_ معلومه که نداشتم بها…کی می خرید؟ ننم که حتی یه بارم نمیومد دیدنم؟…یا خیرا؟ بعدم خونه پر، لباس و عروسکای معمولی می آوردن که خب من از سن عروسک بازیم گذشته بود.
موهایم را پنجه می کشد، نوازش می کند و محکم تر به آغوش می گیردم.
_ این که خیلی بی انصافیه…همه ی دخترا باید چند تا عروسک و لباس توری و این چیزا رو داشته باشن…حتی منم خوشم میاد از این چیزای صورتی و پف دار و اکلیلی…ولی تو نگران شاپری نباش زیاد اونجا نمی مونه…بعدم هر کدومو خواست ببره برای بقیه ام میخریم که حسودی نکنن… نبردم باز میخریم چون بچه ست و اسباب بازی…
لبهایش بی مقدمه روی لبهایم می نشیند، دلتنگ بوسه هایش بودم و حال می فهمم چقدر این دلتنگی زیاد است. دست به گردنش می آویزم. او می خندد یک بوسه ی عاشقانه که با خنده آمیخته می شود. شوک زده از او فاصله می گیرم، شانه هایش از شدت خنده می لرزد.
_ یاد یه چیزی افتادم گلی…شرمنده بخدا…گفتم اسباب بازی یاد خودم افتادم که با یه تشت مسی تو حیاط، لخت میشستم، برام حکم گنج داشت، بعد ننه …خدمتکار خانجون بود کلا تو کار خونه کمک می کرد، یه دمپایی پرت می کرد که زارت میخورد پس کلم…کل حس و حال می پرید بعد همونجور کون برهنه اون بدو من بدو که فلان شده آخه ما رخت و لباس میشوریم تو این لگن، تخم جن…اصلا یه لحظه یاد اون افتادم …بعدم اونموقع که اینقد گَتُ گنده نبودم گلی…فنچ بودم…با کون برهنه تو کوچه …
روی تخت ولو می شود، از تصور بهادر با وضعیتی که توصیف می کند، من هم خنده ام می گیرد.
نفس عمیقی می کشد، پر از حسرت روزهای گذشته. من هم کنارش دراز می کشم، این مرد قرار است فردا رسما همسر من شود، مردی که هیچوقت، رویایی برایش نبافتم، مردی که هیچ شباهتی در ظاهر با مرد کودکی های من ندارد؛ اما وسعت قلبش کمتر از او نیست. دست تکیه گاه می کنم تا بهتر صورت او را ببینم. احساس می کنم تمام وجودم سرشار از حس خواستن اوست، حس دوست داشتنش، یک حس لطیف که حتی یک بار هم درباره ی مسعود نبوده است. به سقف خیره است، دست به سینه، و بنظر غرق در خاطرات است.
_ بها؟…
_هوم؟
نگاهش را به من میدهد، اما چیزی درون آن نگاه است که دلم برایش می لرزد. روبروی من او هم دست تکیه گاه سر می کند. انگشتانش میان موهایم و نگاهش صورتم را نوازش می کند.
_ بچگی سختی بود؟
میخواهم بگویم دوستت دارم، بگویم…اما مهگل ترسیده ی درونم نمیگذارد، فریاد می زند اگر بگویم او را از دست خواهم داد. او تجربه های غم انگیزی از دوست داشتنهایش دارد.
_ نه به سختی دوران بچگی تو…خب من پسر بودم، پسر حاج ساعد بازاری، صاحب چند دهنه حجره و کوفت و درد… ولی … تهش این بود که سختیش به این بود که میدونستم بقیه من و دوست ندارن…حاجی گفت پسرشم که نخواد بگه برادرزاده شم و چی شد که داداشش یهو مرد…خانجون نخواست بگه پسرش نیستم که رو حرف حاجی نه نیاره ولی خب بگن مادرته و تو رو نمیخواد مثل قول دیگه …یکم خب دردش زیادی زیاده برای یه علِف بچه… ولی خب …میگذره…حتما رو پیشونی نوشت منم نوشته کسی من و برای خودم نخواد گلی خانم…
نگاهش برایم از هزار گله و سرزنش دردناکتر است. از جا بلند می شود و من باز هم درد آن نگاه را به جان می خرم.
_ برم ببینم این وروجک چکار میکنه… یادت نره غروب باید دکتر بریم.
_ بهادر؟
راه رفتنش سنگین است، من که میدانم او برای داشتن من تا چه حد کوتاه آمده، کوتاه آمدن هم نه…از خودش گذشته است. در اتاق باز میشود و دخترک تپل و چشم بادامی من با یک عروسک بزرگتر از خودش وارد می شود.
_ عمو؟…
عروسک را می اندازد و پای بهادر را بغل می کند. او به زیرکی تمام دختران سالم است، او قانون بقا را نگفته می داند. سر روی شانه ی بهادر رها می کند، و لبخند خاصش را برای من.
_ دخترتم عین خودت خر مهره داره پدر سوخته… ای بیچاره بهادر که دلش و عقلش رفته.
میخندد و من غمگین به او که پدرانه دختری را در آغوش دارد که هیچ ربطی به زندگی او ندارد؛ نگاه می کنم.
_ خب طبق پرونده ی پزشکی دختر کوچولو سطح ایمنی بدن پایینه و این تو سندروم داون تقریبا یک امر عادی محسوب میشه، مقاومت بدن از حد نرمال خیلی پایینتر.
_ خب اینا رو که می دونیم دکتر…از چیزایی که نمی دونیم بگید.
شاپرک را محکمتر به خود می چسباند و آن ماسک کوچک روی صورتش را سر جایش بر می گرداند، این دخترکِ عمو ندیده ی لوس، که راه قلب بهادر را به خوبی پیدا کرده است. نگاه دکتر مهربانتر می شود.
_ خب ما دو راه حل داریم فعلا اول اینکه من براش آمپول مخصوص مینویسم، خیلی هزینه داره و اگر بتونین از خارج از ایران مثلا آلمان تهیه کنین که خیلی خوبه اگر کسی هست… اما این آمپولها خیلی تاثیر دارن برهی کمک به سیستم ایمنی…اگر بتونیم فردی با فاکتورهای مشابه شاپرک خانم شما تو خانواده پیدا کنیم و پیوند مغز استخوان بزنیم احتمال بهبود خیلی بیشتر هست…البته این قطعی نیست.
نگاه خیره ی من و بهادر با هم تلاقی می کند، از کدام خانواده میتوانیم کمک بگیریم؟ لبهایش روی موهای طلایی شاپرک می نشیند.
_ همون مورد اول و لحاظ کنین، هزینه مهم نیست…مرگ نیست چاره نباشه دکتر…فقط اون روبراه میشه؟
نگاه دکتر روی نتایج آزمایشها می چرخد و من دعا میکنم جوابش امیدوارمان کند.
_ خب من بیمارهای خیلی بدتری هم دیدم… کار من تجویز و چک کردن نتایج هست، اما این بیماری همیشه با دختر شما خواهد بود، اینکه بدن چه واکنشی نشون بده، اینکه شما تا چه حد مراقبت کنید هم مهمه… یه سرماخوردگی، یه عفونت ویروسی یا قارچی … میتونه حکم مرگ یک فرد دارای نقص ایمنی باشه…اما خب زندگی پر از معجزه هاست .
…………………
با یک دست فرمان را گرفته و با دست دیگر چانه اش را متفکرانه میمالد. هرگز او را تا این حد در فکر و ناراحت ندیده ام. شاپرک صندلی عقب به خواب رفته، قبل از آنکه او را روی صندلی بخواباند با الکل و دستمال تمام چرم آن را پاک کرد و این میزان از حمایت برایم مانند یک وزنه روی قلبم سنگینی می کند.
_ تو هر کاری بتونی انجام میدی بها…اونم برای کسی که هیچ صنمی با تو نداره…
نگاه سرزنشگرانه اش ساکتم می کند.
_ برای من فاز بر ندار گلی… معلومه که انجام میدم… قرار دخترمون باشه… خواهر بزرگ بقیه ی بچه هامون… من فکرم به چیزای دیگه ست… فک و فامیل ننه بابای شاپری… اگه باشن… تو نمیخواد فکر من و صنمم با خورشید خانم باشی…فردا قرار محضر داریم و تو نه لباس داری نه آرایشگاه رفتی.
به داخل پارکینگ میپیچد و همزمان، صدای نقنق شاپرک که از خواب بیدار شده، همراه با سرفه میآید. اما قبل از آنکه او را نگاه کنم، یک لحظه، سایهای را پشت ستون پارکینگ حس میکنم.
_ مامان گلی…
نگاه از سایه میگیرم، بهادر از آینه او را که مشغول درآوردن ماسکش است، نگاه می کند.
_ خورشیدخانم، ماسکتو برندار… الان میریم خونه.
نگاهی به جای خالی سایه میاندازم، دلم گواهی بد میدهد.
_ نمون بها، برگرد بیرون… یا زنگ بزن اصلان.
به جای پارک میرسیم. بهادر میخندد و شاپرک آویزان صندلی شده و غر میزند.
_ چیه جن دید…
هنوز کلامش تمام نشده که شیشهی ماشین ترک میخورد و میان یاخداگویان بهادر و شیرجهی او برای پایین گرفتن سر من و شاپرک، او را میبینم. محمد است، اسلحه بهدست.
او بهادر را هدف گرفته است. سر بالا میآورم که او به در نزدیک میشود. از زیر دست بهادر بیرون میآیم که فریاد میکشد، قفل در را باز میکنم.
این مرد را خواهم کشت.
همهچیز سریعتر از چشمبههمزدنی است، احساس ترس، آخرین چیزی است که درک میکنم. فریادهای بهادر از دری که باز میکند واضحتر است، سر اسلحهی محمد به سمت او که از ماشین بیرون میآید کج میشود.
چیزهایی میگوید که نمیشنوم و نمیدانم کی و چگونه، کفش من درست وسط پیشانیاش مینشیند.
یک کتانی اسپرت با کفهای محکم و او نقش زمین میشود.
تابهحال شده است از ترس کر شوید و تمام حسهایتان بشود چشم و تمام قدرتتان در پاها و دستها خلاصه شود؟
از ترس لال میشوید اما چیزی شما را هدایت میکند، “عشق”… عشق به مادر، به همسر، به فرزند.
وقتی به خود میآیم که اسحله را رو به مردی گرفتهام که سالهای کودکی و نوجوانی و جوانیام را برای هوس و شهوت خویش بهباد داد، به کسی نگاه میکنم که من را بارها کتک زد. به پسر مردی که منِ چندساله و کودک را زیرخوابش تصور میکرد، با اینکه همسرش مادرم بود.
کسی که بین تمام همکارانم، من را روی زمین کشید و تنم را له کرد. همهی اینها بهکنار…
او اسلحهاش را رو به مردی نشانه رفت که من را با تمام آن کارهایی که او و خانوادهی نحسش بر من روا داشتند، یکجا خریدار شد.
_ گلی، اسلحه پره!
_ گلی، اسلحه پره… نزنیش… بدش من.
کبودیهای هفتههای پیش روی صورت منحوسش نیست، اما بینی شکسته و گونههای کبودش، فکر میکنم کار من است. با چشمهای وقزده از ترس نگاهم میکند، صدای جیغ و گریهی شاپرک از درون ماشین میآید.
_ توی حرومزاده میخواستی بهادرو بکشی؟ آشغال…
لحظهای دستم روی ماشه میرود. در فیلمها دیدهام که چگونه شلیک میکنند. تصویر غرق در خون او لحظهای جلوی چشمانم میآید، صدای آژیر ماشین پلیس است.
_ گلیجانم، بده من اونو. نمیخوام تو دست تو بگیرنش…
_بزن زنیکهی هرزه… ما قرارمون این نبود… تو به من نارو زدی آشغال. یا بکش یا هردوتونو آخرش میکشم…
صدای مأمور پلیس که میگوید اسلحه را پایین بیاورم و دروغهای او همزمان میشود. نگاهم به بهادر کشیده میشود. او گیج نگاهمان میکند، کسی شاپرک را از ماشین بیرون میآورد که صدایش واضح شده است.
_ چیه؟ بهش نگفتی ما با هم قرار گذاشته بودیم…
_ خفه شو … گلی، هرچی هست مهم نیست؛ فقط اسلحه رو بنداز…
بهادر نباید اینقدر آرام باشد. او نباید تا اینحد خوب باشد. لبخند کثیف روی صورت محمد، من را یاد همان شبی میاندازد که مادرم میان همسایهها، موهای بلندم را برید. محمد، همان کثافتی که…
اسلحه را بهسمت مامورین پرت میکنم، لبخندش محو میشود. اسلحهها پایین میآید، شاپرکم با صدایی گرفته نامم را میخواند. دستبند مامور زن که بهدستم میخورد، دنیا تمام میشود. شاید اگر شهادت دو نگهبان ساختمان نبود که تماس با پلیس کار آنها بود، محمد راهی بیمارستان میشد، نه…
…………………
_ مهگل ساریخانی، پاشو بیا بیرون.
دستی به شانهام میخورد، دختری با آرایش غلیظ و لبخندی کریه نگاهم میکند.
_ پاشو مردنی، انگار آزادی… خدا شانس بده… معلومه پولوپلهی درستی داریا… با این سرووضعت.
صدای نگهبان زن اینبار، خشنتر صدایم میزند. نمیدانم چند ساعت است میان این اتاق خفه و کمنور، روی موکتهایی کثیف و کبره بسته نشستهام. اما آنقدر هست که تنم به درد بیفتد.
چند بار شرح ماوقع را از من پرسیدند. احتمالاً از سایرین هم سؤال کردهاند. گاهی فکر میکنم اگر محمد را میکشتم چه میشد؟ سرنوشت من، بهادر، شاپرک؟
_ قاضی حکم آزادیت رو داده.
نگاهش میکنم، چادری است و بلندتر از من. اخم روی صورتش به او نمیآید، اما لحنش مهربان است.
لحنش مهربان است. یعنی اگر شلیک میکردم نیز، همینقدر لحن خوبی داشت؟
_ دخترم کجاست؟
راهروی بازداشتگاه هم به دلگیری و سردی اتاقهاست، صدای همهمهی بیرون از سالن برایم اضطرابآور است. محمد حرفهای خوبی نزد، نمیدانم بهادر چه فکری میکند.
_ من نمیدونم… وکیلت شاید بدونه.
وکیل من؟ حتماً بازهم فرامرز به نجات من آمده است. بهادر را بعد از پارکینگ دیگر ندیدهام.
در میلهای باز میشود و من همراه زن، از میان جمعیت داخل سالن، به اتاقی میروم که زمان ورود آمدم.
…………….
_ شانس آوردین که پارکینگ چندتا دوربین داره دخترجون… وگرنه حسابت با کرامالکاتبین بود… مرتیکهی کثافت گفته بود اسلحه برای اون نبوده… فکر نمیکرد چندتا دوربین خصوصی داخل پارکینگ هست، جز ورودی.
نور چراغ ماشینها در شب، چشمانم را دردناکتر میکند. از بهادر خبری نیست، دلم گریه میخواهد… تنهایی و سکوت.
_ فیلم دوربینا رو دیدم. قاضیم از عکسالعملت کیف کرده بود وقتی با کفش زدی تو سر اون مرتیکه… تو جسورترین زنی هستی که دیدم مهگل… بیخود نیست این پسر دربهدرته.
درد شقیقه و چشمانم بهحدی است که میخواهم چشمهایم را از کاسه خارج کنم.
_ شاپرک کجاست؟… من اصلاً یادم نیست چکار کردم آقافرامرز، پس فکر کنم فقط عکسالعمل ذاتی بوده نه جسارت… من احمقترین زنی هستم که دیدین، این درستتره.
چشمانم را باز نمیکنم اما نگاهش را حس میکنم.
_ چرا اینقدر خودتخریبی دخترجون؟
_ نباید اونروز به حرفتون گوش میکردم. ببینین چه زندگیای برای بهادر ساختم؟ نمیبینین اون با من فقط تو دردسره… هرچند فکر کنم الان که نیست، خودش فهمیده…
_ چی رو فهمیده؟ زود قضاوت نکن… هنوز بهادرو نشناختی؟ تا کی میخوای خودتو دستکم بگیری؟ نگاه نکن من با بهادرم… وقتی پدر دوتا دختر باشی، انگار همهی دخترا مثل بچههاتن… مخصوصاً تو که پدر نداری… پس به عنوان یه پدر میگم… گذشتهت هرچی بوده، بریز دور…
بیاختیار اشکم سرازیر میشود، اگر پدرم بود…
_ نمیبینین گذشتهی من هرروز گندش از یهجا میزنه بیرون؟ امروزو ندیدین؟ اون داشت میکشتش… من حتی نمیدونم دارم تاوان کدوم کارمو میدم… بها چرا باید تو خطر باشه؟ حتی روم نمیشه نگاهش کنم… من چهجوری باید با این مرد سر کنم، وقتی…
_ بس کن دختر… یهبار خطا کردی… بقیه که گناه تو نیست… شاید اونا باید تاوان بدن… محمد با ضمانت بیرون بود، حالا همچین چهارقفله شد اون تو که کل تهرانم بذارن براش، دیگه بیرون نمیآد…
_ بس کن دختر…یه بار خطا کردی…بقیه ی که گناه تو نیست…شاید اونا باید تاوان بدن…محمد با ضمانت بیرون بود، حالا همچین چهار قفله شد اون تو که کل تهرانم بذارن براش دیگه بیرون نمیاد… حمل اسلحه، اقدام به قتل، پرونده ی قبلی تو…محمد از تو چی میخواد مهگل؟
چشمان دردناک و خیسم را به او می دوزم، شاید باور نکند، اما واقعا نمیدانم محمد چرا اینچنین سالها زندگی ام را تباه کرد.
_ باورتون میشه نمیدونم؟
لبخند طعنه گری می زند، باور نکرده است. حتما بهادر هم باور نخواهد کرد. دلم شور میزند.
_ میخوای بگی اون مردی که مثل مادر مرده ها زار میزد که مهگل به من نارو زد و اون برای منه داشت نقش بازی میکرد؟…اگر نمیخوای بگی نگو ولی اینم نگو که نمیدونی چرا یه مرد متاهل باید از زنی که سالها کنارش بوده جدا بشه، چرا باید بیاد محل کار دختر نامادریش اونو له و لورده کنه، اسلحه برداره بیاد بهادر و بخواد بکشه و او دختر بگه نمیدونم چرا؟
به آپارتمان بهادر نزدیک می شویم، نمیخواهم پا به آن خانه بگذارم، نمیخواهم الان او را ببینم. این سوالهای فرامرز است پس هزاران برابر آن در ذهن بها ست.
_ میشه یک لحظه ماشین و نگهدارین؟
راهنما می زند و کناری می ایستد.
_ شاپرک کجاست آقا فرامرز؟
نگاهش درونم را می خواهد کنکاش کند، با تمام آن پدری که درباره اش گفت اما حتما سوالهای بیشتری دارد.
_ اسم زنش مهناست مگه نه؟… اومده بود سند بذاره… انگار پرونده طلاقشون در جریانه…از بین حرفاشون فهمیدم، اومد سراغم التماس کرد که رضایت بدیم، بهش درباره ی شوهرش و پرونده ی قبلی تو گفتم، حالش بد شد…انگار حامله ست و دادگاه حکم نداده برای طلاق… چیزی که من دیدم عشق یه زن به مردی بود که اصلا آدم حسابش نمیکرد… بهادر نتونست بمونه… شاپری شوکه بود… بهادر با دخترای من بردنش خونه…دختر بزرگم با بچه هایی مثل اون آشناست.
بهادر هم آنجا بوده وقتی محمد به دروغ های نامردانه اش ادامه می داده، بقیه ی چیزها برایم مهم نیست، مهنا و هر چه مربوط به اوست، آنچه اهمیت داشت پریناز است.
_ برام مهم نیست مهنا و محمد چی میشن…منم هیچی درباره ی توهمات محمد نمیدونم، بابت شاپرک ممنون ازتون ، فقط اگر میشه میخوام یکم پیاده برم…نمیخوام …
ماشین را روشن می کند. چهره اش جدی ست.
_ خب متاسفانه تو امانتی و من باید دم در خونه تحویلت بدم، بهادر درباره ی تو شوخی نداره با کسی…فقط …یه توصیه ی پدرانه…درباره ی هر چیزی بین تو و محمد بوده یا نبوده بهش شفاف توضیح بده… بهادر نیاز به توضیحت داره…ما مردها چون نمیتونیم از دلمون بگذریم سعی می کنیم کر و کور بشیم ولی واقعا اینجور نیستیم و خدا نکنه قرار بشه پا رو دلمون بذاریم…همیشه گفتم تو لیاقت خوشحالی رو داری اونم با بهادر…امروز و با دیدن فیلم پارکینگ میتونم بگم لیاقتت خیلی بیشتر از چیزیه که تصورشو می کنی.
ماشین را به داخل پارکینگ نمیبرد.
_ بهادر تو آپارتمان خودش منتظرته… نگران شاپرک نباش، اون حالش خوبه.
دلنگران او نیستم، حال میدانم بهادر بهتر از من هوای او را دارد، اما اینکه در آپارتمانش منتظر من است را، درک نمیکنم.
_ خوبه نمیترسین فرار کنم…
بلند میخندد، نگاهش مهربان است. کسی میگفت پدرهای دختردار، مهربانتر از سایر مردها میشوند.
_ اگر بهادره که تو رو قبل بیرون رفتن از این خیابون، برگردونده… بعدم فکر کنم خودتم میدونی فرار کردن راهکار نیست.
………………….
به کلید داخل دستم نگاه میکنم، یک دستهکلید با سر شیر. نمیدانم باید منتظر چه چیزی باشم… اینکه محمد چه گفته است و آیا توضیحات من او را مجاب میکند؟ اگر باور نکرد چه؟ اگر او هم… نمیتوانم الان با فکر نبودن او کنارم مواجه شوم. نمیتوانم با او روبرو شوم… اگر باور نکند؟ اگر او هم درنهایت مثل مادرم من را پس بزند چه؟ کلید از دستم رها میشود، من دیگر مهگل ماههای گذشته نیستم. ترس از دست دادن او، آنهم برای گذشتهای که ناعادلانه به من تحمیل شد، در توان من نیست. عقبگرد میکنم… امشب نه… حالا نه…
_ تو چرا آدم نمیشی گلی؟ بیا تو… خشک شدم از بس منتظر بودم در رو باز کنی.
من را جلوی آسانسور با مردانههایش غافلگیر میکند. اینکه بهادر منتظرت باشد، کم چیزی نیست. از دیدن او در آن لباسهای خانگی خندهام میگیرد، بازهم شلوار کردی و زیرپوش.
_ چیه؟ میخوای برم لباسای مارکدارمو بپوشم خوشگله…
میخندد و با دست اشاره میکند نزد او بروم.
_ بیا تو قربونت برم.
بغضم میترکد. همانجا کنار آسانسور، جایی که یکروز منتظر بودم تا او بیاید. روزی که انتهای فرار از او، به پشت در همین خانه ختم شد، ساعتها انتظار. بیرون میآید.
_ آخه زنی به خنگوخلیِ تو رو کجا میشه پیدا کرد؟ هان؟ عوض اینکه بدویی بیای بغل شوهر آیندهتو خودتو یکم لوس کنی، دم آسانسور آبغوره میگیری؟
من را به آغوش میکشد و یکی روی سرم میزند، خندهام میگیرد از این بها بودنش.
_ خاک تو سر غیررمانتیکت ضعیفه.
بوی تنش را بهمشام میکشم، بدون عطرهای همیشه است، اما تمیز، مردانه و گرم.
_ از من ناراحت نیستی؟
_ چرا، خیلی بوی گند میدی… ولی بازم برام دوستداشتنیه…
کمی عقب میکشم، نمیگذارد و سرم را میان دستهای بزرگ و مردانهاش میگیرد. نگاهش براق است، چشمانش را دوست دارم، میشیرنگ و گرم.
_ میخوام خیلی مردونه ببوسمت، خیلی خودخواهانه.
اشکهایم را پاک میکند و من سردی سنگهای مرمر را پشتم حس میکنم که با گرمی و حرارت لبهایش فراموشم میشود، بوسهای مردانه، سخت. دستانم را که برای لمس او بیتابند، بهاسارت میگیرد، او را هیچوقت اینگونه حریص و خشن ندیدهام، حتی فرصت همراهی نمیدهد، فقط تسخیر میکند، مالکمآب.
_ اینقدر مظلوم نشو گلی… امشب اونقدر حس دوستداشتنت زیاده که دلم میخواد گریه کنم.
کنار گوشم نجوا میکند و این آخرین چیزی است که من به آن فکر میکردم. دستم را میگیرد و پشت سرش میکشد. حتی فرصت نمیدهد کفشهایم را دربیاورم. یکراست به اتاقخوابمان میرود و من بیصدا به دنبال او. تسلیم به هرچه او بخواهد.
_ فقط بذار دراز بکشیم، بغلت کنم… بعد هرچی خواستی، بگو.
_ فکر کردم ولم میکنی بها.
میایستم و او هم. نگاهش پر از تعجب است و اخمهایش درهم.
_ اونوقت چرا باید همچین حماقتی کنم؟! نمیخواد بگی، اول بغل منو بده تا نریدی به احوالمون.
مشتی حوالهٔ شکم سفتش میکنم و بلند میخندم، او محشر است.
_ عاشقتم بها با این استایلت…
بیمقدمه من را روی دو دست بلند میکند و روی تخت پرت میکند و لحظهای بعد، میان بازوهایش اسیرم.
_ مگه کشتی میگیری نرهغول؟ مغزم تکون خورد… چهخبره… لبمو که کبود کردی، میخوای گردنمم بشکنی… بغل منو بده… انگار طلب داره… کثیفم، بذار لباسامو دربیارم. کف اون بازداشتگاه با توالت عمومی فرق نداشت… تختو گند زد.
حتی شال روی سرم را هنوز حس میکنم. دست میبرد و آنرا برمیدارد و بعد دکمههای مانتو. کمک میکنم و آنهم به شال روی زمین میپیوندد. دست میبرد برای دکمهی شلوار، اما باز نمیشود.
_اگه گذاشتی… حالا تنت باشن…
بلند میشود و روبهروی من مینشیند، دکمه را باز میکند و با یکحرکت آنرا پایین میکشد و موذیانه میخندد.
_ چیه؟ ندیدی انگار… نخند.
_ دیدنیها رو باید دید لیدی… قربون خدا برم… دوپاره استخون…
بهسختی پاهایم را از زیرش بیرون میکشم تا لگدی حوالهاش بدهم… با آن نگاه خندان و لبخند عریضش، اما پاهایم را میگیرد و جورابهایم را درمیآورد. از وقتی بیرون رفتهایم، پاهایم در کفش بود. خجالت میکشم، اما بوسهی او روی آنها، غافلگیرم میکند.
_ نکن بها، کثیفه…
بوسهای دیگر میزند و کنارم دراز میکشد.
_ اینکه فکر کنی ممکن بود الان یکی از ما امشب نباشیم، داره دیوونهم میکنه گلی… یه چیزی بگو… با تو آروم میشم… ترسیدم نیای امشب… ترسیدم بلایی سرت بیاد…بعد تو میگی کثیفه؟
من را بالا میکشد، آنقدر که سر در گوش و گردنم جا دهد و عمیق بو بکشد، گرم و تبدار. سکوت میکنم و بهسمت او میچرخم. رخبهرخ و اینبار من دست بهدورش میپیچم و سعی میکنم تن مردانهاش را به آغوش بگیرم، مادرگونه، زنوار. سر روی بازویم میگذارد و میان سینهام تن جمع میکند و من سعی میکنم مانند خودش مهر بورزم. شبیه بها بودن عجیب سخت است.
…………………
_ بیا شام بخور گلی.
خوابآلود چشم باز میکنم. یادم نمیآید کی به خواب رفتهام. با همان لباسها، لبهٔ تخت نشسته است.
_ ساعت چنده؟ کی خوابیدم؟
_ ساعت یک صبحه… خسته بودی… گفتم بخوابی… پاشو یکم خرتوپرت درست کردم. از ناهار چیزی نخوردیم.
کشوقوسی به خود میدهم، از نیلی خبری نیست.
_ نیل کجاست؟ ندیدمش… اینجا لباس دارم؟
بلند میشود و بهسمت دراور میرود.
_ نیلیو سپردم مهران یه مدت، تا شرایط شاپرک مشخص بشه. فردا صبح باید بریم آزمایش.
_ چرا اینکارو میکنی بها؟
لباسهایم را در دست دارد. نگاهش سخت میشود و انگشتانش را میبینم که محکم میشود به دور لباسها.
_ چه کاری؟ اینکه میخوایم بریم برای عقد؟!
از تخت پایین میآیم. او میداند تا چه حد من را شرمنده میکند با این مردانگی؟
_ نه… اینکه به روم نمیآری… اینکه نمیپرسی؛ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار…
لباسهایم را روی تخت میگذارد، مهربانتر میشود تمام حالت چهرهاش.
_ چی بگم؟ مگه حرفای مردی مثل محمد، چهقدر میتونه برای من مهم باشه؟ گلی، من اونقدر آدم تو زندگیم دیدم که چشم بستهام میدونم کی از روی کونسوزش حرف میزنه، کی از روی عشق و علاقه… من برام زنی مهمه که جونشو بهخطر میندازه برای مردش و خیلی زنونه برای اون مرد میجنگه… اون زنی که دیروز همه تو اتاق قاضی کشیک دیدن، نمیتونه کسی باشه که اون حرومزاده میگفت… خب محمد بیاد اینو بخوره…
به پایینتنهاش اشاره میکند و من از این راحتی کلامش به خنده میافتم.
_ نخند، به همین راحتیم نیست گلیخانم. میآی شام میخوریم، بعد برام از سیرتاپیازشو تعریف میکنی.
نگاهش میخندد. او روحی به وسعت دلش دارد. از اتاق بیرون میرود و نمیتوانم در برابر به آغوش کشیدنش مقاومت کنم. از پشت بغلش میکنم، مردی را که با صبوری و محبتهایش، یکبهیک سنگهای دیوار اطراف من را برداشته و حال این اوست که تمام فضای من را اشغال کرده است.
_ نباید اینقدر بادرک باشی.
دستم را میگیرد و من را روبهرویش میکشد. پیشانیام را میبوسد.
_ باشه، بدو برو کمربندمو بیار، یه چهارتا بزنم بهت دلم خنک بشه، درکم پایین بیاد.
_ دیوونهایها… خسته نمیشی از سربهسر گذاشتن.
ابرو بالا میاندازد و لبخند خبیثانهای میزند.
_ نه خب، جنبهٔ گلی رمانتیک ندارم. همون وحشی باشی، باحالتری.
هلش میدهم عقب.
_ وحشی عمهٔ نداشتهاته، منو بگو گفتم یکم بامحبت بشم… آدم باش بها.
میخندد و بازوی سنگینش را دور گردنم حلقه میکند و گردنم زیر بغلش گیر میکند. من را با خودش به آشپزخانه میکشد.
_ از کجا میدونی عمه نداشتم، ها؟ بشکنم این گردنو ضعیفه؟
_ معلومه که نداشتم بها…کی می خرید؟ ننم که حتی یه بارم نمیومد دیدنم؟…یا خیرا؟ بعدم خونه پر، لباس و عروسکای معمولی می آوردن که خب من از سن عروسک بازیم گذشته بود.
موهایم را پنجه می کشد، نوازش می کند و محکم تر به آغوش می گیردم.
_ این که خیلی بی انصافیه…همه ی دخترا باید چند تا عروسک و لباس توری و این چیزا رو داشته باشن…حتی منم خوشم میاد از این چیزای صورتی و پف دار و اکلیلی…ولی تو نگران شاپری نباش زیاد اونجا نمی مونه…بعدم هر کدومو خواست ببره برای بقیه ام میخریم که حسودی نکنن… نبردم باز میخریم چون بچه ست و اسباب بازی…
لبهایش بی مقدمه روی لبهایم می نشیند، دلتنگ بوسه هایش بودم و حال می فهمم چقدر این دلتنگی زیاد است. دست به گردنش می آویزم. او می خندد یک بوسه ی عاشقانه که با خنده آمیخته می شود. شوک زده از او فاصله می گیرم، شانه هایش از شدت خنده می لرزد.
_ یاد یه چیزی افتادم گلی…شرمنده بخدا…گفتم اسباب بازی یاد خودم افتادم که با یه تشت مسی تو حیاط، لخت میشستم، برام حکم گنج داشت، بعد ننه …خدمتکار خانجون بود کلا تو کار خونه کمک می کرد، یه دمپایی پرت می کرد که زارت میخورد پس کلم…کل حس و حال می پرید بعد همونجور کون برهنه اون بدو من بدو که فلان شده آخه ما رخت و لباس میشوریم تو این لگن، تخم جن…اصلا یه لحظه یاد اون افتادم …بعدم اونموقع که اینقد گَتُ گنده نبودم گلی…فنچ بودم…با کون برهنه تو کوچه …
روی تخت ولو می شود، از تصور بهادر با وضعیتی که توصیف می کند، من هم خنده ام می گیرد.
نفس عمیقی می کشد، پر از حسرت روزهای گذشته. من هم کنارش دراز می کشم، این مرد قرار است فردا رسما همسر من شود، مردی که هیچوقت، رویایی برایش نبافتم، مردی که هیچ شباهتی در ظاهر با مرد کودکی های من ندارد؛ اما وسعت قلبش کمتر از او نیست. دست تکیه گاه می کنم تا بهتر صورت او را ببینم. احساس می کنم تمام وجودم سرشار از حس خواستن اوست، حس دوست داشتنش، یک حس لطیف که حتی یک بار هم درباره ی مسعود نبوده است. به سقف خیره است، دست به سینه، و بنظر غرق در خاطرات است.
_ بها؟…
_هوم؟
نگاهش را به من میدهد، اما چیزی درون آن نگاه است که دلم برایش می لرزد. روبروی من او هم دست تکیه گاه سر می کند. انگشتانش میان موهایم و نگاهش صورتم را نوازش می کند.
_ بچگی سختی بود؟
میخواهم بگویم دوستت دارم، بگویم…اما مهگل ترسیده ی درونم نمیگذارد، فریاد می زند اگر بگویم او را از دست خواهم داد. او تجربه های غم انگیزی از دوست داشتنهایش دارد.
_ نه به سختی دوران بچگی تو…خب من پسر بودم، پسر حاج ساعد بازاری، صاحب چند دهنه حجره و کوفت و درد… ولی … تهش این بود که سختیش به این بود که میدونستم بقیه من و دوست ندارن…حاجی گفت پسرشم که نخواد بگه برادرزاده شم و چی شد که داداشش یهو مرد…خانجون نخواست بگه پسرش نیستم که رو حرف حاجی نه نیاره ولی خب بگن مادرته و تو رو نمیخواد مثل قول دیگه …یکم خب دردش زیادی زیاده برای یه علِف بچه… ولی خب …میگذره…حتما رو پیشونی نوشت منم نوشته کسی من و برای خودم نخواد گلی خانم…
نگاهش برایم از هزار گله و سرزنش دردناکتر است. از جا بلند می شود و من باز هم درد آن نگاه را به جان می خرم.
_ برم ببینم این وروجک چکار میکنه… یادت نره غروب باید دکتر بریم.
_ بهادر؟
راه رفتنش سنگین است، من که میدانم او برای داشتن من تا چه حد کوتاه آمده، کوتاه آمدن هم نه…از خودش گذشته است. در اتاق باز میشود و دخترک تپل و چشم بادامی من با یک عروسک بزرگتر از خودش وارد می شود.
_ عمو؟…
عروسک را می اندازد و پای بهادر را بغل می کند. او به زیرکی تمام دختران سالم است، او قانون بقا را نگفته می داند. سر روی شانه ی بهادر رها می کند، و لبخند خاصش را برای من.
_ دخترتم عین خودت خر مهره داره پدر سوخته… ای بیچاره بهادر که دلش و عقلش رفته.
میخندد و من غمگین به او که پدرانه دختری را در آغوش دارد که هیچ ربطی به زندگی او ندارد؛ نگاه می کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا ادمین یه سوال
پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟
تراکتور
ادمین کجایی؟؟!!!؟؟
حضورت کم رنگ شده
ادمین یعنی امروز هم دیر میزاری ؟
خواهش میکنم نصفش تکراری نباشه
لطفااااااااااا
سلام هرچند معتقدم رمان ها نشات گرفته از واقعیت اما این خیلی اغراق کرده هم چی مردی پیدا نمیشه خداییش خخخ
ادمین اینا تبلیغ نیستناا عکس هستن فقط از تو نت برداشتم لطفا کامنتو رد نکن
https://images.app.goo.gl/Nd7gBxP4f19VSK2S9
https://images.app.goo.gl/nAEwtrDjkHg89p1KA
https://images.app.goo.gl/aJ8b9R9K4kC5SL2TA
https://images.app.goo.gl/G7ivdqza1oAQTq1c6
بچه ها فکر کنم شاپرکمون رو این شکلی تصور کنیم خوب باشه
همینقدر ناز و گوگولی
نمیاره که عکس و
سلام ادمین
مرسی بابت پارت ها، چند روز نبودم الان همشو خوندم دهنم سرویس شد
خیلی خیلی ممنون
از بچه ها شنیدم چند روزه دیر به دیر پارت میذاری نکن ترو خدا
راستی اگر با نویسنده در ارتباطی ازش تشکر کن البته مرسی از خودت بابت گذاشتن این رمان زیبا
نویسنده کجا پارت میذاره؟
عالی بود
نویسنده کجا پارت میذاره؟
واااااییییی این دفعه دیگه گریه نکردماااا
مرسیی نویسنده و ادمین / معمولا وقتی دیر تر پارت میدین پارت طولانی تره اما ایندفعه هم کم بود هم کلک رشتی زده بودین ولی من همچنااان عاشقتووووونم با این رمان فوق العادتون
ادمین؟..
چرا آخرش تکراری شد
خدا از این بهادرا نصیب همه بکنه 😂😂🙈🙈عالییییییی بود نویسنده جون دستت مرسی😉
چرا آخرش تکراری بوووووودددددد؟؟؟؟؟؟
این که نصفش تکراری بود/:
زیبا بود اما آخرش تکراری
چرا اخراش تکراری بوووووووود؟
تورو خدا پارت بعدی رو از اینجا نزارید اون وقت نصفش تکراری میشه کههههههههههه
_خیلی زیباست