با آن چنگال در دست و پیشبند، با این تحکم کلام، کمی خندهدار بهنظر میرسد.
_ من برنامهی زندگی خودمو دارم بهادر. به کتوکول تو کاری ندارم. نکنه فکر کردی میشینم منتظر دوستپسرم، با آغوش باز هرروز، که بیای و دلی از عزا دربیاری؟
نگاهش سخت میشود و ابروهایش درهم. او را عصبانی کردهام.
_ من دشمنت نیستم مهگل. اول دوستت هستم، بعد دوستپسرت و تا وقتی که حتی یکی از اینامو خودم اینهمه ملک دارم، نمیتونم خودمو قانع کنم بهخاطر یهسری کافشعر فمینیستی، بخوای بری خوابگاه. با من بحث نکن سر این چیزا… در ضمن، اونقدرم که فکر میکنی، دنبال سکس و رابطه نیستم که بخوام دلی از عزا دربیارم… ادبیاتتو درست کن.
نمیخواهم دیگر با کسی همخانه شوم.
واقعاً وجود رابطه برایم مهم نیست، من چیزی برای ازدستدادن ندارم و بهدنبال یک زندگی مستمر هم نیستم.
اما تنهایی مانند موریانه از درون آدم را میپوساند. راستش تمام اینها بهکنار، من نمیدانم چرا پیشنهاد او را قبول کردهام.
آدمیزاد با دلش گول میخورد.
_ میدونی واقعاً چی میخوام؟ اینکه الان تو خونهی مشقربون، صدای زرزرش رو بشنوم. چرا نمیفهمی؟ من آمادگی هیچ رابطهای رو ندارم… من علاقهای به این چیزا ندارم بهادر… این رابطهها مسخرهان…
جلوتر میآید و مستقیم نگاهم میکند. گویا میخواهد راستی حرفم را میان نگاهم جستوجو کند.
_ اگر راحتتری، میخوای عقد موقت کنیم؟ من تاحالا اینکارو نکردم، ولی اگه بخوای…
تعهد؟ این آخرین گزینهی انتخابی من است، یکبار حماقت برای هفت نسل نیامدهی من کافی است.
_ من بمیرمم به تو یا هر مرد دیگهای متعهد نمیشم بهادر… اینکه با یه صیغه، کلاه شرعی بخوای بذاری رو یه رابطه، مسخرهست… آدم مردونه پای رابطه بمونه، شرف داره به این چرتوپرتا.
بدون حرفی دور میشود. من از این رابطه میترسم.
از آینده و از آنچه ممکن است من را پایبند این مرد کند، درحالیکه او رهاست. او یک مرد است و در این جامعه، مردبودن فراتر از انسانبودن است و قانون انسانیت. همین که مرد باشی، تمام قوانین انسانی دنیا را تحتالشعاع قرار میدهی…
در اینجا مرد بودن مساوی است با کاردستی سفارشی خدا، جدا از هر مخلوقی.
فرامرز میخندد و بهادر هم همپای او خوشحال است.
میان حرفهایشان اسم پدر بهادر میآید و من هیچ علاقهای به موضوع بحث آنها ندارم.
فقط میفهمم بهادر میخندد، اما نگاهش حالت خاصی دارد… مثل غم.
تنها یک نصفه از تکهای مرغ را، آنهم زیر نگاههای سنگین بهادر قورت میدهم.
در این سالهای تنهایی، بهشدت از مردم گریزان شدهام و در گرداب افکار و خاطرات گم.
_ نظر تو چیه گلی؟
گنگ و بهتزده به آنها نگاه میکنم.
_ من به حرفای شما گوش نمیدادم.
سکوت سنگین آنها آزاردهنده است. یعنی باید گوش میکردم؟
شاید آن زمانها که با او بودم، ذرهذره اطلاعات مربوط به او را باولع میبلعیدم، چرا که در ذهن عقبمانده و آدم ندیدهام فکر میکردم او شوهر من خواهد بود.
_ فرامرز میگه با خانومش و دختراش بریم ویلای فَشم.
نگاهم میان آندو میگذرد، واقعاً فکر میکنند باید قبول کنم؟
_ الان باید بگم اوه باشه، چه خوب؟! آقافرامرز، ببخشید که میگم، من رو تو خودتون قاطی نکنین. من مثل یه جغد، تنهایی رو دوست دارم.
بلند میشوم و با گفتن خوش بگذره، آشپزخانه را ترک میکنم.
نمیتوانم حضور دو مرد را در خانه تحمل کنم. مانتو را روی همان شلوار خانگی میپوشم و مقنعه. یادم باشد یک روسری یا شال بخرم.
_ کجا میری مهگل؟
_ بیرون.
_ بیرون؟ مهمون داریم.
باتعجب نگاهش میکنم.
_ تو مهمون داری بهادر، نه من… میرم یکم پیادهروی.
در را باز میکنم که دست او روی دستم مینشیند. در برابر من، او خیلی درشتتر است، فکر میکنم، روزی این دست روی من بلند خواهد شد؟
_ گلی، بذار فرامرز بره… امشب قراره بریم جایی… برو اتاقخواب اگه نمیخوای پیش ما باشی.
از بهادر و آن زورگوییهای خاص خودش انتظار این میزان فهمیدگی را ندارم، شاید هم من نمیخواهم بپذیرم که او مسعود نیست.
_ امروز دورم زیادی شلوغ بوده. دلم تنهایی میخواد.
این احساس واقعی من است، سر تکان میدهد.
_ خب تو محوطه برو. فرامرز یکم دیگه میره.
دلم میخواهد کمی در تنهایی به همهچیز فکر کنم، من به تغییرات یکدفعهای عادت ندارم. ذهن من به این سرعت نمیتواند همهچیز را حلاجی کند.
…………………………….
***بهادر
_ بهادر، چقدر جدی هستی با این دختر؟
به آشپزخانه برمیگردم. دیگر اشتهایی برای خوردن ندارم، آنهم مرغ گریلشدهای که زحمت زیادی برایش کشیدم تا شاید مهگل کمی غذا بخورد؛ اما فقط چند تکهی کوچک به دهان گذاشت.
_جدی؟ فعلاً که میبینی من دنبالش میدوئم و اون هیچ راهی نشون نمیده.
به صندلی تکیه میزند، با لبخندی موذیانه.
_ هرچی اولش سخته، آخرش خوبه… عاشقش شدی؟
عشق؟ خندهام میگیرد. چرا دیگران همهچیز را به عشق ربط میدهند؟ ذهنهای فانتزی.
_ فرامرز، چیزی بهاسم عشق موجودیت خارجی نداره… اون برام ناشناخته و جذابه، شاید چون کسی مثل اون تو کارنامهی من نبوده.
میز را جمع میکنم، اما چیزی درونم از این حرف خوشش نمیآید.
_ پس میخوای اونو تو کارنامهت ثبت کنی؟ همین؟ فکر نمیکنی نامردیه؟
_بیخیال فرامرز، من خودمو قاطی بحثای احساسی نمیکنم… اونم درباره زنها.
چیزی درونم فریاد میزند، “دروغگو”.
_ داری حالمو بههم میزنی بهادر. من اگر یکی مثل تو پا به زندگی دخترام بذاره، قطعاً میکشمش… وکیلتم، دوستتم، ولی واقعاً نمیتونم اینهمه نامردی رو هضم کنم… امروز بابات وقت امضاء اسناد گریه کرد. تو اینمدت اینجوری ندیده بودمش.
حاجساعد و گریه؟ میدانم اغراق میکند. هرچند او، این اموال جانش بود و من جانش را خریدم، در ازای پسر عزیزش.
_ منم وقتی آدمای دو برابر من، کشونکشون میبردنم دادگاه، خیلی گریه کردم. وقتی حکم دادن، وقتی حاجی تسبیح میچرخوند… من نامردیو یاد گرفتم فرامرز، از امثال پرستو… از همخون خودم… این رسم زندگیه.
یک لیوان چای جلویش میگذارم و او خیرهی من است.
_ این دختر نه گناهی داره، نه آزاری بهت رسونده. از همپالکیای تو زخم خورده… دست از سر مهگل بردار، بدون شوخی اگر قصدت فقط همونه که گفتی… این دخترو فاکتور بگیر.
قندی در دهان میگذارم و حسی من را قلقلک میدهد. چرا مهگل برای او مهم است؟!
_ سر هیچکدوم از زنهای زندگیم، ککت نگزید. چرا؟
بلند میشود و لیوان را بهسمتم هول میدهد، ناراحت شده.
_ چون من مجابش کردم به تو اعتماد کنه… چون گفتم نامرد نیستی. گفتم بهادر افخم ارزشش رو داره که از گذشته بکنی… بهادر، تو کم گند تو زندگیت نداشتی… ولی نامردی در حق اون رو قبول نمیکنم.
_ نامردی نمیکنم فرامرز. دروغ نمیگم که مهگل برام فرق داره، ولی خب، برنامهای نیست برامون… نمیخوام برای اونو بقیه، ذهنیتی باشه.
سری تکان میدهد، اما نگاهش هنوز هم مانند پدرهایی است که پسری را که برای دخترشان آمده، تایید نمیکنند.
_ صلاح مملکت خویش، خسروان دانند… بابت شام ممنون… برم، حتماً بچهها اومدن. هفتهی دیگه رفتنیایم ویلا؛ خواستین بیاین، بگین… بهت زنگ میزنم.
……………………..
فرامرز رفته، اما خبری از مهگل نیست. مهران تماس گرفت و گفت جسد حیوان را در یک جعبه گذاشته و با پیک فرستاده است. باید سریعتر دفن شود. صدای زنگ از آمدن او خبر میدهد. پایین میروم تا بسته را بگیرم و مهگل را پیدا کنم.
مجبور میشوم محوطه را بگردم. این وقت شب، او با آن لباس و بدون موبایل کجا رفته است؟
به محوطهی پارکمانند پشت ساختمان میروم. او آنجاست، اما تنها نیست. پسر جوان و جذابی هم کنارش نشسته، با یک دست لباس ورزشی و یک سگ کوچک. دارد با خنده چیزی برای مهگل تعریف میکند که او هم لبخند میزند.
حسی گزنده از تیرهی کمر تا گردنم میگذرد و انتهای آن، قلبم است. سوزش حسادت. از اینکه آن پسر ورزشکار با آن لباس گرانقیمت و جوانتر از من، خنده به لبان او آورده، حسادت میکنم.
جلوتر که میروم، مهگل متوجه من میشود و بعد پسر که بوی ادکلن سکسی که استفاده کرده، تا چند متر اطراف او میآید. دوست دارم گردنش را بشکنم.
یاد فیلمهای حیات وحش میافتم، نرها همهجا برای مادهها مبارزه میکنند.
_ بها، سهیل همسایهی جدید طبقه پایین هستن.
نگاه من جدی است. پسر جوان متوجه سیگنالهای غیردوستانهی من میشود. اینها را مردان سریع دریافت میکنند.
_ بله… میدونی چهقدر منتظر شدم بیای بالا؟
نمیخواستم ناراحتی و ضعفم را نشان دهم، اما واقعاً از این صحنه ناراحتم. پسر عذرخواهی میکند و با سگش میرود، قدبلند است، تقریباً اندازهی من، اما لاغرتر و حداقل هشت سال جوانتر.
_ اگه با نگاهت نخوریش هم رفت.
جعبهی کوچک را روی زمین میگذارم و روبهرویش میایستم.
_ تو نتونستی چند دقیقه منو فرامرزو تحمل کنی، اما این پایین، خیلی راحت بهنظر میرسی.
در برابرم میایستد و سر بالا میگیرد، مبارزهطلبانه.
_ خب… الان برای من رو چه اصولی فاز غیرت برداشتی بهادر؟ برای چی با نگاهت اونو خفه میکنی و پاچهی منو میکنی؟ یعنی من حق ندارم انتخاب کنم کجا باشم؟
آخرین چیزی که میخواهم، بحث با مهگل است.
_ بیا بریم یه جایی، کار نیمهتموم داریم.
نگاهی به من و جعبه میاندازد. با آن شلوار خانگی و مقنعه و مانتو مشکی، بازهم میتواند مردها را جذب کند.
مهگل زیبا نیست، چهرهاش معمولی است و زیادی هم لاغر. قد متوسطی دارد، اما چشمان درشت و مشکیاش، زیاد از حد جلب توجه میکند.
در ظاهرش هیچ جاذبهی جنسی برای یک مرد نمیتوان دید، اما جذبت میکند، آن حس غریبی که میگوید” همهی دنیا، مخصوصاً تو، برید به درک”. یک “بهجهنم خاصی” در نگاه و رفتارش دارد.
_ ما؟! چه کار نیمهتمومی؟
……………………
***مهگل
باحوصله یک چاله میکند، باورم نمیشود که بهادر دراینمدت بهفکر دفنکردن ویلی بوده باشد، روی زمین چنباتمه میزنم و خیره به حرکات او میشوم.
قلبم درد میکند. هجوم خاطرات تلخ، جیغهای مادری فرزندمرده، جنینی بیجان و کسانی که میگویند جنین را ببرند… مادری که هرگز نفهمید نوزاد مردهاش را چه کردند.
بعضی میگویند جنینها را یکجا دفن میکنند، اما در ذهن آن مادر همیشه ماند که فرزندم را چه کردند. شاید جان داشت، شاید نمرده بود و بهدروغ او را بردند. شایدها دیوانهاش کرد، وقتی بهچشم ندید با فرزندش چه کردند… و او صبح روز بعد، یک مردهی متحرک بود که میان خون و درد، در بین جمعیت گم شد.
_ گلی، میخوای ببینیش؟ اینجا خاکش میکنیم. نزدیکمونم هست.
لحنش مهربان است، او را اینچنین ندیدهام، لحظهلحظهی حرکاتش را نگاه میکنم، او هیچ شباهتی به مسعود ندارد. مسعود اگر بود، حتماً من را مسخره میکرد که چه میزان میخواستم گربهام را خاک کنم، نه اینکه در زبالهدانی بیندازم. اما بهادر نگفته دانست و این حتی اگر برای جلب نظر من باشد هم، از انسانیتش است.
_ اون پسره به زنها علاقهای نداره… اون یه ترنسه… شبیه مرداست، ولی جسماً.
در جعبه را باز میکند. جسد حیوان خشک شده، چشمانش فرورفته، بعد از دو روز.
_ هر روز اون زودتر از نیلی روی کمرم میپرید که بیدارم کنه… توجه نمیکردم، با نیلی کف پامو با اون زبون زبرشون قلقلک میدادن.
در جعبه را میبندد و داخل خاک میگذارد. هوا تاریک است و کمی نور از چراغهای اطراف میتابد.
_ نیلی حالش خوبه. تا چند روز دیگه میآرمش، خواستی، یکی دیگه هم میآرم تنها نباشه.
_ بها؟
_هوم؟
روی جعبه با بیلچهی باغبانی خاک میریزد. اخمهایش بیشازقبل درهم رفته و تمرکز دارد.
_ بهنظرت این بچهها که تو اتاق زایمان مرده بهدنیا میآنو، درست خاک میکنن؟ یعنی… پرت نمیکنن؟ چکارشون میکنن.
دست از کار میکشد. دستهایش خاکی است، حتی تهریشش هم.
بهتزده نگاهم میکند.
_ مهگل! این از کجا دراومد؟ معلومه که خاکشون میکنن.
نمیدانم چرا، اما باور میکنم. اگر بهادر میگوید، حتماً درست است. او اگر نداند حرف نمیزند.
_ گلی، داستان چیه؟
زیر بازویم را میگیرد تا بلند شوم و بعد دستانم را، همانگونه که تا اینجا گرفت که نیفتم.
_ هیچی… بریم.
بیلچه را برمیدارد، مکثی بالای سر قبر ویلی میکند و بعد تکهسنگی را روی قبر میگذارد.
_ آدم حق داره برای هر موجود یا حتی وسیلهی عزیزش که از بین میره، یه جایگاه بسازه؛ حتی اگه یه حیوون باشه… هیچ موجودی لایق سطلِزباله نیست گلی… داشتن اون جایگاهم مسخره و اشتباه نیست.
گفت جایی که انتخاب کرده، قسمتی از زمینهای خودش است که هنوز ساخته نشده. دستش حمایتگرانه به دور شانهام میپیچد و من برای اولین بار نمیخواهم او را پس بزنم. حتی بوی تنش بعد از کندن زمین، برایم آزاردهنده نیست.
بهادر افخم با این ظاهر غلطاندازش، مرد مهربانی است که ارزش دوست بودن و صمیمی شدن را دارد.
در ماشین را باز میکند تا سوار شوم، صدای سگها از نزدیکی میآید و من دلشوره میگیرم. وقتی سوار میشود، نفسی از روی آرامش میکشم.
_ خب، بریم بذارمت خونه…
_ یه زنی رو میشناختم، با چنگودندون بچهشو نگه داشته بود… وقتی بهدنیا اومد، گفتن مرده… مادره خیلی حالش بد بود… همش میگفت اگه نمرده باشه چی؟ فکر میکرد بچه رو دور انداختن… صاحب نداشت بچه، فقط همون زنه… کسی آدم حسابش نمیکرد.
_ گلی؟ مادره چی شد؟ چیکار کرد؟
سر به شیشهی خنک ماشین میچسبانم. سکوت شب و سکوت زندگی من و شبی که بر روح و روان مهگل حاکم است.
_ مُرد… نه اینکه یهو بمیرهها… ذرهذره مُرد… آخه فکر میکرد شاید بچهش بمونه، از تنهایی دربیاد… خب نموند… حتی قبریم نبود برای بچهش مادری کنه، گریه کنه.
نمیخواهم گریه کنم، اما اشکهایم دست من نیست. اولین اشکهای علنی من بعد از سالها که کسی میبیند…
از مهگل، از بهادر و از هرچه انسان است، متنفرم. از تلخی زندگی که با شیر مادر به کامم نشست، متنفرم.
_ هی گلی، وقتی اینقدر مظلوم گریه میکنی، دلم میگیره… میدونی، سرنوشت آدما از بیخ، هرچی هست همونه. یکیو میفرستن این دنیا، میگن این حالشو ببره… یکی دیگه رو میگن حالشو با دهنسرویسی ببره… یکیم میگن برای حالبردن بقیه باشه… اون زن مادرمرده هم، این قسمتش بوده…
ننم میگفت: «آی پیشونی، منو کجا میشونی»؟ منو بهنام دوقلو بودیم. فقط چند دقیقه اون بزرگتر بود، اما عزیزکرده شد، منم اینی که میبینی. خار به دستش میرفت، حاجساعد شب و روز نداشت، ننم که هیچ… اما من… میگفتن تو از همون اولم تخس و ناسازگار بودی… شیطون زیر جلدت بود… یهچی هست میگن، تخم بیبسمالله… یهبار به آقام گفتم، “چیه اینهمه اونو تحویل میگیرین؟ چون فکر نمیکردین دوتا باشیم، اولی با بسمالله شد، دومی نه”… میبینی، هرکی یهجور داستانش رقم میخوره.
حالتش عادی است، اگر انگشتان سختشده دور فرمان و دنده، سرعت بالای ماشین و چروک کنار چشمانش را در نظر نگیرم.
_ تو ولی الان خوبی، نه؟
نگاهش غمگین است، دست سردم را میان دستان مردانهاش که هنوز خاکی و کثیف است، قفل میکند.
مقاومتی ندارم. هیچ دستی تاکنون برای من و حال و احوال من کثیف نشده.
_ آره، الان خوبم. ولی پدرم دراومد گلی تا این شدم. تا گرگ شدم و یاد گرفتم چطور باید شکار کرد و تکهتکه کرد… به این برهای که گاهی میبینی، کفایت نکن؛ لباس میش تنمه.
او نمیداند تابهحال، تمام مردان و زنان اطراف من، هرروز و هرشب لباس گرگها را به تن آدمیتشان داشتهاند.
_ میدونم، منم همیشه شکار بودم… میدونم یهروز توام لباس میشو درمیآری و منو تیکهپاره میکنی بها… ولی فکر نکنم تو مُردارخوار باشی.
رو از او میگیرم، تنم سر میشود از این دانستنها. انگشتانش روی دستم را نوازشگرانه طی میکنند.
_ من اونقدرم گرگ وحشی نیستم گلی… گرگم میتونه حیوون دستآموز بشه، حالا هرچهقدرم وحشی باشه… همیشه کار شکار و شکارچی آخرش خونریزی و مرگ نیست، یه وقتایی فرق میکنه داستان.
خستهام از تمام من بودنها و تنها بودنها، دل منهم کمی محبت دیدن میخواهد؛ محبتی که برایش سگدو نزنم، التماسش را نکنم.
من زیاد هم نمیخواهم، درحد یک نوازش هم برایم کافی است.
مثل همین لمسهای گاهو بیگاه او، حتی اگر همهوهمه، برای یک همخوابگی باشد و میدانم او هم مثل همهی انسانها، فقط بهدنبال دورازدسترسترینهاست.
تلاش میکنند و تلاش میکنند و بعد که بهدست آمد، تلاشها ختم به دوریکردن میشود.
هرچند مهگل همیشه تلاش کرد، اما نمیدانست دیگری، تلاشش برای کس دیگری است.
_ پیاده شو گلی، رسیدیم.
بیهیچ حرفی پیاده میشوم و با کرختی، قدم بهسوی آسانسور برمیدارم و آماده میشوم برای خورده شدن با سکوت و تنهایی.
یادم میافتد حتی تشکر نکردهام، او لیاقت این را دارد.
اما او رفته است، بههمین راحتی و من بازهم تا صبح باید با افکار مرگخواهم دستوپنجه نرم کنم.
هجوم سکوت و تاریکی، امشب برایم ترسناکتر است و من هر لحظه باید به خود یادآور شوم که این حضورهای او موقتی است تا نکند خو بگیرم به غیرازاین.
هنوز ملحفهها را روی تخت نکشیدهام. صحنههایی از دیشب، جستهگریخته بهخاطرم میآید.
روشنترین آنها مربوط به حمامکردن من بود. بهادر دیشب باحوصلهترین دوستی بود که کسی میتوانست داشته باشد.
دیشب او میتوانست همان باشد که مسعود بود… نه، هیچکسی مثل مسعود نمیتوانست باشد.
او میدانست من باکره و بیتجربه هستم. او میدانست تنها دارایی من همان است.
او میدانست یک بیتجربه، با دو پیک مشروب، مست و بدحال میشود.
او میدانست یک بیتجربه، با دو پیک مشروب مست و بدحال میشود. او میدانست که تن من را بهتاراج میبرد و من نمیدانستم… او به فکر ارضاء تن بود و من در اندیشهی کسب عشق… و روز بعدازآن، هیچ شباهتی به امروز با بهادر نداشت. او کثافت تنش را بر من روا دید و بهادر، کثافت من را باحوصله از تنم زدود.
_ گلی، از صبح یه ملحفه ننداختیها… گندت بزنن اینقدر تنبلی.
از دیدن او نباید تعجب کنم.
_ تو چند تا کلید یدک داری؟
ملحفه را از دستم میگیرد و کمی من را به عقب هل میدهد.
_ مال خودمو دارم، بهغیر از دو تایی که تو داری… یکی از کارایی که خوب تو اون خرابشده یاد گرفتم، بازکردن هر دری بود، این که یه در خونهست.
ریز میخندد و تخت را مرتب میکند. شانههای پهنش وسوسهکننده است برای لمس کردن، همینطور از دستانش خوشم میآید، قوی و مردانه. کار تخت تمام میشود و من از وسوسهی لمس او فراری. منهم یک زنم، هر میزان هم سرد و خشن باشم، بازهم مثل تمام زنهای از ابتدا تابهحال، مسحور مهربانی و قدرت یک مرد میشوم، شیفتهی این تضادها.
_ چی شده مهگل؟ چیز بدی هست؟ ملحفهها بو میدن؟
بینیاش را چین میاندازد و بو میکشد.
_ بو نمیآد که… بخوابیم، فردا کلی کار دارم.
بهسمت تشکم میروم. دیشب او هم کنار من خوابید و من یادم نمیرود که تنم در امنیت مردانگی او بود. نه آن مردانگی که سمبل جنسیت است، مرد بودن فقط به آن خلاصه نمیشود، اینکه آغوش و تنت برای کسی مأمن امنی باشد، مردانگی است.
_ مثلاً گفتم نمیخوام همخونه باشیم.
بالشی برمیدارد و کنار بالش من میگذارد.
_ این همخونه بودن نیست که. فردا تو میآی آپارتمان من… ما یه جا زندگی نمیکنیم که.
نگاهش پر از شرارت است.
_ خوب سفسطه میکنی… منو به حضورت عادت نده بها.
دراز میکشم. بودنش در کنارم را دوست دارم، اما ترس از عادتکردن، بیشتر از این علاقه است.
حضورش را بافاصله کنار خود حس میکنم. یک تشک کوچک که جای او را ندارد و او حتماً روی زمین خوابیده است.
_ تو رو نمیدونم، ولی اینکه الان اینجام، یعنی من به حضورت عادت کردم گلی. ببین، نه بغلخورت ملسه، نه هات و سکسی هستی…
میخندد. حتی تعریفکردنش هم عجیب است.
_ خلاصه دوتا پاره استخونی که بداخلاق و سردم هستی… ولی هی آدم میخواد دوروبرت باشه… والا یه ذره هم محبت سرت نمیشه، ولی چیکار کنم؟ خوشم میآد دوروبرم باشی… اینم یهجور خودآزاریه دیگه.
باخنده هرچه میخواهد، میگوید. برمیگردم روبهرویش. نگاهش درخشان است. ابروهای پرپشت و مردانهاش را بالا میاندازد و لبهایش به لبخند کش میآید.
_ گمشو برو خونهت. تو رو چه به منِ دو پاره استخون! برو دنبال همون پرنده و دختر دیشبیه…
با دست و پا میزنمش تا از من فاصله بگیرد و او درعوض فقط میخندد که من را جریتر میکند. از حالت درازکش خارج میشوم تا بیشتر احاطه داشته باشم.
_ پاشو برو. مگه من خواستم اینجا ولو باشی که اینا رو بار من میکنی… برو یکی رو پیدا کن که سینه و باسن سکسی داشته باشه پرگوشت، بهت حالم بده.
زیر مشت و لگدهای من میخندد.
_ باشه، فهمیدم… عین ببر مازندران تیکهپارم نکن.
خسته میشوم. او حتی تصوری از گذشتهی من ندارد، مهگل گذشته، هیچ شباهتی به من ندارد.
_ میآی بغلم گلی؟
بیتردید میگویم نه و عقبتر میروم.
_ خب… انگار تو زبون خوش سرت نمیشه، دخترهی سرتق.
آنقدر عقب نرفتهام که دور از دسترس او باشم. دست دراز میکند و من را بهراحتی بهسمت خود میکشد.
_ همهی اینایی که گفتی درست میشه. سینه و باسن و این چیزا؛ ولی اون چیزی که تو داری، اونا ندارن. اونم خرمهرهی ماره.
_ من لوسبازی دوست ندارم بها. بذار بخوابم.
سعی میکنم از بغلش فرار کنم. هنوز با او صمیمی نیستم، حداقل جسم و روحم هنوز با او آشنا نیست، اما میدانم اینها فقط حرف است.
من هیچ اعتمادبهنفسی برای کنار یک مرد بودن ندارم، من از بودن با او و پسزدهشدن، وحشتزده میشوم… چرا که میدانم همانطور که او گفت، از جاذبه برای مردها خالیام.
_ باشه، لوسبازی درنمیآرم.
من را محکمتر به خود میچسباند، پوست نیمهبرهنهاش با زیرپوش رکابی و سفیدی که به تن دارد، سبزهتر و پرتر بهنظر میرسد و حرارت تنش را میفهمم که بالاتر میرود. نگاهم روی چشمانش متوقف میشود.
_ حق با توئه. فکر کنم جدی باشیم، بهتره.
لبهایش بیمقدمه روی لبم مینشیند، میخواهم دور شوم.
_ نه…
خیره نگاهم میکند و نمیدانم بهدنبال چهچیز در من میگردد…
_ از اینکه ببوسمت، خوشت نمیآد؟
لبهایش نرم و هوسانگیز است، اما من در این کار افتضاح هستم.
_ مسواک نزدم… خب…
_ نیازی نیست گلی … برام مهم نیست.
نمیگذارد ادامه دهم. بار دیگر لبهایش را چفت لبم میکند، اول آرام در حد یک بوسهی عادی و بعد، نوک بینیام را میبوسد. گونهها و چشمهایم بسته میشود. انتظار این جدیشدن را ندارم، اما نمیترسم. آنچه حس میکنم، بیشتر خجالت است و حس کمبودن برای یک رابطه. میخواهم مقاومت کنم برای فرونریختن دیوارههای اطرافم، اما او هجوم را آغاز کرده است. با لبهایش که سعی در گشودن دهانم دارد، باحوصله میبوسد، زبان میکشد.
_ شیرینه گلی… طعم لبات مثل آبنبات میمونه… لباتو بسپار به من.
میخواهم چیزی بگویم که از فرصت استفاده میکند و پیشروی. دستهایش دیگر ثابت نیست، آرام روی تنم میچرخد و نفسهایش داغتر و آواهایی از لذت را بیرون میفرستد و من حتی بوسیدن هم بلد نیستم. مسعود میگفت، “ماهی مرده”. این حسی بود که همیشه از بوسیدن من داشت، حس سرما و بیجانی… اما من هرگز نگفتم از بوسههای او بدم میآید؛ از رطوبت و بویی که بیشتر برای مشروب یا سیگار بود. همیشه در پی چندلحظه بوسه، بر تنم یورش میبرد، اما بهادر آرام است. دهانش طعم خوبی دارد، با حوصله هر ذره را لمس میکند.
کمی عقب میکشد… میدانم آنچیزی که او میخواهد نیستم. نگاه میدزدم، میخواهم بهحساب دوستنداشتنم بگذارد تا…
_ گلی… با من همراهی کن … منو ببوس… حتی اگه خوب نیستم تو بوسیدنت، بهروم نیار… منو ببوس.
نگاهش صورتم را کنکاش میکند، لبخند میزند. او نباید اینقدر خوب من را بلد باشد. دستش پشت کمرم تنگتر میشود و بازهم از گوشهی لبهایم آغاز میکند و اینبار، سعی میکنم از او کمی تقلید کنم. چرا نباید منهم طعم لذتها را بچشم؟
لبهایم که همراه او حرکت میکند، ولع او دوچندان میگردد. حال میان تن او غرق شدهام، میان حرکات نرم او و دستانش که گردنم را آرام میفشارد.
_ لعنت بهت که اینقدر باحالی دختر.
نفسنفس میزنیم. تنم گرگرفته و نیازمند رها میشود و از تماس تنهایمان، میدانم او هم در اوج تحریکشدن است.
کمی فاصله بینمان میاندازد، اما هنوز هم دستانش روی کمر و باسنم آرامتر از قبل درحال نوازش است و من کمی از التهابم کم میشود. منتظر پیشروی بیشتر او بودم، یک همخوابگی کامل و این بیشتر من را گیج میکند… میخندد.
_ فکر کنم گند زدم به خودم گلی… این اولین باره که اتفاق میفته… تمام حرفامو پس میگیرم دختر. فقط با بوسیدنت به اوج رسیدم… اونم من!
باورم نمیشود. کمی از او فاصله میگیرم و دست میبرم برای لمس لباس او که دستم را میگیرد. او حتماً شوخی میکند، ولی بهادر میخندد.
_ نشد دیگه… همهچی باید مساوی باشه گلی… تو نباید اینقدر هیجانانگیز باشی و من نباشم.
من را بهزیر میکشد و رویم خم میشود. تنم از التهاب افتاده.
_ راضی به زحمت نیستم بهاخان. الان بیشتر ترسناک شدی تا جذاب و شهوتبرانگیز.
پیشانی به پیشانیام میچسباند و لبخندی عریض میزند. او واقعاً جذاب است، اما جذابی که اگر من مهگل نبودم، شاید از او حساب میبردم.
_ خب اونم میشم برات. تازه سرشبه.
بیشتر کلامش شوخ است تا وسوسهکننده.
_ باشه، فهمیدم زود تمومش نمیکنی. میذاریم بهحساب مدتی که رابطه نداشتی… برو عقبتر، نفسم گرفت.
روی زانوها مینشیند و پاهایم هنوز زیر تن اوست. میخندد و زیرپوشش را درمیآورد، آب دهانم را قورت میدهم، او چند برابر من است.
_ اینجوری که بدهکارت میشم… من از بدهی خوشم نمیآد.
نگاه و لبخندش پر از شیطنت است. این تجربهها برایم تازه است. مسعود آن چندبار که باهم بودیم، میبوسید و در کمترین زمان، به خواستهاش میرسید؛ اگرنه با دلخوری و قهر، چند روزی را سر میکردیم.
_ بیخیال بها، من مشکلی باهاش ندارم. واقعاً خوابم میآد.
خم میشود و بوسهای طولانی روی پیشانیام مینشاند.
_ من باهات شوخی زیاد کردم، ازاینبهبعد هم انجام میدم مهگل. اما اینکه گفتم تو باحال و عالی هستی، عین واقعیت بود… قول میدم برات جبران کنم… الان میآم، برم تمیزکاری.
سرخوشانه قهقهه میزند و بلند میشود و من با تنی کوفته از نیاز لحظاتی پیش، به جایم برمیگردم. من آمادگی پیشرفتن رابطه را ندارم، میترسم. از خجالتزدگی و احساس تحقیرشدن در آینده هراس دارم و همهی اینها، نتیجهی وجود لعنتی اوست. از آینهها، از خودم، از تن زنانهام و حتی اندام زنانگیام متنفرم و این موج نفرت از خود، من را از پای خواهد انداخت. بهادر افخم، حتماً دلش برای من میسوزد که با من راه میآید.
چشم میبندم تا فکر کند بهخواب رفتهام.
_ خوابیدی؟ چه زود!
کنارم دراز میکشد. باید برای خودم کاری کنم. تمام حسم میگوید اینبار حتماً ویران که هیچ، با خاک یکسان خواهم شد.
دست دور تنم میپیچد و روی موهایم را میبوسد.
_ شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم زِ دنیا و شر و شورش…
گلی، تو مثل همون شراب تلخی…
تا صبح گرمای تن و پیچش دستهایش دور تنم را حس میکردم. حتی نوازشهای گاهبهگاهش روی سرم، ولی چشم که باز میکنم او نیست.
نمیدانم چرا انتظار بودن او را کنارم دارم… خودم میدانم که جانبهجانمان کنند، ما زنها همیشه در رویاهایمان، پرنسسهایی هستیم که منتظر یک بوسهی عاشقانهی سر صبح ماندهایم. حتی اگر دختر یک گدای دورهگرد باشیم یا سختگیرترین فمنیست روزگار که هر روز، صبح تا شب، استقلال و برتری زن و حق مساوات را فریاد بزنیم؛ بازهم ته وجودمان، نیازمند یک لمس و یک بوسهی عاشقانهایم تا چشم بگشاییم.
حس تنهایی عمیقتر از هر زمان دیگر بهسراغم میآید و غمانگیزتر آن است که میدانم، من به بهادر افخم خو گرفتهام و این برایم دردناکتر است. زیرا که میدانم این رابطه، هرگز به سرانجام نمیرسد. روزی او مفتون کسی میشود که هیچ شباهتی به زنهای زندگیاش ندارد، یک باکره که تماموکمال برای اوست.
بهسختی بلند میشوم. تا یکساعتونیم دیگر باید سر کارم باشم و فکر میکنم باید شغل دومی هم پیدا کنم تا کمتر وقت برای بودن با او بیابم.
خانه در سکوت است، مگر چیزی غیر از این انتظار میرود.
احساس میکنم لبهایم میسوزد و ورم کرده. این آثار بوسههای طولانی دیشب است، اما جرأت نگاه کردن در آینه را ندارم. از طرفی نمیدانم در چه وضعیتی هستم، آنهم با پوست سفید و حساس من.
جلوی آینهی روشویی که با حوله پوشاندهام میایستم. میدانم که در آن دیگر هرگز تصاویر گذشته نخواهد بود، اما من آمادگی دیدن مهگل امروز را ندارم. کمی از حوله را کنار میزنم. فقط لبهایم را. حدسم درست است، کمی التهاب دارد. آنقدر شدید نیست اما حتماً به کرمپودر نیاز است.
صدای در دستشویی من را میترساند. انتظار حضور کسی را نداشتم. حوله از روی آینه میافتد و تصویر درون آینه، با آن چشمان درشت و وقزدهی مشکیرنگ به من زل زده است.
_ گلی؟ مهگل، اونجایی… صدای چی بود؟ درو باز کن ببینم.
آن کسی که در آینه است را نمیشناسم. من کی اینقدر مرده و بیروح شدهام؟ گونههایم استخوانی است. رنگم نه سفید، که پریده و بیرمق شده. نگاه دختر در آینه، خالی است… نه، هراسیده… شبیه عروس مردگان شدهام.
صدای ضربات پیاپی او به در، من را به خود میآورد، قفل در را باز میکنم، یک عادت قدیمی که هرگز در چنین مکانهایی بیدفاع اسیر نشوم… این تجربه را هم مدیون فاضلقصاب و پسرانش هستم.
در با شتاب باز میشود و نگاه نگران بهادر که مشغول بازرسی ذرهذرهی من است.
_ چی شدی مهگل؟
ظرف صابون مایع داخل روشویی است نمیدانم چه زمانی افتاده است.
_ هیچی… ترسیدم در زدی، فکر کردم رفتی.
دستم را میگیرد و مشکوک، من را به بیرون از توالت میکشد.
_ تو یادداشت منو نخوندی کنار بالشت؟ گفتم رفتم صبحانه بخرم. خواب بودی.
دستش نوازشوار بین دو کتفم را طی میکند و من هنوز، گرفتار تصویر در آینه هستم که شبیه عروسکهای ترسناک بود. بازهم بدخلق میشوم.
_ ببین لبم باد کرده، تا یکساعت دیگه باید برم سر کار و هیچ لوازم آرایشی ندارم…
من را رها میکند و بهسمت یک ظرف روی میز میرود.
_ برای اونم یه فکری میکنیم… بیا برات دل و جگر گرفتم. اینجاها نبود، رفتم محلههای قدیم خودمون. بیا بخوریم، خودم میبرمت سر کار.
بوی جگر کبابشده حالم را بد میکند. میروم به آن خانهی قدیمی و حیاطدار که دیوارها پر بود از شیشههای رنگی که به سیمانها چسبیده بودند، و دیوارهای خانه با آن کاغذدیواریهای انگلیسی که نقشونگارهای هندی داشت و من در کودکی، ساعتها خود را روی فیلهایی که دخترکان هندی، سوار بر آنها داخل جنگل بودند، تصور میکردم.
خانهی پدری… او را خیلی کمرنگ بهیاد میآورم، مردی با پوست روشن و موهایی تیره و لبخندی که هربار صدایش میکردم، برلب داشت و گاهی برای من و مادرم پای منقل، جگر کباب میکرد. منقلی که سالها بعد، مرد دیگری هرروز، جگر به شکم میزد و جگرگوشهی مرد دیگری را کباب میکرد.
– از جگر و هرچی کبابه، متنفرم… امروز همهچی گه شده… خودت اینا رو بخور.
میخواهم از همهی خاطرات فرار کنم. وقتی تنهایی، راحتتر راه دررفتن را مییابی اما حالا…
– گلی، یکم به خودت فرصت بده… ببین اینجا هیچچیزی شبیه خاطراتی که تو ذهنته هست؟ چرا نمیآی خاطرهی جدید بسازیم؟
خاطرات جدید… شعار قشنگی بهنظر میرسد، اما خودش بعدها میشود یک قفل دیگر.
– چیزی عوض نمیشه بها.
میخواهم آشپزخانه را ترک کنم که دستش دور شکمم میپیچد.
– تو هیچجایی نمیری. دونهدونهی این جگرا رو میکنم تو حلقت. فکر کردی چی…
میخندد و سعی میکند من را که تلاش برای جدا شدن دارم، کنترل کند.
– وول نخور، بیا ببینم.
قلقلکم میدهد، صحنهی خندهداری است. ساعدش را گاز میگیرم و تقلا میکنم.
– ولم کن بیشعور. نمیخورم، زور چرا میگی؟ استخونام شکست.
با یک دست من را کنترل میکند و با دست دیگر، تکهای جگر روی لبهای چفتشدهی من میگذارد. بوی آن باعث میشود عق بزنم ، نباید به فاضلقصاب و آن دستهای نفرتانگیزش فکر کنم. دستهای بهادر و این زندان انسانی… کمکم از تقلا دست برمیدارم و او هم.
– باشه، ولم کن. حالم بد میشه بها… منو اینجور اسیر نکن… زورم بهت نمیرسه، دیوانه میشم.
حلقهی بازویش را شلتر میکند، اما رها نمیکند. نفس گرمش کنار گونهام رها میشود.
– میخوای خاطرهی جدید بسازیم با این جگرا؟
– چه خاطرهای سر جدت، بهادر افخم؟ جگر و بوی اون حال منو بد میکنه…
میان حرفزدنم، چیزی در دهانم میگذارد. تکهای از چیزی که نمیدانم چیست… طعم زغال و پیاز و آبلیمو و گوشت کبابی، ترد و خوشطعم. آن را میجوم و واقعاً خوشمزه است، ریز کنار گوشم میخندد و نفسش به صورتم میخورد. نمیتوانم صورتش را ببینم.
– خب، دیدی خوشمزهست… اینهمه ادا نداره. بپر برو، تا من گرم میکنم، لباساتو بپوش کار داریم.
بهادر آدم خاصی است، این را خوب متوجه شدهام. او نمیپرسد، تحت فشار نمیگذارد، کوتاه نمیآید، اما مرد مهربانی است. بهقول خودش، گرگی در لباس میش، اما یک گرگ رام. هرچند خوی وحشی او از بین نمیرود، اما میداند همان را چگونه خرج کند. او یک شکارچی است که شکار، با طیب خاطر به او پناه میبرد که آیا لطفش بکشد، حراست کند یا بدرد!
لباسهایم را میپوشم اما هنوز هم ورم لبها ذهنم را درگیر کرده است. وسوسهی یکبار دیگر “نگاه در آینه” از سرم میگذرد اما آن تصویر صبح از چهرهام، این وسوسه را از بین میبرد. حال، بهادر بیشازپیش برایم جالب میشود. زمانی که خودم را با حداقل دو زنی که در زندگیاش دیدهام مقایسه میکنم؛ حتی نوک سوزنی جذابیت آنها را ندارم.
– گلی، یهچیز گرمتر بپوش، با موتور میریم… اگه نداری، اون پتومسافرتی رو بیار. بجنب.
موتور؟ امروز بهادر قصد فروپاشی من را کرده؟ بهدنبالش میروم، اما از همین حالا میدانم که نمیتوانم او را مجاب کنم. پس بحث بیفایده برای چی؟
– چیه؟ نکنه اینم خاطرهست ؟
لحنش آنقدر جالب است که به خنده میافتم و او نگاهش برق خاصی دارد. نمیدانم از اول هم بود یا نه.
– موتور چرا؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا رمان زیبایی هست وجرعت می تونم بگم توی این همه رمان چرت انلاین
وقت گذاشتن برا این رمان کار.واقعا درستی هست ممنون از نویسنده بابت محیا کردن پارت های طولانی ولی جذاب
عالیه
مرسی
واقعا بهترین رمانی ک تا حالا خوندم ی جورایی زندگی واقعی ادمارو نشون میده بیشتر واقعیه تا خیالی و همین قشنگش کرده واقعا از نویسنده ممنونم وامید کارم با این استعدادی ک داره ب کارش جدی تر ادامه بده
عاااالی
ولی داره کم میشه
نویسندش کتابی یا رمان دیگه ای نداره؟؟؟عاشق قلمشم نویسنده واقعا ادم جذابیه که تونسته اینو بنویسه
اره منم هم همین حسو دارم خیلی رمان قشنگیه
رمان سویل از این نویسندس ولی جلد دوش رفته برا چاپ..
نمیدونم چرا احساس میکنم یک روز هم زیاده خیلی دیر میگذره ای کاش میشد روزی دوتا پارت بذارید(ناممکن ترین چیزی بود که تاحالا گفتم)😅
خیلی رمان قشنگیه
من چجوری تا فردا صبر کنم
ارررره خیلییی خوبه
مرسییی نویسنده و ادمین