_ بهکلی یادم رفته اونا رو… چه خبر از اوضاع.
میخندد. عباس برای من فقط عباس نیست، او مأمن امن دوران نوجوانیام در زندان بود. من با تمام قلدریام در بیرون، از پس قلدرهای آنجا برنمیآمدم و کتک کمترین آسیبی بود که میتوانستم انتظار داشته باشم. عباس یکی از قدیمیها بود که از سن کم در آنجا بود. وقتی توانستم روی پای خودم بمانم، اولین کار پیدا کردن او بود که بعد از آزادی بهدنبال دلالی مواد رفته بود.
_ شما فکرتو مشغول نکن تا وقتی عباس هست، آقابهادر… خودم هستم. اون مرتیکه جون سالمم بهدر ببره، گوشهٔ هلفدونی خوابگاهشه. داداشبزرگهتونم نترسین، یکم اذیت بشه براش بد نیست. بعیده یارو بمیره. ولی مُرد هم، یه فکری براش میکنیم.
کمی غذا برای نیلی میریزم و او صداهای جالبی از خودش درمیآورد. عباس سکوت می کند.
_ آقا تو پارکی، جایی هستین؟ صدای گربه میآد.
دخترک لوس تمام شلوار سورمهایرنگم را پر از مو میکند. به این قسمت از ماجرا فکر نکرده بودم… موهای روشن روی لباسم.
_ پارک چیه عباس… نیلیخانوم، گربهٔ گلی، دوستدخترمه. رفته سر کار، من دارم کاراشو….
صدای قهقههٔ او میآید. عباس عموماً نمیخندد؛ وقتی به حرفهایم فکر میکنم، خندهام میگیرد.
_ هرچی هست، معلومه خوشحالتون میکنه… همین خوبه.
خوشحالی! همین است… من با گلی و حتی این بچهگربه احساس خوشحالی میکنم. روزهاست هیچ خبری از دوستان و همدورهایهایم ندارم، حتی مهراد، ولی بازهم خوشحالم.
_ اینو خوب گفتی عباس… منتظر اخبارتم.
………..
پیشبینیام برای یک روز شلوغ کاملاً درست است. هنوز فرصت لباس عوض کردن پیدا نکردم که تماس میگیرند و خبر سوختن یکی از کارگرهای شعبهٔ اصلی را میدهند؛ آنهم ابتدای شروع روز کاری. شاهین یکی از بچههای ندامتگاه که بهتازگی استخدام شده است. عموماً افرادی که تازه استخدام میکنم را مدتی در نزدیکترین و یا خود شعبهٔ اصلی، زیرنظر و تحتِآموزش میگیرم و شاهین هم مشغول طیکردن این دوره است. طبق اصول، اولین فردی که باید درجریان باشد من هستم و بعد مسئول بیمه و بعد سایرین.
سوختگی شدید در ناحیهٔ دست و شکم و پاها که یک بستری طولانی در بیمارستان نیاز دارد. یکی از کارکنان را مسئول همراهی او و خانوادهاش در بیمارستان میکنم.
بعد از آن باید بههمراه مهراد برای بررسی ملک موردنظر دانایی میرفتم که واقعاً ملک بسیار سودآوری برای ما بود. آخرین حد تخفیف را از مالک درخواست میکنیم. بین تمام این درگیریها، چندبار به مهگل زنگ میزنم و طبق معمول او جواب نمیدهد.
_ بهادر از دست رفتیها؟
مهراد ماشین را راه میاندازد و میخندد. باید هم برای او جالب باشد.
پیامها را چک میکنم، شاید پیام فرستاده، اما بین پیامهای تبلیغاتی، پیام اصلان است که توجهم را جلب میکند.
“خانم رفتن دیدن اون دختربچه، یک آقایی رو دیدن و با هم رفتن. الان درحال خوردن ناهار داخل یک رستوران هستن و من منتظرم”.
پیام را دوباره میخوانم. به حرفهای مهراد توجهی نمیکنم و شمارهٔ اصلان را میگیرم. بعد از چندین بوق برمیدارد.
_ الان کجان؟ چرا زنگ نزدی؟
مردها… مردهای دیگر و این یک فکر فرسایشی است که نمیدانم این افراد، چه کسانی هستند.
_ سلام آقا. راستش زنگ زدم، در دسترس نبودین. چندتا عکسم گرفتم تو تلگرامتون فرستادم… ناهار خوردن، بعد یکم پیادهروی کردن و خانم برگشتن سر کار. الانم که دیگه آخرای کارشونه.
کلافه از این مجهولهای زندگی مهگل شدهام. بدتر آنکه نمیدانم باید نگران باشم یا نه… او آدمی نیست که رو به کسی نشان دهد. پس این مرد و رفتن با او و قدمزدن کجای این ماجراست؟ میخواهم بیشتر بدانم از دختری که سرتاسر زندگیاش پر از حرف است و او برخلاف همجنسانش، در سکوت، بار گذشته را حمل میکند. میخواهم تماس را قطع کنم که صدای آقا گفتن اصلان و خندههای مهراد درهم مخلوط میشود.
_ چی شده اصلان؟
_ آقا این پسره الان اومد دم در شرکت، با یه تویوتا…
به ساعت نگاه میکنم. حتی اگر پرواز هم کنم، نمیتوانم به آنها برسم، هرچند با وجود اصلان خیالم راحت است که خطری او را تهدید نمیکند، اما چهکنم با تیغهای تیز حسادت؟
_ اصلان من دورم به اونجا، خودت حواست باشه. اگه دیدی خانمو اذیت کرد یا مهگل عصبانیه و نیاز به کمک داره برو.
تماس را که قطع میکنم، اولین کارم گرفتن شمارهٔ اوست. میخواهم قطع کنم که در آخرین لحظه تماس را جواب میدهد. نمیدانم اگر دربارهٔ امرور بپرسم جوابم را میدهد یا مثل دیروز میخواهد از دستم فرار کند؛ از طرفی نمیخواهم دروغ بشنوم.
_ چهقدر زنگ زدی بها؟ الان دیدم. گوشی سایلنت بود.
یادم نمیآید چه زمانی این صدا را پشت تلفن شنیدهام، فقط میدانم تا اینحد برایم شیرین و دلچسب نبوده. صدای او پشت تلفن لطیفتر است.
_ خواستم حالتو بپرسم ولی جواب ندادی… گلی نمیرسم بیام، ولی برات الان یه ماشین میگیرم میفرستم…
صدای ماشینها میآید، کار او تمام شده است.
_ نه نیاز نیست، خودم میرم. فعلاً…
حتی منتظر حرف من نمیشود و تماس را قطع میکند.
_ به کارات شغل جدید پاییدن دختره هم اضافه شده؟
کلافگیام را روی او خالی میکنم.
_ مهراد، سرتو از ماتحت زندگی شخصی من بکش بیرون داداش.
دیگر نمیخندد. من بهندرت به او پرخاش میکنم و این لحظه از همان بهندرتهاست.
_ باشه، شوخی نمیکنم دیگه… خب نگرانتم، تو اهل اینا نیستی… چرا یه بیحاشیهش رو انتخاب نمیکنی؟
حاشیه؟ مهگل با تمام این حاشیهها برایم جالب است. اگرچه سخت و طاقتفرساست سروکله زدن با او، اما بازهم حس خوبی است.
_ گفتم از من بکش بیرون… ما خوبیم، خب؟
تلگرامم را باز میکنم. مهگل و آن مرد بلندقد و استخوانی، بهنظرم آشنا میآید.
چهرهاش خوب معلوم نیست. شاید همقد من است اما درشت نیست.
_ خدایی اصلان حیف نیست فرستادی جاسوسی؟ خب اگه فکرت خرابه، چرا برای خودت دردسر میتراشی؟
زیرلب جوابش را میدهم، بیشتر حواسم به مهگل است. داخل عکس آرام و خوشحال بهنظر میرسد، حتی آن مرد را لمس میکند. حس خوبی از نحوهٔ نگاه و لبخند مرد ندارم؛ حتی در یک عکس معمولی و نهچندان واضح.
_ مهگل میدونه اصلان همهجا هست، برای جاسوسی نیست. حواسم بهش هست، همین.
_ مگه من برای آنا بپا گذاشتم بهادر؟ بهنظرت عادیه؟
صفحه را میبندم. ایکاش با ماشین یا موتور خودم میآمدم.
_ هرکی یهجور زندگی میکنه. من تو حفظ داراییهام سختگیرم مهراد… این یکی برام تومنی دوزار با بقیه توفیرشه؛ پس خیلی تو نخ این نحوهٔ رفتار من نرو… پرچونگی آنا رو توام تاثیر گذاشته.
سعی میکنم از تلخی لحنم کم کنم، اما فکرم درگیرتر از آن است که تند جواب ندهم.
_ اختیار با خودته بهادر، ولی تو با اینهمه مشغله، باید کسی رو پیدا کنی که مایهٔ دردسرت نباشه، این دختره همش داستانه.
داشبوردش را باز میکنم، همیشه پاکتی سیگار آنجا هست. یک نخ را گوشهٔ لبم میگذارم، بهشدت خواهان نیکوتین شدهام.
_ یه نخم برای من آتیش کن.
_ من رفتم بکش، هلاک یه نخم ولی میدونم یکی بکشم، کارم تمومه.
میخندد و بوق را به ماشین جلویی پشت چراغسبز میکشد که ایستاده، راننده در حال رژلب زدن است.
_ این آناست… اونم پشت چراغقرمز رژ میزنه… لعنتیا همیشه درحال رسیدن به قروفرشونن.
سیگار را بین انگشتانم جابهجا میکنم. مهگل با آن مرد رفت؟
_ رژ زدن اولوآخرش برای ما زیباییِ بصریه، باز بهتر از انگشتتودماغ ما مرداست پشت چراغقرمز.
قهقهه میزند و سیگار را از دستم میکشد.
_ نه به اون که فقط پی کشوندنشون به تخت بودی، نه به این طرفداری… چه کرده با تو این دختره…
عصبی میشوم.
_ دختره اسم داره مهراد… یه گوشهای نگه دار، خودم میرم. اعصاب کافشعرای تو رو ندارم… فروکردی تو مخ من، بیرونم نمیکشی… نگه دار مهراد.
دست روی پایم میگذارد. فکر بودن گلی با آن مرد دارد مغزم را ذوب میکند.
به اصلان بار دیگر زنگ میزنم، سریع جواب میدهد.
_ چی شد اصلان؟!
_ سلام آقا. هیچی، دارن بهسمت آپارتمان شما میرن، نزدیک هستیم.
نمیخواهم از جزئیات بدانم.
_ بهادر، رابطهای که اعتماد توش نیست…
سعی میکنم خونسرد باشم.
_ من به گلی اعتماد دارم، اینو بفهم… من نگرانشم.
نگاهم میکند و ما به نزدیک دفتر من میرسیم.
_ خودت میدونی رفیق. منم اوایل زیادی میخواستم همهچی دور آنا رو کنترل کنم، اینا بهمرور حل میشه.
……….
ساعتهای بعدی من، با مقاومت برای نرفتن به خانه میگذرد و یا زنگ نزدن به مهگل، آنهم بعد از خبر اصلان دربارهٔ رسیدن مهگل به خانه.
برای مشغولکردن فکرم، خرید چند دست لباس برای مهگل بهنظرم خوب است. این دومین بار است برای او خرید میکنم و همان بار اول فهمیدم این کار را دوست دارم، خرید کردن برای گلی. اینبار ولی از لباسهای گشاد خبری نیست، چیزهایی را میخرم که دوست دارم در تن او ببینم. احتمالاً اگر به او باشد، هرگز چنین لباسهایی به تن نمیکند. حتی چند دست مانتو و شلوار جین و رنگی برای بیرون رفتن میخرم. فروشندهٔ بوتیک کمی از مهگل درشتتر است اما ملاک خوبی برای سایز لباس است. تصور او در این لباسها شیرین است.
…….
ساعت از هشت گذشته که به خانه میرسم، سکوت و تاریکی آپارتمان به دلم چنگ میزند، تمام کیسههای خرید از دستم سقوط میکند. حتی از نیلی هم خبری نیست و این من را میترساند.
_ گلی؟ نیلی؟
پاسخم فقط سکوت خانه است. موبایلم را درمیآورم تا به او زنگ بزنم، اما صدای کلید که در قفل میچرخد، مانع از این کار میشود.
_ دیدی گفتم بها خونهست…
چشمی فعال میشود و راهرو روشن، خود اوست بههمراه نیلی.
_ کجایی گلی؟
صورتش درخشان است و گونههایش گل انداخته است. ضربان قلبم تند میشود؛ از این غریبهٔ همجنس، ندید، خوشم نمیآید.
_ اینهمه خرید؟
نیلی و یک ساک پلاستیکی را روی زمین میگذارد و حیوان در اولین فرصت بهدور من میچرخد و تن به پاهایم میمالد.
مقنعه و مانتویش را درمیآورد و منهم کت و کفشم را.
_ با نیلی رفتیم آپارتمان مهراد چندتا وسیله و اسباب بازی نیلی بود، آوردیم. بعد اون دوستم که اون شب دیدیش رو، تو محوطه دیدم. یکم حرف زدیم.
تصویر آن پسر جوان خوشچهره و بلندقد یادم میافتد، گلی گفته بود او یک ترنس است.
_ سهیل؟ نگفتی دوستت شده.
درحال نوازش گربه است که با تعجب نگاهم میکند، به پلاستیکها اشاره میکنم، بحث عوض شود.
_اینا همهش رو برای تو خریدم، بپوش ببینم اندازهت هستن؟ فقط شمارهٔ کفشتو نمیدونستم، اونم یهجفت حدسی خریدم.
دلدل میکنم از امروز بپرسم، اما سکوت میکنم.
_ بها! بین اینهمه کار چرا میری خرید برای من؟ معمولاً مردا از این کارا نمیکنن.
به اتاقم میروم تا یک دوش بگیرم، احساس میکنم هرچه بیشتر جلوی چشمم باشد، کمتر میتوانم خودداری کنم.
_ گلی من برم حموم. دو پرس غذا خریدم، بذار آشپزخونه.
_ باشه، داد نزن.
برمیگردم، او پشت سرم است. هنوز نگاهش میدرخشد.
حس سوزنسوزن شدن در تنم دارم. مهگل در اینمدت هیچوقت اینقدر خوشحال نبوده.
_فکر کردم اونوری… ناهار خوردی گلی؟
لبخند دنداننمایی میزند. گونهاش را لمس میکنم، دلم بوسیدنش را میخواهد. خستهام و پیش او آرام میشوم. گویا مهگل مسکن من است.
کمی اینپاوآنپا میشود. انگشتانش را درهم تنیده. لمس گونهاش به لبها میرسد. لبهایش کوچک است و معمولی، اما حتی فکر بوسیدنشان هم تنم را داغ میکند.
_ اگه میخوای بوسم کنی راحت باش بها، من خوشم میآد.
دخترکِ بیپروای من. لبخند خجولی میزند و من فرصتی برای پشیمانی به او نمیدهم. دستانم را دور کمرش میاندازم و او را بالا میکشم. دستهای او میان موهایم، قشنگترین حسی است که میتوانم تجربه کنم، آنهم میان پاسخهای پرحرارت او. این مهگل دختری نیست که صبح از همه عصبانی بود.
سر میان گردنش فرومیبرم برای گرفتن کمی نفس و او هنوز هم در آغوش من است. نیازهای مردانهام، درد را در تنم بهجریان میاندازد، اما عقب میکشم. نفسهای او هم بهشماره میافتد.
_ تو هربار منو غافلگیر میکنی گلی. بوسیدنت خاصه.
پایین میآید. از آن حرارت و صمیمیت خبری نیست. او در یکهزارم ثانیه تغییر میکند، دور میشود.
_ من برم وسایل رو بردارم.
زیر دوش آب کلافهام. تمام وجودم نیاز به او را فریاد میزند ولی عقل و احساسم میگوید هنوز وقت یک رابطهٔ واقعی نیست. مهگل بهوضوح فاصلهاش را رعایت میکند، مگر واقعاً احساس خوبی داشته باشد، مانند لحظات پیش.
چند ضربه به در میخورد.
_ چی شده گلی؟
_ یه آقایی اومده، میگه برادرت بهنام یا همچین چیزیه.
بهنام اینجا چه میکند؟
_ الان میآم… تو برو اتاقت.
_ نترس، گازم نمیگیره… زود بیا.
سریع تنم را میشویم و حوله به تن میکنم. هزاران فکر همزمان در مغزم رژه میروند. مهگل و آن مرد، بهنام امشب، اینجا!
…………………..
مرد بیحوصله و کلافه است. این بیحوصلگی از موها و صورت نامرتبش کاملاً معلوم است. او باید قُل دیگر بهادر باشد، بدون هیچ شباهتی. شاید فقط درشتی قامت… روبهرویش مینشینم و یکی از لباسهایی که بهادر خریده را به تن دارم. شلوار زرشکی و تاپ سفیدرنگ و خیلی هم پوشیده نیست، اما مرد نگاه نمیکند. اهمیتی هم ندارد.
_ شما دوستدخترشی؟
نگاه خیرهام اذیتش میکند. چهرهٔ دلنشینی دارد، اما بهادر چهرهاش خاصتر است.
_ خودش که اینجور میگه. شما اصلاً شبیه هم نیستین… اون یکی بیشتر شبیه بود.
لبخند بیحالی میزند و نگاهش در چشمانم گره میخورد.
_ نه، شبیه نیستیم. فقط دورهٔ جنینی رو باهم گذروندیم.
جواب جالبی است، عموماً علاقهای به صحبت با آدمها ندارم، اگر امروز را حساب نکنم.
_ خیر باشه بهنامخان، از اینطرفا.
مثل همیشه مرتب و مردانه، با یک ست آبی روشن اسپرت، با آستین کوتاه و دستهایی سبزه. با آن رگهای برآمده که محصول کار است، بیشتر میتوانم متوجه تفاوت شدید آنها شوم. بهنام بیشتر بلوند تیره است و خیلی لطیفتر.
با بهادر دست میدهد و نگاه بهادر روی لباس من میخکوب است، اما حرفی نمیزند. میدانم که از امروز و ملاقات من با مصطفی خبر دارد. اصلان تمام مدت اطراف ما میگشت. هر چند مصطفی نفهمید، اما برای من آرامبخش بود. سکوت کرده… این مرد اسطورهٔ ملاحظهکار بودن برای من است. او که بسیار مرد تندخویی بهنظر میرسد.
_ میشه تنها حرف بزنیم؟
بلند میشوم. باید زودتر میرفتم. دستم را میگیرد، واقعاً علاقهای به شنیدن حرفهای آنها ندارم. ترجیح میدهم در اتاق مشغول بررسی وسایلی که برایم خریده است باشم.
_ مهگل وقتی اینجاست تا تو رو راه بده داخل، پس غریبه نیست… حرفتو بزن.
_ واقعاً تغییر کردی بهادر، نمیشناسمت.
بهادر وادارم میکند کنارش روی مبل بنشینم. نیلی از فرصت استفاده میکند و روی پایم میپرد. نگاه مرد به من و او زیاد هم دوستانه نیست.
_ مگه قبلاً چهقدر همو میشناختیم بهنامخان؟ همهش چند سال مگه کنار هم، مثل دوتا آدم بودیم که حالا بگی تغییر کردم؟
نگاه مرد معذب از این صراحت اوست، من خودم را مشغول نیلی میکنم.
_ خانجون چشمانتظار بود بیای یه توکِپا ببینیش، اونم از آشوب اون مرتیکه… ولی حاضرم شرط ببندم حتی یادت نبود اونا کجان.
بهادر تکیه میدهد و سر نیلی را نوازش میکند، این خونسردی او وحشتناک است.
_ درست میگی، تا امروز صبح کلاً فراموش کردم. بعدشم کارای مهمتری داشتم… خب، الان اومدی یادم بیاری همین دیروز مادرت، شیر ندادهشو حرومم کرد؟
مرد حرفی میخواهد بزند، اما لب میگزد. فکر میکنم بیشتر بهخاطر حضور من است.
_ بها، من برم. اون خریدا جذابتر از حرفای شماست برام.
میخواهم بروم، ولی آخرین لحظه یادم میافتد بهادر در برابر خانوادهاش احساس تنهایی میکند، دیشب حرفایی دراینباره زد. نگاهش از رفتن من ناراضی است.
_ برم یه چیزی بیارم بخورین.
نگاهش برق میزند، اما از نگاه سرزنشگرانهٔ برادرش خوشم نمیآید.
_ فکر نمیکنی ما برای داشتن دوستدختر یکم پیر شدیم؟
او بهگونهای حرف میزند که من بشنوم. برایم نظر او و دیگران اهمیتی ندارد. دیگرانی که همیشه افرادی مثل من، پشیزی برایشان مهم نبود که در چه شرایطی هستیم .
_ بهتر از اینه که تو سن ما زنوبچه داشته باشی، ولی بازم تختت تنوبدنای رنگووارنگ ببینه… درضمن، گلی فقط دوستدخترم نیست، رفیقمه.
دو قوطی سودا و نوشابه و کمی از شیرینی دانمارکی که نمیدانم کی بهادر خریده را داخل بشقاب میگذارم. سالهاست حتی برای خودم جز نسکافه، چیزی درست نکردهام.
_ بذار کمکت کنم… گلی، نوشابه چیه؟ فسقلی یه چای کیسهای درست کن، خلاص.
لبخندش دوستداشتنی و نگاهش درخشان است و من نمیدانم چرا…
_ من از این کارا متنفرم… قبلاً…
نگاهش کمی تیره میشود. او حق دارد که نخواهد قبلاً را یادآوری کنم، زمانی که برای خودم از همهکس دردناکتر است. زمانی که تمام آرزوهای دخترانه و پروانهایام را در طبق اخلاص، تقدیم کسی کردم که لیاقتش را نداشت.
_ گلی، تا من چای میذارم، برو یه شومیز قشنگ تو لباسا خریدم، برای وقتایی که مهمون میآد. امتحانش کن… فکر کنم به شلوارت بیاد.
او شگفتانگیز است. چگونه میتواند تا به اینحد خوب باشد؟ میدانم از لباسی که تن کردهام راضی نیست، گرچه منهم به نیت خاصی نپوشیدهام. فقط این لباس را به تن کردم که نگهبان اجازهٔ ورود خواست. اگر مسعود یا هرکسی دیگر بود…
_ منم چای میخوام… با شیرینی.
لبخندش عریض میشود، خوشحال کردن بها خیلی راحت است. او برای من زیادی خوب است.
شومیز ابریشمی سفید با طرح یک گل سرخ بزرگ و گلهای رنگی ظریفتر روی آستینها گلدوزی شده است. او برای همهٔ دوستدخترهایش خرید میکرده؟ حس خاصی از این فکر در تنم جریان مییابد. حسادت؟
اما من حق حسادت یا حتی فکر دربارهٔ این چیزها را ندارم، این لباسها هم فقط برای زمانی است که با او هستم. باید اینها را به آن دختر خوشخیال و سادهٔ درونم بفهمانم. همهچیز موقتی است، برای همین لحظه، نه حتی فردا.
باید بفهمد هر لبخند و تعریفی، معنایش دوستداشته شدن نیست. باید بفهمد رویای پرنسهای سوار بر اسب فقط برای قصههاست، نه زنانی مثل من.
صدای فریاد بهادر از پذیرایی میآید و این برای من شوکهکننده و عجیب است.
به پذیرایی میدوم. هردو رودرروی هم ایستاده اند، بیشتر شبیه یک صحنهٔ جنگ تنبهتن است، هردو عصبانی. رنگ صورت بهادر بهکبودی میزند و رگ دستهایش بیرون زده و آمادهٔ حمله است.
_ فکر میکنی آقاجون نمیدونه چه کلاهی برداشتی از همهمون؟ تو اون مرتیکه رو تیر کردی رو سرمون…
_ گمشو از خونهٔ من برو بیرون… گربهرقصونیو از اول خوب بلد بودی…
_ توام دزد خوبی بودی…
فریاد بهادر مو به تنم سیخ میکند. مرد عقب میرود اما حرفش را می زند. حال یقهٔ او در دستان بهادر است.
_ دزد اون پدرته که سر داداششو زیر آب کرد برای ارثومیراث… سر بابای منو… نکنه واقعاً فکر میکنی برادر دوقلوی منی احمق…
بهنام را روی مبل پرت میکند. نفس در سینهام حبس میشود. بهادر همچون مرغسرکنده به دور خود میچرخد و بدوبیراه میگوید. دهان مرد از تعجب باز میماند. دلم برای این مرد با تمام غمها و دردهایش میسوزد.
_ خدا لعنتت کنه بهنام افخم. خدا همهتونو لعنت کنه که برای این پول کوفتی، چهکارا که نکردین… میگی دزدم؟ آره… دزد سهم خودمو پدرمو مادرم از زندگی حاجساعد افخم… برو ازش بپرس… برو بگو صادق کی بود، چرا مرد؟ کجاست قبرش، زنوبچهش چی شدن؟ گورتو گم کن برو از خانجونت بپرس.
برایش یک لیوان آب سرد میآورم، حس میکنم در مرز سکته است.
_ آقا بلند شو برو .
نگاه مرد روی من تیز میشود. از او بدم میآید.
_ تو ننهبابا نداری دختر؟ ببینم، پلیس میدونه اینجا شده پاتوق دختر فراری؟
صدای قدمهای محکم بهادر روی پارکتها حاکی از یک دعوای شدید است، برمیگردم سمت او. قبلاز آنکه به بهنام برسد، با تمام توان سعی میکنم او را عقب بزنم.
_ گهخوری زندگی ما به تو نیومده، گمشو جلوپلاستو جمع کن. نگاه نکن خونهو زندگیم کجاست، من همون کلهخریم که یه محلو عاصی کرده بود… بزن به چاک، ریخت گهتم نبینم تا هزار متری خونهم… نه تو، نه بقیهٔ افخمای تخموتَرَکهٔ حاجساعد.
………
نمیدانم چندمین بار است که کل سالن پذیرایی این آپارتمان بزرگ را طی میکند… بیشتر از صد بار در سکوت. هرازگاهی گردن یا صورتش را میمالد. دقایق اول نیلی هم همپای او یا میان پای او همراهیاش میکرد؛ حال او نیز خسته، روی میز بزرگ غذاخوری گوشهٔ سالن لم داده و او را میپاید.
_ اگه ریتم فکرت بههم نمیریزه، من گرسنهمه و اون غذای نکبتی یخ کرده.
نگاهم که میکند، حس میکنم از دیدن من تعجب کرده است.
_ آره، خودمم بهاخان… گرسنهمه… سرگیجه گرفتم ازبس راه رفتی.
_ گلی… دیگه هیچوقت، هیچکدوم از افخما رو جز خواهرم، راه نمیدم… بهنظرت اونم بفهمه خواهرم نیست، مثل اونا بشه؟
نگاهش غمگین است، کلامش غمگینتر. وقتی روی مبل، روبهروی من آوار میشود، تازه میتوان فروریختن یک مرد را دید، مانند یک ساختمان چند دهطبقه، با تمام غرور و احساسات.
_ من آدم مناسبی برای دلداریت نیستم بها، چرا نشه؟ زندگی به من فهموند حتی مادرتم میتونه تو رو به آلت تناسلی بفروشه… پول و بقیهٔ چیزا که بماند… اما اگر خودتو بخواد و دوست داشته باشه، شاید.
زانو تکیهگاه آرنج میکند، درمانده و عاجز.
_ پاشو یهچیزی بخور، من اشتها ندارم… ناهار چی خوردی؟
نگاهش منتظر است، از همان ابتدا که وارد شد. او صبور است، مهربان است. بهادر تنها مردی است که برایم صبر خرج کرده است.
_ امروز رفتم رستوران، مهمون یکی بودم.
نمیپرسد کی؟ نمیپرسد چرا؟ نمیگوید چرا این چندساعت نگفتهای یا… فقط نگاه میکند و سر تکان میدهد.
_ حتماً خیلی وقته از غذات گذشته، گرسنهته… پاشو بریم یهچی بخور، بدبختیای خانوادهٔ من تمومی نداره.
موهایش آشفته است، تابهحال به او خیلی بادقت نگاه نکردهام، حداقل مثل یک دوستدختر نگاه نکردهام. آنچه بهادر افخم را جذاب میکند، صورتش نیست؛ او یک چهرهٔ معمولی و مردانه دارد، فرم لبهایش قشنگ است، مثل اکثر مردان درشت و متناسب. اما آنچه این لبها را خاص میکند، لبخندهای ملایم و طولانی اوست، بهادر صبور میخندد، نگاهش با تمام بیپروایی که دارد، شیطان، اما خجول است. این را از دزدیدن نگاههایش میفهمم، مثل نوجوانها که هم دوست دارند شیطنت کنند، هم خجالت میکشند. حال ترکیب نگاه و لبخندش واقعاً گیراست. همیشه ته ریشش فرم خاصی دارد، مرتب و ساده. موهایش سیاه است و نهچندان نرم، مردانه و ضخیم. از آنها که اگر از یکحدی بلندتر شوند، بهراحتی حالت میگیرند. حرکاتش نرم است و باحوصله. او در عین خشونت ذاتی که دارد، وقتی کار میکند، حس حرکات نرم یک بالرین را میتوان در کار او دید. بیحرف غذا را گرم میکند. بشقاب میگذارد، لیوان، نوشابه، آب. در فکر است، فکر من یا بهنام و خانوادهاش… هرچه هست، از بهادر یک مرد ساکت ساخته و به من میفهماند صدای او را وقتی اطرافم است، دوست دارم.
_ مصطفی بود، داداش محمد و ساره… بچههای اون مرتیکه.
یک پرس زرشکپلو با مرغ را در دیس میکشد و در یک دیس دیگر، باقالیپلو با یک ماهیچهٔ بزرگ. یادم نمیآید چه زمانی این غذاها را خوردهام، باقالیپلو را شاید… هیچ یادم نمیآید.
_ بخور از هرکدوم که میخوای… امروز چی خوردی؟
آنسوی میز مینشیند. حتی پیالهای زیتونپرورده هم کنار بشقابم گذاشته، او واقعأ یک رستوراندار است.
_ من؟ سالاد.
سری بهتاسف تکان میدهد و با کفگیر مقداری باقالیپلو و مقداری زرشکپلو در بشقاب میریزد. خودش اما چیزی جلویش نیست.
_ بهت نمیآد غذا نخوری بها… بخور توام.
چند بار صورتش را با دستهای پهنش میمالد، محکم.
_ سرم درد میکنه گلی، بخور تو… سالاد كه نشد غذا… راستی، لباسا خیلی بهت میآد، مخصوصاً شومیزت. چندتا رنگ دیگهام داشت، میریم باهم بخر.
غذاها طعم عالی دارند و من مشتاق خوردن میشوم.
_ خوشم میآد از نوع مطرح کردن ناراحتیت… هرکی بود احتمالاً اخموتخم میکردو غر میزد.
تکیه میدهد و دستبهسینه با لبخندی غمگین نگاهم میکند.
_ خب اینکارو میکردم، تاثیری داشت؟ میگفتم آی… این چه سرووضعیه؟
خندهام میگیرد از این زیرکی و بیان او. مصاحبت با مردهای باهوش، بسیار لذتبخش است.
_ قطعاً نه، میگفتم به تو چه و کلی هم دادوبیداد.
با چنگال یک زیتون را بهسمتم میگیرد و من به دهان میبرم. غذا خوردن کنار او دوستداشتنی است.
_ خب پس… بهترین راه پیشنهاد دادنه… تو یه بزرگسالی، خودت بهتر میدونی.
_ خوبه که تو اینقدر باهوشی بها.
برایم نوشابه را باز میکند، من بهندرت نوشیدنی جز آب و قهوه میخورم، اما آنرا رد نمیکنم.
_ اون میدونست گلی… میدونست همهچیزو… که من برادرش نیستم.
صدایش میلرزد و برای جلوگیری از آن گلو صاف میکند، اما آنچه میان گلو مانده، بغض است. درد است. من این را خوب میفهمم.
_ خب توام میدونستی… چیزی عوض میشه با دونستنش؟
_ اینکه چه کثافتین آره… عوض میشه. غذاتو بخور، من برم یکم قدم بزنم، آروم بشم.
بلند میشود، این خانه بدون او بیشتر شبیه یک صحنه از فیلم ترسناک است، خالی و سرد.
_ خب برو تو سالن قدم بزن. به این بزرگی، چه کاریه بری بیرون؟
دستش روی موهایم مینشیند. موهایم اینروزها عادت به این نوازشها کرده است. او سطح توقعات جسم من را هم بالا میبرد.
_ بمونم تو خونه تو رو عصبی میکنم.
آخرین قاشق را به دهان میبرم.
_ تو منو روانی کنی، بهتر از اینه که درودیوار این خونه منو بسابن.
_ تو از اینجا خوشت نمیآد؟
نگاهی به شلوغی میز میکنم، نباید انتظار داشته باشم او جمع کند. قسم خوردهام برای هیچ مردی، کاری نکنم مگر برای من منفعتی داشته باشد، حتی یک لیوان آودن. اما…
_ برو، خودم جمع میکنم.
دیس را برمیدارم تا در ظرف خودشان برگردانم.
_ نمیخواد، ولی ظرف نمیشورما… توقع آشپزی و این چیزا رو پیدا نکنی.
خندهٔ آرامی میکند. این بهادر، زیادی مظلوم است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
كي پارت ١٦ رو گذاشته ميشه؟؟؟
chera part badio nemizarid
ادمین چرا هنوز رمان ترمیم رو نزاشتید
ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﺩﻣﯿﻦ
ادمین جان چرا امروز پارت نذاشتین☹☹☹
ادمین کجایی ساعت هشت و نیم شد
خبری ازت نیست
دیگه واقعا نگرانت شدم
ادمین نمیخای پارت بزاری
ادمین ساعت هشت شد کجایی پس
پارت جدید کو؟
چرا پارت 16 رمان ترمیم رو نمیزارید؟؟؟!!!
پس پارت جدید کووووو؟؟؟؟؟؟
پارت جدیدو نمیزارین
پارت ۱۶ کو پس؟
چرا پارت جدید نمیزاری ادمین?
ادمین خواهش میکنم پارت جدید رو بذار
سلام وقت همگی بخیر رمان فوق العاده اییه.. اما ایقد گفتین چ زود پارت گذاری میشه که امروز نذاشته پارت جدیدو…باتشکر
چرا پارت جدید را نمیذاری دارم دق میکنم .
ادمین قهر کردی ایا؟
پنج و نیم شد چی شد پس پارت جدید
پارت امروز چی شد ادمین ما منتظریم…..
چرا پارت جدید رو نمیزارین قبلا زودتر میزاشتیناااساعت پنجه
دیروز قبل از 3 گذاشته بودین
نگین که امروز پارت ندارییییم