با نگاهش سرزنشم میکند. همین جریترم میکند، وحشی میشوم، برای کسی که حقش نیست.
_ چیه؟ بدبختی از سروروم میباره که توام دلت بهحال من سوخته، کار و زندگیتو ول کردی، افتادی دنبال من؟ منو ببر خونه.
دلم برای آن نگاه غمگینش آتش میگیرد، ولی…
_ چرتوپرت زیاد گفتی گلیخانم. من برا ننهمم دلم نمیسوزه. حموم نمیتونی با این وضعت بری. بریم دستشویی. دستتو…
بلند میشوم. بیتفاوت به دستانش که پیش میآید، لِیلِیکنان از کنار او میگذرم. درد در تنم میپیچد و من فقط چند قدم آمدهام. باید عـصا بخرم.
کمی نفس میگیرم که روی هوا میروم. او من را همچون یک پر کاه بلند میکند و بهسمت بیرون اتاق میبرد.
_ منو بذار پایین بهادر، اونقدر بدبخت نشدم…
دری که فکر میکنم دستشویی است را با لگد باز میکند. در با ضرب باز میشود، عصبانی است. من را روی زمین میگذارد، یک حمام بزرگ با دستشویی فرنگی. فرصت حرکت نمیدهد، تیشرت بلند خودش را که تن من است، باعصبانیت درمیآورد و همینطور شورتم را و من را روی دستشویی مینشاند. حتی دیروز هم تا اینحد عصبانی نبود.
_ دهن گشادتو ببند، کارتو بکن. بهت اخطار میدم مهگل، یه بار دیگه این جفنگیاتو بگی، خدا شاهده کمربندمو میآرم، اونجاها که کبود نیستو برات کبود میکنم تا بدبختیو خوب لمس کنی… مثل بز منو نگاه نکن. دستشوئیتو کن تا تنتو تمیز کنم… فقط یک کلمهٔ دیگه از اون دهن خوشگلت دربیاد تا ببینی بهادر چه جونوریه.
میخواهم کوتاه نیایم، آنهم در آن وضعیت، اما برق خشم و حالت ایستادنش واقعاً ترسناک است.
_ برو بیرون، دستشویی دارم مثلاً.
در چندهزارم ثانیه، صورتش مماس با صورت من پایین میآید.
_ گفتم کارتو بکن. چیزی نیست که ندیده باشم… پس با من بحث نکن گلی… فقط چند لحظه غافل شدم، میخواستی گردنتو بشکنی.
بیخیال بحث با او میشوم. حضورش برایم مهم نیست؛ تابهحال چهکسی بیشتر از او به من اهمیت داده است؟ نگاهش قفل صورتم است و من کارم را میکنم.
_ دفعهٔ آخرت باشه گلی که فکر میکنی از روی دلسوزی و ترحم این کارا رو میکنم، فهمیدی؟ بماند که اینبار به دهنت بیاد، دلسوزیو نشونت میدم.
در کمد داخل حمام را باز میکند و دو حولهٔ کوچک برمیدارد. یک اتاقک استوانهایشکل شیشهای و بزرگ، شامل دوش و جکوزی، کمی دورتر از من است. خودم را تمیز میکنم و او حولهها را با آبی که دمای آن را تنظیم کرده، خیس میکند.
_ فعلاً با این مدل شستشو سر کن تا گچات رو کاور کنم، بتونی حموم کنی.
لحنش ملایم است. بهادر همیشگی، مهربان و مراقب.
_ از بوی گوشت خام متنفرم… انگار اون بو رو میدم.
سکوت میکند و حولهٔ گرم و مرطوب را به آرامی از نوک انگشتانم میکشد و با دقت تنم را تمیز میکند. حوله بوی خوبی میدهد و بوی گوشت و خون را از مشامم پاک میکند.
_ با من قهری؟
اخم بین ابروها و سکوتش این را تایید میکند. کارش را با حولهٔ دیگر ادامه میدهد. بوی گچ و بیمارستان از تنم میرود، اما درد نه.
_ مهگل، من آدمی نیستم که مثل گربه هی زخمامو لیس بزنم، یا بهخاطر گذشتهٔ کسی دلم بسوزه و ترحم کنم… زخما خوب میشن. اولش خارش اون زخما اذیت میکنه، ولی بعد شاید حتی جاشونم نمونه. اگه هی مثل یه خودآزار بری سراغش، هی بخارونیش تا باز خون بیفته… این دیگه دست خودته… حالا دست خودته که هی زخماتو لیس بزنی و درد بکشی، یا بخارونی و باز تازهش کنی، یا صبر کنی خوب بشه و تمام… من تا جایی که بتونم، نمیذارم خودتو آزار بدی و کنارش من رو… پس تمومش کن… من خودم اونقدر کشیدم تو زندگی که به تحقیر کردن و این چیزای تو فکر نکنم… من کنارتو پشتت هستم… پس دست از خودآزاری بردار.
لحن کلامش پر از تحکم است. کارش تمام میشود و حولهها را داخل سبد میاندازد. شنیدن این جملات از زبان او برایم جالب است.
_ خواب که دست آدم نیست… تو بیداریام فکر نکنم، تو خواب میآن تا لهم کنن.
دستش را دراز میکند سمت من.
_ بلند شو بریم… که ریدی تو اعصاب من با حرفا و خوابت.
نگاهش میکنم. او چه گناهی دارد که باید کابوسهای شبانه و اخلاق گند روزهای من را تحمل کند؟
_ من نمیخواستم اذیتت کنم… میدونم دیشب نخوابیدی از زرزرای من.
باید شبها از او جدا بخوابم. این تنها راهی است که شاید خوابهایم او را اذیت نکند.
بازهم من را روی دست بلند میکند. درد در دندههایم میپیچد، اما صدایم در نمیآید. نمیخواهم او را بیشتر از این نگران خودم کنم. در همینحد هم اخمهایش باز نمیشود.
_ آنا و مهراد دارن میآن اینجا… من میرم دنبال نیلی، ببرم بدم پانسیون، این چندروزه خونه نمونه تنها.
من را روی تخت میگذارد و ملحفه را روی تن برهنهام میکشد.
_ نیازی نبود اونا بیان… من که چیزیم نمیشه بری و برگردی…
کمربند شلوارش را باز میکند. از دیروز این لباسها را به تن دارد. لباس یاسیرنگش کثیف شده، اما آن را مرتب میکند و کمربند را میبندد. هنوز آن اخم را روی صورت حفظ کرده و من نمیدانم حال که کوتاه آمدهام، او چرا ناراحت است…
_ راحتترم کسی کنارت باشه تا تنها باشی… برات لباس میآرم. گفتم آنا یهچیزی بیاره که راحت باشی… ازاین بهبعدم برای خودم کار میکنی…
میخواهم اعتراض کنم که انگشتش را بهتهدید روبهروی صورتم میگیرد.
_ گفتم کار میکنی، نه اینکه بپرسم ازت… فکر نکن دیدنت تو این وضع برام راحته… پس تا آروم بشم، با من کلکل نکن گلیخانم.
از اینکه تحت فرمان کسی باشم بهشدت بیزارم، اما آن حالت نگاه و چهره نشان میدهد که منبع تمام این ناراحتیها من هستم.
_ اگه با من نبودی، الان داشتی…
در حال پوشیدن جورابهایش است. نشسته روی تخت و با عصبانیت به من نگاه میکند.
_ تو کی یاد میگیری دهنتو بیموقع باز نکنی؟ اگه با تو نبودم که الان این وضعت نبود مهگل… میدونی چرا دهنو دماغ اون لاشی رو خورد کردم؟ چون گه مفت خورد که باعث اینا، وجود من تو زندگیِ توئه… پس چرت اضافه نگو… بهنظرت من آدمیام که یکی ناموسمو زیر چکو لگد بگیره، بعد عین بیغیرتا دستمو بگیرم فلان جام، راحت راه برم؟ نخیر… بهادر بچهٔ اون پاییناست. هنوز از ننهش زاده نشده ناموسمو آشولاش کنن و هِری… توام دهن ببند، مجال بده یکم نازت کنم… رِیبهرِی پاچهٔ منو نکن، منم سگ نکن.
دلم برای این ابراز محبتش ضعف میرود. او بهادر است، با همان خشونتهای ذاتیاش. حمایتهای بیدریغش.
_ به من زور نگو بهاخان. هیام دستور نده. همهشم فکر نکن بچهتم، دعوام کنی… قبل از توام من زندگی میکردم… حالا نه بهجالبی الان، ولی خب، یه مشقربونی بود…
صورتش باز میشود و میخندد از شوخی من. بهادر با اخم ترسناک است. کنارم مینشیند و دست دور شانهام میاندازد. نالهٔ آرامی از درد دندههایم میکنم و او ملایمتر من را به خود میچسباند، سرم را میبوسد و نوازشم میکند.
_ مثل خروس لاری هی نوک نزن رو مخ من، جذابیت زندگی رو بهت نشون بدم… نمیگم مطیع باش و بگو چشم که اونوقت گلی من نیستی… فقط هی نگو اگه من نبودم چی میشد… اگه تو نبودی، خونهپر، من هر چندوقت یه زن برا تختم جور میکردم، با یه مشت چیزخل، ادای جوونای بیستساله رو درمیآوردم یا الکی ادای بچهمایهدارای آفتابمهتابندیده… نهایت یه دورهمی و یه جوجه و مشروب و قلیون… راستی، الان که میگم یادم افتاد… جای همهچیو یهتنه گرفتیها… حواست هست؟
میخندد و من سعی میکنم نخندم تا دندههایم بهفغان نیفتند.
_ میگم حواست هست هیچی تنت نیست؟ تکونم نمیتونی بخوری… ای جون من…
قبلاز آنکه تکان بخورم، او با آن لباس بیرون، روبهروی من است. میدانم رابطه نمیخواهد. او بهادر است، تنها محافظ من در زندگی.
_ خداییش بها، احساساتتم با این ریختوقیافهٔ من غَلَیان میکنه؟
لبهایش به لبخندی شیطنتبار کش میآید و من توان خندیدن به این صحنه را ندارم. گونهام هم درد میکند. خدا محمد را لعنت کند.
_ یعنی بگو یهدرصد مهم باشه… بعدم، مگه احساسات فقط برای سکس و رابطهست؟ حیف درد داری، وگرنه بهت میگفتم چه کارایی بلدم که ذوق کنی.
لحظات بعد واقعاً میفهمم لذتها فقط جنسی نیستند. اینکه او ذرهذرهٔ کبودیها را میبوسد و کلماتی تسکیندهنده میگوید، دریچهای تازه را به روحوروان من باز میکند. احساس ارزشمند بودن برای این مرد، جدا از تن و نیازهای انسانی.
………………….
_ آنا سر جدت نری سوال پیچش کنی ها …قیافه ام نگیر براش.
با دستش برو بابایی حواله ام می کند، با آن یکسره ی قرمز رنگی که پوشیده و آن کفش پاشنه بلند مانند همیشه جذاب است، حتما یکی از این لباسها را برای مهگل میخرم، باید به او هم بیاید.
_ گورتو گم کن بهادر به زن من گیر نده، تازه از مهگل خوشش اومده رایشو نزن.
با گوشی اش در حال بازی ست که آن را از دستش می گیرم.
_ مهراد تو آدم نمیشی شدی پیر خرفت ولی بازی می کنی؟… پا نشی بری بالا… همین پایین بمون … اگر چیزی خواستن بگو بخرم… بازم میگم نیام ببینم رفتین رو مخ گلی.
_ نترس مهگلت یه تنه یه لشکر و حریفه…نصفش زیر زمینِ ولی زبونش خوب کار میکنه… کسی که بتونه اون دخترا رو بترکونه یعنی بلده از پس خودش بر بیاد.
لیوان آب پرتقال را به لب می برد، جرو بحث با آنا عاقبت خوبی ندارد، تجربه ثابت کرده که او اگر عصبانی شود خطرناک است.
_ آناهیتا…مهگل اوضاع روحیش داغونِ م، زنی… میفهمی دیگه؟
با هزار فکر و خیال از ویلا خارج می شوم، مسیر طولانی تا آپارتمان نیست اما خارج از شلوغی شهر است. این ویلا متعلق به مهراد است که چند روز از او قرض کرده ام.
به خانه که میرسم، نیلی سر و صدا کنان گرد پاهایم می گردد، ظرف غذا و آب هوشمندی که مهران برایش تهیه کرده برای چنین روزی مناسب است که در نبودمان او گرسنه و تشنه نباشد. با او حرف می زنم و میو های کشیده اش اعتراض آمیز است، این حیوان که روز به روز بزرگتر می شود دیگر عضوی از ماست. میخواهم با مهران تماس بگیرم تا او را پانسیون کند اما پشیمان می شوم، او را هم میتوانم به ویلا ببرم. اما از طرفی می ترسم فرار کند. اما این ریسک را می کنم، مهگل از دیدن او خوشحال می شود.
در حالی که او خودش را به من می مالد، وسایلش را جمع می کنم. که ویبره ی گوشی من را متوجه تماس می کند. عباس است و من تازه به یاد می آورم که دیروز با او صحبت می کردم.
_ جانم عباس؟
_ چرا به من نگفتی اون حرومزاده ها به ناموست حمله کردن؟ من باید از اصلان بشنوم بهادر خان؟… به فاطمه ی زهرا همین فردا پوست کنده جلو در خونشون آویزونشون میکنم.
…پای همه چیشم هستم.
قلبم از این مرام و دوستی فشرده می شود.
_ نبینم خودت و دردسر بندازی عباس… سر وقتش میگم چکار کنیم… وگر نه داداشت هنوز یه جو غیرت براش مونده… اصلان از خجالتش در اومده .
نفس عمیقی می کشد.
_ چندتا استخوون شکوندن نشد جواب… دلت به این دیوثا نسوزه ها… اینا مادر بخطاهایی هستن که فقط شیطون میشناستشون… پی اون چیزا که خواستی از اون گور به گوری تا این مصی که معروفه به آرین همشون یه جوری زندگی مهگل خانومو گند زدن…کاملشو بعد براتون می گم ولی تهش اینِ… ارزش داره داداشت عباس اینا رو پوستشونو زنده زنده بکنه …مراقب آبجیمون باش منم چهارچشی حواسم به توله های این قصابه هست…تو خیالت جمع.
این را که می گوید یعنی خیالم که جمع است از او دیگر هیچ نگرانی بابت آنها ندارم.
_ یکم خلوت شدم بیا کامل حرف بزنیم…خودش حرف نمی زنه که بدونم اینا چه مرگشونِ.
_ چه مرگشون میخواد باشه داداش جان؟ هوس که شد شیطان و به جونشون افتاد کار تمومه …بی غیرتا هر کدوم یه جور روش نظر داشتن…خدا لعنتشون کنه.
نفسم حبس می شود، محمد که متاهل است. مگر می شود دو برادر با هم دختری را که خواهر خوانده شان است را بخواهند، آن هم نه به پاکی…
_ عباس بهتره نگی … فعلا من برم گلی و سپردم دست مهراد و زنش.
……………………………………….
با حس نگاه کسی از خواب با کرختی بیدار میشوم، یک پتوی نازک رویم است. با دست به دنبال بهادر میگردم، اما نیست. نگاه میچرخانم، چرا که تنم بهشدت درد میکند، آنا روی مبل داخل اتاق نشسته و کتاب میخواند.
_ بیدار شدی؟ برات نسکافه بیارم؟
لحنش دوستانه است، مثل هربار که دیدمش، شیک و زیباست با موهای طلایی خدادادیاش که دماسبی بسته شده و بازوها و پوست سفیدش، هماهنگی جذابی با آن لباس سرخرنگ دارد.
_ بها کجاست؟
کتاب را روی میز میگذارد. بلند میشود و کنار من مینشیند، انگشتان بلند و زیبایش نرم روی کبودیهای لب و گونهام مینشیند.
_ هرکی این بلا رو سرت آورده، خیلی کثافته… برات پماد میآرم، برای کبودیا خوبه… بیا، لباس برات آوردم… سردت میشه… لختی.
تازه بهیاد میآورم لباسی برای پوشیدن ندارم.
_ بهادر رفته دنبال نیلی؟
عجیب بدون او احساس غربت میکنم.
_ آره، اما قبلش اجداد ما رو مورد عنایت قرار داد که نکنه بلایی سرت بیاریم… انگار یوسفو به برادرا میسپاره… گویا زیادی چشمش ترسیده.
میخوام یهچیزی رو بهت بگم. من ازت خوشم نمیآد. اینم بهخاطر گذشته و رابطهت با مسعوده. بهادر مرد خوبیه. مثل برادر میمونه برام. اون لیاقت داشتن یه زندگی شاد رو داره. حالا که چشمش تو رو گرفته و میخواد باهات باشه، تو هم باهاش راه بیا. الان هم بذار این لباسها رو تنت کنم.
کمک می کند شلوار را به پا میکنم، بلند است، اما راحت. به بهادر برای داشتن او حسادت میکنم، خیلی باید صمیمی و بامعرفت بود تا کسی حتی پشتسرت هم بهخاطر تو دیگری را تهدید کند.
_ راستش برام مهم نیست کسی از من خوشش بیاد آنا… ولی بهادر خیلی خوشبخته که شماها رو داره… من هیچوقت چنین آدماییو نداشتم.
صدای مهراد از پایین پلهها میآید که آنا را صدا میکند.
_ برم پایین… توام استراحت کن. اینجا اینترنت داره. گوشیت کجاست وصلت کنم؟
دراز میکشم. اگر بداند من از گوشیهای هوشمند هیچ نمیدانم، احتمالاً خندهاش میگیرد.
_ نیازی نیست، فقط میشه برام مسکن بیاری؟ درد دارم.
صدای حرف از پایین میآید. صدای زمخت بهادر حتی از این فاصله هم مشخص است، شاید یکروز برایم جذاب نبود، اما حال صدای او اگر اطرافم نباشد. گویا در جزیرهای تنها ماندهام با حس غربت.
_ معلوم نیست چه خبرشه…
_ تو بیداری؟ دستت درد نکنه آنا. سر جدت برو پایین، مهراد گند نزنه به آشپزخونه. داره جوجه سیخ میکشه.
حتی لباس هم عوض نکرده است. با دیدن نیلی در آغوشش خوشحال میشوم، دخترک شیطان، بهادر را بیشتر از من دوست دارد و اینروزها بهتر متوجه بزرگ شدنش میشوم، آنهم وقتی میان آغوش اوست.
_ اینو چرا آوردی بهادر.
آنا با نوک ناخن سر نیلی را میخاراند و دخترک شیطان مشتاق گازگرفتن انگشت اوست و بازی کردن.
_ دلم نیومد ببرم پانسیون. گفتم جلو چشمم باشه، خیالم جمعتره.
_ به تو باشه این اسکلتم میبندی رو کولت.
میخندد و از زیر دست بهادر فرار میکند. اولین کار نیلی، گشتن تمام زوایای اتاق است.
_ حتی اینم با من حال نمیکنه بها … اصلاً به تخمدونای مبارکشم نگرفت منو.
تازه متوجه چمدان کوچک در دستش میشوم. لبخند میزند و چمدان را کنار کمد میگذارد.
_ اون فقط یه حیوونه گلی… تازه گربهام هست… بهتری؟ خوابیدی اصلاً؟
دکمههای بلوزش را باز میکند وبعد آستینها. اولینبار است که زیرپوش ندارد. یکی از عادتهای او، این است که دوست دارد موهای بدنش را لمس کنم. تن او مردانه است، نه مثل مسعود که هر ماه باید اپیلاسیون میکرد، بهادر خودش است.
_ چی شده؟ زل زدی به من… آی شیطون…
شیطنت لبخند و نگاهش هم میتواند هیجانزدهام کند. اما نهایتش میشود اینکه او با بالاتنهٔ برهنهاش خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
_ لباس پوشیدی… دستتو زیاد تکون نده … باز خوبه فقط مچ شکسته و با گچ خوب میشه. اگه جراحی میشد خیلی بد بود.
چمدان را روی تخت میگذارد و با تمرکز به داخل آن نگاه میکند و یک تیشرت آبی بیرون میآورد.
_ گلی! باید حرف بزنیم… حالشو داری؟
_ دربارهٔ چی؟
نگاهش جدی است. نباید حرفزدن سادهای باشد.
_حرفم جدیِ عزیزم… بیا کمک کنم بشین.
چند بالشت پشتم می گذارد، دلم شور میزند، نکند می گوید از هم جدا شویم؟ تهوع می گیرم. اما فقط نگاهش می کنم که مبل را جلو می کشد روبروی من. کلافه است، انگشتانش بین تارهای موی سرش خط می اندازد. فکر می کنم بلند تر از همیشه اند، مثل موهای من، دلم میخواهد از ته قیچی بزنم و بشوم دخترک گیس بریده ی مادرم.
_ گلی! … الان چند ماهی هست ما هم دیگه رو شناختیم…مدتیم هست که با هم زندگی می کنیم… تو تقریبا همه چیز زندگی من و میدونی، ازت مخفی ندارم… اهل عشق و عاشقی و لاو بازی میگن دیگه؟…اینام نیستم…از سن من گذشته عین نوجونا پایین تنم هدایتم کنه یا مثل بچه دبیرستانیا فکر کنم هر دختری که به من رو داد باید عاشقش بشم…پس …نپخته و ندیده نیستم…تا اینجا درست؟
سر تکان می دهم، نمی دانم ته حرفهایی که با سر پایین افتاده می زند چیست.
_ من اونشب مهمونی بهت گفتم بریم عقد کنیم… بهت برخورد فکر کردی میخوام خامت کنم و فلان…الان چند وقتی گذشته… با هم بیشتر بودیم، رابطه داشتیم، مثل بقیه ی زن و شوهرا بودیم…ایرادی دیدی؟ چیزی عوض شد؟
سکوت می کنم، چرا متوجه نامتناسبی ما نیست؟
_ ماشاالله شصت متر زبونت خوردی…الان داستان اینه، من عادت ندارم تا چیزی سند ۶دنگش برای من نباشه شب سرم و راحت بذارم… حالام بعد این همه کاف چرخ زدن و ولگردی رسیدم به تو که میخوام سندت به نامم بخوره…میدونم خیلی عاشقانه و رمانتیک نیست ولی خب واقعیته دیگه… میخوام عقد کنیم، همین.
بغض می کنم، از مردانگی و صداقتش، بهادر لیاقت چیزی بیشتر از کسی مثل من است، دختری که خانواده داشته باشد، دختری با گذشته ای خوب، کسی که تمام روحش پر از عقده نباشد.
_ تو عاشق منی بها؟ دوستم داری؟
نگاهش مستقیم و سر در گم است.
_ من تا حالا عاشق نشدم بدونم هستم یا نه ولی میدونم دوست دارم… اگر وفتی نیستی، وقتی که دوری فقط بهت فکر می کنم، اگر لحظه لحظه هامونو دائم چک می کنم برای اینکه بهتر باشم، برای اینکه تو راحت باشی … وقتی میخوام یه لقمه بذارم دهنم اول فکر می کنم گلی چیزی خورده یا نه…اگر الان دارم دق می کنم، غمباد گرفتم که نبودمو اون نانجیب این بلا سرت آورده… اگه اینا برای بهادری که به چیزشم بقیه رو حساب نمی کرد، مخصوصا زن جماعت رو، اگه اینا دوست داشتن نیست پس چیه؟
بدترین شرایط را دارم، اگر بگویم نه او را از دست می دهم؟ اگر بله را بگویم با این حس حقارت و کمبودهایم در برابر او چه کنم؟ من نمی توانم مسئولیت زندگی را داشته باشم که حتی نمی دانم چه حسی به مرد آن دارم.
_ پس چرا من اینجور نیستم بها؟…این یعنی من دوستت ندارم…هرچند من خودمم دوست ندارم…ولی تو لیاقت زنی و داری…
با ناراحتی از جا بلند می شود. نگاهش دلخور و عصبانی ست.
_تو برای من نگو لیاقتم چی هست و چی نیست…اگر دوستم نداری پس چی؟… چجور با من میخوابی و از من لذت میبری وقتی دوستم نداری؟…چطور میتونی این حرفا رو بگی؟ … تمام دخترایی که با من بودن آرزوی همچین پیشنهادی …
حرفش را میخورد…دست بر دهان می کوبد، اما حرفش را زده.
_ ببین چکار می کنی؟…چرا مثل همه ی دخترا نمی گی باشه؟…مگه من چی کم دارم؟ یعنی از اون مرتیکه ی دلقکِ دختر باز تو گذشته ی تو بدترم؟…یعنی ملاکت لاشی بازی مثل اونِ که من و نمیخوای مهگل؟
فریاد می زند، یک روز مردی فریاد می زد و مشابه این کلمات را من می گفتم…حال جایمان عوض شده، با این تفاوت که من پیراهن اندازه ی قواره ی او نیستم. نگاهش می کنم، فریادهایش من را می برد به آن سالها…
_ چکارش کردی مهگل داره سکته می کنه این…بهادر؟
صدای آنا من را از خلسه بیرون می آورد، رنگ بهادر به کبودی می زند، تا بحال او را تا این حد عصبانی ندیده ام، مهراد هم در آستانه ی در می ایستد و باز هم نگاه های سرزنشگر به من است. آنا بازوی بها را میگیرد و روز مبل می نشاند، چیزی در گوش او می گوید و بعد رو بروی من می ایستد، بهادر سر در گریبان و کلافه است.
_ چرا اینجور می کنی باهاش؟ میدونی چه دخترایی از چه خانواده هایی دنبال داشتن بهادرن؟ بعد تو براش ناز می کنی…
_کافی آنا…
_بسه…
صدای مهراد و بهادر همزمان برای ساکت کردن اوست، از او دلگیر نیستم، او رسم رفاقت را بجا می آورد.
_ چرا بسه؟… مگه تو زن نیستی مهگل؟ کدوم زنی از سرو سامون داشتن فرار می کنه؟… مگر عقل ناقص داشته باشه…یا …
مهراد دست او را می کشد اما آنا مقاومت می کند. لعنت به محمد که من را به این فلاکت انداخت. با تمام دردی که دارم می نشینم لبه ی تخت، حتی نمی توانم کلامی بگویم، باید بروم. فرق نمی کند کجا فقط جایی که او نباشد، که آنها نباشند، چسب کاور آتل را باز می کنم پایم براحتی از آتل خارج می شود و در مچ پا شروع.
_ معلوم هست چکار می کنی؟ چرا در میاریش.
متوجه حضورش نشده ام، روبروی او می ایستم. بغض دارم. تحقیر شده تر از همیشه، درد پایم قابل تحمل تر از درد تحقیر است.
_ از نظر من این رابطه تموم شده ست آقای افخم… من دوستتون ندارم…چیزیم برای شما ندارم…اگر میشه برای من تاکسی بگیرین برم.
اولین قدم نفسم را می برد ولی من ، مهگل هزاران درد بیشتر را به همراه دارم.
_ چی داری میگی؟ مگه دست توه که بری؟ راه نرو با اون پا لعنت بهت آنا…
دستش را پس می زنم با همان دست شکسته. صدای بحث آنا می آید.
_بذار خودم براش ماشین میگیرم… چرا نمیذاری بره؟ نمی بینی نمیخوادت بهادر؟…
_ خفه شو آنا…مهراد چرا جلوی دهن زنتو نمیگیری لعنتی…من و بیچاره کردی که… گلی…
گریه نمی کنم…گریه نمی کنم، حتی اگر بمیرم، حتی اگر مجبور باشم شاهرگم را بزنم، اشک نمی ریزم… مگر نه اینکه هر آمدنی، رفتنی هم دارد؟ پس گریه چرا؟ نفس هایم کم می آید با هر قدم، صدای خرد شدن غرورم را جای استخوانهایم می شنوم…باز هم تکرار می شود و من آدم نمی شوم که نمی شوم…
_ گلی جان…نکن …با خودت اینکارو نکن…
سرم را به سینه اش میفشارد. جان مقاومت ندارم، او را میخواهم و نمی خواهم…تحقیرم کردند و باز هم تکرار می کنند…و باز هم.
_ بذار برم … فقط برم…اگر یکذره هم دوستم داری.
گریه نمی کنم، چشمانم می سوزد، گلویم، تنم، روحم. اینبار جان سالم به در ببرم شاهکار است.
_بری؟ کجا؟…تازه شروع کردیم.
سعی می کنم پسش بزنم، نمی گذارد، نمی توانم.
_ نمی بینی؟…کوری بهادر افخم؟… حتی دوستات فهمیدن …تو چرا آویزون من شدی؟
کمی بینمان فاصله می دهد، آنقدر که صورتم را ببیند، گریه نمی کنم و چشمانم میسوزد، خشک شده.
_چرا نمیفهمی ازت بدم میاد؟…تو تمام چیزایی هستی که من نیستم…از اولم خوشم نمیومد… گفتم تو شکل سلیقه ی من نیستی، نگفتم؟… من و یاد اون مرتیکه کثافت میندازی…برام یه ماشین بگیر برم.
_ کر شدی بهادر؟ چرا ولش نمی کنی؟پاشو هِری تو لیاقتت همونه که دستمال…
صدای فریاد بهادر حتی تن آنا را هم می لرزاند.
_ خفه شو آنا… مهراد چرا دست زنتو نمیگیری برید بیرون؟…تو دوست منی آنا؟!…چطور نمیفهمی این دختر و دوست دارم؟…
_ میفهمم خره…دلم میسوزه…وقتی التماست و میبینم…برادرم نیستی ولی من مثل برادر دوستت دارم بهادر…دلم میسوزه وقتی التماس این می کنی… من میدونم تو چقدر داری کوتاه میای…دختر؟
از کنار گردن مهراد که سعی در مانع حرکت او شدن دارد، نگاهم می کند.
_ بهت گفتم قدر بهادر و بدون… فکر می کنی کسی نمیدونه مسعود حالشو برد …
_ بیا بریم مهگل.
همه چیز روی دور تند می رود، من را بغل می کند، در حالی که هنوز شوکه ی حرفهای آنا هستم، داخل ماشین میگذارد.
_ الان میام…تکون نخور.
سر و صدا داخل ساختمان بالا میگیرد، حال باید چه کنم؟ حالم از تمام زنها بهم می خورد، تمام هم جنسانی که به خودمان هم رحم نداریم، مادرم، ساره، محنا، آنا.
چمدانی که آورده و نیلی را عقب می گذارد، صندلی ام را می خواباند.
_ بهادر کجا میری؟…آنا فقط عصبانیه.
در را می بندد. چرا افراد دیگر خودخواه باشند و من نه؟…
_ عصبانیِ؟ بره آب یخ بخوره…من خواستم سنگ منو به به سینه بزنه؟…مهران!… تا همینجا با بدبختی نگهش داشتم…چرا نمیفهمه؟… زندگی من و به گه کشید چون عصبانیه؟…با تو مشکلی ندارم…ولی آنا رو نمیخوام حالا حالاها ببینم.
نیلی روی پاهایم می نشیند، ماشین میان بهادر گفتن های مهراد حرکت می کند.
سکوت مطلق، تنها چیزی ست که بین ماست. نمی دانم کجا می رود، مهم هم نیست، درد پایم به حدی ست که دوست دارم آن را قطع کنم. اما سکوت می کنم، حداقل درباره ی درد آن.
_ باشه…قبول…عقد کنیم.
نگاهش را روی خودم حس می کنم.
_ الان باید کِل بکشم که عروس خانوم لطف کردن قبول کردن؟…باید منو به لجن می کشیدی پیش اونا تا بگی قبول؟ هان گلی؟ این رسمشه؟…باید همه بوی دهنمونو می فهمیدن؟ ملتی که کونشون از لحاف بیرونِ باید بفهمن بهادر افخم زنی رو دوست داره که طرف براش تره ام خورد نمیکنه؟
بالاخره بغضم می شکند، پشت به او روی دنده ی دردناکم خوابیده ام، شاید انتظار خوشحالی اش را داشتم. می ایستد، نمی دانم کجاست. با کسی حرف می زند، بیمارستان.
_ چیه؟ اشکت برای چه کوفتیه؟…زدی پارو آش و لاش کردی …مثلا که چی؟ که من میذارم بری؟…سه پلشک آید و زن زاید و مهمان برسد!…خیر سرم مثلا درخواست ازدواج دادم …یعنی تف به گور من کردن.
بقیه ی حرف را با خودش غر می زند.
…………….
نوار باند سبز رنگ که بدور پایم می پیچد. از درد نفسم بند می آید، اینبار یک ترک و کشیدگی به شکستگی تبدیل شده و باید گچ گرفته شود. بهادر هنوز با اخم و عصبانیت نگاهم می کند. از شدت درد به لرز می افتم که دست دور شانه ام می پیچد.
_ یکم درد بکشی برات خوبه.
مردی که پایم را گچ می گیرد، می خندد. سنی از او گذشته.
_ پس من بودم اون بیرون غر میزدم که بهش مسکن بزنین درد نکشه پسر جون؟
غرشی آرام از میان دندانهای بهادر، خنده ی مرد را بیشتر می کند.
_ تموم شد، بشین تا خشک بشه، دکتر مسکن نوشته الان تزریقات خانوم میاد میزنه…شما هم یه چیز شیرین بیارین بخوره، فشارش افتاده.
صدای ضربه ای که بهادر روی پیشانی می زند مرد را نیمه ی راه برمیگرداند.
_ یا خدا…گلی تو اصلا صبحانه خوردی؟… آنا چیزی آورد برات؟
جوابش را نمی دهم، آخرین وعده همان کیک و آبمیوه ای بود که در بیمارستان خوردم.
_ آخر خودم یه روز اونقدر غذا میریزم تو حلقت تا بمیری مهگل…تکون نمیخوری.
خنده ام می گیرد، مگر می توانم تکان بخورم؟ به سرعت و گوشی بدست در حالی که شماره ای را میگیرد، از در بیرون می رود. پیشنهادش را قبول کردم، تا کی بخواهم تنها و سرگردان، نگاه بی درک دیگران را تحمل کنم؟ مثل امروز …مگر کسی مانند آنا چقدر درباره ی زندگی من میدانست و آنگونه من را قضاوت کرد؟…فرامرز روز اول چیزی را گفت که من با گوشت و استخوان تجربه کرده ام، گفت باید خودخواه بود، باید برای داشتن بهترین ها سخت بود. گفت بهادر ارزشش را دارد که من گذشته ام را فراموش کنم. گفت او هم پدر است و من هم مانند دخترهایش. من که پدری نداشتم، اما هر بار بیشتر میفهمم که حق با او بود.
_ چه عجب!…یه بار به حرف گوش کردی.
هر چه گچ سفت تر می شود درد پایم را بیشتر حس می کنم.
_ سفارش دادم یکی از بچه ها میاره…خب؟!…به امید خدا کی تشریف میارین بریم محضر؟
او حرفی از رسمی بودن نزده بود.
_ تو گفتی غیر رسمی…محضر چیه؟
دست در جیب، نگاه جدی می کند، از آن ها که حتی من هم حساب می برم.
_ این برای قبل این الم شنگه ها بود گلی خانم…با اون دوتا دیوث نره خر که پی ماتَرکِ پدر بی همه چیزشونن نمی تونم سند نخورده ولت کنم… اونم شیش دنگ…ولی… برای اینکه بدونی نمیخوام زندانیت کنم و این چرتای فمنیستی…حق طلاق بهت میدم… میدونم خریته ولی … گاهی خر شدن خوبه… فقط…ولش کن بقیه ش برای بعد.
بهادر افخم، نه تنها هیکل بزرگی دارد، بلکه همانقدر هم دل بزرگی در سینه اش هست. او همان کسی نیست که روز اول در دفتر کارش دیدم.
_ من مراسم و هیچی نمیخوام بها…
از کنار پنجره ی اتاق نزدیک من می آید، شال نیم بندم را روی سرم می اندازد و موهایم را پشت گوش.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان نصفست فعلنا…
اخ که فکر کنم چشمش زدیم پارتا دیر میاد😅😅😅😅😆
من تنها پسری که این رمان رو میخونه؟آخه همه ی اونایی که نظر دادن دخترن
من عاشققق این رمانم لحظه شماره میکنم فردا بشه و پارت جدید بخونم ادمین مرسی واسه این رمان عالی
عالی عالی حیف که کم میذارین
به این میگی کم؟؟؟ برو بقیه رمانا رو بخون ببین کم چیه خواهر
واااااااى نميتونم صبر كنم برا بقيش😍😍😍😍😍😍😍😍😍
واییییییی آدم دلش ضعف میره با کارای بهادر درسته یکم لاشی بوده ولی شخصیتش جذابه عاشق قلم نویسندم👏👏🌹🌹🌹
من این رمان را خیلی دوس
واااای من عاااااااشقشممممم
داری منم دوس دارم/: