نگاهش را به من نمیدهد. نیلی را بغل گرفته است. چانهاش را میگیرم تا به صورتم نگاه کند. این میزان از دستکم گرفتن خود از او بعید است.
_ گلی! نیلی رو میآرم که تو مشغول باشی، وقتی حوصلهت سر رفت. که نیازی نباشه با یه مشت خالهزنک دمخور بشی… از خدامه دورت نگردن… تو با من داری میآی و اونایی که اونجان، میدونن بهادر چهجور آدمیه… بعیده بخوان پا رو دم من بذارن… پس خودتو بالا بگیر، خیلی بالاتر از اون آدما.
به پارکینگ میرسیم و او بااعتمادبهنفسی که همیشه در او دیدهام راه میرود، آرام و محکم. او به درون لایهٔ سخت خود فرومیرود.
_ از مهمونی متنفرم بها، مخصوصاً مهمونی شما پولدارا و اون نوکیسههای دلقکمآب.
_ اینجور بهش نگاه کن که ما میریم پول دربیاریم… نوکیسهها راحتتر خرج میکنن… چون دوست دارن کیسههای نوشون رو به همه نشون بدن.
سکوت کرده است و نیلی تکهای از مانتوی او را به دهان گرفته و رفتاری شبیه شیر خوردن انجام میدهد همراه با خُرخُر.
_ گلی! نگاش کن، این فسقلی انگار داره شیر میخوره.
گویا از خواب میپرد. حاضرم هرچه میخواهد بدهم، فقط بفهمم به چهچیز فکر میکند.
_ آره… میخواد بگه دوستم داره، ادای شیر خوردن درمیآره، بهشون حس خوبی میده… اون جعبه چیه رو صندلی؟
یاد مسئول خرید میافتم و دفاتر. آنها را کاملاً فراموش کردهام.
_ آها… اینا رو یادم رفت… دفاترو فاکتورای جمالی، مسئول خرید اکبریه… امروز یکی از دخترای حسابدار، دفاتر رو آورد که اینا مشکل داره…
_ حسابای آریا رو میگی؟
_ تو میدونستی؟
باتعجب نگاهش میکنم، خیلی خونسرد است.
_ آره، فکر کردم فهمیدی اونو… من بهشون گفتم. علامت زدم، به نامنیام گفتم قراردادو کنسل کنه.
او واقعاً موجود عجیبی است، حتی به من اشارهای هم نکرد. ناراحت میشوم.
_ گلی چطور سکوت کردی؟ باید مستقیم…
_ باید؟ تو حتی طبق قرارمون اون یکدرصدی که قول دادی رو نریختی به حسابم… من کارو با رابطهٔ خودمون قاطی نکردم، پس تو هم نکن… سر مار رو تحویلت دادم، تولههاشم کاری کردم دست از لاشخوری بردارن… بهنظرت برای دختری که منفعتی از تو نمیبرد، زیادی نبود؟!
دهانم بسته میشود. چگونه قرارمان یادم رفت؟ مبلغ کمی از اکبری نگرفتم. با راهنمایی و پیشنهاد مهگل، تمام پول و خسارتم را از او گرفتم بدون دردسرهای شکایت.
_ شمارهحسابتو بده. جان خودم پاک یادم رفته بود… خودتم نگفتی خب.
به خانهٔ ویلایی مهراد رسیدیم و سرایدار در را برایمان باز میکند.
_گلی… هرکی هرچی گفت مربوط به گذشته، فرق نداره کی، حتی آنا، میخوام سرتو بالا بگیری و خوب جواب بدی. تو این جماعت حرف مفت زود میچرخه، اما حتماً اینم میدونن که خودم خبر دارم، پس… راحت باش.
…………………..
***مهگل
نگاه جدی و لحن محکمش، حس ترسی را که دارم از بین میبرد، آن حس دلپیچه و درد در گلو را.
_ یعنی ناراحت نمیشی؟
این برایم جالب است. مسعود اگر بود، مادرم و هرکه را میشناختم، همیشه برای جواب دادنم، من را سرزنش میکردند.
_ معلومه که نه، هرکی که گه بیجا بخوره و سرش تو ماتحت زندگی کسی باشه، باید همونجا دمشو چید… پس بچین.
نباید همهچیز اینقدر خوب و ایدئال باشد. حس خفگی به آدم دست میدهد. اینکه همهچیز آن است که حتی فرصت نکنی بخواهی و بشود. بهادر خوب است، حداقل برای من، زیادی همهچیز عالی است.
نیلی را از من میگیرد. اینروزها متوجه شدهام بهادر و نیلی، رابطهای بسیار قوی باهم دارند. چیزی که هیچوقت تصور هم نمیکردم کسی مثل او حتی بخواهد حیوانی دوروبرش باشد.
_ گلیخانم… تشریف نمیآری؟
………
_ اینجا خونهٔ پدر آناست. هرچندوقت یهبار، مهراد مهمونیهاشو اینجا میندازه.
یک خانهٔ بزرگ با سبک قدیمی، اما تمیز. دستم را محکم میگیرد و دست دیگرش را دور شانهام میاندازد. گرمای او، حس اندک سرمای پاییزی را از تنم میبرد. یکی از خدمه برای گرفتن کت بهادر و مانتو و روسریام میآید. قدیمترها که رمان عاشقانه میخواندم، از عمارتها و مهمانیها، خدمه و پذیرایی، آن لباسهای زیبا و زنان و مردان درحال رقص میخواندم؛ اما این خانه فقط نمایی قدیمی دارد. نمای داخل آن بیشتر شبیه یک خانهٔ مدرن است. سعی میکنم زیاد چشم نگردانم. قبلاً با مسعود به چند مهمانی رفته بودم، ولی آنها بیشتر پارتیهای شبانه با رقص و مشروب و هزار گند دیگر بود، اما این واقعاً یک مهمانی است.
_ چه عجب… پدرخوانده وارد شد.
مهراد، با بافت قرمز و بلوز مشکی، خیلی جوانتر از دفعات قبل بهنظر میرسد. نگاه خیره و سلام باتاخیرش به من، علناً نشان از ناخرسندی او است. اهمیتی نمیدهم و آن را بهحساب تاخیرمان میگذارم.
تعداد افرادی که در سالن پذیرایی هستند، زیاد نیست. نه آنقدری که من تصور میکردم، بیشتر یک دورهمی دوستانه.
ورود بهادر باعث جلبتوجه آنها میشود. نگاهها از او به من و بعد نیلی میگردد. دستدادنها و تعارفها و من سعی میکنم با تار کردن نگاهم، هیچکسی را نبینم. شاید استرسم کمتر شود اما نمیشود. فکر دیدن یک آشنا یا…
_ اومدی بهادر؟ انگار قضیه جدی شده؟
صدای آنا من را از بازی تار کردن نگاه بیرون میآورد. او مثل چندباری که دیدمش، بسیار شیک و زیباست، مخصوصاً امشب با دکلتهٔ مشکیوقرمزی که به تن دارد و آن سینهریز ظریف یاقوت، خیره کننده است. موهای بلوند و شینیونشده و یک آرایش سبک. میدانم او از من خوشش نمیآید و این واقعاً برایم مهم نیست. استرسی که دارم بیشتر برای بهادر است. او برای من خوبتر و مهربانتر از آن است که بهخاطر من حرفی بشنود. هرچند هیچکس جز من از حقیقت خبر ندارد.
_ برای ما از اول جدی بود آنا، تو سختش کردی برای خودت.
نگاه هردوی ما بههم بیشتر شبیه دو حریف برای مبارزه است، اما نه مبارزه برای داشتن بهادر، برای ماندن در رینگ.
_ بابام خیلی وقته منتظرته تو کتابخونه… دوستت رو بسپار به من… و این نازنازی رو.
ناخودآگاه دست بهادر را محکمتر میگیرم. او دست دراز میکند و نیلی را از بهادر میگیرد، اما دخترک شیطان میان دستان او بیتابی میکند.
_ میگن سگا صاحبشونو میشناسن، چه سرتقیه… تو برو بهادر.
نیلی را از او میگیرم و حیوان آرام میشود. گربهها شلوغی و سروصدا را ابداً دوست ندارند.
بهادر چیزی دم گوش او میگوید و صدای اعتراض آنا که نامش را میگوید، باعث میشود به آنها نگاه کنم. صورت آنا قرمز میشود و نگاه بهادر سخت و تهدید کننده. به گوشهای اشاره میکند که آنا هم نگاهش میچرخد.
_ نگفتی مجلس دوستدخترای سابق منم هست، وگرنه مجهز میاومدم.
حداقل دونفر را میان جمع زنها میشناسم. یکی همان پرنده که اسمش یادم نیست و دیگری همان دختر داخل دفتر.
_ من دعوت نکردم. پرستو که با یزدان اومده، انگار چیکتوچیکن. اون فرانک هم با اون پسر ارمنیه. انگار براشون اومد داشتی…
حرفش را قطع میکند و لب میگزد. نگاه متاسفش از بهادر به من است. دستم را از بین انگشتان محکم او بیرون میکشم، یک مبل تکنفرهٔ خالی دورازدسترس دیگران هدف من است. گویا در این مهمانیها ایستادهحرفزدن نشانهٔ باکلاسی است.
_ برو بها. مسلمأ دوستدخترای سابقت باعث ناراحتی من نمیشن.
دستی به کمرش میگذارم. بههرحال که امشب من با تعدادی کفتار سروکار خواهم داشت.
_ گلی، گوشیت که حتماً همراهت نیست. کارم داشتی، یکی از خدمتکارا رو بفرست دنبالم…
سری بهتایید تکان میدهم. باید قبل از پرشدن مقصد بروم.
_ برو راحت باش بیگ من.
آنها را رها میکنم. واقعاً دوست ندارم جای کسی باشم که امشب بخواهد به من کنایه بزند.
روی مبل چرمی ولو می شوم، سایر مبلها از خانمهای سن و سال دار تر پر شده که با هم مشغول گفتگو هستند، سعی می کنم کمترین تماس چشمی را با کسی داشته باشم، حداقل قرار نیست با کسی حرف بزنم.
اسم بهادر را از چند بار می شنوم ولی واقعا برایم مهم نیست پی آن چه چه حرفهایی می آید، فقط میخواهم این شب جهنمی تمام شود.
یک سینی پر از لیوان و چند گیلاس که حتما نوشیدنی الکل دار است روبرویم قرار می گیرد، دلم یکی از آن گیلاسها با مایعات رنگی را می خواهد، عموما برای خانمها نوشیدنی های مخلوط و سبک سرو می شود. اما انتخاب نگاهی یک تشکر کوتاه است.
_ قبل از شام یه نوشیدنی بخور مهگل، یکم دیگه میز شام حاضرِ… راحت باش.
یک صندلی میزبان برای آنا می آورند، تمام حس خوب من برای تنهایی می پرد. نگاه خیره ام را به او می دوزم، از آنا خوشم می آید، بهادر را دوست دارد که با من هم کلام می شود، در غیر این صورت این جماعت به امثال مهگل ها نگاه هم نمی کنند.
_ من راحتم آنا… نیازی نیست بخاطر بهادر اینجا بمونی… مهمونای دیگه ای غیر من دارین.
نگاهش جایی پشت سر من است.
_ نمیخوام با لاشخورا تنهات بذارم بهادر خفم می کنه.
شانه ای بالا می اندازم، آنقدر بزرگ شده ام که نگران حرفهای دیگران نباشم.
_ میل خودتِ … من به کسی بدهکار نیستم آنا… لاشه ی امشب هم من نیستم.
نگاهش برق می زند، نمی دانم چرا، لبهایش به لبخندی تصنعی کش می آید.
_ مزاحم که نشدیم آناجان.
چشم می بندم و سر به مبل تکیه می دهم، نیلی سرش را زیر بغلم برده و خرخر می کند. هیچوقت تا این حد به من نزدیک نبوده.
_ مهگل معروف شمایین؟ هم دیگه رو قبلا دیدیم.
این حتما همان دختر داخل دفتر است، در غیر این صورت پرستو اگر بود احتمالا به این لوندی حرف نمی زد. چشم باز می کنم و از،تعداد افرادی که اطرافمان ایستاده اند در این مدت کوتاه شوکه می شوم.
به دنبال منبع صدا میگردم، او یک زن حداقل ۳۰ساله است با موهایی که اینبار به رنگ مشکی ست.
_ اگر منظورتون اونروز تو دفتر بهادر هست که … بله دیدیم.
میخواهم دیگر حرف نزند، فکش را بهم فشار می دهد. من این گرگها را خوب می شناسم.
_ اونروز هم دست کمی از امشب نداشتی همونجور عجیب و شلخته…
آن که کنارش قرار گرفته پرستو ست.
_ فرانک جان …
حرف آنا را قطع می کنم، من نیازی به حامی ندارم. تمام استرسی که داشتم با دیدن این آدمها از بین می رود، جایگزینش خشم این سالهاست.
_فکر می کردم ادب حکم میکنه خودمو به فراموشی بزنم ولی خب هر چی اون روز رو مرور می کنم تنها چیزی که اون وسط عجیب بود، تو بودی که برای التماس به پای بهادر افتاده بودی فران جان… اگر فکر کردی امشب میتونین من و گوشت مرده محفلتون کنین کاملا در اشتباهین.
پلک نمی زنم، رنگ از روی آن دو می پرد، بقیه هم با کلماتی مثل وحشی و بی ادب دور می شوند، من یک وحشی باشم برایم بهتر از موش ترسو بودن است.
_ خاک بر سر اون بهادر کنن با …
_ دهنت و ببند فرانک وقتی درباره ی اون حرف می زنی… اگر میخوای تو جمع ما آدم حسابت کنن به بهادر و انتخابش احترام بذار وگرنه خدمتکار دم در لباسات و تحویلت میده.
من از آنا فقط خوشم نمی آید، شیفته ی این صراحت و وفاداری او هستم.
دورمان که خالی می شود، نفس رها می کند، و من لبخند می زنم.
_ از تو خوشم میاد آنا، تلکیف آدم باهات معلومه، برام مهم نیست تو بخاطر بها از من متنفری یا هر چی… تو زن خوبی هستی.
_ من از تو متنفر نیستم مهگل… اشتباه فکر نکن، من از گذشته ای که داشتی خوشم نمیاد، حالا رفتار سردتو که فاکتور بگیرم… چون هرچی هست معلومه بهادر دوست داره، من از گذشته تو بدم میاد، برای بهادر می ترسم.
آنا برعکس ظاهر لوند و طنازش زن محکمی ست، برای همین بهادر از او حساب می برد.
_ تو مهگل نبودی آنا، مسعودم نبودی… بقیه ام نبودن… پس هیچ کسی جز من نمی دونه چه اتفاقاتی افتاده… برام اهمیتی نداره دیگران چه قضاوتی دارن، اونا چیزایی و که من از سر گذروندم و نگذروندن پس برن به درک.
پلک نمی زنم، رنگ از روی آن دو می پرد، بقیه هم با کلماتی مثل وحشی و بی ادب دور می شوند، من یک وحشی باشم برایم بهتر از موش ترسو بودن است.
_ خاک بر سر اون بهادر کنن با …
_ دهنت و ببند فرانک وقتی درباره ی اون حرف می زنی… اگر میخوای تو جمع ما آدم حسابت کنن به بهادر و انتخابش احترام بذار وگرنه خدمتکار دم در لباسات و تحویلت میده.
من از آنا فقط خوشم نمی آید، شیفته ی این صراحت و وفاداری او هستم.
دورمان که خالی می شود، نفس رها می کند، و من لبخند می زنم.
_ از تو خوشم میاد آنا، تلکیف آدم باهات معلومه، برام مهم نیست تو بخاطر بها از من متنفری یا هر چی… تو زن خوبی هستی.
_ من از تو متنفر نیستم مهگل… اشتباه فکر نکن، من از گذشته ای که داشتی خوشم نمیاد، حالا رفتار سردتو که فاکتور بگیرم… چون هرچی هست معلومه بهادر دوست داره، من از گذشته تو بدم میاد، برای بهادر می ترسم.
آنا برعکس ظاهر لوند و طنازش زن محکمی ست، برای همین بهادر از او حساب می برد.
_ تو مهگل نبودی آنا، مسعودم نبودی… بقیه ام نبودن… پس هیچ کسی جز من نمی دونه چه اتفاقاتی افتاده… برام اهمیتی نداره دیگران چه قضاوتی دارن، اونا چیزایی و که من از سر گذروندم و نگذروندن پس برن به درک.
خدمتکار دم گوش او چیزی می گوید و آنا بلند می شود.
_ شام حاضر شده، سلف سرویسِ… فکر کنم بهادر خودش میاد دنبالت.
سالن خلوت می شود، همه برای شام، به اتاق غذا خوری می روند و من نیلی را محکمتر بغل می کنم، سر میان موهای بلندش میبرم، او بوی خوبی می دهد، این کار را با ویلی انجام می دادم.
_ ببین کی اینجا تنها لم داده طنین جان…
این دختر را نمی شناسم، سالن خلوت است و آنها به گونه ای به من نگاه می کنند که انگار شکار پیدا کرده اند. شاید کمی از من بزرگتر باشد، موهای طلایی دارد که بنظرم اصلا به او نمی آید، صورتش برنزه شده و ترکیب نا مناسبی با رنگ زرشکی لباسش ایجاد کرده است، دختری که طنین نام دارد، بنظر از این که در این موقعیت است ناراضی ست.
_ خانوما گلی شکار خوبی براتون نیست.
بهادر! دخترها از جا می پرند، پشت سر آنها ایستاده، دختر مو طلایی لبخند لرزانی می زند.
_ سلام آقای افخم، فرناز هستم مهمونی یادتونه؟ … آخر شب…
دختر مو شرابی… ما زنها در یک لحظه می توانیم از فرشته به یک شیطان تبدیل شویم ، آن هم در چشم بهم زدن. بلند می شوم و کنار بهادر می ایستم. نیلی را روی زمین می گذارم و زنجیر ظریف قلاده ی کمری اش را می گیرم، آماده ی رفتن. بهادر ولی ایستاده، از بحث بدون نتیجه بیزارم، چیزی دختر موشرابی به دنبال آن است.
_ اگر بها یادش نباشه من شمارو یادمه … دختر مو شرابی… اینجور گفتی بهادر؟
حتی یادم نیست آن شب بهادر درباره ی او حرف زد یا نه اما خوب بیاد دارم من چه گندی زدم.
لبخند دندان نمای بهادر و برق شیطنت نگاهش نشان می دهد با این بحث
دارد تفریح میکند. رنگ دختر می پرد و برق خشم در نگاهش عجیب نفرت به همراه دارد، احمقانه ترین کار ادامه ی بحث با اوست.
بهادر بازویم را میگیرد تا برویم.
_ از این مهمونیا متنفرم، بریم یه چیزی بخوریم. کار من دیگه تموم شده، بریم بعدش.
هنوز چند قدم دور نشدهایم که صدای دختر میآید.
_ حافظهٔ خوبی داری مهگل… زبون درازیم داشتی از اول… ولی حق داری منو یادت نیاد، از بس دنبال مسعود، عین سگ پاسوخته میدوییدی، بقیه رو نمیدیدی…
زنجیر نیلی از دستم رها میشود. بهادر دیگر لبخند نمیزند، دختر موشرابی…
_ اوه ببخشید، آقای افخم نمیدونستن؟ منو یادت نمیآد خانم ساریخانی… دوست محنا ارجمند… اونو که یادته دیگه، زن فامیلتونم شد… کی بود؟ محمد؟ ها… طرلان… مُهی خودمون.
فرزانه… دختر مومشکی و خجالتی که محنا به او لقب “وِزِه” داده بود. با بینی بزرگ… او هیچ شباهتی به خاطرات من ندارد. اهمیتی به لحن تحقیرآمیزش نمیدهم.
_ درسته…. نبایدم یادم بیاد، کوبیدی از نو ساختی فرزانه… من کلنگی بودی، یادمه… اگه فکر میکنی با این حرفا زهرتو میریزی، اشتباه کردی. این فقط کرم ریختنه… اما دربارهٔ مُحی جونت… اون عادت داره به نفر دوم یه رابطه بودن… تو هم انگار بدت نمیآد. اگه تصور کردی اینا رو جلوی بهادر بگی، اون میآد سراغ تو، یه احمقِ کودنی… جای دماغ و فک و گونه، مختو جراحی میکردی دخترهٔ دوزاری.
بهادر مهارم میکند. میخواهم خرخرهٔ این دختر را بجوم. صدای مهراد میآید که بهادر را صدا میزند، فرزانه اما دهانش بسته شد.
………….
_ حرص نخور… اگه مثل آدم به من همهچی رو بگی، اینجور خون، خونتو نمیخوره گلیخانم که من مثل گاگولا، هنگ نکنم که محمد چه ربطی به محنا داره. شده سریال ترکیهای… این با اونه، اون با یکی دیگه.
نمیدانم بخندم یا هنوز عصبانی باشم شاید اگر مهراد نیامده بود، من فرزانه را خفه میکردم. هرچند بهادر از خجالت آنها درآمد و به مهراد و آنا که پی آنها آمده بود، اخطار داد که دیگر در چنین دورهمیهای سطح پایینی شرکت نمیکند و اگر کسی کاری با او داشت، نیازی نیست هرچی “آشولاش” را دعوت کند. این دقیقاً چیزی بود که او گفت.
_ فعلاً که تو داری حرص میخوری… یعنی دختری هم اطرافت بوده که جنابعالی باهاش نبودی و دَکش نکردی که نخواد پاچهٔ منو بکنه؟
سرعت را زیاد میکند، شام هم نخوردیم و از مهمانی بدون خداحافظی و باعصبانیت خارج شدیم.
_ قابل توجهت که من با این زردک نبودم. اومدم بعضیا رو جمعوجور کنم.
نگاهش میکنم، نه عصبانی است، نه شوخی میکند، یا من هنوز نمیتوانم تشخیص بدهم.
_ چیه، پشیمونی؟ درضمن، اونشب شرابی بود موهاش نه زرد، خوبم ازت آویزون بود.
نیلی از بغل من میپرد و به صندلی عقب میرود. دیگر از آن عصبانیت قبل اثری در من نیست، بیشتر تفریح برای گفتگو با بهادر.
دستش را دراز میکند و گردنم را میگیرد، نه محکم و من را بهسمت خود میکشد، به او میچسبم، با خشونت.
_ آره، خداییش پشیمونم چرا پیشنهادت و برای سکس قبول نکردم که حالا اینجور تو کف نباشم… دخترهٔ وحشی، نگرفته بودمت فکر کنم زردک جراحی لازم بود.
مشتی حوالهٔ پهلویش میکنم تا گردنم را ول کند و او میخندد.
_ از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه… اون تویی گلی… گذشته از شوخی، این جماعت انگار کلاً قصد جونتو دارن … چه خبره؟ مگه این پسره چی داشته؟
مسعود؟!
نگاهش را میدزدد. طفلک بهادر، از واکنش من میترسد، اما اینروزها حال من با وجود او خوب است، پس گور خود مسعود کردهاند.
واقعاً او چه داشت؟
_ مسعود خیلی هم آس نبود، فقط… اون… واقعاً هیچی نبود بها.
حتی زبانم نمیگردد دربارهٔ او حرفی بزنم، واقعاً مسعود چه داشت؟
نگاهش که میکنم، بهعمد فقط روبهرویش را نگاه میکند، میفهمد نگاهم با اوست، اما نادیده میگیرد.
_ نه اینکه نخوام برات بگم بهادر… اون فقط تو مایهٔ تیپای بابام بود، قدوبالای معمولی داشت، صورتش قشنگ بود، موهاش خرمایی و چشماش رنگ چشمای بابام بود… اولش وقتی تو مسیر برام بوق زد، از اینکه اونقدر عین اون قشنگ بود شوکه شدم… بعد اون ماشین خارجی و پولاش که وعدهٔ یه زندگی راحتو بهم میداد… اون خیلی طرفدار داشت… نمیگم گولم زد، خودم خودمو گول زدم… لباس میشو دیدم و پنجههای گرگو نه.
_ دلت تنگ شده؟
نمیدانم در من چه میبیند که این را میپرسد، اما نگاهش را از من میدزدد.
_ حالا چرا نگاهم نمیکنی؟ خودتم میدونی چه سؤال مزخرفی پرسیدی؟ تو نمیدونی اون مدت من چی تجربه کردم، می دونی… اگه زمان با همین خاطرات برگرده عقب… من اونو ببینم و تو روی یه موتور که پیک غذا باشی و هردو به من پیشنهاد دوستی بدین، بدون هیچ شکی، ترک موتورت مینشینم و یه انگشت فاک تقدیمش میکنم.
نه فقط لبهایش که چشمانش هم میخندد، بهادر مرد خوبی است، حتی اگر برای من نباشد.
_ تصورشم جالبه، پیک غذا؟ برای همین میگی من تو سبک و سلیقهٔ تو نیستم؟ برای همین پیشنهادمو رد میکنی؟ پیکموتوری بودم… قبولم میکردی؟
این گفتگو را دوست ندارم. نگاه نکردنش را، مقایسه کردن و از گذشته پرسیدنها را دوست ندارم.
_ پرسیدی مسعود چی داشت، گفتم هیچی. اون از انسانیت هیچی نداشت، پولم مال باباش بود. اینکه تو سلیقهٔ من هستی یا نه، مربوط به قبلاً میشه بها. اینکه پیشنهادتو قبول نکردم، چون از اولم گفتم من تعهد نمیخوام، مسئولیت نمیخوام، وابستگی و دلبستگی نمیخوام… من حتی شبایی مثل امشب رو هم نمیخوام…
نمیگویم او را نمیخواهم، من بهادر را همینگونه آزادانه در انتهای روزمرگیهایم میخواهم. اینکه باشد، خوب است، اما نه بیشتر. فقط در حد رابطههای گذرا، در حد کمی دردودل کردن، وعدهای، ساعتی کنار هم بودن، در همینحد که از تنهایی گوشهٔ یک مخروبه با مالکیت کسی مثل مشقربان، بین دیوارهای نمور نپوسیدن، خوب است. اما دلم دیگر هیچ دوست داشتن و عشقی را نمیخواهد. مفلوک و دردمند علاقهٔ یک مرد بودن، فکرهای زنانه کردن که آیا نکند روزی، لحظهای دختری دیگر دل از او برباید، یا غم دیرآمدنش را خوردن و منتظر ماندن. دیگر دلم آن حقارتهایی که از پس عشق و علاقه میآید را نمیخواهد. منِ درون من مرده و هیچ مردهای به زندگی بازنمیگردد.
_ منو نمیخوای یا کلاً هیچ مردی رو نمیخوای گلی؟
داخل پارکینگ میپیچد. گلی گفتنش غم دارد، این را حس میکنم. بهادر یک مرد است، مردها موجودات سادهای هستند که فکر میکنند با عقلشان تصمیم میگیرند، اما اینگونه نیست. مردها با دلشان زندگی میکنند و امان از روزی که یک زن، افسار دل مردی را بهدست گیرد تا با منطق و عقل مردها بازی کند. روزی یک زن، افسار دل مردی را بهدست گرفت و من را زیر پای مردی لگدمال کرد که حال در گور خفته. دلی که بهادر بهدنبال آن است، سالهاست آنقدر له شده که دیگر اثر آن را روی زمین نمیتوانم پیدا کنم.
_ خوابم میآد و تو سؤالای سختی میپرسی… چرا فلسفی میکنی همهچیزو بهادر؟ ما از هم خوشمون میآد، شاید قبلاً نه، ولی الان منم به بودنت خو کردم… من دنبال رویابافی و این چیزا نیستم، دنبال شاهزاده و قصرم نیستم… یه رابطهٔ بدون مسئولیت، آرزوی هر مردیه… ازش استفاده کن.
……………….
دندانهایم را مسواک میزنم. لباس راحت برای خواب میپوشم، حتی برای خودم از یخچال، شیر و کیک و مخلفات جادویی که همیشه دارد و نمیدانم علتش چیست، جای شام میخورم. ولی او همانگونه ساکت بالا آمد و به اتاقش رفت و در را بست، همانگونه در سکوت من را تنها گذاشت. فقط یک شب بهخیر ساده، انتهای این روز برای ما بود. ناراحتم، نه برای تنها گذاشتنم، برای آن که نمیدانم چرا.
از نیلی هم خبری نیست. او هم کنار بهادر راحتتر است. شب که میشود، هجوم هیولای افکار خودتخریبگرانهام آغاز میشود. خیلی وقت بود که آنها در سکوت نمور اطرافم پرسه نمیزدند. گویا آنها همیشه با حسهای خوب در زندگی مشکل دارند. میآیند ویرانت کنند و بالذت روی ویرانهها پایکوبی کنند.
امشب، شب مسعود است. شب گذشتهٔ من… ایکاش روی حرفم میایستادم و مهمانی نمیرفتم. مسعود و اطرافیان او، هم گذشته و هم آیندهام را طلبکار هستند. شاید دعای مادرم است، شاید واقعاً عاقبتی از من بهخیر نمیشود.
پک عمیقی به سومین سیگار میزنم. شب و سکوت و یک شهر، فقط از این نمای برجمانند زیباست، سرم درد میکند و ندید میدانم چشمهایم قرمز شده از فرط خشکی و فشار برای نباریدن. بیخود بهادر را وارد بازی نحس زندگیام کردهام. بیخود سعی میکنم او را که ذرهذرهٔ وجودِ همیشه تحقیر شدهام، محبتها و مردانه خرجکردنهایش را همچون ملکولهای اکسیژن برای زندگی نیاز دارند و هربار او را بهنفس میکشند تا شاید مهگل را کمی بیشتر سر پا، ایستاده نگهدارند، وارد این ماجرای همیشهباخت کردهام. شاید اینبار اگر بروم، او حتی تا صبح نفهمد. شاید اینبار واقعاً بخواهد بروم، فقط دیگر رویش نمیشود بهزبان بگوید. شاید او هم روزی مانند مسعود من را یک زالو صدا کند. مثل آن روزهای آخری که مبارزهٔ من را برای زندگی، با وصف زندگی “کَنهوار” توصیف میکرد. من قسم خوردم دیگر هیچ رابطهای را با چنگودندان حفظ نکنم.
زبانم از طعم تلخ و گس سیگار بیحس شده، ته حلقم میسوزد؛ اما بازهم کوتاه نمیآیم. باید جایی باشد که بروم، جایی که باز هم بشوم مهگل قبل از بهادر. آدمها اینگونهاند، تا برایشان برقصی و سرگرمت شوند، تو را میخواهند. بهادر هم یکجور دیگر. او فکر میکند با خواندن چند جملهٔ عربی دیگر همه.چیز تمام است، حلالِ حلال. مهم دل است، مهم فکر پسِ آن است، فکرت که صاف نباشد، تو بگو هزار صیغه و محرمیت… حتی آنهم نمیتواند صافی ناخالصی نیات درونت شود.
_ خودتو خفه کردی با سیگار.
با زیرپوش و شلوارکردی به چهارچوب تکیه داده، شبیه مردان قدیمتر که هنوز به شلوار راحتی نمیگفتند پیژامه. حتی فکر اینکه او میان لباسهای مارکدار، یک زیرپوش آستیندار و شلوارکردی بپوشد هم خندهدار بهنظر میرسد.
_ نخوابیدی؟
نگاه از او میگیرم و آخرین کام را از سیگار.
_ حاضرم شرط ببندم داشتی فکر میکردی از اینجا بری، همین امشب.
از درون شیشهٔ حفاظ تراس نگاهش میکنم. نیازی برای پنهانکاری نیست.
_ آره… داشتم دنبال جاش میگشتم… حقیقتو قبول کن بها… زندگی تو رو از نرمال درآوردم… خودمم باز انداختم تو چاه اطرافیان مسعود شکاری… من برای فراموش کردنشون از خیلی چیزا گذشتم…
بلند میشوم تا به اتاقم بروم، با این لباسها، بهادر واقعاً بهادر است، مردانهتر و جالبتر.
_ یعنی منو رابطهمون رو راحت به گذشتهت واگذار میکنی؟ به اون آدما؟
کلامش تلخ است، اما نه به تلخی بغض خفته در وجود من.
_ نه، فقط تو رو بهخاطر ارزشی که داری، از کثافت گذشته و خودم میخوام دور نگه دارم… تو مرد خوبی هستی بهادر… ببین حتی اون حیوونم میفهمه که تو چهقدر خوبتر از منی.
نیلی بین پای او میچرخد. او هم وقتی بهادر هست، با من میانهٔ خوبی ندارد.
_ اینا بهانهست گلی، مگه نه؟ تو هنوزم اونو دوست داری…
انگشت وسط را به او نشان میدهم. این برای هرکسی است که فکر میکند من از آن حرامزادهٔ لعنتی هنوز مهری بهدل دارم.
میخواهم در اتاق را ببندم، اما نمیشود. دست مردانهاش مانع میشود.
_دیگه هیچ راهی برای نگهداشتنت به ذهنم نمیرسه گلی تو هر کاری میکنم، دنبال فراری. حتی جرأت نمیکنم کمی تنهایی فکر کنم… چون میدونم به اولین چیزی که فکر میکنی، رفتنه… این انصاف نیست من تاوان بقیهٔ آدما رو بدم… میفهمی؟
بغض تا بیخ گلویم بالا میآید، اما بازهم قورتش میدهم. دلم بهحال او هم میسوزد. واقعاً انصاف نیست.
_ کاش اون روز منو نمیدیدی یا اکبری هیچوقت گند نمیزد… من واقعاً نمیخوام اینجور باشه بها… فکر میکنی من بدم میآد مثل اون دخترا که دنبالتن و حسرت دوستی با تو رو دارن و تنها فکرم تلاش برای جلبِنظر یه خوشتیپ پولدار مثل افخم باشه؟
نزدیک میشود. میخواهم زیر گریه بزنم. دستهایش روی بازوهایم مینشیند، نرم، مهربان.
_ خب نیازی نیست مثل اونا فکروذکرت دزدیدن قاپ افخم باشه. تو هزار پله جلوتری، چون افخم بیچاره به هردری میزنه که یکم تو به فکرش باشی ضعیفه… ببین برات تیپ مرد زندگی با هفتسرعائله رو زدم. بخوای، یه موتورم دارم مال دورهٔ پیک موتوری بودنمه… برات پیکم میشم گلیخانم… اصلاً میخوام یهمدت با همین نقش بازی کنیم. تو فقط بگو…
میخندم. بهمعنای واقعی و چهکسی جز بهادر افخم میتواند دل مردهٔ مهگل را زنده کند، با شوخیهای از سر دردش؟!
_ یعنی تو دیوونهترین مردی هستی که شناختم بها… من دارم عر میزنم تو اونو…
خنده و حرفم میان بوسهاش گم میشود. هجوم دستانش بین موهایم، تنم، روی پوست و تمام حسهای پر از نور و شگفتی، همه یکجا سرازیر میشود. یادم میرود دردهای گذشته. یادم میرود هجوم وحشیانهٔ مردی در روزگاران دور بر تنم. فراموش میکنم نالههای زنی را از درد و تحقیر، میان دستان او، میان تنعریانیها. میان بوسهها و حجم محبتها و عاشقانههای مردی گم میشوم که مردانگی را در برابر زنانههایم خوب میشناسد با ناز، با نیاز، با تبوتاب، من را به دنیای خواستن و خواسته شدن میبرد، این مرد به من حق تقدم میدهد، برای هرچه نیاز است. میان تن و رقص نیازش، برای اولینبار حس میکنم، او را بیشتر میخواهم. حس میکنم لذتهای دیگر در برابر مال او شدن، همه پوچ است. شنیدن نامم میان لذتهای انسانی و مردانه در اوج از زبان او، برای اولینبار به من میفهماند، گلیبودن برای بهادر چه لذتبخش است.
صدای نفسهای عمیق و مردانهاش یک موسیقی دلنشین است و سنگینی بازوهایش به دورم، لذتبخش است. اینکه تماماً محافظ تن عریانت مردی مثل اوست، حس دوست داشته شدن، حس ارزشمند بودن، حس این که فقط یک بستر برای ارضاء نیازهای حیوانی یک مرد نیستی؛ اینکه تنت نه، بلکه این روحت است که او را به اوج میبرد. اینکه روحاش، اوج مردانگیاش است که تو را به قلهٔ لذت میبرد. اینها کم نیست، حداقل برای من که زمانی فقط یک بسترِ همبستری برای کسی بودم که حکم مرد رویاهای دخترانهام را داشت، ولی کابوس زندگی انسانیام شد.
_ گلی… چرا بیداری؟
خوابآلود زمزمه میکند، قطره اشکی از میان چشمانم فرار میکند. بهضرب بلند میشود و من را میچرخاند به.سمت خودش. چراغ کنار تخت را روشن میکند.
_ چی شده؟ تو اذیتی گلی؟ ببینمت.
فرصت نمیدهد کمی خودم را جمع کنم. ملحفه به دور خودش میپیچد و بلند میشود، چراغ را روشن میکند تا واضحتر ببیند. ترسیده است.
_ من خوبم… شاید زیادی خوبم.
نگاهش مشکوک میشود و باتردید کنارم میآید و روتختی را روی تنم میکشد.
_ راست میگی، خوبی؟ فقط تنت نه ها… خودتم خوبی؟ چرا پس… فکر کردم گریه کردی؟
فقط یک قطره اشک و او آشفته است، تابهحال کسی نگرانِ خودِ من نشده است.
_ نه، خوبم بها… همچین عمیق خوابیده بودی، فکر کردم نمیفهمی بیدارم.
سر روی بالش میگذارد، روبهروی صورت من. از نزدیک صورت او واقعاً بزرگتر است، این مرد که چندبرابر من است، قلبی هزاران بار بزرگتر از من دارد. بهادر لیاقت خیلی بیشترها را دارد.
دستش را روی صورتم میکشد. نباید اینهمه مهربان باشد. نباید تن و روان من را اینگونه بهخود محتاج کند.
_ من خوابم سبکه… اکثراً… وقتی میخوابی، حس میکنم.
بلند میشوم، به بهانهی دستشویی تا کمی دور باشم، کمی فکر کنم. من پیشبینی یک رابطهٔ بدون کاستی را نکرده بودم، یک بینهایت عالی. او مثل آهنرباست که من را جذب میکند و میدانم یک روز در اوج من را رها میکند، با سر فرودخواهمآمد و سرانجام همان نگاهی را به من میکند که به دیگر زنان زندگیاش داشت، من حداقل دو نمونه از آیندهٔ خودم را دیدهام.
_ صبر کن …
بلند میشود و لباسهایم را جمع میکند، اما درنهایت همان زیرپوش مردانه است که بر تنم مینشیند، آرام و بیحرف تنم میکند. هنوز پیچیده در ملحفه است، خودش را از من میپوشاند. از این رفتارهایش بیشتر غمگین میشوم، چرا که شتاب ضربه را بیشتر میکند. زیرپوشش را مرتب میکند در تنم، میخواهم بروم، اما بازهم میان بازوهایش اسیرم میکند.
_ اینقدر بد نباش. تمام لحظههای رابطهمون برای من اولینبار بود… همچینم که میگن، مردا بیاحساس نیستن گلیخانم… فقط آدمشو باید پیدا کنن… هی نشین فکرای بیخود کن.
دوست دارم میان آغوشش بخزم و بازهم او را تجربه کنم. دوست دارم او را ببوسم و بگویم بهترین است. بگویم، هی بهادر، من دوستت دارم.
اما بیصدا فاصله میگیرم، چیزی به سقوط نمانده… روزشمار را باید شروع کرد.
………….
***بهادر
او از من دوری میکند، مهگل از همان لحظه که تخت را ترک کرد، از من فاصله گرفته است، امروز جمعهٔ ماست، اولین جمعهای که ما رسماً وارد رابطه شدهایم. اولین روز بعد از اولین رابطه که باید اعتراف کنم آنچه در این سالها فکر میکردم انجام میدهم، هیچکدام برای من مانند دیشب کامل و پر از احساس نبود. اولین رابطهٔ خارج از تمام معیارهای مردانه و جنسگرایانهام. اما بعد از چیزی که مطمئنم او هم از آن لذت برد، این دوری کردن را درک نمیکنم.
_ کجا میری؟
لباس میپوشد. همان مانتو و شلوار سیاه همیشگی، نگاهم نمیکند. کلافهام کرده است، بیمیل صبحانهای که برایش درست کردم را فقط تست کرد، تمام مدت را در سکوت یا در اتاق بود یا هرجایی که من نباشم.
_ جایی میرم، تا شب میآم.
من حرف زدن میخواهم، برعکس عادت همیشه. حال این منم که بهدنبال یک کلمه از او هستم.
_ گلی، بهم بگو چت شده؟ از وقتی که رفتی تو اون دستشویی خراب شده، مثل یه غریبه شدی… کلافهم کردی.
نگاهش تیره و دورازدسترس است. از مهگل من خبری نیست. ما مردها موجودات پیچیدهای نیستیم و روابط پیچیدهای هم نداریم. این موقعیت برای من ناتوانکننده است.
_ من خوبم بها… امروز جمعهست، به کارای خودت برس، منم به کارای خودم… اون حسابکتابایی که آوردی رو چک کن، اون آریا رو ببین چی شده، برو بگرد با دوستات… نمیدونم، هرچیزی… فقط ریتم زندگیتو بههم نزن، اوکی؟
روبهرویش میایستم. بهمعنای واقعی کلمه، کلافه و سردرگم شدهام. من! بهادر افخم با یک تشکیلات وسیع، یک آدم که میتوانم باجرأت بگویم به هرچه اراده کردهام، رسیدهام؛ از پس یک زن یک متر و شصت و پنج سانتی برنمیآیم، مهگل من را آچمز کرده است.
_ اون لباسا رو از تنت دربیار مهگل، برو بشین تا باهم حرف بزنیم. عمراً بذارم از این در گورتو گم کنی بیرون، مگر مثل آدم رفتار کنی و مثل آدم بگی چه مرگته. بیا برو ببینمت.
_ به من دست نزن لعنتی. تو آدم نیستی… ازت متنفرم بهادر… ولم کن مرتیکهٔ وحشی…
بازویش را میگیرم و او تقلا میکند، مشت و لگد حوالهام میدهد برای رهایی. نمیخواهم خشن باشم. نمیخواهم اذیتش کنم، اما این رفتارها را درک نمیکنم و از احساس گناه رابطهای که داشتیم، مغزم سوت میکشد
که نکند او را مجبور کرده باشم. دقت میکنم آسیبی به او نزنم. روی مبل پرتش میکنم و روبهرویش میایستم. از پس او برنیایم باید به مرگ راضی شوم.
_ جیغ و داد نکن عین مرغ… میشینی اینجا و واو به واو میگی تو اون مغز کوچیک دخترونهت چی میگذره. برای منم ادای دخترقویا رو درنیار.
آرام میگیرد و بازویش را میمالد. امیدوارم کبود نشده باشد. با خشم به چشمانم زل میزند، دخترک لجباز برای من چنگودندان نشان میدهد.
_ برو گورتو گم کن بهادر… فکر کردی چی؟ زورتو نشون بدی، تموم شد؟ فکر کردی با من خوابیدی، خرت از پل گذشت. حالا هرکاری بخوای بکنیو من دهنمو ببندم؟
چند نفس عمیق میکشم تا سرش فریاد نزنم. میتوانم درک کنم که چه افکاری او را از من دور میکند. من او را دوست دارم. مهگل بدون اغراق بهترین اتفاق در زندگی شخصی من است؛ فقط نمیدانم چرا او این را متوجه نمیشود که برای من با دیگران فرق دارد.
کنارش مینشینم و او عقب میرود. شاید نشان ندهد که چهقدر شکننده و آسیبپذیر است، اما من از آن فک فشرده و نگاه رو به بالای او میفهمم سعی میکند بغضش نشکند.
_ گلی جانم… عزیزم، نکن اینجور. خرت از پل گذشت چیه آخه؟ من به تو گفتم بیا عقد کنیم، فقط ثبت نمیکنیم. شاهدو همهچیزم هست… خودت عصبانی شدی… عزیز دل بها، خب من چه کار بدی کردم؟ از دیشب که بیدار شدی، شمشیر از رو بستی. هرکار میکنم راه نمیدی به من خب.
دست میبرم تا نوازشش کنم، عقب میکشد، اما نگاهش نرمتر شده. حتماً احساس میکند بعد از رابطه او را رها میکنم، مقصر هم نیست. مسعود او را حتماً اذیت کرده. شاید او هیچ چیز نگوید، ولی من از میان خاکسترهای گذشتهٔ او، اسکلت سوختهٔ آرزوهای او را میبینم.
_ من نیاز ندارم تو منو عقد کنی. کسی که بخواد ول کنه بره، اینکارو باعقد و بیعقد میکنه… اینجوری حداقل میگم تعهدی نداشتی و رفتی… هرچند واقعاً مهمم نیست… ما قرار نبود تو کار هم دخالت کنیم بهادر… من اینهمه نزدیک بودنو نمیخوام.
او برخلاف تمام کسانی است که در زندگی من بودهاند. کلافه میشوم از اینکه نمیدانم باید چه کنم.
_ باشه… من کلید واحد پایینو دارم. بیا بریم یه نگاه کنیم، ولی… حق نداری نذاری بیام خونهت، هر ساعت و هرلحظه که بخوام.
نمیگویم آن واحد کوچکتر متعلق به من است، چیزی که این روزها فهمیدهام این است، پولهای من یکی از موانع بین ما است.
نگاهش نرم میشود، کمی آرامتر و گاردش باز میشود.
_ یعنی اونجا رو اجاره میکنی؟ خب خیلی گرونه… من… خب اون پولی که باید بدی من، نمیدونم چهقدره، ولی شاید بتونیم با اون یه خونه یکم پایینتر…
بین خندیدن و عصبانیت میمانم. اینکه آن پول سهم اوست، حق دارد. اما اینکه از آن برای دور شدن از من بخواهد استفاده کند، نهایت شرارت است.
_ گفتم واحد پایین پول تو رو هم نمیخواد. اون برای خودت… قرارداد با صاحب ملکشو به اسم خودم میزنم، نمیخواد عذابوجدان بگیری… جلوی چشمم باشی راحتترم گلیخانم… حالا بگو کجا میخوای بری روز جمعه.
بلند میشود. دیگر آن گارد و ناراحتی قبل را ندارد. از کنارم میخواهد برود که اسیرش میکنم و روی پایم مینشانم. دخترک عاصی آرام نمیگیرد.
_ ول کن بها… لوس نشو.
اما میخندد. خندههای او دلچسب است، کمیاب و دلنشین.
_ خب حالا یهبارم برای من لوس باش، چی میشه؟ یکم کمتر چموشبازی دربیاری، اونقدر لوست میکنم که خودت خسته بشی، قلدرخانم.
بازویش را میمالم. امروز از صبح انتظار لحظات آرامی را داشتم، لحظاتی که شاید بگذارد به او بیشتر محبت کنم.
_ خوبی گلی؟ یکم آرومتر باش، به من فرصت محبت بده… از نصفهشب تا حالا، حسرت یه بغل کردنتو به دلم گذاشتی.
نمیتوانم او را روی پاهایم نگه دارم، مهگل هرکاری میکند تا از زیر بار دوستداشتهشدن یا هر نوع محبتی فرار کند. این برای من غریب است.
_ تو به بقیه هم همینقدر توجه و محبت میکردی حضرت آقا؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم وقتشه مهگل یکم وا بده همش دوری میکنه ولی دلم میخواد براش گریه کنم دخترک بیچاره را 😭😭
واااااااااااااااااااای عالیه مرسی از ادمین و نویسنده
عاااااااااااااااااالیییییییییییییی
من تا فردا دق میکنم ِِ
ممنون ادمین جوووونی .ممنون نویسنده