_ نه، توقع ندارم ازت کاری کنی، فقط در اینحد که نبودم، از گرسنگی تلف نشی کافیه… اونجا ماشین ظرفشویی هست، اینجا هر غذایی رو میتونی سفارش بدی، همه میشناسن بعداً حساب میکنم. پس خیالت راحت.
ظرفها را در ماشین میچیند، یک همکاری در سکوت. مسعود هیچوقت حتی یک لیوان را آب نزد، شاید هزینهٔ زندگی در خانه او همان بود که گفت، “کلفت خانه”.
_ بابام که مرد، شیش سالم بود. مریض بود اما من که حالیم نبود… فقط یهچیزی رو میدونستم… مهتاب… مادرم، دوستم نداشت… بابام خیلی مهربون بود… دیشب تمام مدت خوابشو دیدم… اون تنها آدمی بود که واقعاً دوستم داشت… وقتی مرد، خیلی طول نکشید که مهتاب زن فاضل شد، قصاب محل… هیچوقت نفهمیدم چی شد، چرا زن اون شد… با بابام خیلی فرق داشت، هیکلش بزرگ بود… به بزرگی تو.
به کابینت تکیه داده و نگاهی به سرتاپای خود میکند.
_ ولی چاق… غولی بود برای خودش… محمد و ساره دوقلو بودن… مصطفی ولی بزرگه بود… از من بزرگتر بودن.
حتی فکر کردن به آنها هم دردآور است، امروز میدانستم با دیدن او، بازهم هجوم خاطرات و احساسات تلخ تا مدتی فوران خواهد کرد. یکبار به مسعود و محنا اعتماد کردم، دوباره نمیتوانم.
_ امروز مصطفی رو دیدم، خیلی سال بود که ندیده بودیم همو… شاید… مهم نیست.
زیر نگاه خیرهاش، که ادامهٔ ماجرا را میخواهد، کلافه میشوم. من حتی در این چند سال، بازگویی خاطرات را در ذهنم، ممنوع کردهام.
_ وقتی فهمیدم که من، برادرزادهٔ حاجساعدم، خیلی سنی نداشتم. ده یا یازده سال، زحمتشم خانداداشبزرگه، بهرام کشید… اونم با گوشوایسادناش پی به این قضیه برده بود… بهرام تخمسگیه که لنگه نداره. به همه گفتن که خانجون دوقلو حامله بوده… ولی… اصلش این بود که من یکم زودتر بهدنیا اومدم، مادر بدبخت و بیکسوکارم تو زیرزمین همین عموی نسناسم زایمان میکنه، همونجا هم از تب و عفونت بعد زایمان از بین میره… اینا رو داییم تعریف کرد… اینا کمکمشه گلیخانم… فکر نکن من از این داستانا ندارم… پس خیالت تخت، بهادر خودش کم نکشیده که بعداً اینقدر داغون باشه که بدبختیای تو رو تو سرت بکوبه.
بغض میکنم، امشب نه او بهادر افخم پولدار و قدرتمند است و نه من مهگل یکدنده و سرد و بیعاطفه. اشارهای میزند وبازوهایش را برایم باز میکند و من بدون خودداری همیشگی، میان آنها هق میزنم.
……….
_ نه، من از این خوشم نمیآد گلی. از بیرون میآم خستهوکوفته، میخوام لم بدم. آخه این وزن منو میتونه تحمل کنه؟ یکم خلاقیت دختر… یکم حوصله. من سیتا طرح دادم به تو، حداقل دوتاشو نگاه کن.
پنجمین عکس را نگاه میکنم. این کسلکنندهترین کاری است که او من را به انجام آن وادار کرده است، تماشای طرحهای مبل و پرده و دکوراسیون خانه.
_ بها، از من چه انتظاری داری خب، جیغ بزنم و هوار که آی… بده من انتخاب کنم؟ من رو زمینم دراز میکشم… بعدم این مبلمان خوبه، چرا میخوای عوض کنی؟ فکر نکنم سرهم بیست بارم استفاده کرده باشی.
دستی به مبل زیرم میکشم، هم راحت است هم نو. سینمای خانگی را روشن میکند و این اولینبار است در این مدت که آن را روشن میبینم.
_ دل به کار بده گلی، پاشو سرتو بذار رو پای من، یکم برنامه ببینیم… یه چیزی انتخاب کنیم.
سرم که روی پایش مینشیند، نیلی هم روی شکمم جا خوش میکند، هرجا بهادر میرود، نیلی پشت سر اوست و با پاهای او بازی میکند، دخترک پاهای بهادر را شکار میداند.
حرکت انگشتهایش میان تار موهایم حسی عالی دارد، آنقدر که بیشتر طلب میکنم.
_ تو از این گربهتم بدتری ها، فقط مونده موهاتو دست میزنم، خُرخُر کنی.
میخندد و آرامتر به نوازش ادامه میدهد.
_ میگم خونهٔ طبقهٔ پایین چی شد بها؟
انگشتانش بیحرکت میشود و یک عکس چشم من را میگیرد. دیزاینی که نیازی به تعویض وسایل ندارد، اما خانه با ترکیب رنگهای گرم و سرد، بسیار جذاب است.
_ اینجا مگه چشه؟ خونه بزرگه. چهارتا اتاقخواب داره، کلی جا هست، تو اتاق خودتو داری… وسایلم که انتخاب کنی حله.
میخواهم از زیر دستش بلند شوم که مانع میشود.
_ اینجا خونهٔ توئه نه من… من به یه اتاق تو خوابگاهم راضی بودم، اینجوری ما همخونهایم ولی… این تلویزیونو خاموش کن. انگار وسط جنگلیم… ما قرارمون همخونگی نبود… الانم اون اتاق اسماً مال منه، رسماً مال هردومونه.
صدای شبِ جنگل و نجواهای آرام گوینده، حس ترسآوری دارد. شبکه را تغییر میدهد، اقیانوس و ماهیها.
_ بیخیال گلی، خونهٔ مهرادم بودی، من اونجا ولو بودم. طبقهٔ پایینم بگیریم، بازم من میآم اونجا… بعدم چه معنی داره تو جدا باشی.
از زیرِدستش بلند میشوم، نیلی از روی شکمم پرت میشود.
_ چون من زنت نیستم بها، نمیخوامم اداشو دربیارم… درضمن، خودت برای خونهت هرچی میخوای انتخاب کن.
با نگاهش سرزنشم میکند. در چند روز گذشته همهچیز بین ما خوب پیش رفته است؛ حتی اوایل شب که برادرش حالمان را خراب کرد. حال شب از نیمه گذشته و ما بیشتر از هم میدانیم.
او را درحال دیدن مستند رها میکنم.
این میزان صمیمیت و راحتی برایم اضطرابآور است و بهادر این را درک نمیکند. همخانه بودن یعنی نبودن حریم شخصی برای ما، برای من، برای او. در جریان مستقیم زندگی او بودن یا داخل این حریم بودن برای من غیرممکن است.
مسواک را آنقدر محکم روی لثههایم میکشم که به خون میافتد، شاید درد آن کمی از درد درونم کم کند، اما نمیشود. ای کاش امروز مصطفی نمیآمد.
_ گلی؟ بیا موبایلت زنگ میخوره.
این زمان از شب؟!
_ خودت جواب بده. کدوم احمقی این وقت شب زنگ میزنه؟ من به کسی شماره ندادم.
صدای او میآید که جواب میدهد. کارم را تمام کردهام. در را که باز میکنم، گوشی را روبهرویم میگیرد.
_ مصطفیست.
گوشی را باتردید میگیرم. من به او شماره ندادهام. نمیتوانم چیزی از صورت بهادر بخوانم.
_ بله؟
_مهگل؟ این کی بود؟ تو ازدواج کردی؟!
صدای اوست. شاید از دیدن او که در کودکی و سالهای دور، بهترین حامی من بود، حداقل درخفا خوشحال شده باشم، اما این باعث نمیشود که او بعد از یک ملاقات خود را محق بداند برای تماس گرفتن.
_ تو شمارهٔ منو از کجا آوردی؟
لحنم جدی است. بهادر خودش را با نیلی سرگرم کرده و به او یاد میدهد که بالاتر بپرد.
_ گوشیت قفل نداشت، شمارهت رو برداشتم… ترسیدم بری باز حاجیحاجیمکه دیگه… ازدواج کردی مهگل؟
سعی میکنم فریاد نزنم.
_ تو… شمارهٔ منو بدوناجازه برداشتی، اینوقت شب زنگ زدی از من دربارهٔ ازدواج میپرسی؟ واقعاً چی فکر کردی مصطفی؟!
سکوت میکند. چرا مردها فکر میکنند حق این را دارند که بهواسطهٔ مرد بودن، در امور هر زنی در اطرافشان دخالت کنند؟
_ ببخشید، فکر نمیکردم… یعنی محمد نگفت ازدواج کردی… فقط…
_ محمد نگفت؟ محمد خر کی هست که شما دوتا بشینین باهم دربارهٔ من حرف بزنین… بعد تو… این وقت شب…
گوشی از دستم کشیده میشود و بهادر تماس را قطع میکند. از عصبانیت تمام تنم میلرزد.
_ یهوقتایی، آدمای تو گذشته رو بهتره همونجا رها کنیم، مخصوصاً اونایی رو که بالا میآریم، دخترهٔ بداخلاق.
دستهایش روی بازوهایم مینشیند و لبش روی پیشانیام. حق با بهادر است، بهتر است آنهایی را که بالا میآوریم، دوباره بهعنوان غذا، به سفرهٔ زندگیمان برنگردانیم.
_ مصطفی آدم خوبیه… اون تنها آدم خاکستریِ بچگیای منه… ولی انگار اونم قاطی داره.
لبخند روی لبهای او آرامشبخش است. بهادر برخلاف تصوراتی که داشتم، مرد آرامی است.
_ بدو برو بخواب دیگه. دفعهٔ آخرت باشه جلوی من میگی فلانی آدم خوبیهها…
— دفعه آخرت باشه جلوی من میگی فلانی آدم خوبیهها.
دستش که محکم روی باسنم ضربه میزند، باعث میشود فکرم را پس بگیرم.
تشکم را روی زمین، جای همیشگی پهن میکنم. حس آرامشی که میدهد، قابلمقایسه با تخت نیست، نیلی میان پتو و تشک بازی میکند.
_ تو که باز کوچ کردی رو زمین.
با یکدست شلوارک نخی و یک رکابی مشکیرنگ، بهادر درشتتر از همیشه دیده میشود. مسواکبهدست، به رختخواب اشاره میکند.
_ من دیشب به تخت کوچ کردم، الان سر جای خودمم.
شانهای بالا میاندازد و لحظهای بعد او رفته است.
فارغ از بازی نیلی با پتو، چشمهایم رویهم میرود. با حس دستی روی تنم از خواب میپرم، همهجا تاریک است.
_ بیا اینجا خوشگله، ببینم برای عموفاضلت چی داری؟
جیغ میزنم. این فاضل است که من را گرفته.
_ گلی؟ خواب دیدی، آروم باش.
هشیار میشوم. صدای خوابآلود بهادر است. این دستهای اوست و سر من که روی بازوی او افتاده است.
_ بها؟!
_ جونم… بخواب… خودم دهنشو صاف میکنم.
بازوانش بهدورم تنگتر میشود. امنیت، چیزی است که حس میکنم.
……….
***بهادر
دوست ندارم از خواب بیدارش کنم. دیشب را خوب نخوابید، از تقلایش میان خواب و نالههایی که میکرد و اسم فاضل را که میآورد، میتوانم حدس بزنم کابوسهایش دردناک و ناراحت کننده بوده است.
نیلی میخواهد روی او بپرد که میگیرمش.
_ هی، دختر بدی شدی. بیا برو گلی رو بیدار نکن که اونو بیشتر از تو دوست دارما… بدو برو.
دوست داشتن! من این دختر عجیب و لجباز را با آن موهای سیاه و نامرتب، با آن جثهٔ ظریف و لاغر، با تمام بدخلقیها و نساختنهایش، کنار خود میخواهم. نگرانش میشوم. نیمی از ذهنم را اشغال کرده است، حتی از زبان تندوتیزش خوشم میآید. “بها” گفتنش برایم جذاب است. من حتی بهندرت یادم میآید قبل از او چه میکردم. مدلی که با او هستم، با هیچ زنی نبودهام، دلم میخواهد بادلیل و بیدلیل خوشحالش کنم، حتی حاضرم برای او، هرچهقدر میخواهد خرج کنم. اینها چیزهایی است که قبلاً بهادر انجام نمیداد، آن بهادر برای کنار یک زن خوابیدن تا چند بلوک آنطرفتر نمیرفت تا یک تشک معمولی را از خانهای دیگر بیاورد، آنهم جلوی چشم دیگران. آن بهادر از هیچیک از زنان زندگیاش درخواست نمیکرد که برای انتخاب وسایل خانه کمک کنند. آن بهادر کسی است که اینروزها برای من غریبه است.
_ هی “بیگ بوی”، به چی زل زدی؟
چشمانش را ریز کرده و مشکوک نگاه میکند. او در آن تاپوشلوارک، زیادی بچهسال نشان میدهد.
_ واقعاً دوست داری بدونی؟
“اومی” زیرلب میگوید وغلت میخورد. هنوز آمادهٔ بلند شدن نیست، کرختی خواب صبح. در اتاق را میبندم تا نیلی نیاید و با خیال راحت، کمی سربهسر دخترک بدخلقِ تازه بیدار شده بگذارم.
_ خب، فکرای ناجور داشتم… مثلاً یه دختر که بغلخورش ملسه… یه رختخواب آماده، یه بیگ بوی هات. خب، چی از این بهتر؟
دمر میشود و من کنارش مینشینم.
_ این انصاف نیست… تو سرحال باشی و من بخوام پاچهتو بکنم… این لذت دمصبحو از من نگیر.
اولین بار است که او را شوخ و بذلهگو میبینم. کنارش دراز میکشم و دستم را تکیهگاه میکنم. کاش امروز کار را بیخیال شود.
_ هی، گلیخانم! یه بوس میدی؟ میگم که هیچ دقت کردی، کم دل به بحثای خاکبرسری میدی؟
صورتش را در تشک پنهان میکند و از لرزش شانههایش میفهمم میخندد. اگر حسی که الان دارم، دوستداشتن نیست، پس چه نام دارد؟
دست زیر تنش میاندازم تا او را بهسمت خودم برگردانم که مقاومت میکند.
کشتی ورزش موردعلاقهٔ من است، حال با او باشد که هزار برابر بیشتر دوستش دارم.
_ پس اینجوریه؟ کشتی دلت میخواد خوشگله؟
نمیدانم چهقدر میگذرد که هردو، ازنفسافتاده از یک مبارزه، روی تشک افتادهایم.
_ بهادر افخم، تو یه وحشیِ بهتماممعنایی. آخه چرا گاز میگیری… تمام تنم کبود شد.
میخندد و یکییکی آثار مبارزهٔ نهچندان عادلانهیمان را نشانم میدهد.
_ خوبه، جای تمام ناخنایی که کشیدی حلال شد.
بلند میشود و تاپش را درمیآورد و من تا بناگوش سرخ میشوم از تصویر روبهرو.
_ نگاه کن… همهجام رو کبود کردی… حتی جای یه ناخونم روت نمونده وحشی.
نگاهش برق میزند، نه از عصبانیت، از شور زندگی. نگاه از تن سفید مارکشده با آثار مبارزهمان میگیرم، باید خودم را یک دوش آبِسرد مهمان کنم.
_ سرتقخانم، نگو بهت خوش نگذشت. بپر لباس بپوش، دیرت شد. تا تو بپوشی، من یه دوش بگیرم.
نگاه خیرهاش را به خودم شکار میکنم، اما بهنظرم هنوز وقت داشتن یک رابطهٔ جسمی نیست.
_ بها… تو همیشه اینقدر خودداری؟
کنارش میایستم. احتمالاً تا شب تمام آن آثار کمرنگ میشود، اما از دیدنشان لذت میبرم، او قرار است مال من باشد.
_ فقط برای تو سرتق خانم… میگم یه بوس بده، ببین به کجا کشید؛ وای که بگم چیزای خاکبرسری… فک کنم میبری سردر خونه آویزون میکنی.
مشتی که برایم پرت میکند را میگیرم و حال او اسیر من است، حس کمرش را روی سینهام و میان بازوانم دوست دارم.
_ ولی من بوسمو میگیرم گلیخانم.
_ امروز زود تعطیل میشی، منتظر باش خودم میآم دنبالت. درضمن، مهراد پیام داد که امشب یه دورهمیِ کوچیک هست.
کلاهکاسکتش را درمیآورد، یکساعت تاخیر، به تفریح امروزمان میارزید. کولهاش را به دوش میاندازد.
_ یکم بیشتر میخوام بمونم، بعدم گفته بودم من مهمونی نمیآم.
اشاره میکنم جلوتر بیاید، مقنعهٔ او هیچ وقت صاف نیست. در برابر چشمان رهگذرهایی که نگاهشان روی همه زوم است جز خودشان، مقنعهاش را مرتب میکنم و او تکان نمیخورد.
_ فک کنم اگه از این مقنعهکشیها بندازی بهتره. دورهٔ ما دختر مدرسهایا سر میکردن، با چونه و مخلفات.
چشمهایش را لوچ میکند و میخندد.
_ میخوای از اون مانتوهاشونم تنم کنم یهو.
به سمت محل کار هلش میدهم.
_ برو سر کارت، ساعت دو پایین منتظرتم.
اصلان در آنسوی خیابان ایستاده و سر تکان میدهد، اما همهاش این نیست. اشارهای به یک آزرای مشکیرنگ میکند و گوشیاش را نشان میدهد. موبایلم را بیرون میآورم، پیامش روی صفحه است.
“همون پسر دیروزی داخل آزرا نشسته. از صبح اینجاست آقا”.
مصطفی! او نیمهشب به موبایل مهگل زنگ زد. بعد از آن برایش پیام فرستاد. هرچند به آنها نگاه نکردم، اما اینکه میداند او تنها نیست و ادامه میدهد، هیچ علامت خوبی نیست. مهگل حتی دنبال موبایلش هم نگشت. ساعت از نه گذشته و هنوز به دفتر نرفتهام.
“حواست باشه بهش، من ساعت دو اینجام”.
مصطفی… مهگل دربارهٔ حرفهای دیروزشان چیزی نگفت. اینکه اصلاً او برای چهچیز سراغش آمده است. من هم سؤالی نکردم. برایم مهم بود که فقط بگوید با چه کسی ملاقات کرده و او صادقانه رفتار کرد. دیشب وقتی که آنگونه جواب داد، فهمیدم نیازی نیست از جانب او نگران باشم، همین برایم کافی است. برای رانندهٔ ماشین که نگاه خیرهاش را حس میکنم، سر تکان میدهم که بفهمد او را دیدهام.
………
_عباسجان، داداش… برات یه عکس و چند تا شماره میفرستم، اونم تو لیست لحاظ کن.
عکس مصطفی، شمارهٔ تلفن و پلاک ماشین را برای او میفرستم. یادم میآید دربارهٔ محمد چنین نکردهام. سالهای گذشته به من آموخت که بیشتر از آنکه به روبهرو نگاه کنم، باید اطرافم را تحتِنظر داشته باشم. در این سالها هیچکس بهاندازهٔ مهگل برایم مهم نبوده؛ پس تا همهچیز را تحتِکنترل نداشته باشم، فکرم آرام نمیگیرد. اصل اول این کنترل، وارد کردن کمترین فشار به اوست. هیچ حس خوبی به اطرافیان او ندارم. آخر کدام مرد بیناموسی به یک دختر کوچک که یتیم است و تحت حمایت او، نظر دارد؟!
خوابهای دیشب او افکارم را درگیر خود کرده است. التماسهایش به مردی که حال میدانم، فاضل، ناپدری اوست.
………..
در اتاق باز میشود و یکی از حسابدارها داخل میآید. ظریف و پر از ادا است؛ یکی از همان دو نفری که جای مهگل آمدند. یکروز هم او از این در داخل شد، اما …
_ آقای افخم… اینجا یه حساب هست که فکر کنم باید ببینید… خانم ساریخانی هم تو چندجا علامت زدن برای وصول. مسئول خرید اون وقت هم دیگه نیست، آقای جمالی.
دفتر حسابداری را از او میگیرم. مبالغ بدهکاری بابت خرید گوشت و عودت آنهاست. جمالی چند هفته قبل از برملا شدن دزدیهای اکبری استعفا داد.
_ خب؟ اینا که پس داده شده… بهجاش پول گرفتن یا جنس؟ چندبار بوده؟
نگاه خیرهی او را غافلگیر میکنم. با خجالت سر پایین میاندازد، حتی در لباس فرم هم جذاب است، اما نه مثل مهگل شلختهٔ من.
_ چیزه… خب این خرید و پسدادنا چند بار تو ماه بوده، حتی گوشت بره. ولی تا الان هیچ برگشتی نداشتن، یعنی اگر داشتن، جنسی یا نقدی، باید دیده بشه. چون کیلو بالا رفته، مبلغم بالا رفته، نه کمتر بشه… البته فقط گوشت نیست، اما بزرگترینش مربوط به انواع گوشتهاست.
جمالی و اکبری هر دو در این پروسهٔ دزدی، همکاری داشتند. از مهگل باید دراینباره بپرسم.
_ باشه، این دفتر و بذار با بقیهٔ دفاتر تا از مهگل بپرسم… بگو نامنی بیاد… فاکتورای خرید دورهٔ نامنی رو هم بیار برام.
مسئول خرید جدید… شاید او باخبر باشد.
فقط چند لحظه طول میکشد تا دوباره برگردد.
_ آقای افخم، آقای نامنی نیستن، مثل اینکه برای کاری بیرون رفتن.
تلویزیونِ دوربینها را روشن میکنم، چیزی به ساعت یک نمانده است. زودتر باید بهدنبال مهگل بروم. اصلان خبر داد بعد از رفتن من، مصطفی هم رفته است.
_ بگو منشی شمارهشو بگیره، بعد بیاد اینجا.
مدت زیادی نمیگذرد که تلفن روی میز من زنگ میخورد. گوشی را که برمیدارم، صدای نامنی میآید.
_ سلام آقا. بفرمایید، امری بود؟
_ نامنی، گوشتای انبارو از کجا میخری همیشه؟
_ آقا، الان که از یه شرکت میخرم، قرارداد داریم باهاشون. یه دو ماهی هست… ولی قبلش از یه واسطه میخریدیم که اونو کنسل کردم.
_ چرا کنسل کردی؟
_خب… راستش از کار این یارو راضی نبودم. اکبری و جمالی باهاش اوکی بودن، ولی ریگ بهکفشش بود، اکبری که رفت، کلا باهاش کار نکردم؛ با یه شرکت معتبر قرارداد بستیم. خودتون امضا کردین.
چیزی بهخاطر نمیآورم، اما نباید مسالهٔ بدی باشد.
_ این یارو واسطه رو میشناختی… کی بود؟
_ آقا، یه دامداری داشت. خودشونم ذبح میکردن. گوشت تازه هر هفته میدادن. اسم یا فامیلش “آرین” بود… آقا من از حسابداری و اینا چیزی نمیدونم ولی یارو درست نبود. من تازه جای جلالی اومدم. تا دستم بیاد چیبهچیه، یکم طول کشید. ولی بعد کلاً باهاش فسخ کردم. خانم ساریخانی گفت چون ضرروزیان پا قرارداد نیست، مشکلی پیش نمیآد.
مهگل بهتر از هرکسی میداند ماجرا چیست.
_ باشه، به کارت برس.
در اتاق باز میشود و دختر حسابدار با چندین دفتر و زونکن داخل میشود.
_ آقا اینا دفاتر و چیزاییه که خواستین.
………
سرگرم دیدن دفاتر میشوم که یادم میافتد باید به دنبال مهگل بروم. موتور را به پارکینگ برگرداندهام و با ماشین بیش ازحد طول میکشد که برسم. گوشی را برمیدارم و به او زنگ میزنم، اما طبق معمول جواب نمیدهد، برایش پیام میفرستم منتظرم باشد. مستخدم را صدا میکنم که در را باز میکند.
_ جانم آقا؟
_ مَشتی، سوئیچ موتورتو بده تا جایی باید برم. این دفترا رو بذار تو جعبه، بذار پشت ماشینم، میآم میبرم.
سوئیچ موتور را میگیرم. سالها از آخرین باری که سوار یک موتور معمولی شدهام میگذرد. حس خوبی دارد.
شمارهٔ اصلان را میگیرم، اما همزمان مهراد پشت خط میآید.
_ اصلان یکم دیر میرسم. تو کجایی؟
صدای همیشه خونسردش میآید.
_ سر کارمم آقا. مهگلخانم هنوز نیومدن بیرون. اون یارو ولی اینجاست.
لعنتی زیرلب حوالهاش میدهم و با سرعت بیشتری میرانم. زمانی تمام کارهایم با یکی از همین موتورها راه میافتاد؛ زمانیکه بهادر افخم فقط یک پادوی ساده بود. هنوز اولین موتور و کمکدستم که “سید” برایم خرید را در انبار شخصیام دارم.
دلم برای پیرمرد تنگ شده است.
وقتی میرسم، از مهگل خبری نیست. حتماً پیامم را نخوانده است. موبایلم را چک میکنم، یک پیام از طرف او دارم.
“من تو کافهٔ کنار دفترم. با مصطفی نشستم، بیا”.
موتور را هل میدهم. فقط چند قدم دورتر است، از بیرون هم میتوان داخل کافهٔ سنتی را با دیزاین سراسر شیشه دید. موتور را جلوی کافه میگذارم، اصلان هم داخل نشسته و با دیدن من بلند میشود. کمی لباسهایم را مرتب میکنم. موهایم آنقدر بلند نیست که بههمریخته باشد، پشت مهگل به من است، مصطفی اما متوجه من میشود، همان زمان که موتور را پارک کردم، من را دید.
بلند میشود. قدش هماندازهٔ من است، اما لاغرتر. چهرهاش از محمد بهتر است. بیشترین شباهت آنها، در چشمها و لب و دهان است. لبخندی که مصطفی به لب میآورد، برایم جالب نیست. حسی میگوید آن نگاه بیپردهٔ محمد و نفرت او صادقانهتر است.
مهگل هم برمیگردد و لبخند میزند. یک حس خوب… حس تعلق داشتن.
_ سلام… من برادرخوندهٔ مهگل جان هستم… مصطفی.
اینکه او پیشقدم میشود برای معرفی، حس ناخوشایندم را افزایش میدهد. بیشتر شبیه یک صمیمیت ریاکارانه است تا دوستی.
با کمی تاخیر دستش را میفشارم. او خیلی از خطقرمزهای من را نقض کرده است. نیمهشب به مهگل زنگ زد، بعد پیام داد، بعد صبح با اینکه فهمید مردی در زندگی اوست باز هم او را پایید و حال قبل از من، برای ملاقات با دوستدختر من آمده است.
_ منم بهادرم… ببخشید منتظرت گذاشتم… گلیخانم. آقامصطفی به زحمت افتادن امروز.
صندلی کنار مهگل را برای نشستن انتخاب میکنم، روی میز دو برش کیک و دو فنجان قهوه است. هر سه مینشینیم. یک کافهٔ معمولی و مصطفی که تمام تلاشش را کرده که بهترین باشد… او میخواهد به چشم مهگل بیاید.
_ بهادر، دیشب دربارهٔ مصطفی بهت گفتم…
نگاه مهگل سرگردان و بیحوصله است. او در برابر عمل انجام شده قرار گرفته، این را میتوان از کلافگی و لبخندهای تصنعی او فهمید.
_ بله، ایشون برادر آقامحمد و پسر ناپدریت هستن، یادمه… فقط متوجه نمیشم، چرا صبح اینجا بودن و پایان کار، بازهم اینجا…
تکه کیکی که به دهان میبرد باعث سرفهاش میشود، مردک دغلباز.
_ راستش من نمیدونستم کسی تو زندگی مهگل هست… بعد از چند سال، واقعاً دلتنگ خواهرم شدم… اگه ناراحت نمیشین، گاهی به دیدنش بیام.
نگاه خیرهام را به او میدوزم. این چهره برایم آشناست، شاید کمی چاقتر، یا… فقط نمیدانم او را کجا دیدهام. حس بدی به او دارم.
_ اگه بخوام تعارف کنم، میگم نه آقامصطفی؛ ولی از آنجایی که من خیلی تعارفی نیستم، میگم نسبت شما فقط از طریق مادر مهگل بوده و حالا هم دیگه نیست. پس برای من، شما هم مثل مردای دیگه هستین… اما اینکه مهگل بخواد پسر ناپدریش رو ببینه یا نه… یه انتخابه.
بلند میشوم و این یعنی پایان یک ریاکار برای من.
_ گلی، من بیرون منتظرم.
رفتارم مؤدبانه نیست، اما واقعاً چه معنی دارد او مزاحم همراه مرد دیگری باشد؟
_ تو با این الدنگ بیتربیت چه صنمی داری مهگل؟
دم در میرسم. صدایش را برای اینکه من بشنوم، بیشتر بلند میکند. از کنار اصلان میگذرم.
_ آقا؟
میخواهم مصطفی هم بداند مهگل تنها نیست.
_ این یارو رفت، میتونی بری داداش… دنگ خانومو حساب کن. خوشم نمیآد کسی برای من خرج کنه.
مهگل هم بلند میشود. نمیشنوم در جواب او چه میگوید، اما رنگ مصطفی قرمز میشود و نگاهش خشمگین. غیر از ما کسی این ساعت آنجا نیست. از نگاه او عصبانی میشوم. مهگل چیزی آرام میگوید، هرچه هست، مرد دیگر خوددار نیست.
_ اصلاً بگو این مرتیکه چه صنمی باهات داره؟ محرمی بهش که شب کنارشی؟
حدسم درست است، مصطفی هم دستکمی از محمد ندارد.
از اینهمه مجهول اطراف او سردرگم شدهام… محمد، حال مصطفی و خوابهای مهگل.
نه او جوابش را میدهد و نه من. بیرون میآید، بیصدا و آرام.
_ چرا جواب اون مرتیکه رو ندادی؟
دوست دارم عصبانیتم را به آن مرد نشان دهم، شاید با یک دعوا، اما اینکار چارهٔ حال من نیست.
_ بهتره جلوی اون همه تستوسترون رو بگیری بها… من بهخاطر تو به کسی توضیح نمیدم… اونم میتونه سرشو بکوبونه به دیوار.
در یک لحظه تمام ناراحتی و عصبانیتم از بین میرود.
_ این موتور کیه؟
موتور امانتی از موتور خودم خیلی کوچکتر است و ضریب امنیتش کمتر. فکر میکنم شاید بهتر است برای او ماشین بگیرم.
سوار که میشوم، مصطفی هم با غر و عصبانیت بیرون میآید، اصلان او را داخل نگاه داشته است.
قبلاز آنکه تصمیمم را بگویم، مهگل پشت من مینشیند.
_ با این چهقدر تو گندهای بها، اون یکی انگار لژ خانوادگی داره.
میخندد. نگاههای خشمگین برادر ناتنی همچنان با ماست.
دستهای گلی را به دور کمرم محکم میکنم.
_ حالا اینبار رو ببخش. قول میدم با کمتر از تویوتا نیام سراغت گلیخانم.
سرش را بین دو کتفم میگذارد.
گرمای تنش را حس میکنم. دیگر هزارتا محمد و مصطفی و مسعود هم برایم مهم نیست.
_ بیخیال. همچین میگی، انگار بابام شازده قرقرهمیرزا بوده، منم دختر شازده… پیادهام میاومدی قبول بود، از شر این تحفههای فاضل خلاص بشیم.
موتور را با چندبار استارت زدن روشن میکنم. از همین فاصله هم نیشخند مصطفی دیده میشود…
شاید به ماشینش مینازد!
حرکت میکنم، قلق این موتورها از دستم دررفته و میترسم بلایی سر مهگل بیاید.
حس میکنم دستهایش کمی شل شده است. صدایش میکنم، جوابی نمیدهد.
سرعتم را کم میکنم، چیزی به مقصد نمانده است. نگاهش میکنم، آنقدر خسته است که در همان حالت خوابیده.
ایکاش با خودم میماند و کار میکرد. دستهایش را محکمتر میگیرم.
به پارکینگ رستوران که میرسم، چند لحظه بعد سرایدار هم پایین است. مهگل را صدا میزنم و او خوابآلود جواب میدهد.
_ پاشو بریم تو ماشین بخواب.
کمی هشیار میشود، اما بهمحض نشستن روی صندلی ماشین، خوابش میبرد.
……..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی چی؟!!!
مثلن اامروز از پارت 17 تا 27 ترمیم رو میزارید؟!!!!!!!!
آها پس مقصر ادمین بوده نه نویسنده درهر صورت ممنون
عالیه وزیبا
عالیه
هم دیر دادین هم کم بود
حالا درسته یه رمان با پارت گذاری هر روز اونم طولانی نسبت به بقیه رمانا گذاشتین
ولی دیگه هر روز داره اب میره هاااا
در هر صورت ممنون
نه هر روز 10 تا پارتو یه جا میزارم
آقای ادمین چرا داری از ته پارت ها کم میکنی
جدیدا خیلی کم شده ها
نه هر روز 10 تا پارتو یه جا میزارم
ch ajb mrc…
ممنون ادمین
ولی تا این پارت رو دادی دق مرگ شدم لطفا دیگه اینجوری نکن
ببخش یادم رفته بود بزارم
تکی نویسنده جون
ولی پارتو یکم دیرگذاشتی حواسم هستاااااا😉