اشاره میکند نزدیکش بروم، میخواهم بیشتر بپرسم که بازهم تکهای از آنچه صبحانهیمان است را، در دهانم فرومیکند. نمیدانم چهقدر طول میکشد که ظرف خالی روی میز میماند و من با دهان پری از حجم طعمها، که هیچکدام شبیه خاطراتم نیست.
– خب، این از این… دیرت میشه. من موتور آوردم صبح که سریعتر برسونمت. خودمم کلی کار دارم. تا من میرم پایین، توام بیا بیرون در لابی.
– بهادر؟
دستش به دستگیره میماند. او نمیداند که من از امشب دیگر به این خانه برنمیگردم، اما حقش است بداند.
– تو که میدونی من خوابگاه، جا گرفتم. از امشب میرم اونجا.
در سکوت نگاهم میکند. برمیگردد سمت من، با قدمهایی آرام. حداقل میدانم عصبانی نیست، اما خودم را برای یک بحث باید آماده کنم.
– گلی، تو اینجوری راحتی؟ فقط بگو، برای دور بودن از من اینکارو میکنی یا کلاً نمیخوای زیر بار دین کسی باشی؟
شوکه میشوم. هیچ انتظار این آرامش و منطق را ندارم و ناخودآگاه، دلم تنگ میشود برای همین لحظات کنار هم بودن. اما او چه میداند از سختیهای پایان یک رابطه؟ البته که میداند؛ اما او یک مرد است، نه یک زن.
– راستش هر دو دلیل.
سری تکان میدهد و بهسمت در میرود.
– فعلاً چند وقتی بمون. من نیلی رو میآرم پیش خودم تا تو یه تصمیم برای خودمون بگیری.
در که بسته میشود، من دیگر از رفتن به خوابگاه، آن رضایت را ندارم و این یک زنگِخطر است که با رضایت یا بدون آن، باید دور شد.
آخرین بار که سوار موتور شدهام، دقیقاً یادم نیست ترک چه کسی بودم. اما میدانم برای چه کاری بود، برای مسعود…
– گلی راحتی؟
برمیگردد و یک کلاهایمنی شیک قرمزرنگ را روی سرم میزان میکند و یک کلاه مشکیرنگ برای خودش و دستکشهای مخصوص. سلیقهی بهادر افخم دربارهی وسایلش هم سختگیرانه است؛ اما این سلیقه، به من که میرسد، یک افتضاح است. با آنچه امروز صبح در آینه دیدهام و پتوی نازک مسافرتی که دورم پیچیده است، به این نتیجه میرسم.
– امروز خودمو تو آینه دیدم.
موتور را استارت میزند.
– بعد چند وقت؟
– شاید شش سال.
سکوت میکند و موتور از جا کنده میشود. نه به آن کنجکاویهای اول، نه به سکوت و آرامشی که از خود نشان میدهد. محل کار جدیدم را بهخوبی میشناسد و این جای تعجب برای او نیست. حتی من هم فهمیدهام که بهادر، هیچچیز را نادیده نمیگیرد.
– گلی، تونستی یکم زودتر بیا بیرون. میآم دنبالت… راستی… یه پیک برات گوشی میآره. بهش زنگ میزنم.
– خودم میتونم بخرم، اگه بخوام…
اخم میکند و در این حالت چهرهاش واقعاً پرجذبه است؛ البته برای من بیشتر تفریحآمیز.
– نگفتم نمیتونی، حوصلهی بحث ندارم. امروز، روز کلی کار هست.
…….
***بهادر
در بزرگ فلزی، با نقشهای قدیمی و کلونهای فلزی و طاق زینتی بالای آن، طرح همان چیزی است که از کودکی بهیاد دارم؛ فقط رنگها هرسال تغییر کرده است و بخت امسال، رنگ سیاهی است که بر در نقش شده. مانند بخت ساکنان این خانه در این سال. همان کوچهی خلوت و پردرخت و درختان میوهای که هرسال بارشان میان اهالی محل تقسیم میشد، چرا که حاجساعد افخم، مرد همسایهدوست ومردمداری است. دیوارهای آجری که شاید حداقل بیش از هشتاد سال قدمت دارند. روی زین موتور مینشینم تا خوب، خانهای را که دیگر برای من، فرزند ناخلف افخم بزرگ است، نظاره کنم.
همین خانه که روزی پسربچهای را پلیسها بهزور میبردند و انگشتهای پسر آنقدر چهارچوبها را چنگ زد که ناخنهایش بهخون نشست و حاجساعد فقط روبرگرداند که نبیند. همانروز با خودم عهد کردم که روزی، من هم از اهالی این خانه روبرگردانم. خطا کردم اما تاوانش طردشدن نبود. نمیخواستم من را ببخشند، نمیخواستم خطایم را نادیده بگیرند، اما… اینکه از فرزندشان روبرگردانند، نهایت بیانصافی بود.
سکوت خانه از بیرون هم لمس میشود. زمانی صدای فوارهی حوض آبیرنگ هشتضلعی، از بیرون هم شنیده میشد، اما امروز، گرد مرگ روی آن پاشیدهاند. از روزی که کشانکشان میرفتم، تابهامروز، پای به این کوچه نگذاشتهام. چندباری که پدرم را دیدم، در حجرههایی بود که اکنون، آنها هم متعلق به من است.
حال، هم پسری که روزی باعث طرد شدن من بود و امروز داماد کلاهبردار و فراری این خانه است، هم تمام املاک و مستقلات این خانواده که با همان پول دزدی دامادشان خریدم، همه متعلق به من است.
هامر مشکیرنگ جلوی پایم ترمز میکند. این غول زیبای من بهندرت از پارکینگ خارج میشود، ولی امروز برای من روز خاصی است. در ماشین باز میشود و فرامرز بههمراه دو نفر از کارکنانم پیاده میشوند، اما مهم کسی است که هنوز داخل ماشین نشسته است، داماد گرانقدر افخم بزرگ.
سوئیچ موتور را به عباس میدهم، یکی از معتمدترین افرادی که این سالها دیدهام، او را از سالهای زندان میشناسم.
– عباس، این یارو جم خورد، پاشو قلم میکنی. زنگت زدم، با پرویز میآریدش.
هاتفجان این خانه، شوهر بهناز، تنها خواهر من که وقتی میرفتم، کمتر از ده سال داشت. فرامرز زنگ در را میزند. نگاهی به خودم میاندازم. بهترین لباسهایم را به تن دارم و شاید همین رختولباس و آن موتور، درحالحاضر، از دارایی افراد این خانه بیشتر باشد.
در بیهیچ حرفی از صاحبخانهی پشت آیفون باز میشود، آنها میدانند چه کسی آمده.
همهی آنها روی تراس قدیمی که از هر دو طرف پله میخورد، ایستادهاند. این خانه هیچ فرقی با قدیم ندارد. نردههای چوبی منبتکاریشده، پنجرههای چوبی با شیشههای رنگی، گچبریهای روی سقف تراس، حوض آبی هشتضلعی که برای اولین بار آنرا خالی میبینم و درختان بیبرگ. این خانه همان اصالت رویایی خاندان افخم را حفظ کرده. آنچه در اینجا تغییر کرده، آدمهای ساکن این خانهاند. پدرم دیگر آن صلابت را ندارد. موهایش یکدست سپید شده و مادرم… او هم دیگر همچون گذشته، فربه و شاداب نیست. روی صندلی نشسته است. خواهرم روزی که میرفتم، پشت درختی کز کرده بود. ترسیده و گریان و حال کنار بقیه، با دخترکی شیرین و دلنشین ایستاده است. بهنام را صبح اولوقت، فرامرز و وکیل پدرم آزاد کردند. قل دیگر من که هیچ شباهتی به من ندارد، جز هیکل درشت. مابقی او شبیه مادرم است. موهای خرمایی روشن، چشمان عسلی و پوستی سفید و اقرار میکنم او خشونت و زمختی من را ندارد. جذاب است. همسر و دو فرزندش، پسرهایی که عجیب شباهتی به او ندارند و همانطور که شنیده بودم، چهرهشان شبیه به من در کودکی است… خندهام میگیرد و بغض دارم. برادر بزرگترم نیز با همسر و فرزندانش، مابقی بالکن را پرکردهاند. بیشتر شبیه یک عکس قدیمی میماند. اما اینها در عکس نمیخندند، بلکه با کینه نگاه میکنند و نفرت. ایکاش مهگل کنارم بود، دخترک ریزهی جسور. نمیدانم چرا باید به او فکر کنم، آنهم در این لحظه.
– انگار فقط یه دوربین کمه برای خاندان افخم تا یه عکس یادگاری بگیرین.
در حیاط قدم میزنم و طبق انتظارم، آنکه اول بهسمتم یورش میآورد، بهرام است که از همه ریزنقشتر و آتشینمزاجتر است.
– خفه شو حرومخور. از سگم کمتری… مرتیکهی عقدهای.
– ساکت باش بهرامجان. چیزی نگو که بعد پشیمون بشیم، بابا جان.
صدایش هنوز همان صلابت و قدرت را دارد، اما برای من دیگر پرجذبه نیست. یقهی بهرام را که رودرروی من ایستاده صاف میکنم و خاک فرضی را میتکانم.
– حاجی راست میگه خانداداشبزرگه.
ببین، یادته آخرین بار با چه خفتی رفتم؟ حالا ببین با چه شرایطی اومدم! خوب نیست اینکارا.
– به چیت مینازی بهادر… به این پولوپله؟ همین الان سقط بشی، هیچ خری مثل خودت، برات تره خورد نمیکنه…
حرفش تلخ، اما درست است. بازهم دلم گلی را میخواهد. حتی اگر قویترین مرد هم باشی، تا یک جنس ظریف کنارت نباشد، قدرتت دیده نمیشود.
بهنام آهسته از پلهها پایین میآید تا رودرروی من. بهرام عقب میرود و روی تخت چوبی مینشیند. قدیمترها، همگی روی این تختها غذا میخوردیم و استراحت میکردیم.
– خوبی داداش؟ مشتاق دیدار… نیومدی، نیومدی، حالا اینجوری؟ بقیه رو نمیدونم، ولی… هرچی بگی، حق داری… قبلاً بهت حق نمیدادم برای این کینهی شتری، ولی حالا میفهمم…
نزدیک میآید، روبهروی من. هنوز هم این منم که از او درشتتر و ورزیدهترم؛ اما او نیمهی روشن من است، حداقل در ظاهر. از کنارش میگذرم و تنهای میزنم.
– نه بهنام، هنوز نمیفهمی… به قدوقوارهت نگاه کن… اونجا که بودی، از ترس تجاوز خوابت نمیبرد؟ این جماعت برات پیغام فرستادن که دیگه کسی به اسم بهنام تو زندگیشون نیست؟ بهت سر نزدن؟ فراموش شدی؟ برای پول توجیبت، غرورتو خورد کردی؟ نه داداش… وکیلم لحظهبهلحظه حواسش بهت بود… پولم برات، جای راحت و امنیت درست کرد… فقط آزاد نبودی.
فرامرز کنارم میایستد، او میداند تا چه حد آمادگی ازهمپاشیدگی را دارم.
– پس دهن گشادتو ببندو برای من روضه نخون بهنام.
سر پایین میاندازد و نیمنگاهی به آقاجانش که ایستاده. یادم میآید او عصا نداشت، اما حال یک عصای چوبی و کندهکاریشده با سر شیر دارد، شیر پیر بییالوکوپال، من شبیه او هستم؟ نه زیاد… میگفتند چهرهام شبیه عموی جوانمرگم است، اما خصلتهایم همه از اوست، او هم کم در این دنیا کُریخوانی نکرده.
– بیاین برین داخل پسرا. فعلاً قدرت افتاده دست شغال.
او من را شغال مینامد؟ نگاهها معطوف به اوست و من. همه میدانند بهادر حرف از احدی نمیخورد که پس ندهد. از او کم حرف نخوردهام، بدون آنکه پس داده باشم.
– البته که شغال از شغال زاده میشه، نه از شیر، خانبابا… من تا حالا فکرم رو این بود که شیر نر گله عوض شده، ولی انگار موضوع چیز دیگهست… نیومدم اینجا کُریخونیِ منت گذاشتن. پسرت که آزاد شد، پول طلبکارا رو کموزیاد دادین. اینم خداتونو شکر، مقصر من نبودم که الان برای من قیافه میگیرین. چند سال پیش گفتمتون این جونور داره زیرآبی میره. گفتین به تو چه؟ حالام به من ربطی نداره… پول دادم خریدم، مرد و مردونه. هر چند مردی ندیدم از همخونهام…
پول دادم خریدم، مرد و مردونه… هر چند مردی ندیدم از همخونهام…
– خفه شو بهادر… نه ماه به دل کشیدمت. دو سال شیرت دادم. حلالت نمیکنم که با آقات اینجور تا کردی… تف تو روزی که دنیات آوردم.
خانجون… روی صندلی نشسته، مثل همیشه تماموکمال کنار شوهر. نگاهم میگردد میان آنها. همگی ساکتاند، بهنام لب میگزد، بهرام لبخند میزند و خواهرم اشک پاک میکند. میان اینها من غریبهام… مگر بهادر جز یک خطا چه کرد؟
– خانجون، مادرمی… تا حالا برای هرکی من بودم، برای شما نیممنم نبودم… نه ماه به دلت کشیدی؟ دو سال شیرم دادی؟ اون نه ماه که مشترک بود بین من و نوردیدهت. یادت رفته؟ که اگر نبود، بعید نبود همون تو نطفه مینداختیم… دو سال شیرم دادی؟ یادت رفته شیرهی جونتو به بهنام دادی، منو به دایه؟ ولی باشه، بگو حق شیر نداده و محبت نکردهتو با چی معاوضه میکنی؟ شما آقا جون… چهارده سال که پسرت بودم، خرجمم دادین… بهادر زیر منت سایهی درختم نمیره. شما بگو.
– الحق که نمکبهحرومی بهادر… چرا گورتو گم نمیکنی بری از زندگیمون، ها؟ دیگه برای ما و آقاجون چی گذاشتی که حالا اومدی نمک به زخم میزنی؟
بهرام، او هیچوقت من را دوست نداشت. هرجا فرصت داشت، من را میزد یا تحقیر میکرد. بیشتر جلوی دوستانش و یا دوستان من. او یکی از دلایل آن بهادر شر و پرآشوب بود.
– منظورت از نمک چیه بهرامخان؟ نکنه میخوای همونجور که عادت داشتی منو جلوی همه بشکنی و بزنی، حالا اینجا جبران کنم؟ شاید نمکی که خرجم کردی، حلال بشه؟
بلند میشود تا حمله کند، اما بهنام او را میانهی راه میگیرد و اینبار این منم که بهسمتش میروم. بهنام را کنار میزنم و یقهی بهرام را چفت انگشتانم میکنم. بهادر گفتن فرامرز، کمی آرامترم میکند تا او را نزنم.
– چیه… هار شدی بهادر؟ بیا بزن.
او آنقدر از من ریزهتر است که حتی فکر زدن او خندهدار است. بهسمت تخت هلش میدهم که روی آن میافتد، میخندم. چیزی که بهرام را به سرحد مرگ میرساند.
– آخه بهرام، تو با یه مشت من، روونهی آخرتی… نکنه فکر کردی هنوز زورت به من میچربه؟
جز حاجساعد و مادرم، بقیه به حیاط میآیند.
– داداش، تو که اینقدر بد نبودی… چرا همهمونو خورد میکنی؟
بهناز است که اشکهایش دلم را ریش میکند، میدانم باعشق به خانهی شوهر نرفت، او هم تقدیری شایستهی خوبیها و مهربانیاش نداشت، اما میان ما سالها غریبگی است. گونهاش را نوازش میکنم و اشکهایش سر انگشتانم را مرطوب میکند. دخترک موبلوطیاش پشت مادر پناه گرفته و حق دارد از من بترسد.
– خورد کردن چیه بهناز… این آدما کارشون خورد کردن بقیهست، فقط اینبار نتونستن قصر در برن…
خطاب به همه بلند میگویم تا بشنوند. دلم از ماندن در این خانه آشوب است. دلم کمی بدخلقیهای مهگل را میخواهد که بفهمم، کسی من را بهخاطر خودم تحمل میکند.
– نیومدم فخر بفروشم و اونچه باید رو بگم، فقط خواستم بدونین براتون یه هدیه دارم. حتماً از دیدنش خوشحال میشین…
به عباس تکزنگ میزنم.
– بهناز، برگهی طلاقت دست فرامرزه. فقط کافیه امضا کنی… مهریهتم تماموکمال تو حسابت واریز میشه و مقداریام برای دخترت که حقتونه… شما خانجون که منو حلال نمیکنین، این خونه و هرچی توش هست، بهجبران زحمتی که کشیدین، بهنامتونه… از این خونه بیزارم… شما آقاجون، حق پدری به گردنم دارین. حداقل تا وقتی که مثل سگ کشونکشون میبردنم و شما ذکر میگفتین. اون حجرهی دونبش هنوز به نامتونه که محتاج اینا نباشین… وضعیت بقیهتون به من مربوط نیست، اهمیتی هم برام ندارین.
رو برمیگردانم.
– ما نیاز به صدقهی تو نداریم…
لحظهای بعد، این گردن بهرام است که میان انگشتانم فشرده میشود و صدای یاعلیگویان حاجساعد، جیغهای مادرم و زنها و بچهها، صدای دادوفریاد بهنام و فرامرز که سعی میکنند او را از من دور کنند، اما حلقهی انگشتان من محکمتر میشود و رنگ او کمکم قرمز و بعد ارغوانی… زیر انگشتانم صدای ترق و توروق استخوانهایش را حس میکنم.
– نکن بهادر… نکن پسر، برادرکشی نکن…
این حرف مردی است که نمیداند من تمام اسرارش را میدانم. انگشتانم شل میشود و بهرام روی زمین، میان همهمهی اهالی خانه، لهله نفسکشیدن را میزند.
– اینو همیشه یادت بمونه بهرام… دیگه به پروپای من نپیچ… کاری میکنم بفهمی کی صدقه نیاز داره… تو بودی… یادته؟ تو بودی اونروز که چاقو رو زدی و تو دست من گذاشتی… یادته؟
همه سکوت میکنند. حاج ساعد بالای سر پسر ارشدش آمده و با چشمانی گشادشده از تعجب، نگاهی به ما میکند و دهانش توان گفتن هیچ حرفی را ندارد.
– چیه حاجی… تعجب کردی؟ گفتی بهادر شره، بهش میآد؟ اولش اونقدر ترسیده و شوکه بودم که هیچی یادم نبود؛ ولی اونقدر بعدش وقت بود که ساعتها و ساعتها مرورش کنم… همین جیگرگوشهت چاقو رو زد… آخه طرف چشش به زید آقا بود.
میان سرفههای مداوم بهرام، در حیاط باز میشود و عباس و مرد دیگر، کسی را که این خانواده از من عزیزتر میدانستند، کشانکشان میآورند و وسط حوض خالی پرتش میکنند.
– بیاین، این شازدهدامادتون … البته داماد سابقتون. مگه نه بهناز؟
……
دومین بار که تماس میگیرم، با بوق چهارم بالاخره جواب میدهد. میدانم گوشی ارسالی بهدستش رسیده، فقط نمیدانم این میزان دشمنی با موبایل، آنهم در این زمانه برای چیست.
– گلی… من پایینم. میشه یه لحظه بیای؟
سکوت میکند، اما صدای نفسهایش هست. خستهام از تمامی زندگیام، حس میکنم اگر همین امروز بمیرم، یک سعادت نصیبم شده است. من در تمام مراحل زندگی بعد از آزادی، مصداق یک فرد موفق هستم؛ اما آنچه کسی نمیبیند، تنهایی من است. حق با بهرام است. من اگر بمیرم، هیچ کسی دلش هوای من را نمیکند… حتی مهگل!
در ماشین باز میشود و او بهسختی خود را بالا میکشد. این ماشین برای او زیادی بزرگ است.
– خدا لعنتت کنه بهادر افخم. آخه این چیه سوار میشی؟
غر میزند و من در عرض چند ساعت، دلتنگ این رک بودن و ایراد گرفتنش شدهام.
– من که نگفتم تو ماشینم، از کجا فهمیدی؟
مینشیند و او در برابر این ماشین، ظریف است و جالب.
– واقعاً فکر میکنی چند نفر میتونن یه هامر داشته باشن و اونو بیارن جلوی در یه شرکت حسابداری… ها؟ اونم اینجا، اونم به این کجسلیقگی… فقط میتونی تو باشی.
واقعاً بحث با مهگل حالم را جا میآورد. بازهم مقنعهاش کج شده… یعنی آنجا هم بدون آن میگردد؟ دست میبرم تا کمی مرتبش کنم، بیشتر شبیه دخترمدرسهایهاست تا یک دختر بیستوپنجساله.
– تو چرا همیشه مقنعهات کجوکوله میشه؟
آن را صاف میکنم و او عقب نمیرود و این خوشحالم میکند.
– نیومدی که مقنعهی منو صاف کنی؟ من کار دارم.
دلم میگیرد، حتی او هم نمیتواند چند لحظه از وقتش را به من بدهد.
– کار داری برو. اومدم ببینمت. مزاحم نمیشم.
نگاهش نمیکنم، نکند از چشمانم بخواند که تا چهحد احساس بدبختی میکنم.
– میخوای بگی اومدی این ماشین جذابتو نشون بدی، بری؟ مقنعهی منو هم درست کنی؟
در را باز میکنم تا پیاده شود.
– برو سر کارت، منم برم.
دستش روی بازویم مینشیند و من شوکه نگاهش میکنم. او هیچوقت پیشقدم برای لمس من نمیشد.
– باشه مرد گنده، تا من میرم و کارامو میآرم برای خونه، تو منتظر باش.
از خوشحالی فقط سر تکان میدهم، نمیخواهم بداند چهقدر خوشحالم کرده که بین من، و ادامهی کاری که میدانم حداقل دو ساعت دیگر از آن باقی مانده، انتخابش من هستم. حتی مهم نیست که ممکن است بازهم غر بزند یا برجکم را با کلماتش نشانه رود، امروز را تنها بهسربردن برایم سخت است، حتی به سر کارم نیز برنگشتم.
صدای ویبرهی موبایلم روی داشبورد، حواسم را پرت میکند و همزمان گلی با بهقول خودش کارهای خانه، پیدایش میشود. دو کلاسور بزرگ… بیخیال جواب دادن میشوم، شماره ناشناس است. در را باز میکند. خم میشوم و کلاسورهای بایگانی را میگیرم و او سوار میشود.
– فکر کنم گفتم خدا لعنتت کنه با این ماشینت… هنوز نظرم همونه. آخه این به هیکل گنده و خارج از استاندارد تو میخوره؛ من باید با نردبون خودمو بکشم بالا.
این مدل غر، جدید است. نمیدانم باید بخندم یا جدی بگیرم. استارت میزنم و حرکت میکنیم. بازهم صدای ویبره میآید و بازهم شمارهی ناشناس.
– من گرسنهمه بهاخان. تا شکممو سیر نکنی، به هیچ نالهای گوش نمیدم… اون لعنتی رو جواب بده.
بار سوم است تماس میگیرد و برایم قبل از هرچیز شکم او مهم است. تماس را وصل میکنم.
– داداش بیچاره شدیم.
صدای بهنام است، حس ناخوشایندی به قلبم چنگ میزند.
– دیگه چه مرگتونه؟
سرعت را کم میکنم تا گوشهای بایستم، صدای همهمه و دادوقال از آنسوی خط میآید و جیغهای متوالی و… صدای آمبولانس و شاید پلیس.
– چت شده بها؟
دست مهگل را که پیش میآید میگیرم و آنچه بهنام میگوید، چیزی نیست که تصور میکردم پایان این قائله باشد.
– بعد از رفتن تو، همه به جون هم افتادن. بهرام هم به جون هاتف افتاد. نتونستیم جلوش رو بگیریم. هلش داد، افتاد تو حوض، فوارهی وسط حوض رفت تو تنش… الان بردنش… خانجون راهی بیمارستان شد، بهناز باهاش رفت. آقاجون… الان من پشتسرشم. اونم سکته کرد بهادر… آخه تو چهقدر بیگذشت بودی داداش؟ حالا راحت شدی؟
تماس را قطع میکنم. حس میکنم جان از تنم میرود.
– هی، ببینمت بها. چی شده…
– گند زدم گلی… همه رو بهفاک دادم… خب من فکر نمیکردم اینقدر بیعقل باشه…
صورتم را میان دستهایم میگیرم. شاید فقط یک خیال بود، اما تماس بهنام واقعیتی است خارج از قوهی تخیل من.
– میخوای من رانندگی کنم؟
سعی میکنم به خود مسلط باشم، در بدترین شرایط هم زانوی غم بغل نکردهام.
– نه، خوب میشم. یکم صبر کن.
سکوت سنگینی بینمان است، اگر صدای ماشینها نبود، فکر میکردم در خلاء نشستهام. حال میفهمم از سکوت او آرامش نمیگیرم.
– من نگفتم صمٌ بُکم بشین… وقتی غر نمیزنی، انگار یهچی کمه.
مشت محکمی حوالهی بازویم میکند. این زور برای او عجیب است، یعنی او با… نمیخواهم فکر کنم او در روابط قبلی چگونه رفتار میکرده است. اگر بخواهم در ذهنم کنکاش کنم، حتماً تحمل هیچکدام را ندارم.
اگر بخواهم در ذهنم کنکاش کنم، حتماً تحمل هیچکدام را ندارم.
– اصلاً تکلیفت با خودت معلومه ؟ ببین، من گرسنمه؛ اینجا پیاده میشم، تو برو به گندی که زدی برس.
یعنی او واقعاً میخواهد حالا تنهایم بگذارد؟
– من حالم بده گلی، بعد تو دربارهٔ غذا و رفتن میگی؟ اصولاً نباید الان دلگرمیای، چیزی بدی؟
– آدمی که حالش بده، پیشنهاد رانندگی یکی دیگه رو رد نمیکنه. پس یعنی خوبی، از پس خودت برمیآی… درضمن، اگه دنبال اصولی، اصلهای من یکم فرق داره. من علاقهای ندارم وارد جریانات زندگی تو بشم…
نگاهش مثل گذشته خالی نیست، اما گرم و دوستانه هم نیست. مهگل میتواند در چند ثانیه از خود یک آدم نفرتانگیز را نشان دهد.
چند نفس عمیق میکشم تا او را به پایین پرت نکنم. تابهحال هیچ زنی به این بیتفاوتی با من رفتار نکرده است. یک لحظه فکر میکنم، این منم که در این میان احمقانه رفتار میکنم.
– تو واقعاً غیرقابلتحملی مهگل… بد نیست یکم نفرتانگیز نباشی…
بهمحض خارج شدن حرف از دهانم پشیمان میشوم با آن نگاه تاریک و سخت… قبلاز آنکه حرکتی کند، قفلها را میزنم و حدسم درست است؛ او میخواهد برود.
– ببخشید… چرا یکم سعی نمیکنی حداقل منو درک کنی مهگل؟
– درو باز کن افخم… من که از اولم گفتم ما باهم هیچ تناسبی نداریم… حالا هم بهنظرم بهترین وقته که این مسخرهبازی و بچهبازی رو تموم کنیم… در رو باز کن لطفاً.
حتماً اگر دختر دیگری بود، اینکار را که میکردم هیچ، شاید یک اردنگی هم حوالهاش میدادم. اما مهگل ساریخانی از این در برود، میدانم که برگشتی ندارد و من اینروزها تمام حسهای مردانهام، معطوف به این دخترک استخوانی است که با آن چشمهای درشت و نگاه سرد، میتواند مردی مثل من را مجذوب کند. لحظاتی که دیشب کنار او بودم را قبلاً تجربه نکرده بودم و هنوز درعجبم که چگونه خود را کنترل کردهام.
– اینی که میگی مسخرهبازی، برای من یه رابطهست، بشین سرِجات… منو اینقدر آروم نبین. گفتم ببخشید، تکرار نمیشه… مادر و پدرم رفتن بیمارستان. داماد سابق رو، برادر بزرگه که اون شب دیدی، هل داده افتاده، فوارهٔ حوض رفته تو تنش… احتمالاً بهرام هم بره زندان و همهٔ اینا بهخاطر اینه که من امروز کینهٔ چندینساله رو سرشون خالی کردم. داروندارشونو گرفتم… آسوپاس شدن… داماد کلاهبردارشون رو بردم انداختم جلوشون و هرچی هم تونستم گفتم… میبینی؟ حالام بشین سرِجات، بریم ببینم چه گِلی به سرم بگیرم.
لحنم جدی است و نهایت سعیام را میکنم تا صدایم بالا نرود؛ اما میدانم موفق نیستم. او ساکت مینشیند و من بازهم پشیمانم که چرا باید او دم دستم باشد و من اینقدر عصبانی و ناراحت باشم…
– گلی، از سر صبحی که رفتم تو اون خونه، همش به تو فکر کردم… دروغ چرا، جلوی چشمم بودی… بین اونا حس کردم دلم میخواد مثل همیشه، محکم و سرد پشتم باشی… که نگن اگه بمیرمم، هیچکسی ناراحت نمیشه… تو تنها کسی هستی که موسموس منو بهخاطر پولم نمیکنه… با دیدن این ماشین و همهچی، چشماش برق نمیزنه و تعریف نمیکنه… در عوض دوتا فحشم میدی.
در سکوت به بیرون خیره میشود و من حتی نمیدانم کجا بروم.
– پول برای کسی آدمیت نمیآره… فکر کنم تا الانم که ادامه دادم، دلیلش این بود که تو همون چیزی هستی که بودی… احتمالاً یه عوضی که اگه بخواد، میتونه خوبم باشه… هرچند رو خوب بودن هیچ بشری نمیشه حساب کرد؛ آدما با منافعشون خوبیو بدیشون رقم میخوره… اگه برای من هنوز بد نشدی، چون من برای منافع تو بیضررم… کافیه تو هم احساس خطر کنی، منو تکهپاره میکنی… میدونی بهادر، اینی که اینجا کنارت نشسته، حتی سایهای از منِ تو گذشته نیست… من نه اعتمادی به آدما دارم، نه دوستشون دارم و نه دیگه گوشها و چشمهامو به محبتهای اونها عادت میدم… اگه دنبال یه همخوابگی هستی و اینجوری این رابطهٔ کجوکوله رو ول میکنی … باشه، مخ منو زدی. چرا که نه… منم زنم، نیاز دارم…
صدای ویبرهٔ گوشی حرف او را قطع میکند، شمارهٔ فرامرز است. برای فرار از این بحث بیاحساس، بهترین است.
– اگر میخوای خبر گند افخما رو بگی…
او تکیه به در زده و زانوهایش را بغل کرده است، بهنظرم در یک چمدان جا میشود. از این فکر خندهام میگیرد که با حرف فرامرز، مو بر تنم راست میشود.
– بهرام بازداشت شد، این پسره رفته تو کما، خونریزی شدید کرده…
– فرامرز مطمئنی؟ کی بهت گفت؟
– بهنام زنگ زد. الان مادروپدرت رو تو بیمارستان خاتم بستری کردنو این پسره هم همونجا بستری شده.
گوشهای نگه میدارم و پیاده میشوم. هوا برای نفس کشیدن نیست. امروز چرا تمام نمیشود؟
– فرامرز، چرا اینجوری شد؟ بهنظرت برم بیمارستان؟
صدای بسته شدن در ماشین میآید و مهگل پیاده شده است. دزدگیر را میزنم تا بهدنبالش بروم.
– نه، خودم میرم بهادر. فعلاً بهتره اونورا آفتابی نشی. این گندیه که خودشون بالا آوردن… بهادر؟
مهگل بهسمت یک مغازهٔ سوپری میرود.
– بله.
– راست گفتی چاقو رو بهرام زد؟
آنروزها، شبها و روزهای زیادی برای فکر کردن به تمام جزئیات داشتم، اصل دعوا را فراموش کرده بودم که بر سر یک دختر بود و من چون بهرام را داخل معرکه دیدم، برای کمک به او رفتم. بعدها یادم افتاد چاقویی که در دست من گذاشتند، متعلق به بهرام، برادرم بود.
– آره… اون یه کادو بود که پسرعموی بزرگم بهش داد، من اونقدر ترسیده بودم که تا ماهها، هیچی تو ذهنم نبود… بعدشم که دیگه برای کسی مهم نبود.
مهگل با یک پلاستیک خرید بیرون میآید و همان ابتدا، یک بسته کیک و شیر را به کودکی میدهد که کنار بساط ترازو نشسته. او مهربان است، با تمام بدخلقی و سرد بودنش، ذات مهربانی دارد.
– بهادر! سعی کن کمترین دخالتو تو این جریان بکنی.
پلاستیک خوراکیها را از او میگیرم. درحال بازگشت بهسمت ماشین است، پهلوبهپهلو راه میرویم و این اولینبار است که او را کنارم دارم، آرام. او تا سر شانهٔ من است، کمی کوتاهتر.
_ باشه، ولی اینا شرشون تا دامن منو نگیره، ول نمیکنن فرامرز.
نگاه دیگران را روی او دوست ندارم. او متفاوت است و من بهعنوان یکمرد میگویم زنهای عادی برایمان محترم هستند، آنها که زیر بار رنگولعاب میروند، بیشترین جذابیت جنسی را دارند و محال است مرد باشی و آنها را درحال اعمال جنسی تصور نکنی. اما دستهای دیگر هستند که نه خیلی عادیاند، نه زیر آرایش پنهان. اینها خودشان هستند؛ بد یا خوب، احترامشان را داریم و همزمان، داشتن آنها، حمایت و وقت گذراندن با آنها و توجه کردن به آنها، برایمان مهمتر از خط زیر کمرمان است. این زنها همانهایی هستند که ما مردها دنبالشان تا درهٔ ظلمت و کوه قاف میرویم و همهچیز از همین نگاهها آغاز میگردد.
در ماشین را باز میکند. گوشی را در جیب میگذارم، دستش را میگیرم تا راحتتر بنشیند و بدون هیچ برنامهای، گونهاش را میبوسم. منتظر عکسالعملش نمیشوم، دلم برای درآغوش گرفتنش پر میزند. ما مردها دنیای پیچیدهای نداریم، شاید فقط یک نگاه مهربان، برایمان از هزاران تعریف و محبت لفظی جذابتر باشد و مهگل، نگاههایش زمانیکه دور نیست، مهربان است. هرچه بیشتر کنار او هستم، بهتر میتوانم او را تفسیر کنم.
یک کیک براونی بهطرفم میگیرد و یک شیرکاکائو. او این کیک را دوست دارد و منهم.
– گلی، صبر میکردی میرفتیم رستوران.
گازی به کیکش میزند و مقنعهٔ کجوکولهاش را عقب میزند، او واقعاً در این حالت جذاب است.
– والا دیدم تو غرق فکوفامیلی، منم گرسنه میشم اعصاب ندارم. البته راستش اینه که خواستم برم، ولی ارزش بحث نداشت وسط خیابون.
کیک نرم در گلویم میماند و او فقط یک لبخند کوتاه میزند، میخواهد من را حرص بدهد.
– کار عاقلانهای کردی، چون امروز اصلاً تو مود منتکشی نیستم. ناهار میخوریم، میریم آپارتمان من، واقعاً خیلی به سکوت اطرافم نیاز دارم. بعد باهم یکم حرف بزنیم. چون راستش، همهچیز با این شرایط به گند کشیده شده.
گوشی را روی پیغامگیر میگذارم. حتی زمینوزمان هم بلرزد، مهم نیست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید؟؟؟؟
ممنون خیلی قشنگ بود
من چجوری تا فردا صبر کنم
خیلی رمان جذابیه
کاش روزی چهار پنج تا پارت میگذاشتی
اوووووو یه زره زیاد نیست.جذابیتش به اینه که روزی یه پارت باشه و ما کنجکاو که پارت بعدی چی میشه اگر قرار باشه روزی پنج یا شیش تا پارت بزارن که دیگه جذابیتی نداره🤷🤷🤷
خوشم اومد
ولی ای کاش داداش رو میکشت
مثل اینکه این رمان هم قراره مثل رمانای دیگه هی کم و کم تر شه
بنظرتون کمتر نشده؟
به نظر منم کم شده:|
ولی بازم دستشون درد نکنه همه 5 روز یبار میزارن اینا هر روز:))
مرسی ادمین و نویسنده عزیز خسته نباشید 🤗
وااای کمهههه
ول مرسی بازم:||||:
لعنتیه جذاب /: