از جا بلند شدم. شاید واقعاً باید از من حساب ببرد، اما آنچه که در نگاهش است میگوید،” بشین سرجات بهادر. اون از این چیزها وا نمیده”.
_ چه اخطاری اونوقت؟
با چشم اشارهای به پایینتنهی من میکند و این منم که کمی خجالت میکشم. .
_ فکر کنم فقط یه ضربه براش کافی بود. جناب اکبری مرد فهمیدهای بود، حداقل دربارهی من.
اکبری پیش چشمم میآید. حداقل دو برابر این دختر است و زورش ده برابر اوست، اما هیچوقت نشنیدم چیز کثیفی از این دختر بگوید، حتی یک اشاره؛ جز کلمهی حسابدار.
_ باشه، باور کردم اون غولتشن رو زدی… کار داشتم، به داخلیت زنگ میزنم.
در را خیلی آهسته میبندد، مهگل ساریخانی دختر اعصاب خردکنی است.
آنقدر نوشتهها دقیق و مرتب نوشته شده بود که کمتر از یک ساعت وقت برد تا توانستم از همهچیز سر دربیاورم. بعضی جاها توضیحات مکمل با سوالهایی گذاشته بود که بهنظر میرسید نیاز به بررسی شرکتهای طرف دارد. دستخط مهگل بهنظرم زیبا و خواناست و به آن شخصیت سرد و نچسب، اصلاً نمیآید.
گوشیام را برمیدارم و به فرامرز، وکیلم زنگ میزنم تا بیاید و مشورت کنیم. مبلغ اختلاس طی پنج سال گذشته، تقریبا بهاندازهی ارزش یکی از ملکهای من است و برای من که سالها برای هر ریال پولم تلاش کردم، تحمل اینکار سخت است، آنهم از طرف کسی که با هم دوست بودیم.
فرامرز قبل از پایان ساعت کاری میرسید. فکر کردم بهتر است آن دخترِ هم باشد، هر چند میدانم پشیمانم میکند ولی تصمیم گرفتم به شیوهی او پیش بروم. حداقل فکرم هرز نرود. بههرحال بهتر از او برای دستیار، سراغ ندارم، اکبری هم قبلاً دستیار حسابدار قبلی بود که فوت کرد. به منشی دفتر میگویم به مهگل بگوید بیاید؛ فامیلیاش سخت است. بیست دقیقه طول میکشد تا بیاید و نمیدانم بهخاطر چه. وقتی میآید، مقنعهاش کج شده و او اصلاً اهمیت نمیدهد. کیفش هم یک کولهپشتی مشکی است، او با رنگ مشکی زیادی عجین شده است.
_ خیلی طولش دادی!
خودم را مشغول لپتاپ میکنم. میآید و روی صندلی، کنار میز مینشیند. منتظرم تا فرامرز بیاید که موبایلم زنگ میخورد، ساعت ۴ و کسی نیست جز «فَران». خندهام میگیرد، این یکی هیچ غروری ندارد. جواب میدهم، حضور این دختر برایم مهم نیست.
_ بگو.
_ سلام بهادرجان. خواستم بهخاطر حرفهای دیشبم عذر بخوام عزیزم.
این دیگر نهایت خفت و خواری است. لعنت به تو! عصبانی میشوم و کنترل از دستم خارج میشود.
_ دخترهی نفهم، من دیشب بدترین رفتار رو باهات داشتم. بعد مثل یه فاحشه انداختمت بیرون، تو یه ذره غرور نداری زن؟ زنگ میزنی از من معذرت میخوای؟ حالم رو از هر چی زنه، بههم زدی .
صدای گریه و صدای جیغش میآید.
_ خدا لعنتت کنه بهادر، من دوست دارم مرتیکه. یه ساله هر سازی زدی، رقصیدم…
نمیگذارم حرفش تمام بشود. قرار نیست این دعوایی ختمبهخیرشده باشد. حالم را این یکی بههم میزند.
_ به من نگو دوستت دارم… هر هرزگی رو پشت دوسِت دارم به گند نکش. تو فقط پول و حالکردن با من رو میخوای، به من دیگه زنگ نزن پتیاره!
گوشی را روی کاغذهای درهم میز پرت میکنم. گند بزنند به هرچی زن است. نگاهم به مهگل میفتد و از چیزی که میبینم، شوکه میشوم؛ او خواب است!
روی صندلی چرمی کنار میز، پاهایش را جمع کرده و خوابیده است. نه اینکه خودش را بهخواب زده باشد، دهان نیمهبازش و صدای ریتم نفسهایش میگوید آن دختر واقعاً خوابیده است. سرش کج روی شانهی راستش افتاده و آنقدر ظریف و کوچک است که توی آن صندلی تکنفره، کاملاً جا شده است.
فقط نگاهش میکنم، بیشتر شبیه یک پسربچهی تخس میماند تا یک دختر ۲۵ ساله که ولش کنند، با زبان صد متریاش ده تا مرد مثل من را بایکوت میکند.
چطور در اوج عصبانیت و دادوبیداد من خوابید؟! چند ضربه به در میخورد و من آرام، بفرمایید میگویم و فرامرز با آن کتوشلوار خاکستری که به موهای جوگندمیاش کاملاً میآید و او را همان وکیل کارکشتهای که هست، نشان میدهد؛ داخل میآید.
دست میدهیم و او میآید بشیند که چشمش به آن حجم مچالهشدهی روی صندلی میخورد.
_ این کیه بهادر؟ چرا اینجور خوابیده؟
روبهروی فرامرز مینشینم و بعد از آن اعصابی که آن زنک از من خرد کرده، حالا احساس شعف میکنم و میخندم و میگویم:
_ حسابدار و دستیار جدیدمه، اینجوری نگاه نکن، یه ماده ببره برای خودش.
با تعجب نگاهی به من و نگاهی به او میکند، میدانم برایش عجیب است که بهادر، جز حرفهای درشت دربارهی زنها، چنین تعریفی از یک زن بکند.
_ دستیارت مگه نادر نبود؟ این از کجا اومد؟
کاغذها و زونکنهایی که ماده ببر، صبح آورده را جلویش میگذارم.
_ به اون رقم آخر نگاه کن، اختلاس اکبری تو ۵سال گذشته است و همین دختر درآورده. یه بوهایی برده بودم، دیروز حالش رو گرفتم. گفتم گورش رو گم کنه تا تکلیفش رو مشخص کنیم. اینها رو بررسی کردم، همش درسته. میگی چیکار کنیم؟
نگاهی موشکافانه به مهگل میاندازد، او ۵۰ سال دارد و سالهاست کارش وکالت پروندههایی مثل این است.
_ پاپوش که نیست؟
به اینهم فکر کردم اما دفترهای اکبری را قبلاًچک کردهام. دخترک راست میگفت. توی هر چند برگ، یک برگ از سوتیهای حسابداری بود. معلوم بود آنها را فرد دیگری گذاشته و بهنظرم باید قدردانش باشم.
_ نه، این…
حرفم نصفه میماند چون مهگل بیدار میشود. یک نگاه به من، یک نگاه به فرامرز میکند و بعد، دستوپاهایش را کش میدهد تا خستگیاش دربرود. تعجب فرامرز از این رفتار، از چشمهای گشادشدهاش معلوم است، این دختر پر از سورپرایز است برای مردها.
_ سلام، فکر کنم شما وکیل دفتر باشین؟ من مهگل ساریخانی هستم، حسابدار.
بلند میشود و جلوتر میآید. دست دراز میکند برای دستدادن. فرامرز بلند میشود و دستش را میگیرد و آن مادهببر، مردانه و محکم دست میدهد، نه با نوک دست و نوک انگشت. اما او برای من چنین کاری نکرد.
_ بله، درست حدس زدین، داشتیم با بها… آقای افخم، دربارهی گندکاری نادر حرف میزدیم.
فرامرز همیشه سعی دارد آدابدان رفتار کند و همین را دوست دارم.
مهگل سری تکان میدهد و مثل چند ساعت پیش، همانطور صورتش بدون هیجان خاصی است.
_ خب، من الان باید چهکار کنم؟ گزارشها آمادهاس. میتونین از یه شرکت درخواست حسابرس بدین تا بیاد و اون هم یه گزارش براتون بگیره، برای وقتی میخواین شکایت کنین.
بازهم نگاه او بین من و مهگل میچرخد، در باز میشود و آبدارچی با سینی چای، وارد اتاق میشود. اینبار هم ماگ نسکافه، ولی بویش از ظهر بهتر بهنظر میآید. یاد بوی او و نسکافه میفتم، اما سعی میکنم به چیز دیگری فکر کنم. مثلاً به رنگ سیاه موهایش که در کجو کولهگی مقنعه، مخصوصاً بعد از خواب بیرون زده ؟ لمسشان چه حسی دارد وقتی اینقدر نرم و براق است؟ باز هم نگاهش میخکوب چشمهای من میشود و سعی میکنم به آبوهوا فکر کنم.
_ خب، پیشنهاد خوبیه…
وسط حرف فرامرز میآید. خیلی محکم حرف میزند.
_ پیشنهاد بهتری دارم… این داستان آخرش، نهایت به زندانیشدن اون میرسه نه پولتون. اکبری آدم ترسوییه. هرچی هم داره، به اسم مادرش کرده. باهاش به توافق برسین، همهاش هم نده، نصفش رو بهتون میده. مذاکره بهتر از هر چیه. همین مدارکی که دادم بهتون رو بذارید جلوش؛ اون فکر میکنه من فقط چند مورد رو میدونم. اینارو بذارید و تهدیدش کنین که دیگه جایی نمیتونه کار کنه، چون با لابیهاتون نمیذارید.
از جایش بلند میشود و کولهپشتیاش را میاندازد و در برابر نگاه متعجب ما، هیچ عکسالعملی ندارد.
_ اون از اینکه نتونه کار کنه وحشت داره، میترسه وجههاش تو خانوادهی زنش خراب بشه. زنش بفهمه اون همهچی رو به نام مادرش زده، مهریه کلفتی داره. خب آقایون، فکر نکنم با من کاری داشته باشین. جناب افخم، اگر از راه من تونستین وصول طلب کنین، خوشحال میشم یک درصد از اون رو به من بدین.
امروز روز شگفتی بهادر افخم بوده است. من اینهمه سیر احساسی و فکری دربارهی یک آدم را توی یک روز، تجربه نکردهام. فرامرز میخندد. او بدون خداحافظی از در بیرونرفته است. صورتم را با دستهایم میمالم. نمیدانم چه بگویم و فرامرز فقط میخندد.
– این دختر معرکهاس بهادر، اون بهجرأت میتونم بگم یه شگفتی بین همجنساشه.
دو مرد بالای ۳۵ سال را در یک حرکت کیشومات کرد و منهم جز خنده کاری نمیتوانم بکنم.
_ اعصابخردکن بهتره. از وقتی دیدمش، چندبار درحد انفجار عصبانی شدم، نمیدانم نادر چهطور با او کنار آمده بود.
ما هردو از سابقهی خراب نادر با زنها خبر داریم و البته الآن دیگر عجیب نیست چرا طرف اینیکی نمیرفت.
_ خب، حداقل کارش حرف نداره. زنها حد وسط ندارن، یا تو کار بهتریناند یا روی کار.
خندهی محجوبانهای میکند. اکثر افرادی که من با آنها صمیمی هستم میدانند ممکن است چهقدر بد حرف بزنم، ولی خب، اینها حرفهای مردانه است.
_ تو کی میخوای یه جا بند بشی بهادر؟ از سن دختربازی و این حرفها گذشته پسر.
من وقتی ۲۰ ساله بودم با این مرد آشنا شدم، پس چیزی پنهان از او ندارم، دقیقا هیچچیز.
_ اگه بگم زنها ارزش پابندشدن ندارن خیلی کلیشهاس. پس میگم هنوز پام گیر نکرده… منو ول کن، بیا اینو ببینیم چه خاکی تو سرش کنیم.
باز میخندد و یک قلپ از چایش میخورد. نگاه میچرخانم، کاپ نسکافه توی سینی نیست و بویش، آنرا با خودش برد؟
_ بهنظرم دختره درست میگه. اول بذار راه اونو بریم، بکشش بیارش اینجا. بهنظرم اون بیشتر از راز و رمز نادر میدونه که اینقدر پر، حرف میزنه. شکایت یه روزه، کاری نداره ولی معلوم نیست کی پول بشه.
……………………
*مهگل*
مقنعه را روی مبل زواردررفتهی توی اتاق پرت میکنم. بازهم بوی نا میآید. دیشب باران آمد و بازهم سقف پوسیده، بوی گند نم و کپک میدهد.
از این بو متنفرم. عین بوی انباری پر از لوازم چرک و متعفن است. کتریبرقی را میزنم، شاید بوی نسکافه بتواند این بو را از مغزم پاک کند. تهوع دارم، امروز این ششمین لیوان نسکافهای است که میخورم، دفترچهی یادداشتم را از توی کیف درمیآورم وهمزمان، یکییکی جورابهایم را. دفترچه که روی کابیت آهنی و زنگزده میفتد، نوبت مانتوشلوار و تیشرت است که از تنم کنده بشود.
بوی دود میدهند. حالا با یک شورت و سوتین، من ماندهام و یک دفترچه. هوای خانه گرم نیست ولی منهم به گرما عادت ندارم، پوست تنم دانه میزند و حس خارش پیدا میکند. دفتر را ورق میزنم، چیزی به آخر ماه نمانده. اگر این افخم به حرفش عمل کند، شاید تا چند ماه دیگر،جای بهتری بتوانم اجاره کنم.
اکبری که به درک رفت. مردک بوگندو بهنظرم همیشه بوی «آب منی» میداد. لعنتی، از فکر به او هم حالم بد میشود و افخم بیشتر شبیه آلت تناسلی متحرک است. مگر غیرازاین هم میشود باشند؟ ترکیب پول و قدرت و قیافه، کدام زنی بدش میآید؟ ولی من بدم میآید، اما پول خوبی میدهد و پول، دغدغهی همیشگی من است. اگر آن قسمت آخر حرف من را جدی بگیرد، حداقل خیالم از خیلی چیزها راحت میشود. قلقل آب کتری روی مخم است و من حوصله ندارم برش دارم. درش شکسته و اتوماتیک نیست، سرم میخارد و موهایم بهنظرم کش میآید. از صبح توی مقنعه، همان حس کپکزدن را به من میدهد.
دوش میگیرم و طبق معمول، با آب نیمهسرد، آبگرمکن خانه خوب کار نمیکند. آنهم زوارش مثل صاحبش، آن پیرزن غرغرو دررفته است. ساعت از ۷ گذشته و من بازهم شام چیزی نمیخورم. هرروز همان چند لیوان نسکافه و غذای رستوران. کمربند حولهی تنپوش را میبندم. فعلاً این لباس کافی است. نه کسی میآید، نه من کار دیگری دارم. خواب بهترین کار برای من است، هرچند امروز توی دفتر چرت زدم و واقعاً هم چسبید. حتی یادم نیست کی خوابم برد. افخم داشت با کسی دعوا میکرد، پشت تلفن فکر کنم. موهایم خیس است و در این هوای نهچندان گرم خانه، سخت است خشک بشود. آنها بلند شدهاند و باید کوتاه بشوند. موهای کوتاه، فقط کوتاه… این نوار در سرم تکرار میشود، موی کوتاه، آنقدر که نمیتوانم تحمل کنم. قیچی را برمیدارم و شروع میکنم. هرجا دستم میآید میزنم. چه فرقی دارد چهقدر؟ همینکه حس کنم اندازه شده، بس است. یاد آینه میفتم. کاش بود، اما نیست. من آینه در خانهام ندارم. هر چیزی که بشود خودت را داخلش ببینی، از آنها بیزارم. آینهها، درِ بین من و جهنم هستند.
وقتی پتوی سربازی کهنه را روی خودم میکشم، کاناپهی کهنه اما راحت اتاق را طبق عادت بو میکنم و خیالم از نبودن هیچ بوی خاصی راحت میشود. بوها هم نفرتانگیز و غیرقابل تحمل هستند، مثل بوی آدمها و باز فکر آدمها و کسی دکمههای خاموشی مغزم را فشار میدهد. همهچیز توی سرم ساکت میشود و من خوابم و هیچ اثری از هیچکسی نیست.
چشمهایم که باز میشوند، مطمئنم دم صبح شده و وقت بیدار شدن است. صدای اذان از مسجد محل میآید و من گوشهایم را میگیرم. من سکوت را دوست دارم. آدمها از جانب خدا زیاد حرف میزنند و بعد، آنی را که خودشان میخواهند انجام میدهند. روی کاناپه مینشینم و نگاه میگردانم. اتاق مثل همیشه خالی است. اینجا چند متر است؟ ۲۵؟ برای من بزرگ است. تنها چیزیکه نشان میدهد من هستم، پرده است و یک بخاری گازی کوچک و یک لپتاپ قدیمی که همیشه خاموش است. اینجا تلفن ندارد. شاید هم دارد، نپرسیدهام. حتی یادم نیست چند وقت است اینجا هستم. من فقط یک سایهام و سایهها کاری به چیزی ندارند. آنها فقط کنار آدمها هستند که بگویند چه زمانی از روز است. سایهها صدا ندارند، احساس ندارند، فکر ندارند، سایهها به آدمها چسبیدهاند، آنهم فقط در روز. تاریکیها با سایهها یکی هستند. منهم تاریکم. یک سایه که با شب ادغام شده است. سایهها نمیترسند، نمیخندند، آنها چیزی برای ازدستدادن ندارند. آنها همیشه آنجا هستند، همپا و همراه.
بلند میشوم. نشانهی دیگری از آدم بودنم آویزان است، مانتوهای مشکی و شلوارها و مقنعهها. هرروز هفته، یکییکی را برمیدارم و بو میکنم. بوی شوینده میدهد و این خوب است. هوا روشن میشود و من لباسپوشیده، مثل یک سایه از اتاق بیرون میزنم، ۶۰ پله تا خروجی خانهی قدیمی و نمور مشقربان. اگر بشود گفت خانه. سهطبقه و قدیمی، خیلی داغان و برای سایهای مثل من، همان اتاقک روی پشتبام کافی است. به دم در که میرسم، صدای غرغر پیرزن میآید. هدفون روی گوشم میگذارم اما هیچ اثری از آهنگ نیست، فقط صداها را خفه میکند و آدمها را. سیمش را توی جیبم میگذارم و بهسمت انتهای کوچهی باریک و قدیمی اما کوتاه میروم و بعد کوچهی اصلی. از سایهبودن در میآیم و یک روز دیگر. سر راه تا ایستگاه اتوبوس، از پیرمرد خوراکیفروش که کنار دیوارهی کوتاه پارک بساط پهن کرده، مثل هر روز چندتا بیسکوئیت و کیک و آبمیوه میخرم و او میخندد و تشکر میکند و باز هم من فقط نگاهش میکنم. جوابی ندارم بدهم. کمی جلوتر چیزی توجهم را جلب میکند. یک بچهگربهی سیاه؟ چشم میگردانم، هیچ گربهای اینجا نیست. او رها شده، چشمهایش هنوز بسته است. برش میدارم، او مرده؟ تکانی میخورد. نه، زنده است. بین دستهایم میگیرمش، سیاه و مردنی است. کمی گرم میشود. از کف دستم کوچیکتر است. کولهپشتی را روی هرهی دیوار پارک میگذارم. پیرمرد نگاه میکند. یعنی او را دیده از قبل. بلند میشود و در دستش چیزی هست که نمیدانم چیست. توی کولهپشتی چیزی جز چندتا کاغذ و خودکار ندارم.
_ زنده است دخترم؟
پس دیده، توجه نکرده. از او فاصله گرفتم.
_ فکر کردم مرده، تکون نمیخوره. بیا این جعبهبیسکوئیت رو بگیر و بذارش لای دستکش من.
من هم مثل آدمها عجولانه قضاوت کردم. دستکش کهنه اما گرمی است، پس خودش چکار میکند؟ هوا سرد است، حرفی نمیزنم و میگیرم. صدای ضعیفی از گربه میآید، دستکش اندازهی اوست، دستهایش چروکاند هر روز اینجا میبینمش. خوراکیهایی که خریدم را توی کوله میگذارم، دستکش و آن حیوان را هم توی جیبم. کوچک است اما خوب و گرم. من که گرما و سرما برایم فرقی ندارد اما او گرم میشود.
توی اتوبوس مواظبم کسی به او نخورد. هر چند آدمها خیلی به من نمیچسبند، انگار واقعا یک سایه شدهام یا دیواری اطرافم است و این خوب است، اینکه دورم کسی نپلکد.
بدون حرفی یکراست به اتاق حسابداری میروم و اولین کارم، کشیدن پردههاست. آخرین چیزی که میخواهم اتاق پر از نور تاریک میشود و این بهتر است. دستکش را روی میز میگذارم. شاید مرده باشد. مقنعه را درمیآورم. بعد از سالها حس میکنم چیزی اهمیت پیدا کرده است. او اینقدر کوچک است که انگار از شکم مادرش تازه بیرون آمده، چشمهایش بسته است. کمی حرکت میکند و صدای جیرجیر میدهد. دستم را به پوزهاش میزنم و صدایش بیشتر میشود.
_ اینو از کجا پیدا کردی؟ دنبال سینه میگرده.
چند لحظهای طول میکشد تا مغزم بهکار بیفتد و این مرد که بیاجازه وارد حریم من شده را بشناسم. امروز یک جین مشکی و یک بلوز مردانهی سورمهای دارد. دیروز چی پوشیده بود؟ مهم نیست. اینجا چکار میکند؟
_ بدون اجازه اومدین تو اتاق من.
اهمیتی به حرف من نمیدهد و آن موجود سیاهرنگ را برمیدارد. در دست او، خیلی خیلی کوچک است. به او صدمه نزند؟
_ بدینش من، اذیتش میکنین.
کف دستش میگذارد، دوست ندارم او لمسش کند.
_ بدینش من.
نگاهی سرسری به من میکند. خوب است که نگاهش را درست کرده، نگاهش مثل یک آلت مردانهی متحرک نیست.
_ اون گرسنهشه. نمیبینی دنبال سینه میگرده؟
من تا حالا گربه نداشتم. خب… من هیچی برای خودم نداشتم.
_ خب، سینه از کجا بیارم براش؟
میخندد و من نمیدانم چرا باید بخندد، بهخاطر گفتن سینه؟ آلت متحرک!
_ بدین دست خودم. خوشم نمیاد شما بهش دست بزنین، اون مال منه.
مستقیم نگاهش میکنم تا بفهمد جدی هستم. کمی نزدیک میآید و من عقب میروم. از بوی آدمها بدم میآید، مخصوصاً عطری که او زده.
_ نترس، نمیخورمت. بیا بگیرش، بگم براش شیر گرم بیارن با سرنگ.
میخواهد با سرنگ چکار کند ؟ شیر را تزریق کند؟
_ میخوای چیکار کنی باهاش؟
بیحوصله میشوم. از اینکه او اینجاست و کل اتاق بوی او را میدهد کلافه شدم. درست است که من کارمندش هستم، اما اینجا محیط کار من است.
_ خودم بهش میرسم. برید بیرون.
گربه را میگیرم و توی جعبهی بیسکوئیت و دستکش میگذارم، ولی او هنوز ایستاده و حقبهجانب نگاه میکند. من از مردهای حقبهجانب خوشم نمیآید.
_ اینجا دفتر کار منه و تو هر اتاقی بخوام میرم، خانم کوچولو…
خانوم کوچولو؟ او واقعاً فکر میکند من یکی مثل دخترهایی هستم که دوروبرش هستند؟ از آدمهایی مثل او هم بدم میآید. روبهرویش میایستم، سر من نهایتاً تا سر سینهی او میرسد و بله، من نسبت به او کوچکم، اما نه با آن لحنی که این مرد میگوید.
_ اینجا اتاق حسابداریه و من حسابدارم، دفتر مدیریت اونطرفه. شما حقوق میدین و من در ازای حقوقتون کار میکنم. نه شما صدقه میدین، نه من مجانی کار میکنم. پس لطفآً با من رسمی صحبت کنین.
کمی جلوتر میآید و من حالا باید سرم را خیلی بالا بگیرم و ترجیح میدهم عقبتر بروم.
_ لطفا نیایید جلوتر جناب افخم. برای من این فاصله خیلی کمه. منو اذیت میکنه.
نیشخند میزند، بیشتر شبیه یک پسر لجباز است تا یک مرد، شاید… اصلاً ایدهای دربارهی سنش ندارم.
_ تو که شجاع بودی! یا فقط تو حرف شجاعی خانم مهگل؟
عقبرفتن و حفظ فاصلهی من را به حساب ترس میگذارد و چه احمقانه! او تفکر فانتزی سطحپایینی دربارهی زنها دارد.
– جناب افخم، من فقط از فاصلهی کم با آدما ناراحت میشم. من از بوی آدما متنفرم و اونقدر فاصله که حس نکنم اون بو رو، برام کافیه. پس رفتار منو به ترس نگیرین. کاری دارید بگید و بذارین منم به کارم برسم.
لحظهای نگاهم میکند، فکر کنم گیج و متعجب شده. دیروز هم این نگاه را زیاد داشت. نمیتوانم خیلی خوب بخوانم. دلم خانهی نمور خودم را میخواهد. جایی که هیچکسی نباشد. کاش قرار نبود هیچ کاری بکنم، کاش الان توی اتوبوس برگشت بودم، با آن گربهی سیاه که اگر زنده بماند، میتواند مال من باشد. نگاهم را از این مرد میگیرم. آن سیاه کوچولو واقعاً باید گرسنه باشد و این مرد بیرون نمیرود تا بتوانم تمرکز کنم.
_ نه تلفن داری، نه شمارهی خونه و منو با یه ایمیل دست انداختی؟ اون مرتیکه، چطور وقتی کار داشت پیدات میکرد؟
منظورش اکبری بود. راست میگوید، مردکی که بوی گند میداد. فکر کنم غسل نکرده میآمد.
_ پیش نیومده بود با من غیر از اینجا کاری داشته باشه، من همین ساعت کاری در دسترس هستم.
بهنظرم، لحنم دوستانهتر باید باشد؛ شاید برود و دست از سر من و سیاه بردارد. اگر همین الان سیاه را بردارم و با کولهپشتیام بزنم بیرون، چکار میتواند بکند؟ اخراج؟ به آن فکر میکنم، به رفتن.
بهادر
بهنظر گیج میرسد. نمیدانم دارد به چه فکر میکند؟ واقعاً حضور من اینقدر آزاردهنده است؟
نگاهش بین گربه و کوله و من، میگردد. من فقط آمده بودم به او کمی تشر بزنم، بهخاطر دردسترس نبودن. کدام دستیار شخصی، اینطور دورازدسترس میماند؟
توی جیبم دست میکنم و چیزی را که دیشب خریدم، درمیآورم. یک گوشی و یک خط. دیشب میخواستم به اکبری بگویم بیاید آپارتمانم، با فرامرز و این بداخلاق، تا مذاکره کنیم؛ ولی هیچ راهی برای دسترسی نبود. حتی آدرس داخل پروندهی پرسنلی او که به آن سر زدم، یک خوابگاه بود که گفتند دیگر آنجا نیست. او در خوابگاه بوده و این من را متعجب کرد. او تنهاست.
_ این گوشی سادهاس. همونطور که خواستی، و یه خط صفر. شمارهی من داخلش سیو شده، اگه قراره دستیار من باشی، باید در دسترسم باشی دختر جون. دیشب تا در خوابگاهی که آدرسش تو پرونده بود هم اومدم. تو عین یه توهم زندگی میکنی؟
گوشی را میگیرد، کمی اینور و آنورش را نگاه میکند. یک گوشی تاچ معمولی. میگذاردش روی میز و بچهگربه را برمیدارد. امروز کار زیادی دارم، ولی فکر کنم باید یک زنگ به امید، دوست دامپزشکم بزنم. من قبلاً تولهسگ داشتم، اما گربه، نه.
_ بدش من دختر. برو شیر بخر و از داروخونهی پایین، یه سرنگ و یه دستکش پلاستیکی. فعلاً سیرش کنیم تا یه فکری کنیم.
نگاهش مستقیم به صورت من است و من از دیروز به خودم قول دادم، فکرهای خراب از کلهام دربارهی این دختر، نگذرد.
بدونحرف، مقنعهاش را از روی میز برداشت و از اتاق رفت. چیزی که اصلاً دقت نکرده بودم. اون چیزی سرش نبود، و موهایش؟ چیزی یادم نمیآید. نمیدانم چرا اینقدر اتاق را تاریک میکند…
اتاق من گرمتر است و تازه میفهمم آن اتاق سرد بود. دکمهی سرایدار را میزنم و او خیلی سریع، میآید داخل.
– رحمت، اتاق حسابداری چرا سرد بود؟ پکیجش خرابه؟
رحمت، مورداطمینانترین آدم در کار من است. قدیمی، و از اول توی این کار، کنار من بوده است.
_ بهادرخان، خود مهگلخانم اتاق رو سرد دوست داره.
دستمالی که توی دستش است را، ایندستوآندست میکند. فکر کنم بشود از او دربارهی این دستیار شخصی عجیبوغریب و جدید من، اطلاعات گرفت.
_ در رو ببند، بیا اینجا. ازت سوال دارم.
بهنظر معذب میآید. در را میبندد و جلو میآید. گربه را پشتم مخفی میکنم. نمیخواهم ببیند.
_ چی دربارهی این دختر میدونی؟
خوب میداند منظورم کدام دختر است. مگر چندتا دختر اینجاست؟ حتی منشی هم پسر است که هم منشی، هم کمک بقیه است.
_ راستش بهادرخان، من چیز زیادی از مهگلخانم نمیدونم؛ یعنی هیچکسی بیشتر از من نمیدونه، حتی اکبری. اون خیلیخیلی ساکته، منم چیز بدی ازش ندیدم.
همین؟ این را خودم میدانستم و سروزبان مثل زهرش… و اینکه او توی خوابگاه زندگی میکرده، یعنی خانواده ندارد؟
_ دیگه چی؟ خانواده، شوهر، دوستپسر؟ دوستی، چیزی؟ رابطهاش با اکبری چطور بود؟
میخندد و من میدانم سؤال مسخرهای است، با این رفتارهایی که از او دیدم.
_ نه بهادرخان، همهی اینها که گفتین، من نمیدونم. من فقط میدونم رأس چه ساعتی نسکافه میخوان و چه مارکی. آقای اکبری هم بعیده بیشتر بدونه، چون اصلاً مهگلخانم مدلش فرق داره. حتماً دیدین.
در اتاق چند ضربه خورد. اجازه که دادم، در باز شد و مهگل با یک پلاستیک توی دستش آمد داخل. او یادش است دیروز، سر درنزدن به او غر زدم؟ او سرکش نیست.
پلاستیک را بهسمت من میگیرد و چشمهایش بهدنبال گربه است. خیلی راحت روی کتف رحمت میزند. من میدانم این مرد، با زنها، محرمونامحرم دارد، ولی ناراحت نمیشود.
_ گربهام رو بده، اون مال منه. این شیر و وسایل.
پلاستیک را میگیرم و گربه را جلوی چشم متعجب رحمت میدهم دستش. چرا فکر میکنم از دیدن گربه خوشحال میشود؟ نمیخندد، ذوق نمیکند، فقط یک نور به نگاهش اضافه میشود.
_ رحمت، این شیر رو ببر، اندازهی تهاستکان ازش گرم کن. یهکم قند بریز توش، بیار.
رحمت شیر را میگیرد و من امروز، برخلاف تمام برنامههایی که دارم، مشغول پروژهی نگهداری از یک گربهی مردنی شدم؛ ولی ناراحت نیستم.
صدای گربه درنمیآید و عجیب است. بالای سرشان میروم. مهگل گربه را روی میز گذاشته و فقط نگاهش میکند.
_ مرده. نفس نمیکشه.
هیچ واکنش خاصی ندارد. گربه را برمیدارم، شل شده است. او درست میگوید، مرده. منتظر گریه یا چنین واکنشی هستم یا چیزی شبیه غم و ناراحتی. اصولاً در این مواقع، زنها جیغ و فغان دارند یا کلی آه و ناله و لوسبازی، ولی او هیچ. در اتاق باز میشود و رحمت با یک استکان شیر، تو میآید. مهگل بلند شد و رفت، استکان را گرفت و سر کشید.
_ دستت درد نکنه عمو، اون مرده. شیر نمیخواد. به من یه نسکافه میدی؟ میرم تو اتاقم.
من شوکزده فقط نگاه میکنم. گربهی مرده هنوز روی میز است.
تا ظهر، روز مثل یک چیز گند میگذرد و اتفاق صبح، دائم مثل موریانه دارد مغزم را میخورد. از مهگل خبری نیست. مثلاً دستیار من است. باید قرار و کارهای بانکی و مشکلات مالی شعب را بررسی کند و با من هماهنگ باشد. میگذارم پای ناراحتی برای امروز صبح.
پیام میفرستم به گوشیاش. همانی که خریدم و بعید میدانم حتی نگاهش کند. دخترهایی که من میشناسم، گوشی و اینترنت، جزء جداییناپذیرشان است. گوشیام زنگ میخورد. شمارهی مهراد میفتد. او شریک سابقم است و دوست الان.
_ یاد من افتادی… کجا گموگور بودی؟
میخندد و صدای حرفزدن یک زن با صدای بلند میآید، حتماً دوستدخترش است.
_ من کجا گموگورم؟ داداش… صدبار که اغراقه، ولی ۵۰ بار زنگ زدم. یا مشغول سرکشی بودی یا جلسه با کوفت و درد. هی گفتی زنگ میزنم… اینا کسشعره، ولش کن. پایهای امشب یه دورهمی بریم؟
دورهمی؟ من خیلی وقت است دنبال پارتی و مهمانی نیستم. بهقول فرامرز، “دیگر به سنم نمیخورد”. ولی دورهمیهای مهراد خوب است. آدمهای چیپ و سطح پایین نیستند.
– اگه بچهمچه میریزی، نه. یه چیز معقول باشه، چرا که نه.
صدای حرفزدن زن در پسزمینهی حرف مهراد قطع میشود و اعصاب من راحت. او ریز میخندد.
– نه داداش، بچهمچه چیه؟ از ما گذشته. تو که کلهات فقط تو کاره، واسهی وارث نداشتهات جمع میکنی، حداقل یه دوتا تخم بکار، بلکه پولات بیسروصاحب نباشه، حاجی جبار.
صدای در میآید. وقت ناهار، بوی انواع فست فود توی طبقه پیچیده و شعبهها این ساعت شلوغ هستند. از توی تلویزیون چک میکنم. در باز میشود و خلاف تصورم، مهگل تو میآید. یادم افتاد به او پیامک زدم که مثلاً دستیار من است.
_ برام آدرس و ساعتش رو اس کن، فقط بگو کیا هستن. جنده نریزی تو مهمونی سر جدت، مهراد. اون سری یه مشت خیابونی تو مهمونی صدرا بود.
فقط میخندد و من تازه یادم میافتد مهگل توی اتاق است و من چی گفتم. هرچند، هیچ نشانهای از شنیدن بروز نمیدهد.
_ نه، ادم حسابی هست، بعضیها سن دارن بابا. خدا رو چه دیدی؟ شاید یه شعبه دیگه زدی. راستی پارتنرت رو هم بیار.
پارتنر؟ نگاهم به مهگل افتاد. مقنعهی کجوکوله، او آینه نگاه نمیکند؟ مطمئنم الآن سرش کرده است.
_ امشب تنهام، کسی رو ندارم.
سوتی میزند.
_ پس داف امشب تویی بهادر! برات کیس دارم توپ، هلو، شاسیبلند. از اونا که…
حرفش را قطع میکنم.
_ اس بزن، کار دارم مهراد.
هیچ اثری از ناراحتی نمیبینم. درواقع انگار او هیچ هیجانی را تجربه نمیکند.
_ چرا نمیشینی؟ قبلا تعارف نمیخواستی.
_ الانم نیاز به تعارف نیست، اومدم بگم من کارهای عقبافتادهی اکبری رو تموم کردم. فعلاً کاری ندارم. برنامهتون رو بیاین بعد از ناهار چک کنیم… و دیگه اینکه من زنگ زدم به استادم تا دوتا دستیار، از دانشجوهای خوبش بفرسته. بهنظرم یکی کافی نبود، اما بخواین، یکی برمیداریم.
تلویزیون را خاموش میکنم. روی میز پر از کاغذ و وسیله شده است.
_ هرجور فکر میکنی کارها بهتر میشه؛ حقوق یکی دیگه، چیزی کم نمیکنه… بشین… گوشیت کو؟
هنوز نمینشیند. گفته بود بعد از ناهار؟
_ من گرسنمه و میخوام غذا بخورم .
بهذهنم میآید او واقعاً باید روزی چند وعده غذا بخورد! چون دارد میشکند.
_ میگم ناهار رو بیارن اینجا. من کار دارم، زود میرم.
اکبری اکثر اوقات با من برای سرکشی به شعبهها میآمد و خیلی وقتها، باهم حسابها را چک میکردیم و هنوز متعجبم، چطور توانست از من بدزدد؟ مینشیند و کفشهای کاملا تخت و بدون پاشنهاش را درمیآورد و پاهایش را روی صندلی، جمع میکند.
_ میشه اول بگین غذا بیارن؟ من واقعا گرسنمه و مغزم کار نمیکنه.
زنگ میزنم به رحمت و میگویم غذای او را هم به اتاق من بیاورند. او توی صندلی خودش را جمع کرده و مثل دیروز، هر آن ممکن است بخوابد. فکر میکنم حس بغلکردنش یعنی چطوری است؟ او توی بغل من گم میشود.
افکارم باز هرز میرود و نمیدانم چرا! من آدم ندیدهای نیستم، اهل پریدن با چند نفر همزمان هم نیستم. هر چند فکر ک*ر*د*ن این دختر هم نیستم.
میروم سمت آکواریوم. روی دیوار روبهروی من، یک آکواریوم آبشور کار شده است، با ماهیهای گرانقیمت و زیبا و او تنها کسی است که هیچ عکسالعملی برایشان نداشته.
_ آکواریوم دوست نداری؟
نگاهش میکنم. مستقیم زل میزند به من، نه آکواریوم.
_ نه، چیز ترسناکیه.
دلقکماهیها و سفرهماهیهای زینتی، اسبهای دریایی… آنها و دیدنشان، من را همیشه مشتاق ماندن در این اتاق میکنند و او میگوید ترسناک است!
_ چهطور به اینها میگی ترسناک؟ هر کی ببینه میگه آرامشبخش، تو دختر عجیبی هستی مهگل.
از گوشهی چشم نگاهش میکنم. زیادی بیحرکت و بیتفاوت نگاه میکند، انگار یک ماشین است، یک ربات.
_ دیگران رو نمیدونم، ولی من از صدای آکواریوم متنفرم. از بوی اون بیشتر و نگاهکردن به اون ماهیها که انگار از یه دنیای دیگهان، بدتر. عجیببودن من فقط تفاوتم با اون دیگرانیه که شما دیدین.
انگار صبح و برق نگاه او برای بچهگربه، فقط توهم بوده. الآن میدانم او به حیوانات اهمیت میدهد، بیاحساس نیست.
_ من مثل تو رو هیچوقت ندیدم.
این را خیلی آرام میگویم و شک دارم شنیده باشد. در میزنند و رحمت با سینی ساندویچ وغذای من که معمولا خانگی است و مخلفات، داخل میآید.
– بفرمایین بهادرخان، درضمن یه خانمی الان اومدن سراغ شما رو گرفتن. علیاکبر گفت وقت ناهارتونه.
تعجب کردم. یک خانم در محل کارم؟ میروم سمت میز و تلویزیون را روشن میکنم. جز اتاقکارها، بقیهی جاها دوربین دارد. از کسی که میبینم، نه تنها تعجب میکنم، بلکه عصبانی میشوم. او چهطور به خودش اجازه داده بیاید اینجا؟ دخترک عوضی!
– چکار کنیم آقا؟ ردش کنیم بره؟
او چیزی بیشتر از ردکردن میخواهد.
_ بگو بیاد تو.
لعنت به تو فران. فکر کردم بعد از آن شب میفهمد همهچیز را باید تمام کند. دریغ از کمی غرور. من با زنها فقط در حد تختخواب و گاهی مهمانی قاطی میشوم، نه بیشتر و این هرزه فکر کرده میتواند به محل کارم بیاید و قسر در برود؟
در باز میشود و او مثل همیشه، لوند و پر از رنگهای مختلف در صورت و موها و لباسش است. در اینکه جذاب است، شکی نیست، اما نه بیشتر از وقت سکس.
_ بهادر… عزیزم، خوبی؟
آنقدر عصبانیام که واقعاً میتوانم خفهاش کنم. روبهرویش میایستم. او قد بلندی دارد و متناسب من است. شاید وقت دیگری بود، دلم نمیخواست گردنش را بشکنم. تخت سینهاش میزنم. لبخند از روی لبش پاک میشود و بهجایش، چشمهایش خیس میشوند. لعنتی! نمیگذارم خرم کند.
_ تو گه میخوری، یهکاره پا میشی میای محل کار من! کِی به تو این اجازه رو دادم بلند شی بیای اینجا؟
کیفدستیاش را زمین میاندازد و قبل از اینکه فرصت کنم پسش بزنم، دستهایش دور کمرم میپیچد. من کِی با این، اینقدر عاشقانه بودم که این رفتار را دارد؟
صدای تکسرفه میآید و من گیج و شوکه به پشتسرم نگاه میکنم و دستهای فران از دور من باز میشود و قدمی عقب میرود. کلاً وجود مهگل را فراموش کردم، او مقنعه به سر ندارد و صورتش خیلی عجیب بهنظر میآید و نمیدانم چرا!
_ این کیه بهادر؟ این دختره با این ریخت و قیافه کیه؟ لعنتی، ما هنوز تموم نکردیم، تو با اینی؟ اونهم با این سرو ریختش؟
مهگل بیتفاوت مقنعه را سرش میکند و بازهم کجوکوله. او واقعاً چالشبرانگیز است.
_ من غذام رو خوردم. هر وقت کارِتون تموم شد، بگین بیام.
خیلی سبک از کنار من رد میشود و بوی شوینده، اینبار از بین بوهای مختلف برایم قویتر است، بوی مهگل. قبل از بیرونرفتن برمیگردد.
_ خیلی لفت ندین. من باید به کارهام برسم.
ناخودآگاه خندهام میگیرد. حتی به فران نگاه هم نمیکند. حال از آن عصبانیت، چیزی نمیماند.
_ برو فران! حالا که حالم خوشه، برو. نذار بیاحترامی کنم بهت.
پشت به او میکنم و بهسوی میز پذیرایی میروم، غذایم آنجاست و ساندویچی که کاملا تمام شده. او واقعاً گرسنه بوده.
_ بعد یه سال که اینهمه سرویس بهت دادم و بیادبی و همهچیزت رو تحمل کردم، برای چندتا حرف که اونم خودت باعثش بودی، همهچی رو بیخیال میشی؟ اینقدر بیاهمیت بودم بهادر؟
ظرف غذا را جلو میکشم. قورمهسبزی، چیزی که واقعاً دوست دارم. او فقط آب خورده و یک ساندویچ کامل. موهایش… آنها بود که عجیب بود نه صورتش. یک چیزی بود کوتاه و…
_ لعنت بهت، با توام بهادر.
نگاهش میکنم، گیجوگنگ. او چرا هنوز هست؟
_ دخترجون، من حتی یادم نبود رنگ چشمات چیه، حتی نمیدونم اسم کاملت چیه، یه سال با هم خوش گذروندیم. پول بهت دادم و ساپورت کردمت؛ در ازاش، با هم بودیم. الانم برو، اونقدر میریزم به حسابت که تا پیداکردن یه دوستپسر دیگه، داشته باشی. فقط برو، منو عصبانی نکن فران. دیگه چی میخوای؟
جلو میآید و سمتم خم میشود، اما فاصلهی احتیاطی را حفظ میکند و چه بهتر.
_ اسم من فرانکه و بهت میگم تو مزخرفترین آدمی هستی که دیدم، یه کثافت.
نگاهش میکنم؛ مستقیم. مثل همانی که از مهگل، از دیروز یاد گرفتم؛ نیم وجبی.
_ میدونی اگه الان بخوام میزان کثافتبودن رو به تو نشون بدم، رو همین میز خمت میکنم و همچین میکنمت که یاد بگیری با مردی که اینهمه مدت باهاش خوابیدی و خرجت کرده و اخلاق گندش رو میشناسی، همچین حرفایی نزنی. اونوقت میفهمی کثافت چیه.
میدانم چهقدر با او کثیف حرف زدم و خودم شرمنده میشوم. اما چرا تمام نمیکند؟
قاشق را پر میکنم و توی دهانم میچپانم تا بیشتر از این کثافت نباشم و او رفته. آشغال… ظرف غذا را پرت میکنم. همهجا را بهگند میکشد، برنج و خورش در اتاق پخش میشود. چرا آدم را وادار میکنند همهچیز را بهلجن بکشد؟ از صبح با آن حیوان بدبخت گند آوردم. تحمل اینجا را ندارم.
برنامههایم را کمی جلو میاندازم. میخواستم بروم به یکی از شعبهها که قرار است تاسیس بشود، سر بزنم. موبایل را برمیدارم. به شمارهی مهگل میرسم. زنگ میزنم. هرچه بوق میخورد، برنمیدارد. باید او را با خودم ببرم، هم برای کارهایش برنامه میریزم و هم از این جای لعنتی بیرون میروم. دوباره میگیرم و عصبانیتر میشوم. کتم را برمیدارم. قبل از اینکه در را باز کنم، میاید داخل.
_ من چندبار باید زنگ بزنم به گوشیت ؟ اگه نمیتونی به وظایفت برسی، بگو فکر دیگهای بکنم.
– از بوی قورمهسبزی بدم میاد. اومدم وقتی زنگ زدین.
چیزی هم میتواند او را از این فریزبودن دربیاورد؟
_ من میگم، زنگ میزنم جواب بده؛ میگی بوی قورمهسبزی؟ برو حاضر شو. امروز کلی کار دارم.
نگاهم میکند؛ سرد و ساکت.
_ من بچهی شما نیستم یا خواهر یا همسر یا دوستدخترتون. من کارمندتونم جناب افخم. سر من داد نزنید.
سعی میکنم در برابر حرف درستی که میزند عصبانی نشوم، چون میدانم او با حرفزدن، حتماً سر من را درحالیکه از آن دود بلند میشود، به سقف میکوبد. پس کوتاهآمدن، بهتر از یک جنگ نابرابر بهنظر میرسد. وسوسهی گرفتن یک دستیار سربهزیرتر و آرامتر، دائم نزدیکترین گزینه توی ذهنم است، ولی چیزی هست که میگوید او بهترین میتواند باشد. کسیکه نمیخواهد نگران حاشیههایش باشم.
_ باشه، برو وسایل و گوشیت رو بردار تا بریم. هم من کارم رو انجام بدم، هم منو تو به توافق برسیم… ماشین من تو پارکینگه. بیا اونجا، شمارهی ۱۵.
سر تکان میدهد و میرود. او خونسرد است و این یعنی ما باید راههای سازش را پیدا کنیم. من آدمی نیستم که همیشه اطرافیانم را عوض کنم. خیلی از کارمندهای من قدیمی هستند. اخراج در کار نیست، مگر کار خطایی باشد که نشود از آن گذشت؛ مثل دستیار قبلی. من مرد منعطفی هستم و فکر میکنم بشود با این دختر کنار آمد. ارزشش را دارد.
میآید کنار در میایستد. در جلو را باز میکنم تا بنشیند. کمی مکث میکند و سوار میشود.
_ بعد از ساعت کاری، برای من اضافهکاری محاسبه میکنین؟
میخندم. او بهطرز وحشتناکی حرفش را دقیق میزند.
_ من آدم پولدوستیام و پول خوبم برای کار درست میدم، نگران این چیزا نباش. اون یهدرصدی هم که گفتی، میدم بهت اگه وصول کنیم. از صبح اونقدر حرفتوحرف و کار آوردی که یادم رفت. اصلاً برات سوال نشد من چرا تا خوابگاه قبلی تو رفتم؟
از توی پارک درمیآیم. او برعکس همهی دخترهایی که سوار ماشینهای گران میشوند، چشمهایش برق نمیزند. اهمیتی نمیدهد، رفتارهای کلیشهای ندارد.
_ نه، پیش نیومد.
نگاهش میکنم، او شوخی نمیکند. نفسم را صدادار پوف میکنم. باید قبول کنم او آدم سختی است.
_ دیشب میخواستیم نادر رو بگیم بیاد آپارتمان من. فرامرز، من و تو. این نظر فرامرز بود که تو هم باشی، اما نه تلفن نه آدرس… هیچی. فقط مجبور شدم دونفر رو اجیر کنم اون رو بپان، در نره.
به بیرون نگاه میکند. واقعاً او چهجور آدمی است؟ هر اتفاقی هم بیافتد، یکنفر نمیتواند اینقدر ساکت و سوتوکور باشد. او درست مثل یک خانهی خالی از سکنه است که سالهاست، کسی داخلش نرفته.
خیابانها شلوغ است و راه ما طولانی.
_ مهگل، بیا دربارهی کار و رابطهی کاریمون حرف بزنیم.
به مغزم فشار میآورم تا کلمات حسابشده بهکار ببرم و این برای من خندهآور است. من با پدر و مادرم هم اینقدر بادقت حرف نمیزنم.
_ فکر کنم فردا اون دونفر میان. من باهاشون کار میکنم تا دستشون راه بیوفته. یه ماه آزمایشی بمونن، بعد راضی بودین، قرارداد ببندین. منم دیگه تو خوابگاه نیستم و نمیدونم چند ماهه تغییر آدرس دادم، اما فرصت نشد تو پرونده بیارم. ایمیل هم قبلاً داشتم، اما الان نمیدونم تلفن داره خونه یا نه.
یعنی روزی میرسد که او من را شگفتزده نکند؟
_ خدای من! مهگل، تو چهجوری زندگی میکنی؟ نمیدونی کی جابهجا شدی؟ نمیدونی تلفن داری یا نه؟
یک لحظه فقط نگاهم میکند و بعد دوباره به بیرون. او هیچ راهی برای ارتباط نمیگذارد.
_ من عادت به صحبت دربارهی زندگیم ندارم. اونچه که به کار ما میاد، وقت و پوله. من وقت میذارم، شما حقوق میدین.
با خنده میگویم:
_ تو خیلی به پول علاقه داری فکر کنم. واقعاً بهخاطرش حاضری چهکار کنی؟
نگاه مستقیم و جدیاش به آن صورت ظریف نمیآید و فکر میکنم باید خنده به صورتش بیاید.
_ جز تنفروشی و خودفروشی، شاید هرکار. البته من ترجیح میدم کاری رو که خوب بلدم انجام بدم. اگه بیشتر کنجکاوید، میگم. جاهای زیادی میخواستن برم و کار کنم؛ اما دفتر شما رو انتخاب کردم. چون من آدما رو دوست ندارم و روابط زیادی تو دفتر شما نیست.
او خیلی مستقیم حرفش را میزند. پشت چراغقرمز میایستیم و گلفروشها سراغ ماشینهای دونفره میروند.
_ شیشه رو بدین پایین.
دکمه را میزنم و او از کولهپشتیاش، یک پلاستیک پر از خوراکی بیرون میآورد و حرکت بعدیاش، چیزی فراتر از شوک برای من و دیگرانی که میبینند است. او با دهانش برای بچههایی که گل میفروشند سوت میزند و آنها سمت ماشین میآیند. پلاستیک را میدهد به بزرگترینشان.
_ اینارو بینشون تقسیم کن، جرزنی هم نکن.
سرش را تو میآورد و بچهها برای تقسیم خوراکیها، کنار خیابان میروند. شیشه را بالا میدهم. حرفی برای گفتن ندارم، آدمی نیستم که این مواقع، اهمیتی به آن بچهها بدهم.
_ همیشه از این کارا میکنی؟
توی کوله دنبال چیزی میگردد. دستکشی که صبح، گربه توی آن بود را در میآورد.
_ بهنظرم این کثیف شده. فکر کنم باید بندازمش بیرون .
با خودش حرف میزند. من مرد پرحرفی نیستم، اما مثل همهی آدمها، دوست دارم کنجکاویام برطرف بشود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینقدر لفتش دادن تا گربه بیچاره مرد 😓
امید وارم خوب بمونه
برعکس بقیه رمانا خیلی پارتاش زیاده
چقدررر قشنگههههه……. خییییلی خوشم اومده ازش…
منم