دیگر حرفی برای گفتن ندارم، اشتهایی هم. همیشه دومین نفر بودن، اگر دومین انتخاب باشی…سخت است. زن جوان و زیبایی که بهادر بخاطر او من را فراموش کرد، عشق اول..
ساعتهای بعد را بیشتر در سکوت میگذرانیم، دست و پایم را کاور می کنم برای حمام رفتن، کمک می کند تا خودم را بشویم، از شیطنت های همیشگی خبری نیست، هیچکدام به دیگری راه نمی دهیم، فقط مکالمات کوتاه. من و مسعود همیشه هم با هم بد نبودیم، ماههای اول رابطه ی مان به خوبی میگذشت، در یک خانه، من مثل یک زن کارها را می کردم و با هم درس میخواندیم، محنا هم از ترم بعدی وارد دانشگاه ما شد، مسعود ارشد میخواند و من کارشناسی، محنا دختر زیبا و بلند قدی بود که بیشتر پسرهای دانشکده طالب دوستی با او بودند، همان ابتدا با من دوست شد، از آنجا که من همیشه کنار مسعود بودم، او هم شد قسمت جدا نشدنی… ماههای بعد بود که مسعود رفتارش تغییر کرد، ابتدا حرفهایمان کم شد، بعد سکوت میانمان زیاد شد، دیگر کمتر با هم وقت می گذراندیم، بعد ایراد گیری او از من از خانه، از رابطه ی مان شروع شد. ما همخانه بودیم ولی رابطه هایمان کنترل شده بود، تا اینکه او دوستان جدیدی از طبقه ی خودش پیدا کرد، محنا هم با او همراه می شد و روزی رسید که من برایش حکم یک انگل را داشتم، تمام قولهایش برای ازدواجمان را فراموش کرد، تازه یادش افتاد که منِ بی پدر و مادر به خانواده ی تحصیلکرده ی او نمی خورم.
بدرفتاری ها و کتک زدنش، تحقیرهایش، همه را به امید اینکه روزی خواهد فهمید که من چقدر دوستش دارم، تحمل کردم…
_ چرا اینقدر ساکتی گلی؟…مثلا گفتم امروز پیشت باشم، از دوساعت پیش اون کتاب و برعکس گرفتی که مثلا داری میخونی؟
به در تراس تکیه داده و دلخور نگاهم می کند. او خوب است، هر زنی آرزوی یک بهادر را کنارش دارد. من هم دارم، من هیچ امیدی به او نبسته ام و نخواهم بست، ما یک زندگی روزانه و لحظه ای داریم. همین که دارمش خوب است، این ها را روزی هزار بار تکرار می کنم تا باورم شود. اما مگر دل آدم باور می کند.
_ اگر کار داری برو من مشکلی ندارم.
_ این جواب من نبود مهگل…من کارمو از همینجام انجام میدم…میگم تو چه مرگت شده باز غو کردی.
کتاب را کناری میگذارم.
_ واقعیت و میخوای؟ داشتم به این فکر می کردم که رابطه ها از کجا خراب میشن، به نشونه ها فکر می کردم، البته اگر به جنابعالی بر نمیخوره رابطه ی خودم و مسعود رو داشتم مرور می کردم… با خودمون مقایسه می کردم…خوبه؟…فهمیدی چه مرگمِ؟…میبینی غو کردنم اذیتت میکنه اون بالا خودت خونه داری…اینجا نمون تا خاطرت مکدر نشه.
رنگش تیره تر می شود و برق خشم در نگاهش خبر خوبی نمی دهد. اما این تقصیر اوست که کلماتش را خوب انتخاب نمی کند.
_ شد یه بار مثل آدم جواب منو بدی؟… این اخلاق گهت آدم و دیوانه می کنه…بشین اینجا اونقدر به خودت و مسعود جانت فکر کن تا دیوانه بشی.
کتاب را به سمتش پرت می کنم که جا خالی می دهد.
_ لعنت به تو بهادر…اینکه تو به عشق اولت فکر کنی و خودت و قایم کنی که نفهمه با منی بعدش بیای با من سکس کنی تا اونو یادت بره یا با خیال اون با من بخوابی ایرادی نداره… اما اینکه من بخوام به مردی که زندگیمو به لجن کشید که الان زیرخواب تو باشم، مردی که من ازش متنفرم میشه جان من و فکر کردن بهش میشه اخلاق گه… چرا اینجا موندی؟ … برو دنبال اون، میبینی که آزاده، قشنگه، دخترم داره، توام که دیگه آس و پاس نیستی…
_ تو مریضی که نشستی برای خودت خیالبافی میکنی…
او هم فریاد می زند، خودم را به او می رسانم، روبرویش.
_ خیالبافی؟…تو احمقی که فکر می کنی من نمیفهمم…تو از اینجا میدونی اون زن کی جداشده و چرا و داستانش چیه… من خر نیستم بهادر… تو دیشب من و عمدا بردی؟… خواستی بسوزونیش…
دست بالا می برد، همه چیز میان من و مسعود از یک سیلی میان بحث شروع شد و بعد چیزهای دیگر… اما فرود نمی آید و مشت می شود روی در.
_ وقتی دلت هنوز پیش یکی دیگست، دستت و برای من بالا نبر بهادر.
سکوت می کند و من احمقانه منتظرم او حرفم را نفی کند، اما نمی گوید، فقط نگاهم می کند. تمام تلاش را می کنم که بغض در صدایم را نشنود تا …
_ نمی بینی بهادر؟ ما دوساعت خوبیم بعد دوباره داغونیم…دروغ نمی گم که دوستت ندارم…دارم، از این در بری بیرون حتما داغون می شم، ولی میتونم سر پا بشم… ما لایق یه زندگی بدون دعوا و دلخوری هستیم… شاید اون لباس عروس، من عروسش نباید باشم…
قدم می زند، حرکاتش عصبی ست، اما ارزشش را دارد.
تیشرتش را از روی مبل بر میدارد و می پوشد. به اتاق خواب می رود و من مذبوحانه منتظر تکذیب حرفهایم هستم. به روی تخت تراس بر میگردم. نیلی هم گویا می فهمد چیزی تغییر می کند، به دنبال او از تراس خارج می شود. نمی دانم چقدر طول می کشد تا صدای بسته شدن در می آید، اما هر چه هست ای کاش همان شب دیگر به خانه نمی آمد، ای کاش نمی گذاشت که تمام سفره ی دلم را پیش رویش باز کنم. ای کاش…
……………….
سکوت خانه بیشتر از آن که آرامش بخش باشد، برایم پر از غم و اندوه است. بهادر یک هفته است که از در این خانه بیرون رفته است، نیلی هم. در این یک هفته حتی نمی دانم چگونه روز را به شب می رسانم. فقط میدانم دیگر هیچ قرص آرامبخشی ندارم و این یعنی روزهای وحشتناک بعدی، اما این میان مهگل دیگر آب دیده شده، دیگر زار نمی زنم تا خفه شوم، بزرگ شده ام، حال یاد گرفته ام چگونه می توان صبح تا شب با یک لیوان نسکافه و چند عدد بیسکوییت سر کرد، دیگر مثل زمان مسعود، هزاران بار تلفنم را چک نمی کنم، وقتی او میرفت و من به التماس می افتادم. اینبار دیگر التماس نمی کنم.
به نگهبانی می سپارم برایم تاکسی خبر کند، امروز برای معاینه ی شکستگی ها وقت گرفته ام. اولین بار ها همیشه عذاب است. و این اولین بار بعد از مدتهاست که خودم باید کارم را انجام دهم. یک شلوار سالم را در کیف دستی میگذارم، یک بطری آب، دفترچه ام، فقط همین. چیزی درونم هنوز منتظر است او بیاید. انسان همیشه با امیدهایش روزگار را طی می کند.
صدای زنگ در آن هم بعد از یک هفته سکوت من را از جا می پراند. بهادر کلید دارد. بغضم را قورت می دهم. در این مدت گریه نکرده ام و نخواهم کرد.
با عصا دیگر براحتی کارهایم را انجام می دهم. از چشمی کسی معلوم نیست، در را که باز می کنم از دیدن او پشت در شوکه می شوم. آنا پشت در خانه ی من!
_ اگر دنبال بهادری اون دیگه نیست…ما بهم زدیم.
او مثل همیشه زیباست، ملکه وار و جذاب.
_ اون نگفت بهم زدین…اومدم با خودت حرف بزنم.
_ ما حرفی نداریم آنا خانم…وجه اشتراک ما بهادر بود که حالا تموم شده…ببخشید من باید برم جایی فرصت حرف ندارم، ماشین منتظرمِ.
میخواهم در را ببندم اما دستش مانع می شود. من هم تلاشی نمی کنم.
_ میدونم برای گچ دست و پات میری…تا کی میخوای ادامه بدی؟!
دکمه های مانتو را می بندم، از نگاه کردن به او اجتناب می کنم. حوصله ی بحث را ندارم.
_ راستش نمیدونم از چی حرف میزنی…اهمیتی هم نمیدم…تو مگه نگفتی برای بهادر کیس زیاده؟…خب اونم کیس خودشو سالهاست انتخاب کرده، ما یه مدت با هم بودیم…همین.
مهگل درونم خودش را به درو دیوار می زند، این روزها او هم به من و افکارم دهن کجی می کند. اما همیشه با بغض به انتخاب نشدن و ترک شدن فکر می کند.
_ اخلاقش شده سگ، سیگار با سیگار روشن می کنه… کسی جرأت نداره نزدیکش بره…نهایت حرفشم این بود که مهگل نیاز به فکر کردن داره…اون نگفت بهم زدین.
کوله ام را روی دوش می اندازم، سعی میکنم به بهادری که او از،آن حرف می زند، فکر نکنم…
_ تو که بلدی آنا…بهش بفهمون با من چیزی از خوشی زندگی گیرش نمیاد، من یه زنِ تنهام که زندگی آنچنان سرویسش کرده که به درد مردی مثل بهادر نمیخوره…من حالم خوبه …اونم وقتی بهتر بشه میفهمه بخازر خودش و مردونگیاشِ که میگم تمومه…قلقش و بهتر می دونی…رفتی در و ببند.
_ گفتم…همه ی اینا رو…ولی گفتم بهت…اون به کسی دل نمیده…بده دیگه نمی کنه.
_ پس برو سراغ اون دختری که اولین نفر بود، نه من…دل بهادر گیر اونِ نه من… من فقط انتخاب دومم …دم دستی.
از اینکه افکار جونده ام را بیرون می ریزم، بیزارم. در را باز می کنم بیشتر ماندن یعنی خود تخریبی.
_ واقعا میخوای بخاطر یه حسادت و افکار زنونه بهادر و از دست بدی؟…تو دختر خوبی هستی مهگل…لیاقت خوشحالی رو داری.
_ بهش بگو مهگل گفت برو پی زندگیت.
وقتی گریه می کنی، چشمانت ورم می کند، میسوزد. وقتی بغض را می بلعی گلویت ورم می کند، مادرم گفت الهی که غمباد بگیرم، الهی که عاقبت به خیر نشوم. دعای مهتاب گرفت و من بالاخره غمباد را هم فهمیدم. در سکوت و تنهایی می روم، از شکستگی ها عکس می گیرم آن هم در برابر نگاههای که دنبال کس و کار من می گردد. همه چیز خوب است، گچ ها را باز می کنند، بعد از سه هفته راه رفتن کمی سخت است، اما غیر ممکن نیست، برایم فیزیوتراپی می نویسد و من فکر می کنم، باید دنبال کار و خانه باشم. باید به تنهایی خو کنم، زنگ تفریح تمام شد.
………………….
_ می گین چکار کنم؟ … اون نامردِ بی مرامِ…هر کاری تونستم کردم تا کنار بیاد، تا راه بیاد…ولی نمیاد…گفتم نرم دنبالش شاید شاید یکم دلش تنگ بشه… شاید آدم حسابم کنه…ولی چکار کرد؟ به آنا گفته بهم زدیم من برم پی زندگیم…شما ها بودین چکار میکردین؟
مهراد، فرامرز، آنا و عباس که اتفاقی به جمع انجمن نگران های بهادر پیوست.
_ بقیه رو نمی دونم ولی من مثل آدم خودم میرفتم منت کشی…مگه نه آنا جان؟
برای ساکت کردن مهراد نیازی نیست من چیزی بگویم، نگاههای سرزنش گر بقیه برای او کافی ست. سر کلاف زندگی ام را گم کرده ام.
_ اون سیگار و میذاری کنار یا بیام بکنم تو حلقت بهادر جان؟… بوی گند گرفتی بیبی… داستان این عشق اول از کجا اومد؟ مگه تو قبل پرستو با کسی دیگه بودی؟ دختره که گفت دهنم باز موند نتونستم حرف بزنم.
_ کی و میگه بهادر؟ نکنه اُسوه منظورشه؟
تنها کسی که غیر از سید از ماجرای اُسوه خبر دارد فرامرز است، آنهم شبی که مست کرده و سر درد و دلم با او باز شده بود، حتی مهراد هم چیزی نمی داند.
_ اون شب با گلی رفتیم همون سفره خونه ی داداش اسوه، گفتم خیر سرم یارو اجاره داده نیست کباب بدم گلی ولی چی شد؟ زارت روبروم با دخترش و داداشه نشسته بودن جلوی ما…خریت کردم خودمو قایم کردم، جامو عوض کردم…گلیم تیز دید… اُسوه شناخت، داداشه ندید…حالا اونو کرده پیرهن عثمون که تو عاشق اونی پس برو دنبال اون…خب آخه دختره ی خنگ آدم چیزی و که استفراغ میکنه دوباره نمیخوره که…من اگه قرار بود اونو بخوام که از یکسال پیشش همه میدونستن اسوه با شوهرش متارکه ست… شیطونِ میگه برم با زور تو مخش بکنم که قربون اون اخلاق گندت من دارم دنبال تو سگ دو میزنم…
_ آره بدو برو همینو بگو… تا نصفت کنِ.
_بس کن مهراد این که از خودش داغونِ.
_ چشم خانم خب حق داره دختره… رفتی دیدی، قایم شدنت چی بود؟
_ حالا چکار کنم؟ گفتم یکم دور بشم شاید قدرمو بدونه بدتر شد کلا قید منو زده… چند روزه گچا رو باز کرده تو خونه پیداش نیست اصلانم نمیدونه کجاست، وسایلش هست خودش نیست…پولم که داره اگه برنگرده چی؟…این دوتا که تعطیلن …فرامرز، عباس شما یه راه حل بدین.
_ داداش رو من حساب نکن چون از هیچی تو زندگی بیشتر از خدا و زن نمی ترسم گرد دوتا چیزم نمیرم، آدم کشی و زن، ولی میگردم پیداش می کنم.
آنها نمی دانند من چه می کشم و به این بالا و پایین زدنهای من می خندد و این منم که کاسه ی چه کنم به دست گرفته ام.
_ بس کنین خب…دوساعته چتر شدین اینجا هی خزعبلات بار من می کنین…راه حل بدین ندارین پاشین برید خودم به بدبختیم فکر کنم.
_ تو خودت وسایلت و مردونه جمع کردی، مردونه تصمیم گرفتی زدی بیرون، مردونه دهنت و بستی هیچی به دختره نگفتی، مثل اون سری کنار رفتی با اینکه میدونی مهگل برات بمیره ام دنبالت نمیاد، خب؟ ما چی بگیم؟
نگاه خیره ی فرامرز را رد می کنم، حق با اوست…
_ بگین چکار کنم؟ پاشم عین چی برگردم خونه بگم غلط کردم؟
_ نه ولش کن، همینجا بذار تموم بشه.
_ یعنی چی فرامرز؟ تموم بشه؟… مگه الکیِ … مهگلِ ها، میخوامش… اصلا چرا نشستم برای شما عز و جز می کنم؟ … برم به خودش عز بزنم جز بزنم بیشتر گیرم میاد.
……………….
در آپارتمان را باز می کنم، همین که قفل را تغییر نداده خوب است. سکوت و تاریکی نشان از نبود او دارد، این چندمین روزی ست که خانه نیامده، جواب زنگ هایم نیز در نهایت شد خاموشی گوشی. تمام وسایل سرجایش است، لباسها و حتی غذای نیم خورده ی داخل آشپزخانه که حال فاسد شده است. اگر تصور می کردم ممکن است غیب شود بیشتر مراقبش بودم. او رابطه ی مان را تمام شده می داند و این یعنی برگشت به نقطه ی اول، با مرتب کردن آشپزخانه و اتاقها خودم را تا دیر وقت سرگرم می کنم و تمامی گزینه ها را برای پیدا کردنش لیست کرده و برای عباس میفرستم.
ساعت ۱۱شب است که موبایلم زنگ میخورد، نگهبان لابی ست.
_ جانم آقا محمود.
_ آقا خانم مهگل اومدن، الان سوار آسانسور شدن ولی تنها نیستن…
کلید داخل قفل می چرخد و من تلفن را قطع می کنم، تنها نیست؟!
نفسم بند می آید از این تنها نبودنش. در باز می شود و دخترکی با موهایی بلند و طلایی با یک پیراهن چیندار و گل گلی به داخل می آید.
_ قشنگه…قشنگه…
با دیدن من سرجا میخکوب می شود، این دختر باید شاپرک باشد، دخترکی با صورتی خاص و نگاهی خاص تر. مهگل پشت سر او ایستاده، صورتش خسته و رنگ پریده است. شاید مریض است؟
_ سلام…فکر نمی کردم اینجا باشی.
دخترک نگاهی به من و او می کند، او یک فرشته ی واقعی ست، با آن چشمهای کشیده و صورت مغولی شکل و زیبا، این روزها هر کسی می تواند یک سندروم داون را تشخیص دهد و کیست که نداند آنها فرشتگان مهربانی هستند؟
_ سلام خانم کوچولو…من بهادرم دوست خاله مهگل.
کنارش زانو می زنم اما باز هم از او بلندترم، دست پیش می آورد و لبخند می زند، دندانهای ریز و نامرتبش هم با این لبخند جذابتر می شود.
_ من شاپرکم عمو…گلیم مامان دومیِ.
_شاپری مامان باید بریم بخوابی…فرصت برای آشنایی با عمو هست.
دستهای کوچک و انگشتان کوچکش را روی صورتم می گذارد و باز هم میخندد، کلماتش نوک زبانی ست، اما مهرش به دلم می افتد، با آن آبشارهای رنگ خورشید و آبی ترین چشمهایی که تا بحال دیده ام. با تماس دستش روی صورتم، بغض می کنم برای در آغوش گرفتن این فرشته ی کوچک و ظریف.
_ بغل من میای شاپری؟ فک کنم مامان گلی خسته ست…بریم اتاقت؟
نگاهی به مهگل می اندازد و او سری به تایید تکان می دهد و شاپرک بدون تردید دستهایش دور گردنم می پیچد. برای آغوش من کوچک است، مثل یک عروسک مو طلایی.
او را به اتاق خودمان می برم، کفشهایش را در می آورم و جورابهای توردارش را. انگشتانش باز هم روی صورتم است.
_ تو یه غول مهربونی آره؟
_ شاپری غول چیه؟ حرف خوبی نیست…عمو فقط یکم زیادی بزرگِ.
سعی می کنم به این مکالمه که دلم را زیر و رو می کند، نخندم و جدی باشم.
او را روی تخت می خوابانم. دستهایش کوچک و گرد است و پوستش کمی شاید ضخیم تر و برای دستان بزرگ من زیادی کوچک.
_ من از اون غولام که دختر کوچولوها رو خیلی دوست دارم…غول مهربون برای شاپری.
زبانش برای حجم دهان کوچکش کمی بزرگ بنظر می رسد، میخندد بیرون می آید و نمکی تر می شود.
_ غول شاپری.
نگاه عاشقانه ی مهگل به او برایم تازگی دارد، هیچوقت تا به این حد نگاه او را عاشقانه ندیده ام، پر از نور های رنگی.
_ عمو پتو رو بنداز روی دخترم تا بخوابه…
_ خرسم نیس.
لبخند ازته دلش تمامی ندارد، کمی آب دهانش می آید، آن را پاک می کنم.
_ این چند شبم نبود شاپری بگیر بخواب قربونت…بازیم که کردی.
نگاه شاپری از من گرفته نمی شود، شاید واقعا برایش همان غول مهربان شده ام.
_ تو برو یه دوش بگیر…شاپری با من.
نگاه مهگل دیگر سرد نیست، دیگر مرده نیست. فرزند مرده اش اگر بود باید درست همین سن می بود.
_ باشه…خیلی خسته ام.
بیرون می رود و من می مانم و دخترکی شبیه عروسکهای ژاپنی و خندان.
_ بیا امشب غول مهربون بغلت کنه جای خرست و بخواب.
………………
هرگز کودکی را در آغوش نگرفته ام چه برسد به خواباندن، آن هم موجود ی مثل او که تا آخرین لحظه نگاه از صورتم نگرفت و انگشتانش را روی صورتم کشید و لبخند زد انگار من کسی هستم که از میان خوابهای کودکانه اش تعبیر شده و هر لحظه ممکن است دود شده و بروم.
بالشت و کوسن ها را دورش می چینم تا غلت نخورد. از مهگل خبری نیست. دلم برای دیدنش هلاک است. برای گلی ام.
روی مبل به خواب رفته است، با همان لباسهای بیرون. دیگر دست و پایش گچ ندارد. من او را تنها گذاشتم شاید بفهمد که به من هم نیاز دارد، اما نداشت، گلی بدون من هم به زندگی اش ادامه می دهد و این قابل ستایش است اما برای من غم انگیز.
او را بلند می کنم تا در اتاق خواب بگذارم، مانتویش را در می آورم، آنقدر خسته است که بیشتر شبیه یک فرد بیهوش است، حتی وقتی لباس خواب به تنش می کنم تکان نمی خورد و صدای نفسهای عمیقش آرامبخش ترین موسیقی جهان است.
_ دلم برات تنگ شده دختره ی سرتق…تو اصلا به من فکر می کردی؟
کنارش دراز می کشم، دلم میخواهد من را بغل کند، محبتش را میخواهم، دستهایش را دور گردنم می اندازم، به خیال آن که او دوستم دارد. ای کاش دوستم داشت.
_ کی من و اینهمه عاشق خودت کردی؟ کی من و محتاج نوازشت کردی گلی؟ من که مادر نداشتم دست رو سرم بکشه…بی معرفتی بخدا وقتی این همه من محتاجتم تو حتی یه زنگ تلفنتم جواب نمیدی دلم خوش بشه که فقط صدات بزنم.
می دانم خواب است و نمی شنود، می دانم بیدار شود از این نزدیکی خبری نیست.
_ باید با من ازدواج کنی بها.
برای لحظه ای نفسم بند می آید از این که بیدار است. دستانش را از دور گردنم باز می کند و درون آغوشم مچاله می شود.
_چی شده؟
_ باید با من ازدواج کنی بها…شاپری حالش خوب نیست…موندن تو پرورشگاه براش حکم مرگ تدریجیِ…اون مریضِ…بها؟…بگی نه من نمیدونم چکار کنم.
گریه می کند و دلم آتش می گیرد، نمی دانم باید خوشحال باشم یا غمگین.
_ برنامت چیه گلی جان؟… شاپرک چشه؟ غیر از … شرایطش؟
از آغوشم بیرون می آید، چشمان سیاهش پر از غم است آنقدر که حتی در تاریکی اتاق هم میتوان دید.
_ اون سندروم داون داره…از نظر هوشی خیلی پایین نیست ولی خب اون مثل بچه های عادی نمیشه…هیچوقت… من خودم بهش شیر دادم…اون بچمه بها…وقتی دخترم مرد سینه هام شیر داشت…تو نمیفهمی وقتی شیر داری و بچه ای نیست یعنی چی…مادرش التماس کرد اگر نموند…پی بچشو بگیرم…منم گرفتم…التماس مسئول شیرخوارگاه کردم…بهش نشون دادم که … دلش به رحم اومد، نگهم داشت، بهش شیر دادم، کاراشو کردم…چون مشکل داشت کسی قبولش نمیکرد…بعد چون بهم نمیدادنش کمتر میرفتم…ولی زیاد مریض می شد…این چند روزم بیمارستان بودیم …اون نقص ایمنی داره، بدنش زود عفونت میکنه… زخم بشه طول می کشه خوب بشه…پرورشگاه براش خوب نیست…اینبار ریه ش عفونت کرده بود حالش بد بود که بهم زنگ زدن برم…بزور قبول کردن چند روز پیشم باشه…بها چون مجردم بهم نمیدنش… میدونم قبل این ماجراها میخواستیم ازدواج کنیم…من…میدونم این زیادیه…ولی… سرپرستیشو بگیرم …خب… این توقع زیادیِ…
گیج و سردرگم می شوم، در این مدت به او التماس کردم که با هم ازدواج کنیم و او هربار من را پس زد، حال برای داشتن سرپرستی شاپرک او این درخواست را دارد، نه برای من، نه برای خودش…
_ اگر بگم نه چی میشه؟… ترکم می کنی؟… آره؟
چراغ های کنار تخت را روشن می کنم تا صورتش را بهتر ببینم. قلبم سنگین است. نگاهش را از من می دزدد. اما من آن را می خواهم، اینکه فقط کمی من را دوست داشته باشد هم کافی ست.
_ گلی به من نگاه کن … اگر بگم نه…من و ول می کنی؟
چشمانش پر از اشک است، لبهایش می لرزد. اما لبخند می زند، لبخندی لرزان که از هزاران حرف گویا تر است.
_ این مدت که رفتی من تموم شده فرضش کردم…
_ من تمومش نکردم…تو خودت اینکارو کردی…من فقط رفتم شاید دنبالم بیای… شاید کمی فقط کمی دوستم داشته باشی…ما باهم قرار ازدواج داشتیم…ولی یادت رفت…آخه من اگر اون زن و میخواستم چرا باید تو رو وارد زندگیم می کردم؟…هان؟…من و چی فرض کردی مهگل؟ …من اون زمان که زنا رو برای سکس تو تختم میاوردم، همزمان با کسی دیگه نبودم…تو هرچی خواستی گفتی…حالا میگی تموم شده؟…منو به چیت حساب کردی مهگل؟…اصلا حسابم می کنی؟
سعی می کنم صدایم بالا نرود تا دخترک را بیدار نکنم، قدم می زنم شاید آرام شوم، اما دلم آتش گرفته است، دیگر غرورم نیز خورد شده، اگر این ها پیامدهای عاشقیست که وای بر من.
_ اگر قبول کنی…من هیچی ازت نمیخوام…حتی میتونی با هرکی بخوای باشی، تموم شد طلاقم بده…من … دوستت دارم…چرا نمیفهمی مشکل تو نیستی…منم…من از خودم بیزارم…چطور میتونم زن زندگی تو باشم و مادر بچه هات؟…شاپری و که میبینی چون اونم مثل من بدبخته بهادر…خودت و ببین…تو همه چی داری، خانوادت نخواستنت، افتادی زندان، بیرون اومدی، سید دستت و گرفت خودت تلاش کردی شدی بهادر افخم…شدی این…من چی؟ … هنوز نفهمیدم بابام چی شد، سایه ی نحس فاضل افتاد رو سرم، مادرم زد تو سرم که خیر نبینی که زندگیمو سیاه کردی…مثل یه تفاله باهام رفتار شد، انداختنم گوشه پرورشگاه، تو مدرسه از ترس اینکه نفهمن مادرم ولم کرد حتی یه دوستم نداشتم، من کسیو نداشتم که نگاهم کنه…مادرم به همه گفت من یه هرزه ام که پی مردام…میفهمی این برای من چی بود؟…میفهمی وقتی دارن درباره ت پچ پچ میکنن یعنی چی؟…من تا اومدم بلند بشم یکی لگد زد با صورت خوردم زمین…توام میزنی فقط وقتش نشده…ولی نمیخوام فرصت این کار و بهت بدم…خسته شدم از بس آدمایی که دوستشون داشتم بهم لگد زدن.
دیگر نمی دانم چه باید کنم که نکرده ام، مستأصل شدن همین است، در چاه دستی نمی توان آب ریخت، باید آب از خود چاه باشد.
_ تو راست می گی مهگل…من واقعا کاری نمی تونم کنم وقتی تو اینقدر از خودت نا امیدی…من نبودم…من بهادر و از صفر به اینجا رسوندم، مثل تو نترسیدم، مثل تو از خودم متنفر نبودم…برعکس…از خودم هربار بلند شدم و شروع کردم بیشتر خوشم اومد، من از هر طنابی برای بالا رفتن استفاده کردم…مثل تو نشستم و به این فکر کنم که دیگران با من چکار کردن و من بدبختم…چون نیستم…تو حتی دست منو که برات دراز شده نمی گیری…من چکار میتونم کنم؟
اشکهایش را پاک میکند، سر بالا میگیرد، نگاهش تیره و سخت میشود و من باید آمادهی حملهی او باشم. میدانم اگر حرف بزند، همهچیز را سیاه و تباه خواهد کرد.
_ حرف نزن گلی… برای یهبارم که شده، بیا به ساز من برقص… تو سرپرستی شاپرکو میخوای و من، تو رو… میدونم بعضی حرفام تلخه، ولی تهش اینه که دلم گیرت شده. نباشی کنارم، میشم مثل این مدت، سرگردون… نمیتونم بدون تو… بذار پای خریتای مردونه… من شاپریو برات میگیرم… توام بیهیچ حرفی پس و پیش، زنم میشی… ولی دیگه حق نداری بذاری بری… حق نداری یک کلمه از اون گذشته بگی… حتی فکرشو بکنی… کارم… با خودم کار میکنی.
این شاید آخرین راه برای داشتن او باشد. راهی که روح من را بهفنا میدهد. زندگی با کسی که بهخاطر دیگری، من را انتخاب میکند. لعنت به دل، لعنت به مِهری که زنجیر میشود و کلیدش فقط اوست و با تمام منطقهای بشری هم نمیتوان مانع خواستن او شد. سید راست میگفت: “دل که دادی، سر هم میدهی”. و این چه حکایتی است برای ما؟
_ هر چی تو بگی…
سر تکان میدهم. بغض تا بیخ گلویم میآید. نگاهش نمیکنم تا ببینم با این قبولکردن، مهری از من در نگاهش نیست.
_ بها! میدونم ازم متنفر میشی… همه میشن… ولی اینبار نمیگم برای دلم بودی… میگم بهخاطر شاپری.
………………………
_ حالا که اومد چرا غمبرک زدی؟ بیا قبل پابند شدنت، یهسر بریم اونور آب، یکم صفا… آنا مادرش اومد دیروز، سرگرم اونه… یه بادیام به کلهت بخوره… بیا یه شات بزن…
آخرین پک را به سیگار میزنم. مهراد روی صندلی ماساژور داخل سالنش لم داده و من از همینجا هم حرکات آن را روی تنم حس میکنم. کاش منهم کمی از آسودگی او را یدک میکشیدم. او همیشه بههمین راحتی است.
_ شاتِ کوفته؟ چرا شِر میگی؟ پاشم برم کدوم گوری صفا؟ توام زر نزن. باد به گوش آنا برسونه، دمودستگاهتو میبُره، میکنه تو حلقت… پاشو… گم شیم، زودتر به کارا برسیم.
چشمهایش را بسته و میخندد.
_ ای فلکزده، بهادر… به آنا زنگ بزن… اون با این شرکتای خدمات مجالس هماهنگ کنه، اونا ردیفش میکنن… تو پول بده، بشین کیفشو ببر.
از پس گردنش میگیرم و او شوکهشده ازجا میپرد، از دیشب او را ندیدهام و مانند معتادی نیازمند مواد، در این چندروزه، خمار و کلافهام.
_ ببین بهادر، من کاری به گذشتهی این بابا ندارم، اصلاً گل، مریم مقدس… آقاجان، کور که نیستی داداش من… چندبار خواستگاری کردی، پیچونده؟ دلش باهات نیست… فقط موندم چه مرگشه… پول که داری خروار… تیپو قدو بالا هم که داری، دخترا برات هلاکن… میمونه اونکار که… سابقهی طلایی داری…
سیب را بهسمت او پرتاب میکنم که جاخالی میدهد، به دیوار خورده و تکهتکه میشود. در زیر لوای شوخی، او حرفهایش را زد و حق هم دارد.
_ اوقاتمو گه مالیدی… به آنا زنگ بزن بگو اگر بهفاکمون نمیده، برای حداقل دوهفتهی دیگه هماهنگ کنه… مفتخورای اطرافتونم دعوت کنین… البته به جز اون چندتا عجوزه رو. نمیخوام گند بزنن به احوالمون.
_ بترس از خود آنا… از مهگل خوشش نمیاد… یعنی اگه نصف غیرتی که رو تو داشت، رومن داشت ها, الان سهسال بود عروسی کرده بودیم؛ بچهمون هم چاردستوپا میرفت.
بلند میشوم. باید به کارهایم برسم. امروز قرار است عباس را ببینم.
_عروسی و این چیزا واسه ما بچههای پایینه. شما خوشگل پسرا که رفاقتی زندگی میکنین.
……………..
سرفه های پی در پی اش از صبح که بیدار شد حتی با زدن اسپری ها هم بند نیامده است، به دکترش زنگ زدم و گفت برایش بخور سرد و گرم بگذارم و هوا را مرطوب نگاهدارم.
بهادر از دیشب که رفت حتی یک تماس هم نگرفت، می دانم برای مردی با غرور او تا چه حد میتواند این انتخاب سخت بوده باشد. با خانم ارفعی مسئول پرورشگاه تماس گرفتم او از همان روزی که به دیدن شاپرک رفتم به من مادرانه کمک کرد. او بود که راه حل ازدواج و گرفتن سرپرستی شاپرک را داد، هر چند روال قانونی سخت تر از هر چیزی ست، ولی او بخاطر شرایط شاپری قول داد خودش دنبال کارها باشد.
_ مامان گلی؟… بازم شیرینی بخورم؟
صبح اولین کارم رفتن به داروخانه و خرید دستگاه و بعد خرید کمی کیک پنیری که شاپرک عاشق آن هاست.
_ نه خوشگلم میدونی ضرر داره شما زود تپل مپل میشی.
لبخند می زند و زبانش باز هم بیرون است و با آن چشمهای بادامی شکل و معصوم نگاهم می کند و من میدانم دخترکم هرگز جز یک فرشته ی کوچک چیزی نخواهد، بود. او یک کودک دائمی ست.
_ به منم کیک میدی مامان گلی؟
متوجه حضورش نمی شوم، نگاهش به شاپرک است. این اولین روز من و شاپری در طی این سالهاست، کنار هم و در یک خانه ی واقعی، نه میان تخت های کوچک پرورشگاه و حیاط پارک مانندش.
شاپرک خندانم در کمتر از چند ثانیه در آغوش او جا خوش می کند. بهادر به خانه نرفته، همان لباسهای دیشب را به تن دارد. نگاه از من می دزدد و سر میان گردن شاپرک او را می بوسد.
_ برای فردا عصر وقت محضر گرفتم، صبح میریم برای آزمایش…به فرامرز زنگ بزن برای کارای قانونی شاپری…با یکی از بچه ها که دکترِ حرف زدم…یه دکتر ایمونولوژی خوب معرفی کرد برای امروز عصر مدارک پزشکی این خورشید خانم و ببریم پیشش.
باورم نمی شود که تمام این کارها را قبل از ظهر انجام داده باشد. از این همه توجه و مهربانی او بغض می کنم. بهادر زیادی به رویاها شباهت دارد، آنقدر که حیفم می آید اینچنین بار من و دختر ناتنی ام را به دوش بکشد.
_ مجبور نیستی بها…حتما راه حل دیگه ام داره…
نگاهش عصبانی به من دوخته می شود، انگشتان کوتاه و کوچک شاپرک باز هم مثل دیشب روی صورت اصلاح نشده ی او در گردش است، دخترکم عاشق بهادر شده است. لمس کردن صورت او را دوست دارد.
_ چیه؟…نکنه باز پشیمون شدی؟…چه مرگته گلی؟…برام قصه من از خودم متنفرم و نباف که …استغفرالله …جلوی بچه دهن آدم و باز میکنی.
شاپرک دست از نوازش او بر میدارد، او هم متوجه عصبانیت بهادر با اینکه صدایش را بالا نبرد می شود. خود را بالا می کشد تا به صورت بهادر با دقت تر نگاه کند. همانجا روی زمین می نشینم، پاهایم توان حمل این تن را ندارد، حتی نمی دانم به قول او چه مرگم شده.
_ پاشو کف سرده…من ببرم بچه رو یکم بالا بازی کنه با نیلی.
از جا می پرم، تازه سرفه هایش کم شده.
_ نه …ممکن به موی نیلی حساسیت بده…تازه الان سرفه هاش کم شده…صبح رفتم دستگاه بخور گرفتم…
چشم می گرداند و روی کانتر دستگاه را می بیند.
_ چرا به من زنگ نزدی بخرم؟… با این هوا بچه رو کجا بردی… این زپرتی کجای این هوا رو جواب میده؟…امروز یادت باشه درباره ی نیلی بگیم به دکترش…یه زنگم به مهران بزنم…یه کیکم ندادی دلمون خوش بشه.
شاپرک را زمین می گذارد، می بوسد و چیزی در گوش او می گوید که باعث ذوق او و ریختن آب دهانش می شود و بهادر با دستمال آن را پاک می کند. وقتی به پیشنهاد دادن به او فکر کردم؛ حتی احتمال نمیدادم با دیدن عقب ماندگی شاپرک و گستاخی من برای چنین پیشنهادی حرف درشتی بارم نکند، چه برسد پذیرفتن آن.
_ بها؟…اون عقب مونده ست میدونی؟…اون هیچوقت مثل بچه های دیگه نمیشه…بزور بتونه از یک آدم ۹ساله بزرگتر بشه…هرجا بریم میفهمن…بهت طعنه می زنن…
_ تو داری به من اینا رو میگی؟… تو که حتی مادرش نیستی؟…ولی شیرش دادی… نگهداریش کردی اونم تو جایی که خودت ازش متنفر بودی…خودت تو اون آشغالدونی مش قربون زندگی میکردی و پولت و برای شاپری پس انداز می کردی؟…با اون وضع داغون روحی که داشتی بازم از راه دورم شده برای اون بودی…من مگه میخوام چکار کنم؟… اونقدر روزیم هست که این موطلایی رو ساپورت کنم…یه بارم به خدا توکل کن عوض سیاه دیدن زندگی.
دلم اگر به این مردانه های او نرود زن نیستم، نمی خواستم دیگر هیچ زنانه ای خرج مردی کنم، گفته بودم دیگر برای هیچ مردی اشک نخواهم ریخت و مویه نخواهم کرد، گفته بودم دیگر با دلم عاشق نمی شوم، گفته بودم، اما چه کنم که با دل ندیده ی مهگل کاری می کند، که برایش بمیرم، حتی اگر برایم تب نکند.
_ من مادر بودم… هرچند حتی یهلحظهام ندیدمش… ولی خودم خواستم بها… تو اما فرق داری… لایق یه زندگی بیدردسر و راحتی که هی نگران این نباشی یکی از گذشتهی زنت، سر بلند کنه که بخواد غرورتو خورد کنه…
سر بالا میآورم تا او را که روبهرویم ایستاده ببینم. انگشتانش را میان موهایم چنگ میکند و سرم را به سینهاش میفشارد.
_ والا اگه غرور من با این کافشعرا خش برداره که دیگه غرور و غیرت نیست… بقول داییم، زن باید خودش غیرت داشته باشه که بهنظرم تو داری… تو غیرت زنونه خرج کن، بقیهش با من، کسی به یهورمم نیست بهخدا…
شاپرک ایستاده کنار ما، با لبخندی معصومانه… برای خودمان خوشحالم که کسی همچون بهادر را داریم.
_ این خورشیدخانمو ببین چه زلزده به ما… بیا ببینم…
نمیدانم میداند یا نه، که این فرشتههای ابدی، تشنهی محبتدیدن هستند و هزاران برابر، پسدادن آن.
……………..
_ مامانگلی؟ عمو کو؟
این شاید صدمینبار است طی دوساعت گذشته که این سؤال را تکرار میکند و هربار میگویم به خانهی خودش رفته است، اما بازهم میپرسد. موهایش را میبافم، بیکاری برایم دیوانهکننده است و اگر شاپری نبود، حتماً برایم مثل جهنم میگذشت. اگر بهادر برنمیگشت… اگر پیشنهاد ناعادلانهام را نمیپذیرفت…
_ مامانگلی، ناراحتی؟
دستان کوچکش روی صورتم مینشیند، مهربانتر از او آدم ندیدهام. او تنها کسی است که میدانم در شادیها، همپای من خوشحال و در غمهایم از من بیشتر غمگین است، با اینکه او هنوز ۶ سال بیشتر ندارد. دستانش را میبوسم و صورت زبرش را… که همیشه باید مرطوب شود و من میدانم کسی در پرورشگاه، وقت این کارها را ندارد، آنهم میان کودکانی که هرکدام معلولیتی دارند.
_ نه شاپری… داشتم فکر میکردم. پاشو بریم کرم بزنم دستوصورتت نسوزه، خشک شده.
میخندد و زبانش بیرون است. نوزاد که بود، سخت شیر میخورد. نمیتوانست خوب ببلعد. باید ساعتها و آرام و باحوصله، به او شیر میدادم. آنروزها هرکسی که غریبه بود، بهگونهای سعی میکرد، دردم را تسکین دهد، آنها حتی یکبار هم از پدر فرزندم نپرسیدند. شاید میدانستند کسی که مادرش او را رها کرد، زندگی هم رهایش میکند. آنجا همه معنای درد را خوب میدانند.
دستانش را بو میکند و ذوقزده تکرار میکند این کرم، موردعلاقهی اوست.
روزی که مادرش را در بیمارستان دیدم، همین بو را میداد. دستانش از شدت کار ترک خورده و پینه بسته بود. سنی نداشت، شاید از من کوچکتر. از یک روستای زلزلهزده، تکوتنها با شوهرش برای کارگری آمده بودند. از خانوادهاش هیچکسی نمانده بود، اما خانوادهی شوهرش هم بیچارهتر از آن بودند که آن زن را بعد از سقوط شوهرش از داربست ساختمان و مرگ او، آنهم بدون بیمه، بپذیرند. مادرش زن باغیرتی بود. حال میدانم یعنیچه، وقتی بهادر از غیرت زن میگوید.
فقط چندروز کافی بود تا با هم دوست شویم. حالش آنقدر بد بود که صاحبکارش او را به بیمارستان آورده بود. «فهیمه»، زن فهمیده و سختیکشیدهای بود.
_ مامانگلی، بیا من بوست کنم… همش ناراحتی.
او را به آغوش میکشم، بوی خاصی دارد. شاید فقط یک مادر این را حس کند. او زادهی من نیست، اما چارهی درد من است.
_ داشتم دربارهی دوستم فهیمه فکر میکردم، خوشگلم… اونم بوی دستاش، عین بوی دستای تو بود… من دوستش داشتم.
_ بیا بو کن… من خوشبوام.
میخندد و در خانه با آن بلوزوشلوار خانگی پر از خرس میدود. اینکه او حالش اینقدر خوب شده که بدود، برای من نهایت شادی است، مدتها بود که حتی از او هم بریده بودم. دخترکم همیشه مریض بود و من هرروز، منتظر یک خبر بد برای او بودم. ایکاش خدا برای یکبار هم شده، طرف من را بگیرد.
_ مامانگلی، عمو گفتی کجاست؟
_ شاپری…
لبخندش به بغض تبدیل میشود، لبهایش میافتد. من عادت به اینهمه سؤالشنیدن تکراری ندارم، آنهم سؤالی که هربار جواب میدهم و باز تکرار میشود.
_ ببخشید، ببخشید.
شلوارم را میگیرد.
_ باشه شاپری، فقط هربار نپرس عمو کجاست… اون وقتش برسه، میآد.
سر پایین میاندازد، با لبهایی آویزان.
_ شاپری دیگه حرف نمیزنه… بزنه، سگا بخورنش.
نمیدانم از حرفش غمگین شوم یا بخندم که صدای بازشدن در میآید.
_ شاپرک کجایی؟
نگاه گناهکاری به من میاندازد، منتظر اجازه است.
_اینم عمو، اومد… برو تا خودم نخوردمت.
با زبان آویزان و چشمانی غمگین از من دور میشود، اما لحظهای بعد، جیغهای شاد او من را به پذیرایی میکشاند. عروسکهای مختلف، اسباببازیهای دخترانه، لباسهای توردار و رنگی، یک بال فرشته که بهادر میخواهد به او وصل کند. بغض میکنم. بهادر زمانی که فکر میکردم در حال استراحت است، برای شاپرک خرید میکرده است، اما …
ــ مامان گلی… مامانگلی، فرشته شدم… از اون خوشگلا…
آه از آن نگاه معصومانه و خندههای از عمق وجودش… تمام وسایل را یکییکی دست میزند و گریه میکند… دخترک معصومم باور ندارد این هدایا برای اوست، احساساتی شده است.
ــ خورشیدخانم، چرا گریه میکنی؟ بوس بده به بهاغوله ببینم.
بالها را درست میکند و با آن لب و دهان خیس، بهادر را میبوسد. بهادر او را بغل میکند و میچرخاند.
ــ ببین مامانگلی، فرشتهمون پرواز میکنه.
بیاختیار اشک میریزم. همیشه آنقدر مشغول کار و پسانداز بودم که بهندرت برای او چنین اسبابی میخریدم. هرچند در پرورشگاه نمیشود برای یکی بخری و بقیه حسرت بخورند.
ــ تو آدم خوبی هستی، عمو… من دوست دارم.
به اتاقخواب برمیگردم، بغضم میشکند. ایکاش او اینقدر مهربان نبود، ایکاش …
ــ تو برای چی گریه میکنی؟ دلنازک شدی… یکم گلیِ قبل باش، عادت به این عطوفت نداره بها…
میخندد و به در تکیه میزند، دستبهسینه. اشکهایم را پاک میکنم. موهایم را پشت گوش میفرستم. میخواهد سربهسرم بگذارد، اما چیزهایی بین ما پیش آمده که هردو سکوت کردهایم.
ــ اونا خیلی زیاده… چندروز دیگه باید برگرده. نمیتونه اونا رو ببره.
نگاهی به پشتسرش میاندازد. معلوم است شاپرک سرگرم اسباببازیها شده. داخل شده و در را رویهم میگذارد و با شیطنت من را بین بازوهایش محصور میکند. لبخندش مردانه و دوستداشتنی است.
ــ چرا نتونه؟ برای اونه.
ــ اونجا کسی همچین چیزای گرونی نداره… همینکه دولت بتونه از پس هزینههای درمان و بقیهی چیزاشون بربیاد باید خدا رو شکر کرد.
اخمهایش درهم میرود.
ــ تو چی؟ توام نداشتی از اینا؟
میخندم به این ریزبینی او.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین
پارررررررررررت جدیدددددددددددددد کوووووووووووووش؟؟؟؟؟😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😫😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓😓🤒🤒🤒🤒🤒🤒🤒🤒😱😱😱😱😱😱😱😱😱🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀🙀
پارت بزارید دیگه
پس پارت کووووو؟؟؟؟
بزار ادمین دیگه
ادمین چرا دو روزه دیر میزاری رمانو
خیلی عالیه ولی رفتار های مهگل خیلیییی غیر قابل تحمله
دیروز این همه دیر گذاشتید چی میشه امروز یه ذره زودتر بزارید
ادمین لطفاااااا
ادمیت جوننن تورو خداااااا زود پارت بذاررر دیروز ایقد دیر پارت گذاشتین من رفتم سر کلاس دیگ آخر شب تونسم بخونم دق کردم بس دیر شد☹☹
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
تورو خدا امروز هم پارتو دیر نزارید
پارت بزارید دیگه
سلام واقعا عالی رمانش ممنون ادمین و تبریک به نویسنده.. البته ازنظر من رمانهای واقعیت ذارن نه تاحد ک می نویسن اما کلا موضوعش چون باید یه مسئله ای باشه ک جرقعه در ذهن باشه… درهرصورت ممنون..اما از آنا بدم میاد چون قضاوت کرد مخوام بدونم وقتی واقعیت و بفهمه بدونم چ حالی میشه..
باتشکر
مرسييييييي ادمين😘😘😘😘😘😘 ، و باز هم عالي
وااای خدااا این دفعه دیگه بیشتر از دفعات قبل گریم گرفت
ازت ممنووونم ادمین برای گذاشتن این رمان فوق العاده مرسیییی واقعا
نویسنده بی نظیری بخدااا
وااای خدااا قطعا تا این رمان تموم شه من یا دیوونه میشم یا اشکام خشک میشه یا سرطان بغض میگیرم
پس دیگه ادامشو نزارم نمیخوام خدای نکرده سرطان بگیری خخخ
ادمییییین 😂
چرا پارت نمیزاااری پس؟
17:03
ادمین دو ساعت دیرتر از هر روز گذاشتیا
دیگه دق نده مارو
ببخشید
مرسی ادمین جونی