یک کت تک آبی روشن با سرشانههای چرم مشکی و یک بلوز سورمهای و شلوار کتان کرمرنگ. این اولینبار است به ظاهر او دقت میکنم. بهادر افخم واقعاً خوشظاهر است.
_ گلی، اگر نمیخواستم بریم جایی، الان از پس گردنت گرفته بودم تا خونه میکشوندمت هیچ؛ چندتا کمربندم میخوردی.
ابروهایم بالا میپرد. ظاهرش جدی است، پس چرا حس میکنم حرفش جدی نیست؟
_ چیه؟! بهم نمیآد خشن باشم؟
_ اومدن که میآد، فقط نمیدونم واقعاً منو اینجوری شناختی که از پس گردنم بگیری، اینهمه راه بکشی، بعد کتکمم بزنی؟ خب یکم عقلانی نیست!
ماشین را روشن میکند و میخندد:
_ ولی قبول کن لیاقت همهٔ اینا رو داری، اما خب، من نهایت خشونتم روی تو، همون تو تخت باشه.
شانهای بالا میاندازم. بهادر است و شوخیهایش.
_ باشه، فهمیدم خشنی. دیگه بازترش نکن.
میخندد و دستش محکم روی رانم مینشیند. دیگر نمیخندد و جدی نگاهم میکند. خیابان خلوت است. کنار میکشد و میایستد.
_ گلی، یهچی میگم، خوب گوش کن. اول اینکه ازاین بهبعد حق نداری مثل امروز منو قال بذاری بری… خوب گوش بده… اگه بحثی شد، چیزی بود که من مقصر بودم، صبر میکنی تا ازت عذر بخوام و از دلت دربیارم. اگه تو مقصر بودی، منتظر میمونم عذر بخوای و حلش کنیم… اینبار که بری و من مثل گیجا نفهمم چی شد و قرار باشه ساعتها مرور کنم که چه خطایی کردم و آخر نتیجه نگیرم… دیگه دنبالت نمیآم… خب؟… دوم… این مدل رابطه برای من جدیده، من حتی با پرستو هم این مراحلو نداشتم… خونه پر، تو رابطهٔ جنسی با هم عالی بودیم… اما بقیهٔ کارا، من واقعاً فرصت نداشتم بهش برسم… اینا برای من جدیده.
جای ضربهٔ دستش را ماساژ میدهد، پس واقعاً عمدی زد؟ نگاه خیرهام را که میبیند، لبخند میزند.
_ راستش اونقدر عصبانیام که بیشتر دلم میخواست گردنتو بشکنم. ولی خب، در اینحد رضایت دادم… هنوز از بعدازظهر درد دارم.
به رانم اشاره میکند و لبخند می زند. حتماً کبود میشود.
_ من عمدی نزدم، ولی تو عمداً منو زدی بهادر.
ماشین را از پارک درمیآورد، ماشین قبلی بیشتر به او میآید با این ابهت و خشونت.
_ منم قصد اولیهم زدن نبود… قبول کن گلی خیلی اذیتم میکنی… اصلاً راه نمیآی… از هر دری میآم تو، از یکی دیگه فرار میکنی… من آدم دنبال زنجماعت دویدن نیستم… تو منو انداختی رو تردمیل، با آخرین سرعت.
سعی میکنم به لحن جالبش نخندم، اما نمیشود. دست پیش میبرم.
_ باشه، بیا دست بدیم. آشتی… فقط میدونی من هروقت از خواب بیدار بشم، اخلاقم گنده؛ اهل معاشرت نیستم و از اینکه بخوای اونی بشم که تو میخوای، متنفرم!
دستم را میگیرد و روی رانش میگذارد.
_ آره… منم زندگی یادم داده مالمو سفت نگه دارم، مردمو دزد نکنم، پس از من انتظار فکر باز و ریلکسی نداشته باش.
او هم نمیگفت، در این مدت میزان سلطهگری او را روی اطرافش میشد فهمید، کاملاً فهمیدهام که بهادر افخم، بهصورت وسواسگونهای همهچیز را زیرنظر دارد.
صدای زنگ موبایلش میآید. آن را از جیبش درمیآورد و پاسخ میدهد و من از پنجرهٔ ماشین، نظارهگر خیابانهای پرنور هستم که اینشبها، بهمناسبت اعیاد، چراغانی است.
یک لحظه چشم روی هم میگذارم. مصطفی دواندوان میآید با یک شیرینی دانمارکی داغ و از نردهٔ کوچک پنجرهٔ زیرزمین تاریک و نمور، چیزی را بهطرفم پرت میکند.
_ بیا مهگل، برای تو برداشتم. تا آقام ندیده بخور، شیرینی جشن امامزمانه.
دادش هوا میرود وقتی لگد بیهوای فاضل بر پهلویش مینشیند.
_ پدرسگ دیوث، مگه نگفتم عنم به این سگپدر ندین… ها؟ کرهخر.
از همان روشنایی نیمبند پنجره، شیرینی را پیدا میکنم و همه را یکجا به دهان میبرم، آن روز ششساله شدم.
_ گلی؟ شیرینی میخوای بگیرم؟
نمیدانم از کی چشم باز کردهام و در ترافیک ایجاد شده برای جشن و تعارف شیرینی و شربت، خیره به آن سینیهای دانمارکی هستم.
_ آره، دانمارکی دوست دارم.
لحظهای خیرهام میشود. نگاهش را حس میکنم. اولینبار است از چیزی خوشم میآید و میگویم. گوشهای پارک میکند و پیاده میشود و لحظهای بعد، در میان جمعیتی که درحال بزنوبکوب و شادی هستند، گم میشود. صدای بوقهای مکرر بدرقهکنندگان یک عروسی میآید، اما دقایقی بعد، در ماشین باز میشود و بهادر با یک پاکت پر شیرینی که روی پایم میگذارد، سوار میشود و من فراموش میکنم آن بوقها و سروصداها را.
_ اینهمه چرا، الان میگن ندیدبدیدن.
ماشین را حرکت میدهد و لبخند روی لب میآورد. او با لبخند، مرد مهربانتری بهنظر میرسد.
_ از اونا نگرفتم. پشت دکهای که شربت و شیرینی پخش میکردن، شیرینیپزی باز بود، خریدم… داغو تازهست. بخور، به منم بده… یادم نمیآد کی بوده از اینا خوردم.
بوی شیرین وانیل و گرمای آنها هیجانزدهام میکند. یکی را به دهان میبرم و اولین گازی که میزنم، اشک بههمراه خود دارد. بعد از دو روز گرسنگی، بابت…
_ خوبه؟
قطره اشکی که از گوشهٔ چشمم میچکد را پاک میکند. نگاهش غمگین میشود، اما نمیپرسد چرا اشک میریزم. درحالیکه میدانم او تشنهٔ دانستن است.
_ عالیه بها… فکر کنم اگه هرروزم از اینا بخورم، بازم دوست داشته باشم.
سر تکان میدهد و نگاهش خیره به روبهرو است. یک شیرینی به طرفش میگیرم و او همه را در دهان جا میدهد و من میخندم به شیطنتهای سادهٔ او.
_ گفتی جایی باید بریم؟
سومین شیرینی را میبلعم و نگاه او برق میزند. نمیخواهم فکر کنم او من را دوست دارد. اصلاً نمیخواهم به علاقه و دوست داشتن فکر کنم. اگر برای رفتارهایش اسم بگذارم و نسبت دهم؛ پایبند او میشوم و او میان خیالهای دخترانهام جا خوش میکند. من یکبار بهفنا رفتهام، فقط بهخاطر خیالات خام و احمقانه. اما این لحظه میدانم هیچ تضمینی برای فردای این رابطه نیست.
_ جوری نگاه میکنی، انگار آخرین لحظهٔ زندگیه… گلی، یکم مهربونتر باش بابا.
میخندد و من متعجب از اینهمه زیرکی او در خواندن افکارم.
_ داریم میریم سراغ مهران، نیلیو بگیریم. حالش خوبه، گناه داره بیشتر بمونه پانسیون.
میان روزمرگیهایم آن دختر شیطان را فراموش کردهام. ویلی را بیشتر دوست داشتم. شیطانتر و بامحبتتر بود. شاید هم، چون ماده نبود.
_ با این سرووضع، عیب نداره جلوی دوستت؟
نگاهی گذرا میکند و مسیر را تغییر میدهد.
_ از اونشب که دیدت، بدتر نیست. اون مقنعه رو درست کن. همیشه کجه، عین دخترمدرسهایا میشی… وبامزه.
با تردید سایبان را پایین میآورم برای دیدن آینه. این دومین دیدار من و مهگل اینروزهاست، او کناری متوقف میشود. من فقط قسمت چانه را با وسواس نگاه میکنم و نه بیشتر.
_ درست شد، خوبه. وقتی کج میشه، خیلی بانمک میشی.
سایبان را بالا میدهد. میدانم میخواهد حرف دیگری بزند، اما مراعات میکند. چندبار مسعود گذشتهام را دستاویز مسخره و شوخی کرد؟ باید از خودم بپرسم چندبار این کار را نکرد؟ حتی محمد و مصطفی… لعنت به همهٔ آنها و خاطراتشان.
_ تو اتاقش یه آینهٔ بزرگ داشت… جوری بود که از روی تخت میتونستی خودتو ببینی… آخرین بار… آخرین رابطه… بیشتر… یه تجاوز بود… تا رابطه… وقتی… کارش تموم شد… صورتش… نگاهش، نگاه من… کثیفترین صحنهای بود که میدیدم… دیگه هیچوقت به آینهها نگاه نکردم… شاید بهنظرت مسخرهست، ولی اون حقارتی که تو آینه داخل چشمای اون مهگل بود… تو همهٔ آینهها هست… حالا میدونی.
…….
راه میافتیم. نیلی را درون یک باکس جدید تحویل میگیریم و من از مهران تشکر میکنم بابت کارهایی که انجام داده است. قول میدهد تا چند روز دیگر، یک گربهٔ نر دیگر برایم بیاورد تا این دخترک بامزه تنها نماند. یک قلادهٔ زیبا دور گردن اوست، با نامی که روی پلاک آن حکاکی شده و این کار بهادر است. بهادری که از لحظهای که ماجرای آینه را تعریف کردهام تاکنون، سکوت کرده و در تمام مدت در فکر است.
نیلی را روی زمین میگذارم تا جایی برای خودش پیدا کند. بهادر وسایل جدیدی که مهران داد را داخل بالکن میگذارد و بستر خاک حیوان را آماده میکند. او را برای اولینبار اینقدر آرام میبینم.
او را برای اولینبار اینقدر آرام میبینم.
_ بهت نمیآد از این کارا کنی بها.
نیلی میآید و به داخل خاک مخصو دفعش میغلتد و بازی میکند، اینهم روش نشانهگذاری است. بهادر در باکس را میبندد و نیلی شروع میکند با در لولایی بازی کردن.
_ چرا نیاد؟ من تاحالا حیوون نداشتم. خیلی از کسایی که میشناسم دارن. حتی آنا یه سگ داره، ولی حالا که فکر میکنم، من گربهها رو دوست دارم… از همون روز تو دفتر که اون حیوون بیچاره مرد، تو فکرش بودم برات یکی بگیرم.
دوست دارم محبتی که بهخاطر این مهربانی او حس میکنم را نشانش دهم، بغلش کنم و یک بوسهٔ تشکر. اما همهٔ این خیالات، فقط به یک سر تکان دادن ختم میشود. هرچه دورتر، درامانتر.
_ مهران گفت یکی دیگه میآره، بهنظرت لازمه؟ اگه بازم چیزیشون بشه…
بدون انتظار، دستش روی شانهام مینشیند و بوسهای آرام روی موهایم مینشاند. دلم برای این رفتار پدرانهٔ او ضعف میرود. پدرم، همان مرد خندان خاطرات کودکی، همیشه اینگونه مرا میبوسید.
_ نترس گلی، چیزیش نمیشه… آب و غذا برای نیلی بذار، برم دستامو بشورم. از غذای ظهر هست، گرم کنم. حتماً گرسنهای.
با آنهمه شیرینی که خوردهام، تنها حسی که ندارم، گرسنگی است.
_ یادت رفته اونهمه دانمارکی خوردم؟ سیرم، خودت میخوای بخور. من برم بخوابم.
قدم برنداشته، بازویم را میگیرد. گرمی دستش روی بازوی سرد من دلپذیر است.
_ رختخواب جای هردومونو نداره. برو رو تخت. منم خستهم، بخوابیم.
سر تکان میدهم. چند روزی است که میدانم کنار او بودن، حس خوبی دارد.
بازهم یکی از تیشرتهای او را تن میکنم، راحت و گشاد است. تن زیاد از حد لاغرم را میپوشاند، تن نهچندان جذاب…
_ آی آی آی، ببین مهمون داریم که… نکنه میخوای هرشب اینجا ولو بشی دختر؟
لبخند عمیقی میزند و نیلی را نوازش میکند و موتور خُرخُر او روشن میشود، او بهادر را دوست دارد.
_ بیا گلی، اینم قراره شاهد ماچوبوسِ ما باشه.
فقط یک شلوارک اسپرت سیاهرنگ به تن دارد، مردها عاشق برهنه گشتن در خانهاند و گویا استثنا هم ندارند. هرچند، منهم دستکمی ندارم.
_ گلی، یهوقت نصفشب گرسنهت شد، تو یخچال خوراکی هست.
پتوی نازک تخت را تا گردنم بالا میکشم. حال او خیلی چیزها دربارهٔ من میداند. خاطرهٔ آینه را حتی در ذهنم نیز مرور نمیکردم. با وجود رابطهٔ یکطرفهٔ امروز، از او خجالت میکشم، اگرچه از تن من چیزی برای او پنهان نیست.
تنش بوی عطر جدیدی میدهد که برایم تازگی دارد. این عطر بوی تمیزی دارد، بوی بعد از حمامهای کودکی. تحریک کننده و درعینحال آرامشبخش. عمیق بو میکشم و نزدیکتر میروم. چشمانش را با آرنج پوشانده، لبخند میزند. بهادر هیچکاری بیدلیل انجام نمیدهد.
بهادر هیچکاری بیدلیل انجام نمیدهد. حتی عطری که زده و من حس دختربچهای را دارم که با یک شکلات گول میخورد و میداند، اما بازهم پیش میرود.
_ چیه گلی، عین گربه سرک میکشی؟
خودم را به نفهمی میزنم و سعی میکنم به آن سر تخت بروم، اما نمیگذارد. سرم را روی بازویش میگذارد و از پشت بغلم میکند.
_ این بوی عطرو دوست داری؟
سر تکان میدهم.
_ خوبه، چون مخصوص تو خریدم… بوی حموم میده و شوینده، تو عاشق بوی شویندههایی… همیشه پارچهها رو بو میکشی.
بهسمت صورتش برمیگردم. زیر گردن و روی موهای کمپشت سینهاش این بو عمیقتر است. چه زود من را حفظ شده، اما من حتی نمیدانم او چه چیزهایی دوست دارد.
_ از اینکه اونا بوی آدم بدن متنفرم، بوی عرق نه فقط… بدترین بو هم بهنظرم بوی… بعد از سکسه.
موهایم را نوازش میکند و دستش از زیر تیشرت، پوست کمرم را نوازش میکند و من منتظر پیشروی او هستم؛ هرچند آمادگی برای آن ندارم.
_ پوست نرمی داری، لطیفه… بدون عطر بوی خوبی میده… البته وقتی مثل حالا استرس داری، یکم بوی گرمتری داری… اونجوری نگاه نکن… من مَردم، یه شکارچی… باید به همهچی دقت کنم.
نگاهش پر از مهربانی خاصی است که برایم تازگی دارد، این نگاه را همیشه پدرم داشت.
_ بابام عین تو نگاه میکرد. خیلی چیزی ازش یادم نیست، اما… همیشه لبخند میزد، نگاهشم مثل الان تو بود.
پیشانیام را میبوسد، صدایش بم و مردانه است. بهادر افخم هیچکدام از معیارهای من را برای دوست داشتن یک مرد ندارد. نه اندامش متوسط است؛ نه قدوقامت متوسطی دارد. صورتش هم هیچ ظرافتی ندارد، خشن است. اما او برای من مرد آرامشبخشی است.
_ حتماً خیلی دوسِت داشته گلی. بخواب.
این جمله را میان خوابوبیداری میشنوم و آخرین چیزی که میبینم، تصویر پدرم است که برای در آغوش گرفتنم بغل باز میکند. موهایم بلند است، روی پایش مینشاند و موهایم را میبافد. او مرد تنومند و خاصی نیست،
یک مرد معمولی است که موهای خرماییاش زیر نور آفتاب میدرخشد. دستانش ظریف و مهربان است، کشش آن را روی پوستم دوست دارم. موهای بافته شدهام را با یک کش صورتی میبندد.
_ دخترم مثل گل شببو میمونه. ماه که درمیآد، بوش همهٔ خونه رو میگیره… مگه نه مهگل بابا؟
_ تو اونو لوسش میکنی مهیار، چیه همهش به خودت میچسبونیش.
مادرم است، نگاهش هیچوقت به من مهربان نیست، پشت پدرم میخزم و او لبخند میزند.
_ چرا اینجوری میگی مهتاب؟ بچهمون عین گله. من نازش نکنم، لوسش نکنم، کی نازشو بکشه؟ تو که میدونی همین فرصتای کم برامون میمونه… بیا تو رو هم لوس کنم…
صدای خندههای مادرم، من و پدرم… زمان زیادی نگذشت بعد از آن که او دیگر از خواب بلند نشد؛ درحالیکه من میان بازوان سردش بهخواب رفته بودم.
چشم باز میکنم. اتاق تاریک است و تنها منبع نور، شبخوابهای سالن پذیرایی است. صدای نفسهای سنگین بهادر نشان از خواب عمیق او دارد. هنوز سرم روی بازوی اوست و دست او بهدور من. سالها بود خواب پدرم را ندیده بودم، صدایش را از یاد برده بودم. تُن آرام و شیرینی داشت. چشمهای میشیرنگ و مهربانش. پدرم که بود، بیمحبتیهای مادرم رنگ میباخت. او چگونه توانست بعد از او با فاضل ازدواج کند؟! تَن خوشبو و صورت مهربان پدرم کجا و آن مرد کجا.
نیلی متوجه بیدار شدنم میشود. آرام بهسمت من میآید، میترسم بهادر را بیدار کند. آهسته از زیر دست او بیرون میآیم تا بیدار نشود و پاورچین بیرون میروم. امشب برایم طولانی است. دلم فکر کردن میخواهد، به پدرم، تنها مردی که میدانم عاشقانه دوستم داشت.
سکوت شب در تراس خانهٔ بهادر دوستداشتنی است، نیلی روی شکمم خوابیده و من در تاریکی، روی صندلی لم دادهام، نور چراغها از این بالا دیدنی است. آپارتمانهایی که بعضی هنوز شاهد شبزندهداری ساکنین خود هستند. هر خانهای حکایتهای زیادی برای تعریف دارد. مثل همان خانهٔ قدیمی پدر من، با آن حیاط کوچک که زمانی پر از گل بود، اما بعد از او، همهچیز نابود شد… حتی دخترک صاحبخانه.
_ نیل! تو گربهٔ خوشبختی هستی دختر که گیر بها افتادی، مگه نه؟
با آن چشمهای آبی فقط نگاهم میکند و باز دل به نوازش شدن میبندد. حسی که امشب دارم را آخرین بار در کنار پدر داشتم. عجیب آرام و خوشحالم از بودن در این شرایط. هرچند میدانم اینهم موقتی است؛ اما هرچه هست، خوب است، حتی موقت.
……
***بهادر
حس سبکی روی بازویم باعث میشود از خواب بپرم. اولین فکری که به سرم میزند این است که مهگل رفته. مضطرب میشوم، جایش سرد است. بهسرعت بلند میشوم و دنبال مهگل فرضی میدوم، انگار او همین حالا دارد میرود. چگونه میتواند بعداز اینهمه که باهم خوب بودیم، رفته باشد؟
بهسمت در میروم اما حرکتی در تراس، با نور کمی که از چراغهای سالن است، توجهم را جلب میکند و نفس حبس شدهام رها میشود.
مهگل است. روی صندلی خوابیده و پایش روی نردههاست. این حس جدید است، نفس راحت از بودن کسی.
اگر رفته بود، میدانم بازهم بهدنبالش میرفتم، برعکس آنچه امشب به او گفتم. میرفتم تا پیدایش کنم، تا او را آنقدر به خودم نزدیک کنم که نرود. نمیدانم چرا، اما انگار این دختر از اول در زندگی من بوده است؛ فقط مدتی گم شده بود. از روزی که پیدا شد، هیچچیز روال سابق را ندارد. هیچ زنی برایم جذابیت ندارد. دیگر تنها بودن و بدون او سرکردن فقط یک کابوس است. کابوس تنهایی.
روزی که پرستو را حین خیانت دیدم، تا زمانی که مهگل را دیدم، بدترین روز زندگیم بود. سخت، دردناک و پر از سرزنش خود. اما از روزی که او را دیدم، سختترین روزهایم همان یکهفتهٔ ندیدن او بود و “امروز”وقتی رفت. غزال گریزپای بهادر.
دست زیر پایش میبرم. نیلی روی شکمش خوابیده، نگاه خماری میکند و گویا میبیند من هستم، بازهم چشم میبندد. خوابش سنگین است و این برای مهگل، بهنظرم عجیب میآید. زیرلب چیزهایی میگوید که نمیشنوم. نیلی پایین میپرد و کشوقوس میآید. او را روی تخت میگذارم و کنارش دراز میکشم.
شاید شیرینترین لحظهها، بیاهمیتترین آنها باشد. مثل وقتیکه او خودش را در خواب، بهسمت بازو و سینهٔ من میکشد تا بخوابد. چه خوب است کل روز پرفرازونشیب، به کنار او بودن ختم شود.
……….
با چشمهایی پفکرده از خواب به آشپزخانه میآید. املت صبحانه را داخل ظرف میریزم و روی میز، کنار نانهای تازه میگذارم. سر روی دست گذاشته، چرت میزند.
_ صبحانه بخور ببرمت سر کار.
“اوم” تنها چیزی است که به گوش میرسد. موهایش را نوازش میکنم. سر بلند میکند.
_ تو دیشب منو آوردی تو تخت؟
اولین لقمه را برای او میگیرم. هربار که نگاهش میکنم، گویا درحال شکستن است. لقمه را به دهان میبرد.
_ جات خوب نبود اونجا… امروز یه ست صندلیراحتی سفارش میدم… البته فکر کنم بگم یکی بیاد کل آپارتمانو یه دستی بکشه… هوم؟
نگاهی بیعلاقه به اطراف میکند و شانه بالا میاندازد.
_ آپارتمان خودته، من نظری ندارم. به تشک من دست نزنن تو کمد دیواری، بقیهش به من چه.
خندهام میگیرد از اینهمه همکاری و نظر.
_ خسته نشی گلی، میگم یه تشک دونفره از لحافدوزی اصغرآقا، لحافدوزِ محل سید بیارن. خوبه؟ پشم باشه، لحافشم بیارن. عروسدامادی.
خیره نگاهم میکند، بدون لبخند. این همان مهگل است که میشناسم و دوست دارم… بله، من او را همینگونه دوست دارم.
_ هی میخوام جواب درشت ندم، نمیذاری بها… عروس ننهٔ منه یا داماد بابای تو… قرار نیست همهش تو حلق هم باشیم که… خونهته، هرجور میخوای درست کن… تو که پول داری، یه فکری واسه تلویزیون آپارتمان دوستت بکن.
لقمهٔ بعدی را خودش میگیرد و این پیشرفت او در امر غذا خوردن است. او برخلاف دخترهای دیگری است که دیدهام. آنها عموماً بعد از یکهفته رابطه، شروع به نظردادن میکنند و این کلافهکننده است. احساس صمیمیت، افکار دخترانه و حس مالکیت.
_ این اولینباره نظر دوستدخترمو میپرسم. اینقدر بدعنق نباش گلی.
بلند میشود و بهسراغ لیوان و کتریبرقی میرود که تازه جوش آمده… بازهم یک لیوان، چای حاضر است.
_ خودت میگی دوست دختر… زنت که نیستم، خواهر و مادرتم نیستم… هرچی میخوای برای خونهت بگیر… گفتی طبقهٔ پایین یه واحد کوچیکتر خالیه؟
مینشیند. آن چشمهای سیاه و درشت در این صورت ظریف و لاغر، معصومیت خاصی دارند که با این سردی او هیچ تناسبی ندارد. شاید اگر نگاه گرمش نبود، فکر میکردم مهگل روزهای اول است.
_ چرا اینجوری نگاه میکنی بها؟ انتظار داری بشینم مبل و پرده و ست فلان و بهمان انتخاب کنم؟ من تو خوابمم همچین جایی رو تصور نمیکردم. اتاق فلان، اتاق بهمان… از استخر و سونای اختصاصی تا سالن بیلیاردو کوفتو درد… بیخیال، من بزرگترین خونهٔ کوفتیای که توش بودم و فکر میکردم یه روز خانومش میشم ولی گهشم نبودم، خونهٔ…
حرفش را میخورد، بلند میشود و لیوان پر را داخل سینک پرت میکند. میدانم غمگین است، سرخورده و عصبانی. فکری مثل خوره مغزم را میجود،” مهگل هنوز هم دوستش دارد”؟
یادم باشد سر صبحانه بحثی باز نکنم. قبلاً این من بودم که در سکوت کنار دخترها مینشستم و حتی علاقهای به گوش دادن حرفهای کسی نداشتم. پرستو تنها کسی بود که با او همخانه شدم. یادم است یکبار سر صبحانه بحث از تعویض دکور آپارتمان کرد، آنزمان یک خانهٔ معمولی در یک محلهٔ وسط شهر داشتم. آنقدر مشغول کسب درآمد بودم که به او گفتم فقط دوستدختر من است و نمیتوانم هزینههای اضافی داشته باشم. حال این منم که میخواهم او وسایل آپارتمان را بهسلیقهٔ خودش انتخاب کند.
……….
همان لباسهای همیشه را به تن دارد. یکدست سیاه. چشمانش در این رنگ چند برابر جذاب است و سپیدی صورتش بیشتر.
_ ببخشید بهادر… نمیخواستم اینجور بشه… گفتم که اکثر مواقع اخلاقم گنده.
مقنعهاش را صاف میکنم. تقصیر من است که بیمقدمه، آنهم صبح چنین مکالمهای را شروع میکنم، اما بازهم از دوری کردنش ناراحتم.
_ بریم؟
کلاهکاسکتش را به دستش میدهم و کولهاش را میگیرم. کمی پابهپا میکند و بازویم را میگیرد.
_ بها! من تو رابطه با مسعود له شدم… خیلی چیزا هست که تاحالا کسی نفهمیده… شایدم هیچوقت نفهمه… ببخشید.
صورتش رنگپریدهتر و نگاهش تیرهتر از همیشه است، از کنارم میگذرد.
_ هنوز عاشقشی گلی؟
نمیتوانم با این سؤال مغزم را هرلحظه رنده کنم. میآید روبهرویم و نگاه میکند. این تصویری است که از او همیشه دوست دارم؛ سربالا، شانه عقب، فکها محکم و نگاه مستقیم.
_ چی باعث میشه فکر کنی نسبت به مردی که منو له کرد و تحقیر کرد… وادارم کرد کفش دوست خیانتکارم رو با زبون پاک کنم؛ میتونم جز نفرت، حس دیگهای داشته باشم؟
نگاهش سخت و غیرقابلنفوذ است. با او چه کردهاند؟ چرا؟ میخواهم او را در آغوش بگیرم، اما عقب میرود و انگشت تهدید بهسمتم میگیرد و صدایش از حد معمول بلندتر است.
_ لعنت بهت افخم… دستت به من نخوره. من نیازی به ترحم تو ندارم… گور پدر تو و مسعود و هرکی تازهبهدورانرسیدهٔ الدنگه.
کلاه را به زمین میکوبد و با پا پرتش میکند. حرف او قلبم را بهدرد آورد، پس او تا چهحد میتواند خرد شده باشد.
_ گلی؟ بس کن این خودخوریتو… اون کثافت به درک رفته…
_ به درک رفته؟! از کدوم درک حرف میزنی بهادر افخم؟ اونی که به درک رفته منم. اون که به کثافت کشیده شد منم… تو چی؟ تو خودت چندتا دخترو به گه کشیدی و مثل آشغال پرتشون کردی؟ اون دختره اون روز… یادته بها؟ توام همون کارو کردی… توام لهش کردی…
سکوت میکنم، در برابر این آتشفشان چه میتوانم انجام دهم؟ فریادهایش از سرِ درد است. منهم چنین کردهام؟ آنشب با “فران” که حتی آنقدر برایش ارزش نگذاشتم که نامش را کامل حفظ کنم… یا دیگرانی که حتی یادم نمیآید صورت یا اسمشان. روی زمین مینشیند و تکیه به دیوار میدهد. گریه نمیکند، بهندرت دیدهام گریه کرده باشد. مقنعهاش را درمیآورد و پرت میکند.
_ متاسفم… حق ندارم گندوکثافت گذشتهٔ خودم رو، روی تو بالا بیارم… تو آدم خوبی هستی بهادر… عوضی هستی؛ اما ته دلت خوبه… اون نبود. همین.
بلند میشود، مقنعهاش را از روی پارکت چنگ میزند. نیلی تمام مدت از روی مبل شاهد این ماجراست، حتی حیوان هم ترسیده.
………..
بدون هیچ حرفی کلاه را میدهد و کولهاش را مانند یک بار سنگین بهدوش میکشد.
_ مهگل!
با کرختی برمیگردد، اما نگاهم نمیکند. میدانم غمگین است. رفتوآمد آدمها و ماشینها اینجا زیاد است؛ محل کار جدیدش در مرکز شلوغی شهر قرار دارد. یک مسیر طولانی برای هر روز.
دلم میخواهد بگویم دیگر اینجا نیا، پیش خودم بمان. اما میدانم به غرورش لطمه میخورد. برمیگردد و همزمان پسر جوانی، فامیلی او را صدا میزند. قامتی متوسط و صورتی معمولی دارد، موهای خرمایی و پوستی روشن. مهگل برایش سر تکان میدهد و نزدیکتر میآید.
_ اینجوری نرو. آدما بحث میکنن دیگه.
پسر مصرانه منتظر اوست. کلاه از سر برمیدارم و نگاهش میکنم، لبخند میزند.
_ بحث میکنن… من حرفای خوبی نزدم بهت. خر نیستم، فرق بین توهین و بحثو میدونم… بهادر.
سر پایین میآورم شاید صورتش را ببینم، آن را از من مخفی میکند.
_ هنوز هیچچیزی عوض نشده. عصری میرم خوابگاه، فکراتو بکن بها. رودربایستی که نداریم. چند روز همدیگه رو نبینیم… بعد تصمیم بگیر.
پسر میرود داخل و فکر من معطوف به اوست. اما حرفهای مهگل رشتهٔ افکارم را پاره میکند.
پسر میرود داخل و فکر من معطوف به اوست. اما حرفهای مهگل رشتهٔ افکارم را پاره میکند.
_ باز شروع کردی گلی؟ تو بگو یهروز! عصر میآم دنبالت، برو قرارداد رو فسخ کن. چرتوپرت روشنفکرانهتم بردار ببر برا اون بچهسوسول که دو ساعت منتظرت بود.
لبخند میزند. سعی میکنم کمی سربهسرش بگذارم، اما واقعاً از هر مردی اطراف او خوشم نمیآید. ما مردها همدیگر را میشناسیم.
_ نمیخواد براش گارد بگیری. اون “رامین احدی”، یکی از همدورهایهای دانشگاهمه… اینجا همکاریم… یهجورایی اینجا شریکه.
کلاهم را میگذارم و گونهاش را لمس میکنم. گونهاش رنگ میگیرد، هرچند بوسیدنش را ترجیح میدهم.
_ برو سر کارت، عصری میآم دنبالت. اگه نتونستم، این کلیدای خونه. بهت زنگ میزنم.
کلید یدک را اینبار بدون بحث میگیرد.
……….
به خانه برمیگردم و با استقبال پرشور نیلی مواجه میشوم. دخترک شیرین دور پاهایم میومیوکنان میرقصد.
_ یه چند روز صبر کن دختر خوشگله، برات یه دوست میآرم تنها نباشی… یه جای قشنگم میدم براتون درست کنن.
به خودم میخندم که برنامهام را برای یک گربه شرح میدهم. وسایل صبحانه هنوز روی میز است. حرفهای مهگل از گذشته، از دیشب فکرم را مشغول کرده است. مگر میشود اینهمه رذالت در حق دختری که تمام دخترانگیاش را به پایت ریخته، بهخرج داد؟
من مرد صادق و بیگناهی نیستم. ادعای آنرا هم ندارم، اما هرگز کسی را با وعدهووعید به تخت نکشاندهام. هرگز هیچ دختری را از آنچه در این جامعه شرافت محسوب میشود، محروم نکردهام. حتی پرستو را با وعدهٔ ازدواج فریب ندادم. میدانم که رفتار درستی در رابطههایم نداشتم. تا وقتی روی نقطهضعفهایم دست نگذاشتهاند، رفتار ناپسندی نداشتم. اما آنچه خاطرات مهگل است، چیزی جز رذالت نیست.
شمارهٔ عباس را میگیرم. او بهترین فردی است که میتواند حتی اطلاعات در بارهٔ مارک شیرخشک یک نفر در نوزادی را بهدست بیاورد.
_ سلام آقا، صبح به این زودی، خیر باشه.
_ عباس! برای هرکی آقا باشم، برای تو یکی بهادرم… این اولاً بود. دوم اینکه میخوام از ده سال پیش تا بعد مرگ اینی که میگم رو دربیاری، مسعود شکاری. شش سال پیش تو تصادف مرده. باباش فکر کنم مختار شکاری باشه. قبلاً جراح ارتوپد بوده، اما الان زمینگیره… فقط یهجور که اسم مهگل ساریخانی که تو زندگیشه، سر زبون احدی نیفته.
_ مسعود شکاری، فرزند مختار… حل شده بدونین… راستی! آقا بهادر انگار وضع دوماد سابقتون خوب نیست.
یادم میافتد که عباس را مسئول کارهای لازم بیمارستان کرده بودم. افراد بستری در بیمارستان را کلاً از یاد بردهام، مهگل تمام حجم ذهنم را دربرگرفته است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایی ادمین مرسی عکس ارمیا رو گذاشتی:)
ممنونم ادمین رمانی که گذاشتی عالیه.. بیسته….فقط قول بده دیگه سانسور نکنی….اخه پارت اول سانسور شده بود….لطفا سانسور نکن ….ممنونم ازت
من سانسور نمیکنم
فقط دلم دوتا کار میخواد انجام بدم
اول گریه واسه مهگل
دوم زدن هرچی پسر هوس باز ،دختر باز ،پسته…
ولی به نظر من پست بودن به جنسیت ربط نداره تو ذات آدم هاست کلن آدم های ساده و خوب همیشه ضربه میخورن حالا چ پسر چ دختر ک منتهی دختر یخورده بیشتر چون احساساتی تره🤐
عالیه کاش میشد روزی دو پارت بذارید 🙁
من بجاش روزی دوبار میخونمش😍
عالیه شاید اولین رمان آنلاین باشه که هم هر روز می باره هم داستانش جالبه
ادمین فک کنم عکس این پارتو تو رمان تدریس عاشقانه دیدم البته نمیدونم درسته یا نه
از دست تو آزاده
😊😊😊
ادمین کشتت
ی عکس بزار آزاده قانع بشه😂😂😂😂😂
این پارت زیاد بود مرسییییی دقیقا بیست و پنج دقیقه طول کشیدتا بخونم
این رمان معرکهس من تازه شروع کردم رمان انلاین می خونم یکی دو ماهه ولی واقعا نمی تون از این رمان بگذرم. اصلا نمی تونم تا فردا صبر کنم. این رمانو فقط می تونم با اینجا که من ایستاده ام و زوال اطلسی ها مقایسه کنم. پیشنهاد می کنم این دو تا رمانم بخونین حتما