن را ندارند.
سالن بههمریخته است، اما آنچه بغض به گلویم میآورد، حضور دو موجود کوچکی است که روزها و هفتهها بود به آنها عادت کرده بودم. حال، ویلی شیطان من دیگر زنده نیست. من به این مردنها عادت کردهام، اما هربار که میخواهم به آنها فکر نکنم، بازهم روزگار با وفاداری تمام، یادش نمیرود.
_ با این وضع نمیشه رفت بیرون، لباسا هنوز نم دارن. فقط دوتا تخم مرغ و نون بیات داری… خاک تو سرت مهگل، این چه وضعشه آخه.
مشغول گشتن کابینتهای خالی است و بلندبلند غر میزند و من از دور نگاهش میکنم. خوب است که او خودش است و غر میزند. دروغ چرا، این یکهفته برایم غریب بود ندیدن او، اما نمیگذارم هیچوقت بفهمد که کمی برایم مهم است. آدمها کافی است از نگاهت هم بخوانند که از آنها خوشت میآید؛ در اولین فرصت، چنگالهایشان را در تنت فرومیکنند و اگر کفایت نکرد، دندانها را در شاهرگت.
_ تو چهجور آدمی هستی بدبخت؟ نه لباس داری، نه خوراکی، نه چیزی… ولی تا دلت بخواد، قهوه و نسکافه!
_ چرا خونهی خودتو امتحان نمیکنی افخم؟ اونجا همیشه پروپیمونه.
برمیگردد و لبخند دنداننمایی میزند.
_ نکنه اینجوری قصد داری منو فراری بدی؟ البته راه خوبیه، چون من واقعاً با شکمم تعارف ندارم.
تلفنش روی میز بهصدا درمیآید و من با کرختی سعی میکنم گندی را که دیشب زدهام، پاک کنم. با دیدن صفحهی شکستهی تلویزیون، آه از نهادم بلند میشود، مگر چهقدر ازخودبیخود شدم؟
_ واقعاً انگشت حیرت باید بهدندان بگزی. پول خونِته بیچاره… حالا درسته از من خوشت میآد و حسودیت شد، ولی خب تااینحد، سورپرایزه.
بلندبلند میخندد، او واقعاً اگر بخواهد آزاردهنده است.
_ گور بابای تو و اون دختره هم کردن، من با این چکار کنم آخه… همش تقصیر توئه که اون کوفتیها رو گذاشتی تو کابینت.
صدای در میآید و او با همان ملحفه که مثل لنگ بسته است، بهسمت در میرود.
_ برو یهجا دیده نشی، حالا کلی فکر زیرنافی میکنن.
ناچار بهطرف اتاق میروم، حتماً برایش چیزی آوردهاند. صدای زنانهی آشنایی میآید.
_ اینجا جنگ شده بهادر؟ چه بلایی سر اینجا اومده؟
اسمش یادم نیست، هانا؟ روی تخت مینشینم، شاید بروند.
_ آره… خواستم بهش تجاوز کنم، درگیر شدیم، این شد… آخه تو چکار داری آنا؟
آنا…
_ یعنی خیلی بدبختی بهادر که اون دافای دیشبیو ول کردی، اومدی…
او علناً از من خوشش نمیآید، چرا که حتی سعی نمیکند صدایش را پایین بیاورد. صدایی غرشمانند که حتماً متعلق به بهادر است میآید.
_ خب، وسیله و لباس آوردی، وری گود خوشگلم. پاشو برو اون مهراد ترش نکنه، من الان عین دایناسور زخمیام که به مرادش نرسیده…
بهادر افخم و این شوخیها؟
_ بهادر، اونی که گفتی، واقعی نبود که؟ حالا درسته خوشم نمیآد ازش، ولی هرچی نباشه اونم زنه… اصلاً کجاست؟
صدای پاشنهی کفشش بلند میشود، دارد بهدنبال من میگردد؟ او آدم جالبی است.
_ بیا برو آنا. من دیگه اینقدرم بدبخت نیستم، عین خروس بپرم رو زن جماعت. دیشب حالش خوب نبود، میگرن داشت. یکم بحثمون شد، همین.
_ باید ببینمش، تو چی مگه میدونی…
در اتاق باز میشود و او با چشمانی متعجب، به من و حولهی تنم نگاه میکند و یک نیشخند میزند. حتی افکارش هم در این رفتار معلوم است.
_ ممنون که به فکر منی آنا… من خوبم.
داخل میآید و بهادر با یک زیرپوش که نمیدانم کی به تن کرده، پشتسرش.
_ خوبه، انگار اون جنگ حاصلی هم داشته براتون.
نگاهی به بهادر و نگاهی به سرتاپای من میکند. بلند میشوم، او از من بلندتر است. از نگاهش خوشم نمیآید و تمام حس خوبم دود میشود.
_ از زنایی که تو کار بقیه فضولی میکنن خوشم نمیآد، آناخانم. اینی که حاصل جنگ میدونی، نتیجهی کلی استفراغه که لباس جفتمونو به گه کشید، فکرای فانتزی رو دور بریز.
از کنارشان رد میشوم و به پذیرایی میروم که مهراد را در آستانهی در میبینم.
برایم مهم نیست که با آن چشمان وقزده و دهان باز، به چه چیزهایی فکر میکند. سرم بهشدت درد میکند و بازهم احساس تهوع دارم. کتری را روشن میکنم و سعی میکنم تمرکزم روی صدای آن باشد تا حرفهای خارج از آشپزخانه.
_ لباس هست، خواس…
عصبانی هستم. نمیدانم از حضور آنها یا از این حجم حرفهای جستهگریخته یا از خودم… آخر منِ رانده شده از عالم و آدم را چه به اینجا و این آدمها؟
_ من لباس دارم، فقط نشستم. پس به آشغالای بوگندوی اون دختره نیازی ندارم، میفهمی؟ حالا که برات لباس آوردن، لطف کن برو.
تابهحال شده حتی بااینکه کسی یا چیزی را دوست داری، درعینحال از آن متنفر هم باشی؟ این شرح احساس من است. من میترسم از تجربههای جدید، از آدمهای جدید، از هرچه که میتواند یک چالش باشد.
لیوان نسکافه بهدست از کنارش رد میشوم، جای گربههایم خالی است، ویلی شیطان… نمیخواهم گریه کنم. لیوان داغ نسکافه را به لب میبرم و داغی آن زبانم را میسوزاند، اما بازهم به خوردن آن ادامه میدهم. تمام دهان و مریام میسوزد، ولی از گریه کردن بهتر است. صدای بسته شدن در میآید و او رفته و من نگفتهام که بهزودی از این خانه میروم.
…….
*** بهادر
_ سلام اصلان، چی شده؟
_ سلام آقا. گفتم شاید بخواید بدونید… امروز مهگلخانم برای دومینبار اومدن یه ساختمون که پرسیدم، گفتن خوابگاهه… از اونا که به دانشجوها و کسایی که میآن و خونه ندارن، تخت اجاره میدن.
_ باشه، خوب کردی. فقط مثل اونسری نبینه تو رو اصلان…
_ نه، حواسم هست.
اولین چیزی که به فکرم میرسد و احتمالاً درستترین آنها، این است که مهگل قصد دارد از آپارتمان مهراد برود. چرا هیچ راهی برای رام کردن این دختر، به مقصد نمیرسد. چند ساعت پیش او را ترک کردم، آنهم وقتی بعد از شبی که گذراندیم، فکر میکردم با حضورم کنار میآید. اما او مثل همیشه، برخلاف انتظارم رفتار کرد و خواست که بروم و چه احمقانه فکر میکردم حداقل مانع رفتنم میشود و یا حتی تماس میگیرد.
صدای زنگ موبایل و اسم مهراد، یادآور میشود که امروز یک قرار برای قرارداد داریم.
_ سلام. الان راه میفتم مهراد.
_ ببین بهادر، این دانایی داره دودرهبازی درمیآره. دیشب یهچی میگفت، الان زنگ زده که ورثه به توافق نرسیدن و قیمتو دبه میکنه. داداش، چکار کنیم؟
سالهاست این مرد را میشناسم، قلقش بازارگرمی برای پول بیشتر است.
_ بذار خودم بهش زنگ میزنم. لِم داره، باید سیبیلش خوب چرب بشه که به دهنش مزه کنه.
صدای تکبوق گوشی میآید. تماسگیرنده پدرم است و من شگفتزده، به آن شمارهای نگاه میکنم که سالهاست روی خط من نیفتاده است.
_ مهراد، افخمِ بزرگ پشت خطیه. بذار، زنگ میزنم.
صدای سوت کشیدنش میآید. تماس را برقرار میکنم، حتی نمیدانم با پدری که آخرین تماسش هم توسط برادر دوقلویم بود، چه حرفی باید بزنم…
_ بله؟
_ از قدیم گفتن، خانوادهو همخون، هرچی نباشن؛ گوشت هم رو بخورن، استخون هم رو نمیریزن دور. ولی تو انگار…
_ اول که سلام حاجساعد… دوم اینکه صبر کن منم سوار اتولی که میرونی بشم، با هم بریم… اگه یادت باشه، من که بچهت بودم و بعد شدم مایهی ننگت، همخونت بودم که استخونامو ریختی جلوی سگای محل. اونام چیزی ازم نذاشتن که حالا نصیحت قدیم رو تقدیم میکنی.
سکوت میکند. او همیشه عادت دارد از بالا به پایین نگاه کند و دیگران را نصیحتباران.
_ نه، انگار خانداداشت درست میگفت؛ شرمو خوردی و حیا رو قی کردی… من گفتم پسرای حاجساعد گوشت همو بخورن، استخون لا دندون گرگا نمیندازن… زنگ نزدم آتیش زیر خاکسترو الو بدم، پسرجون. چند هفتهست بهنام افتاده گوشه زندون، زنوبچهش دارن دق میکنن، خانجونتم که بمیره، به یهورتم نیست. نه انگار شیر بهت داده و نه ماه به شکم کشیدتت… اون وکیل بدتر از خودتو بگو بیاد برا بزخری اموال حاجساعد. شاید آتیش دلت بهخنکی نشست.
بالاخره راضی شد تا دل از حاصل عمرش بکند. حاصلی که بهخاطر آبروی بسته به آنها، من را رها کرد. حتی ذرهای حس دلسوزی برایشان ندارم. چه شبهایی که از ترس دستدرازی پسرهای قلدر، چشم روی هم نگذاشتم و بهنام با آرامش در تختش خوابید.
_ میگم بیاد. درضمن حاجی، من بزخری نمیکنم، ارزش مالت همینه. میدونی که مال و فرزند، خسارت دنیا و آخرتن. پس روشون حساب باز نکن.
تماس را قطع میکند، سینهام تنگ میشود. او دو پسر و یک دختر دیگر جز من دارد، پس خیالش هم نیست.
به فرامرز پیام میدهم که برای قرارداد برود و با کمترین مبلغ ممکن، املاک را بخرد… هرآنچیزی که بهایش، زندگی من بود.
……….
_ ببین سیا، برای من فیلم نیا. دیشب حرف زدی… از دهنت دراومد، از رو باد شکم نبود که… چی گفتی به مهراد؟
میخندد. دانایی مرد دندانگرد و دغلبازی است، اما اولینباری که برای من قصد چنین کاری داشت، بلایی سرش آوردم که میداند بهادر افخم، فقط یک ساندویچ پیچِ سر چهارراه استانبول نیست.
_ من غلط کنم چیزی بگم. شریکت…
نمیگذارم حرف بزند و توپ را در زمین مهراد بیندازد. ماشین را روشن میکنم و بهسمت خانهی مهگل میروم.
_ نپرسیدم شریکم چی گفت سیامک، پرسیدم تو چی گفتی… قرارمون بود ورثه رو بیاری پای قرارداد، حقتم میدم. بقیهشم روضهی کبرا و صغراست.
سر راه باید سری به فروشگاه بزنم و برای خانهی خالی او کمی خرید کنم و اینبار، شده با زور، حرف حالیاش میکنم.
_ ببین بهادر، یکی از ورثه زرنگه. میگه منم شریکم، نمیفروشم.
_ نمیدونم… اینا مشکلات توئه. من وظیفهم پول دادن و امضا زدنه، تو جورکردن اون برگهی کوفتی قرارداد. نبینم مهرادو بپیچونی… میدونی دستم رو یهچی بره، ولکنش نیستم. میخوای زورگیرت نشم، ازاینبهبعد اول همهچی رو ردیف کن، بعد دهن باز کن.
تماس را قطع میکنم، بلافاصله شمارهی آنا روی گوشی میافتد. از این همه مکالمه خسته شدهام، اما آنا را نمیشود رد کرد.
_ بذار بهش بگم مهراد. باید بدونه….
میان مکالمهاش با مهراد است که متوجه میشود تماس را قبول کردهام.
_ خب بگو آنا، از دیشب مستفیض کردی منو… اما به اون شوهربعدازاینت بگو، دانایی خودش زنگ میزنه بهت… حالا بگو.
پیغامم را میرساند و او به دانایی فحشی میدهد.
_ بهادر، از دیشب هی پاس میدی. ببین، دیشب آرشا تا مهگلو دید، شناخت کیه…
تعجب میکنم که مهگل چه رابطهای باید با آرشا داشته باشد.
_ حتی مهرادم همون اول شناخته ولی نگفته. حالام میگه به ما ربطی نداره، اما من میگم باید بدونی خب.
ضربان قلبم بالا میرود، اما نمیخواهم افکار بدی دربارهی او به ذهنم راه دهم. اینکه مهراد او را بشناسد و نگوید، برایم قابلدرک است و چندان بد نیست. چرا که او سابقهی بدی در میان زنها ندارد، اما آرشا!
_ خب؟
_ مسعود یادته؟
نفسم در سینه حبس میشود، دیشب که مهگل هذیان میگفت، نام مسعود را آورد. میخواهم بگویم ادامهاش را نمیخواهم بشنوم، اما او ادامه میدهد:
_ پسر دکتر شکاری که چندسال پیش تصادف کرد با نامزدش، پسره مرد و دختره زنده موند؛ محنا، همون دخترخوشگله که چندبارم تو پارتی با مسعود و همین دختره، مهگل بود…
هیچچیز از آدمهایی که میگوید، بهیاد ندارم. جز تصادف پسر دکترشکاری که یادم است. بعدازآن، بهسال نکشیده، خودش سکته کرد و زنش خودکشی. پایانی تلخ برای یک خانواده.
_ تهش آنا…
نفسی میکشد و از آنطرف صدای مهراد میآید که میگوید گوشی را به او بدهد؛ اما آنا میگوید که مهراد همهچیز را نمیگوید.
_ هیچی، این دختره، دوستدختر مسعود بود. از اون خونهخرابکنا که آخرم شب عروسیشون، باعث تصادف و مرگ پسره شد… آرشا با محنا دوست بود. محنا براش تعریف کرده بوده که چه آدم عوضیایه… انگار دوست محنا بوده که بین مسعود و محنا میفته. آها… مسعود با محنا عروسی کرده بود که این دختره میفته تو زندگیشون…
مهگل و خانهخرابکردن؟ در این مدت هرچیزی دربارهی او فکر کردهام، حتی تنفروشی، اما خانهخرابکن؟! آنقدر در زندگی آدمهای خوب و بد دیدهام که قطعاً مهگل، آنچیزی نیست که آرشا و آنا میگویند.
_ بالاخره نامزد بودن یا عروسی کرده بودن؟ این برام مجهول شد.
_ بهادر، مسخره میکنی؟
سعی میکنم بیتفاوت باشم، پس میخندم.
_ خب خواهر، آخه داشتیم غیبت زنونه میکردیم، گفتم دقیقتر باشه.
صدای پرحرصش میآید و گوشی را به مهراد میدهد. مهراد با خنده میپرسد:
_ دیوث، به لاو من چی گفتی، مژههاش ریخت از عصبانیت؟
نمیدانم واقعاً ماجرا چیست. تا از زبان مهگل نشنوم، برایم اینها فقط حرف بیخود است.
_ مهراد… اول اینکه دانایی تا عصری زنگ نزد، خودت زنگ بزن. دوم اینکه به آنا بفهمون، من اگه اهل این خالهزنکبازیا بودم، بهادر نمیشدم. پس خودش دهن آرشا رو گل بگیره .
_ ولی منم اینارو شنیدم، البته نه به این بدی، ولی بهنظرم خودت ازش بپرس چی بوده.
خریدهایم را روی میز میگذارم تا حساب شود.
_ با منقاش از دهن مهگل باید حرف بیرون کشید. هرچی بوده، مال گذشتهست. مگه من قراره لیست روابطمو بذارم جلوش که کار داشته باشم چی بوده یا نه؟ اینا حرفای از سر بیکاریه، مرد گوششو به اینا نمیده… دانایی رو بساب.
تماس را قطع میکنم. “مسعود شکاری”، چیزی از او یادم نیست. اگر مهراد بهیاد دارد، پس حتماً در دورهمی یا میهمانیها بوده؛ اما من عموماً با کسی که برایم منفعت مالی نداشته باشد، حرف نمیزنم. رستورانها برای من فقط یک ادای دین به مردی است که در کمال انسانیت با من رفتار کرد. فرصت دوباره برای افرادی مثل بهادر نوجوان و آواره. اما پول است که پول میآورد وعزت و اعتبار. این قانون زندگی است و بقیهی حرفها شعار است؛ حداقل برای منی که با گوشت و پوستم حس کردهام.
میتوانم تمام اطلاعات او را بهدست بیاورم، ولی ارزش دوباره سرزبانافتادن نام او و مهگل را ندارد و اگر بحث کنجکاوی نباشد، واقعاً برایم مهم نیست.
قبل از رسیدن به آپارتمان او با مهران تماس میگیرم و او میگوید که حال نیلو کاملاً خوب است و هنوز تحت مراقبت است. تاکید میکنم حتماً جنازهی ویلی را برگرداند تا خاکش کنیم. شاید مهگل بهروی خود نیاورد، ولی حال خراب دیشب او و صبح، کم تاثیر از نبود آن دو توله نداشت.
پیام اصلان میگوید مهگل در آپارتمانش است، تا به در خانه برسم، فکر میکنم چگونه باید او را از رفتن بازدارم.
در را که باز میکند، بازهم یک تیشرت مشکی مردانه و بلند به تن دارد که بیشتر از همیشه او را لاغر نشان میدهد.
_ گفتم نمیآی دیگه.
نگاهی به پلاستیکهای داخل دستم میاندازد و دست میان موهای کوتاه و بلندش میبرد.
_ چرا خرید میکنی؟ من اینا رو نمیخوام.
بیتوجه به او خریدها را روی میز میگذارم.
_ برای خودمه که مثل امروز از گرسنگی هلاک نشم.
_ بهسلامتی قراره جابجا بشی؟
دستبهسینه میایستد، زیر چشمهایش سیاه شده و گودتر، این دختر سوءتغذیه هم دارد. نمیدانم چهچیز او را اینقدر آزار میدهد… یعنی آنچه بین او و مسعود شکاری بوده، بعد از شش سال، اینطور او را فلج کرده؟
_ شاید وقتی رفتی خوابگاه، برای رفع دلتنگی اینجا موندم.
دهانش بازوبسته میشود و نگاهش را میدزدد، فقط چندثانیه و بعد، بازهم همان نقاب بیتفاوتی.
_ پس میدونی؟ صبح فرصت نشد بگم.
_ خب آره، بین دَریوَریایی که بهم میگی یه نفس بگیری، فرصت میکنی بگی بها، دارم میرم یه تخت اجاره کنم.
شانه بالا میاندازد و من تمایل عجیبی دارم که شانههایش را محکم بگیرم و تکان دهم، شاید کمی مغزش تکان بخورد.
_ من به بیشتر از اون نیاز ندارم. سوییتشون خالی بود، درواقع تنها یه اتاق کوچیکه، اونقدرم بد نیست.
_ میدونم اولوآخر کار خودتو میکنی، اگه حس خوبی داره انجام بده.
لبخند کمرنگی روی لبش میآید، هرکسی راه عبور ویژهای برای خود دارد؛ فقط مهگل یک راه سنگلاخ و پر از بوتههای خار برای خود ساخته.
_ جای بدی نیست، هرچند شلوغه و غذا هم بیرون باید بخورم و محدودیت زمان داره؛ ولی خب، اینجا راحت نیستم.
مواد خوراکی را در جایشان میگذارم و مخلفاتی که برای شام میخواهم را جدا میکنم، او مطمئناً ناهار هم نخورده است.
_ شام میخوام مرغسوخاری بذارم، یکم خرتوپرت هست برای ناهار، شکم سیرکنی.
محتویات باقیماندهی پلاستیکها را نگاه میکند، یک کیک براونی که مطمئناً از تلخی و طعم آن خوشش میآید را برمیدارد.
_ نسکافه و چای با این خوبه؟
_ با چای خوردم، عالی بوده… کتری رو بذار چای دم کنیم، کیسهای مزه نمیده.
از مهگل صبح هیچ اثری نیست و این برای من خوشحالکننده است.
_ گلی؟ به پیشنهادم فکر کردی؟
_ کدوم پیشنهاد؟
پشتش به من است و مشغول روشنکردن گاز.
_ دوستدختر من میشی؟
برمیگردد و نگاهش غمگین است.
_ ما الانم دوستیم، چه فرقی داره اسمش چی باشه بها؟
کمی نزدیکش میشوم، اما نه آن اندازه که همیشه گارد میگیرد.
_ خوب میدونی منظورم چیه، یه رابطهی واقعی.
بازهم نگاهش مات میشود.
_ تو منظورت از رابطهی واقعی، سکسه؟
میخواهد برود، منظورم را درست نگفتهام و نمیخواهم این مکالمه به شکست برسد
_ نه… من گرسنهی سکس نیستم… منظورم یه رابطه بود. دوتایی بریم بیرون، غذا بخوریم، حرف بزنیم، بگردیم مهمونی بریم، تفریح… هرچیزی که یه زوج انجام میدن.
در آستانهی در میایستد، نمیتوانم حسش را بخوانم.
_ چرا به من گیر دادی بها؟ ما دوستیم، برو یه دوستدختر بگیر، عشق و کیفتو کن. من چیزی برای تو ندارم، نه اینکه فکر کنی ناز میکنم یا کلاس میذارم… واقعاً تو اینمدت چی دیدی که همچین انگیزهای بهت داده؟
_ تو خودتی، خوب یا بد، همینکه خودتیو قرار نیست هزار لایه کنار بره تا بفهمم کی و با چه انگیزهای هستی، کافیه مهگل… من از سن دختربازیم گذشته، الان زنی مثل تو رو میخوام که بتونم سرمایهگذاری کنم… من نمیتونم قول ازدواج بدم بهت، درواقع قول نمیتونم بدم که همهچی عالی باشه… ولی میتونیم تلاشمونو بکنیم؟
روبهروی من میایستد.
_ من خودم نیستم بهادر… نمیبینی؟ من هیچی نیستم. مهگل فقط یه سایهست… من چی میتونم به تو بدم که فقط کافیه اشاره کنی، صدتا بهتر از من دورتن؟ این حرفا رو زبون قشنگه، تو عمل مرد میخواد اجرا کنه.
_ چرا امتحان نمیکنی؟ فقط یهبار.
یکلحظه برق اشک را در نگاهش میبینم که رو برمیگرداند.
_ من چیزی برای از دست دادن ندارم و نمیخوام هم داشته باشم. همین الانم بهنظرم اشتباهی تو زندگی هم افتادیم… دنیای رنگی تو، تو دنیای سیاهی من جایی نداره… من خستهم، چای دم کن.
نمیخواهم او بازهم من را دور کند، اینبار نمیگذارم من را پس بزند. شاید لجبازی و غرور، هرچه باشد من را مصممتر میکند.
پشتسرش میروم و او به اتاق خواب. از صبح تغییری نکرده، اما بو نمیدهد.
_ چرا نمیذاری یکم دنیاتو رنگی کنم؟
روی تشک دراز میکشد، جنینوار و پشت به من.
_ فقط یکم بخوابم، هنوز سردرد دارم.
صدایش غمگین است و بغضدار.
_ گلی؟ جوابمو که میتونی بدی.
_ که چی بشه؟ من دنیای رنگی نمیخوام… این رابطه آخر نداره، کلاً هیچ رابطهای آخر نداره… بیهدفه… که چی بشه بها؟ مثلا رنگی کردی، بعد همهچی تموم میشه و میری برای رنگآمیزی زندگی یکی دیگه… من تحمل هیچ درد دیگهای رو ندارم تو زندگیم.
“مسعود شکاری”، این اسم پررنگتر میشود، ولی محال است تا او چیزی نگفته، کلامی از دهانم بیرون بیاید و میدانم حتی اشارهای به آن، مهگل را کاملاً از من دور میکند.
_ چرا آخرشو اول مینویسی؟
شانههایش میلرزد، او گریه میکند، مهگل؟! کنار او مینشینم.
_ هی گلی…
_ چرا نمیری؟ تو غرور نداری؟ برو دنبال کارت دیگه.
_ غرور دارم گلی، ولی تو یه چیزی داری تو وجودت که نمیتونم ولت کنم دختر. برام مهم نیست چهقدر حرف بارم میکنی.
کنارش دراز میکشم و دست بهدورش میاندازم، دستوپا میزند ولی آرام میگیرد.
_ تو یه گاوی بهادر افخم.
خندهام میگیرد. تا آخرین لحظات هم دست از عصبانیکردن من برنمیدارد. موهای سیاه و نامرتبش را کنار زده و گردنش را بوسهای کوتاه میزنم.
_ گاوها موجودات مهربونی هستن، اینو میدونستی؟ لجبازم هستن و وحشیهاشونم خیلی خطرناک… آروم بودنشون گولزنکه، ولی واقعاً با جفتشون خیلی مهربونن… پس یه مرد گاوصفت خوبهها.
دستم را محکمتر دور تنش میپیچم. نیشگون محکمی از روی دستم میگیرد و بازهم من را بهخنده میاندازد.
_ زورت که نمیرسه، ولی زبونت ده برابر من زور داره. از همون استفاده کن ورپریده… یه چرت بزن بیا یه چای و کیک کوفت کنیم.
_ تو فولاد آبدیدهای. اونقدر مار خوردی، خودت افعی شدی افخم. دیگه زبونمم زورش بهت نمیرسه.
آرام دستهای از موهایش را میکشم و شانهاش اینبار از خنده میلرزد، اما تکان نمیخورد، برنمیگردد.
_ افعی جدوآبادته. باز گرگی، چیزی… یاد بگیر هرچی میگم، بگی چشم… تو از یکساعت پیش دوستدخترم شدی. بگو چشم، هرچی بهادر میگه.
میچرخد و کمی آزادش میکنم تا فاصله بگیرد. بینی و چشمانش از گریه قرمز شده است و من دلم برای اولینبار برای زنی با چنین شرایطی میسوزد.
_ دلت برام نسوزه، هیچوقت…
از اینکه میفهمد، شوکه میشوم.
_ ذهنخوانی، چیزی هستی؟
عقبتر میرود و مینشیند. نگاهش خالی و سخت است، مهگل مانند.
_ من اونقدر تو زندگیم نگاه دلسوزی و ترحم دیدم که چشم بستهام میفهمم… من هرگهی تو زندگیم خوردم، خودم خواستم؛ غیراز گهی که بقیه به زندگیم کشیدن… پس نیازی به ترحم و دلسوزی تو ندارم… از لوسبازی هم خوشم نمیآد.
بلند می شوم تا به کارها برسم.
_ تو اصلاً راست کار دلسوزی نیستی خداییش. بخواب، بیدارت میکنم. دربارهی جزئیات بعداً حرف میزنیم.
_ هرچی کمتر دوروبرم باشی، احتمال موفقیتت بیشتره.
همینکه “نه”نگفت، یعنی نصف راه را رفتهام، اما میدانم او بههیچعنوان آدم راحتی نخواهد بود
مرغها را در مواد میخوابانم که تلفنم زنگ میخورد، فرامرز است.
_ بهادر، معلوم هست کجایی؟ جدیداً با پیام حرف میزنی.
روی اسپیکر میگذارم تا به کارم برسم.
_ دارم شام درست میکنم، امروز اونقدر با موبایل حرف زدم، مخم رفت. رفتی پیش حاجی؟
_ چه وقت شامه؟ کدبانو شدی پسر… میآم یه سر…هرچی میپزی، بیشترش کن.
میخندد و همزمان مهگل بعد از یکساعت، با صورتی خوابآلود از اتاق بیرون میآید.
_ خونهی مهگلم. بیا اینجا، خونهی قبلی مهرادو که بلدی؟
لحظهای سکوت میکند و میدانم از تعجب است.
_ یعنی اینقدر پیشرفت کردی، اونجایی و شام میپزی؟
مهگل بیتوجه به این مکالمه، بهسمت لیوانها میرود، یک لیوان برمیدارد. انتظار من دولیوان است اما منتظر میشوم آخر کارش را ببینم.
_ پیشرفتم در حد دوساعتواندی توافق روی دوستدختر من بودنه، ولی فعلاً فقط یه لیوان برداشته برای چای که احتمالاً برای من نیست.
نگاه مهگل از من به لیوان و موبایل کشیده میشود.
_ من از خواب بیدار میشم، سگخلقم. حوصلهی شوخی ندارم.
صدای قهقههی فرامرز میآید و لبخند روی لب من، او از خودش میگوید و اخلاقش. این باید یک مصالحه باشد.
_ منم برای شام میآم، خانوم رفته دوره، خونهی دوستاش.
تماس قطع میشود و یک لیوان نسکافه، جلوی مهگل که پشت میز است قرار دارد.
ظرف مرغ را کنار میگذارم تا دستهایم را بشویم و لیوانی چای بریزم.
_ خب، دیگه چیا باید بدونم که مورد غضبت قرار نگیرم؟
نگاهش جدی است.
_ مثل پسرای بیستوپنجساله نباش. مزه نریز مثل الان… من قرار نیست عاشقت بشم، تو هم چنین کاری نمیکنی. پس درحد خوشاومدن بهنظرم کافیه. از خاطرهسازی خوشم نمیآد، همخونه بودنم همینطور… حتی اگه بعداً رابطهای قراره باشه، درحد همون خواستهی فیزیولوژیک حساب بشه، نه عشقوعاشقی… من حوصلهی گیردادن ندارم، پس گیر نده کجا میری، کی میآی… این قرار نیست رابطهی زنوشوهر باشه که جو اونجوری بگیرتت… هرکی خرج خودشو میده. پس من نیاز ندارم برام خرید کنی. جو غیرت و اینچیزا هم واقعاً تو سیستم من نیست، اما حق خیانت نداریم. اگه خسته شدیم یا هر کوفتی، رابطه رو تموم میکنیم… از من انتظار زنگ زدن و پیام سرصبح نداشته باش. چون اول اینکه موبایل ندارم، داشته باشم هم حماقت خاطره درستکردن باهاشو نمیکنم… از همه مهمتر، خودت باش. هرچی هستی، چون منم همینم… تمام.
تکهای از کیک را جلوی رویش میگذارم و خودم هم چای میخورم، نگاهی به من و کیک میکند، نگاهش کمی گرمتر میشود.
_ یادم میمونه تا نیم ساعت بعد از بیدار شدنت، هیچ سؤال جدی یا شوخی نکنم… بهنظرت یکساعت دیگه همین حرفا رو میزنی؟ وقتی سرحالتری؟
تکهای کیک به دهان میگذارم، سنگینی و تلخی براونی دوستداشتنی است. این را از تکهی دومی که به دهان میگذارد میتوانم بفهمم.
_ یه ربع کافیه… این حرفام جدی بودن. حالا تو شرایط خودتو بگو، قبل اینکه وکیلت آوار بشه… درضمن، من از مهمونی خوشم نمیآد، منو به جاهای شلوغ نبر. کلاً تو دید نباشم راحتترم.
_ گلی خیلی سختش نکن، خب؟ بهمرور با اخلاق هم آشنا میشیم، من فقط یه خواسته دارم، اونم اینکه هرچی میگم، بگی چشم و…
تکه کیکی که بهسمتم پرت میکند، از کنار سرم به کابینت میخورد و خرد میشود.
_ گفتم مزه نریز، من به خودمم چشم نمیگم، بهادر افخم.
کیکها را جمع میکنم. این رفتار زیادهروی است برای شوخی معمولی، سعی میکنم برای مدتی بیتفاوت باشم. حداقل میدانم با او نمیشود سربهسر گذاشت.
_ من نمیدونم چیا از سرت گذشته گلی و چی دیدی، نمیپرسمم ازت، مگر خودت بگی. ولی من تو ذاتم لوسبودن نیست، لوستم نمیخوام بکنم. پس خوشم نمیآد رفتار بقیه رو به پای من بذاری… همونطور که من رفتاری که الان با تو دارم رو با هیچ زن دیگهای نداشتم، پس انتظار دارم تو هم رعایت کنی… اینا شوخیه، گاهی ناز کشیدنه، گاهی ناز کردنه… از اول با تو متفاوت شروع کردم، همین خطم میرم جلو… بیاحترامی رو تحمل نمیکنم.
لیوان چای را آب میزنم، داخل سبد ظرفها میگذارم و او در سکوت، نسکافهاش را میخورد.
_ تا شام وقت زیاده، من یه سر میرم آپارتمان خودم، میآم… دوست داشتی، ملافهها رو شستم، خشک شده. حتماً یکم اتاقخوابو مرتب کن… آخر شب جایی باید بریم.
سری به معنی موافقت تکان میدهد. امیدوارم همیشه ما به این راحتی به توافق برسیم. هرچند اینمدت میدانم مهگل غیرقابلپیشبینی است.
مهران برایم پیام فرستاد که امشب جسد حیوان را میآورد.
میشد بدون هیچ حرفی حیوان را بیخیال شد، اما رفتارهای مهگل برایم عجیب است.
………………………..
***مهگل
صدای در میگوید او رفته است…
هنوز از پذیرفتن شاید اجباری پیشنهاد بهادر، گیج و بهتزدهام.
بعد از شش سال نمیدانم آیا توان یک شروع دوباره را دارم؟
فقط این را میدانم که نه به او و نه هیچکسی نباید دل بست و من هر روز باید به خود یادآوری کنم که فردایی نیست. نمیخواهم عادت کنم، دل ببندم و درگیر او باشم. اینبار فقط برای لذت و خودخواهیام وقت صرف میکنم.
برای گریز از تنهایی….
چرا زانوی غم بغل بگیرم و هرروز عزای روزهای نادانیام را بگیرم؟ درحالیکه خیلی از افراد آنروزها، پی زندگیشان را گرفتهاند.
محمد، محنا، مصطفی و آدمهایی که روزی من را به جرم نکرده از خود راندند… چرا من نباید خودخواهانه زندگی کنم؟
وقتی دوباره صدای در میآید، تازه متوجه میشوم که تمام مدت را همانجا نشستهام.
_ تو از جات تکون نخوردی گلی؟
چشمان گردشدهاش میگوید او هم مانند خودم متعجب است.
_ حواسم نبود… تو زود برنگشتی؟
بلند میشوم و حس میکنم کمرم از این مدت طولانی نشستن درد میکند.
کلیدها را روی کانتر میگذارد. لباسهایش را عوض کرده، یک تیشرت سورمهایرنگ و شلوار کتان کرمرنگ. پیشبند را میبندد.
به آن اندام پر و درشت نمیآید چنین پیشبندی. بهادر افخم با تمام زمختی و صورت خشنش، مرد جذابی است. از آن دسته مردها که ابهتش در هر حرکت مشخص است. او حتی وقتی سرحال است هم اخم دارد و این خاصیت چهرهی اوست.
_ گلی، اسلوموشنیها… انگار تاحالا ندیدی منو… برو، برات لباس آوردم از خونه، عوض کن. فرامرز میآد، اینا خوب نیست… قربون دستت، اون ملافهها رو درست کن.
ظرف مرغ را از یخچال بیرون میآورد. مسعود هیچوقت برای من هیچکاری نکرد؛ این من بودم که ساعتها باذوق برایش غذا درست میکردم. بعد از او من از هرچه غذا پختن بود، بیزار شدم.
_ تو آشپزی دوست داری؟
از روی شانه نگاهم میکند و شانهای بالا میاندازد.
_اگه منظورت اینه که برای دوستدخترام آشپزی میکردم، باید بگم نه. تو اولیشی… چون فکر کنم برعکس بقیه که عاشق جولوندادن تو آشپزخونهی من بودن و فاز زنوشوهری، تو خودتو منو از گرسنگی میکشی… پس بهتره حداقل برای شکم خودم درست کنم.
یعنی او هم اینگونه من را بهتمسخر میگرفت؟ همینگونه که بهادر آن دختران قبلی را بهمسخره میگیرد؟
اینروزها چه راحت چشمانم نمدار میشود و این هیچ خوب نیست.
_ زن تا کسی رو دوست نداشته باشه، پاشو تو آشپزخونه نمیذاره، بهاخان.
برمیگردد و منهم، نمیخواهم با نگاه تیزبینش پی به احوالم ببرد.
به تراس میروم و ملحفهها را برمیدارم، بوی شوینده، بویی آرامبخش است برای من.
یک ساکدستی کوچک روی تخت گذاشته شده، ملحفهها را روی تخت میگذارم و زیپ ساک را باز میکنم.
بوی ادویه و مرغ سرخشده میآید، او نمیداند من حتی از غذا خوردن هم بدم میآید.
دلم برای گربهها تنگ شده، ویلی شیطان دیگر زنده نیست. شاید اگر آن یکهفته مثل یک روح زندگی نمیکردم، بیشتر حواسم به آنها بود. آخر من را چه به مسئولیت…
_ گلی، تو اون ساک موادمنفجره نیست، چند دست لباسه… اونجور خیره شدی بهش… تو همیشه تو هپروتی دختر؟
دستش روی شانهام مینشیند و من شانهام را کنار میکشم، از لمسکردنهای گاهوبیگاهش خوشم نمیآید.
_ خیلی به من دست میزنی بهادر… من تو هپروت نیستم، فقط عادت به اینکه کسی دوروبرم باشه ندارم.
_سخت نگیر هانی.
آرام میخندد و من از این لحن حرفزدن او که من را یاد مسعود میاندازد متنفرم.
_ دیگه هیچوقت منو اینجوری صدا نکن، فهمیدی؟
دستبهکمر کمی دورتر از من میایستد و فقط نگاه میکند.
یک تیشرت و شلوار ست، یک دست تاپ و شلوارک. اینها را خودش خریده بود و دو تیشرت مردانه و لباسزیر و یک شلوارک مردانه.
_ اینا لباسای خودته؟
نمیدانم کی از اتاق خارج شد.
_ برای وقتایی که میمونم.
این خونسردی او کلافهکننده است. بهگونهای رفتار میکند که گویا از عادیترینها حرف میزنیم.
_ من اینجا نیستم، تا آخر هفته میرم خوابگاه. پس خیلی خودتو اذیت نکن.
لباسم را عوض میکنم که در آستانهی در ظاهر میشود.
_ اگه از اینجا خوشت نمیآد، جای دیگه رو برات میگیرم یا میآی آپارتمان خودم یا همینجا. ولی فکر خوابگاهو از سرت میندازی مهگلخانم… سر هرچی کوتاه بیام، اینیکی تو کتم نمیره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین ساعت پارت گذاری کیه؟؟؟؟؟؟
بین چهار تا پنج
سلام
مرسی از رمان خوبتون
ادمین جان باز هم ازاین رمان های خوب برامون بزار🌷
خیلی رمان خوببه باحاله
عجب دختریه!!
کاراش همش عجیبه البته دخترا همشون عجیبن
ممنون از نویسنده عزیز
اره منم…
میدونی یه جورایی شخصیتدختره منو آروم میکنه دل سوختمو خنک میشه تا آخرش شخصیتش همینجوری باشه درعین ضعیف بودن محکمه دوسش دارم
همین داستانو متفاوت کرده دیگه مثل رمان های دیگه قرتی و پولدار و اویزون نیست😎
ادمین رمان جالبیه من تازه شروع به خواندن کردم پارت گزاری چند روز چند روز انجام میشه؟
فعلا هر روز
میشه تا اخرش هر روز؟
یعنی چی فعلا
نکن با ما این کارو لطفا تا آخر همین جوری باشه
تازه یه رمان پیدا کردم که داستانش متفاوته
خواهش میکنم هر روز باشه
ادمین اذیت نکن
ممنون بازم مثل همیشه عالی بودی
ادمین جون خوبی .
نیستی .
کم پیدایی.
مطمعنی نیستم ؟
این ادمین همیشه هست
ماها نیستیم
عاااااالی👌👌👌👌👌👌👌
ممنون