_ خب طبق پرونده ی پزشکی دختر کوچولو سطح ایمنی بدن پایینه و این تو سندروم داون تقریبا یک امر عادی محسوب میشه، مقاومت بدن از حد نرمال خیلی پایینتر.
_ خب اینا رو که می دونیم دکتر…از چیزایی که نمی دونیم بگید.
شاپرک را محکمتر به خود می چسباند و آن ماسک کوچک روی صورتش را سر جایش بر می گرداند، این دخترکِ عمو ندیده ی لوس، که راه قلب بهادر را به خوبی پیدا کرده است. نگاه دکتر مهربانتر می شود.
_ خب ما دو راه حل داریم فعلا اول اینکه من براش آمپول مخصوص مینویسم، خیلی هزینه داره و اگر بتونین از خارج از ایران مثلا آلمان تهیه کنین که خیلی خوبه اگر کسی هست… اما این آمپولها خیلی تاثیر دارن برهی کمک به سیستم ایمنی…اگر بتونیم فردی با فاکتورهای مشابه شاپرک خانم شما تو خانواده پیدا کنیم و پیوند مغز استخوان بزنیم احتمال بهبود خیلی بیشتر هست…البته این قطعی نیست.
نگاه خیره ی من و بهادر با هم تلاقی می کند، از کدام خانواده میتوانیم کمک بگیریم؟ لبهایش روی موهای طلایی شاپرک می نشیند.
_ همون مورد اول و لحاظ کنین، هزینه مهم نیست…مرگ نیست چاره نباشه دکتر…فقط اون روبراه میشه؟
نگاه دکتر روی نتایج آزمایشها می چرخد و من دعا میکنم جوابش امیدوارمان کند.
_ خب من بیمارهای خیلی بدتری هم دیدم… کار من تجویز و چک کردن نتایج هست، اما این بیماری همیشه با دختر شما خواهد بود، اینکه بدن چه واکنشی نشون بده، اینکه شما تا چه حد مراقبت کنید هم مهمه… یه سرماخوردگی، یه عفونت ویروسی یا قارچی … میتونه حکم مرگ یک فرد دارای نقص ایمنی باشه…اما خب زندگی پر از معجزه هاست .
…………………
با یک دست فرمان را گرفته و با دست دیگر چانه اش را متفکرانه میمالد. هرگز او را تا این حد در فکر و ناراحت ندیده ام. شاپرک صندلی عقب به خواب رفته، قبل از آنکه او را روی صندلی بخواباند با الکل و دستمال تمام چرم آن را پاک کرد و این میزان از حمایت برایم مانند یک وزنه روی قلبم سنگینی می کند.
_ تو هر کاری بتونی انجام میدی بها…اونم برای کسی که هیچ صنمی با تو نداره…
نگاه سرزنشگرانه اش ساکتم می کند.
_ برای من فاز بر ندار گلی… معلومه که انجام میدم… قرار دخترمون باشه… خواهر بزرگ بقیه ی بچه هامون… من فکرم به چیزای دیگه ست… فک و فامیل ننه بابای شاپری… اگه باشن… تو نمیخواد فکر من و صنمم با خورشید خانم باشی…فردا قرار محضر داریم و تو نه لباس داری نه آرایشگاه رفتی.
به داخل پارکینگ میپیچد و همزمان، صدای نقنق شاپرک که از خواب بیدار شده، همراه با سرفه میآید. اما قبل از آنکه او را نگاه کنم، یک لحظه، سایهای را پشت ستون پارکینگ حس میکنم.
_ مامان گلی…
نگاه از سایه میگیرم، بهادر از آینه او را که مشغول درآوردن ماسکش است، نگاه می کند.
_ خورشیدخانم، ماسکتو برندار… الان میریم خونه.
نگاهی به جای خالی سایه میاندازم، دلم گواهی بد میدهد.
_ نمون بها، برگرد بیرون… یا زنگ بزن اصلان.
به جای پارک میرسیم. بهادر میخندد و شاپرک آویزان صندلی شده و غر میزند.
_ چیه جن دید…
هنوز کلامش تمام نشده که شیشهی ماشین ترک میخورد و میان یاخداگویان بهادر و شیرجهی او برای پایین گرفتن سر من و شاپرک، او را میبینم. محمد است، اسلحه بهدست.
او بهادر را هدف گرفته است. سر بالا میآورم که او به در نزدیک میشود. از زیر دست بهادر بیرون میآیم که فریاد میکشد، قفل در را باز میکنم.
این مرد را خواهم کشت.
همهچیز سریعتر از چشمبههمزدنی است، احساس ترس، آخرین چیزی است که درک میکنم. فریادهای بهادر از دری که باز میکند واضحتر است، سر اسلحهی محمد به سمت او که از ماشین بیرون میآید کج میشود.
چیزهایی میگوید که نمیشنوم و نمیدانم کی و چگونه، کفش من درست وسط پیشانیاش مینشیند.
یک کتانی اسپرت با کفهای محکم و او نقش زمین میشود.
تابهحال شده است از ترس کر شوید و تمام حسهایتان بشود چشم و تمام قدرتتان در پاها و دستها خلاصه شود؟
از ترس لال میشوید اما چیزی شما را هدایت میکند، “عشق”… عشق به مادر، به همسر، به فرزند.
وقتی به خود میآیم که اسحله را رو به مردی گرفتهام که سالهای کودکی و نوجوانی و جوانیام را برای هوس و شهوت خویش بهباد داد، به کسی نگاه میکنم که من را بارها کتک زد. به پسر مردی که منِ چندساله و کودک را زیرخوابش تصور میکرد، با اینکه همسرش مادرم بود.
کسی که بین تمام همکارانم، من را روی زمین کشید و تنم را له کرد. همهی اینها بهکنار…
او اسلحهاش را رو به مردی نشانه رفت که من را با تمام آن کارهایی که او و خانوادهی نحسش بر من روا داشتند، یکجا خریدار شد.
_ گلی، اسلحه پره!
_ گلی، اسلحه پره… نزنیش… بدش من.
کبودیهای هفتههای پیش روی صورت منحوسش نیست، اما بینی شکسته و گونههای کبودش، فکر میکنم کار من است. با چشمهای وقزده از ترس نگاهم میکند، صدای جیغ و گریهی شاپرک از درون ماشین میآید.
_ توی حرومزاده میخواستی بهادرو بکشی؟ آشغال…
لحظهای دستم روی ماشه میرود. در فیلمها دیدهام که چگونه شلیک میکنند. تصویر غرق در خون او لحظهای جلوی چشمانم میآید، صدای آژیر ماشین پلیس است.
_ گلیجانم، بده من اونو. نمیخوام تو دست تو بگیرنش…
_بزن زنیکهی هرزه… ما قرارمون این نبود… تو به من نارو زدی آشغال. یا بکش یا هردوتونو آخرش میکشم…
صدای مأمور پلیس که میگوید اسلحه را پایین بیاورم و دروغهای او همزمان میشود. نگاهم به بهادر کشیده میشود. او گیج نگاهمان میکند، کسی شاپرک را از ماشین بیرون میآورد که صدایش واضح شده است.
_ چیه؟ بهش نگفتی ما با هم قرار گذاشته بودیم…
_ خفه شو … گلی، هرچی هست مهم نیست؛ فقط اسلحه رو بنداز…
بهادر نباید اینقدر آرام باشد. او نباید تا اینحد خوب باشد. لبخند کثیف روی صورت محمد، من را یاد همان شبی میاندازد که مادرم میان همسایهها، موهای بلندم را برید. محمد، همان کثافتی که…
اسلحه را بهسمت مامورین پرت میکنم، لبخندش محو میشود. اسلحهها پایین میآید، شاپرکم با صدایی گرفته نامم را میخواند. دستبند مامور زن که بهدستم میخورد، دنیا تمام میشود. شاید اگر شهادت دو نگهبان ساختمان نبود که تماس با پلیس کار آنها بود، محمد راهی بیمارستان میشد، نه…
…………………
_ مهگل ساریخانی، پاشو بیا بیرون.
دستی به شانهام میخورد، دختری با آرایش غلیظ و لبخندی کریه نگاهم میکند.
_ پاشو مردنی، انگار آزادی… خدا شانس بده… معلومه پولوپلهی درستی داریا… با این سرووضعت.
صدای نگهبان زن اینبار، خشنتر صدایم میزند. نمیدانم چند ساعت است میان این اتاق خفه و کمنور، روی موکتهایی کثیف و کبره بسته نشستهام. اما آنقدر هست که تنم به درد بیفتد.
چند بار شرح ماوقع را از من پرسیدند. احتمالاً از سایرین هم سؤال کردهاند. گاهی فکر میکنم اگر محمد را میکشتم چه میشد؟ سرنوشت من، بهادر، شاپرک؟
_ قاضی حکم آزادیت رو داده.
نگاهش میکنم، چادری است و بلندتر از من. اخم روی صورتش به او نمیآید، اما لحنش مهربان است.
لحنش مهربان است. یعنی اگر شلیک میکردم نیز، همینقدر لحن خوبی داشت؟
_ دخترم کجاست؟
راهروی بازداشتگاه هم به دلگیری و سردی اتاقهاست، صدای همهمهی بیرون از سالن برایم اضطرابآور است. محمد حرفهای خوبی نزد، نمیدانم بهادر چه فکری میکند.
_ من نمیدونم… وکیلت شاید بدونه.
وکیل من؟ حتماً بازهم فرامرز به نجات من آمده است. بهادر را بعد از پارکینگ دیگر ندیدهام.
در میلهای باز میشود و من همراه زن، از میان جمعیت داخل سالن، به اتاقی میروم که زمان ورود آمدم.
…………….
_ شانس آوردین که پارکینگ چندتا دوربین داره دخترجون… وگرنه حسابت با کرامالکاتبین بود… مرتیکهی کثافت گفته بود اسلحه برای اون نبوده… فکر نمیکرد چندتا دوربین خصوصی داخل پارکینگ هست، جز ورودی.
نور چراغ ماشینها در شب، چشمانم را دردناکتر میکند. از بهادر خبری نیست، دلم گریه میخواهد… تنهایی و سکوت.
_ فیلم دوربینا رو دیدم. قاضیم از عکسالعملت کیف کرده بود وقتی با کفش زدی تو سر اون مرتیکه… تو جسورترین زنی هستی که دیدم مهگل… بیخود نیست این پسر دربهدرته.
درد شقیقه و چشمانم بهحدی است که میخواهم چشمهایم را از کاسه خارج کنم.
_ شاپرک کجاست؟… من اصلاً یادم نیست چکار کردم آقافرامرز، پس فکر کنم فقط عکسالعمل ذاتی بوده نه جسارت… من احمقترین زنی هستم که دیدین، این درستتره.
چشمانم را باز نمیکنم اما نگاهش را حس میکنم.
_ چرا اینقدر خودتخریبی دخترجون؟
_ نباید اونروز به حرفتون گوش میکردم. ببینین چه زندگیای برای بهادر ساختم؟ نمیبینین اون با من فقط تو دردسره… هرچند فکر کنم الان که نیست، خودش فهمیده…
_ چی رو فهمیده؟ زود قضاوت نکن… هنوز بهادرو نشناختی؟ تا کی میخوای خودتو دستکم بگیری؟ نگاه نکن من با بهادرم… وقتی پدر دوتا دختر باشی، انگار همهی دخترا مثل بچههاتن… مخصوصاً تو که پدر نداری… پس به عنوان یه پدر میگم… گذشتهت هرچی بوده، بریز دور…
بیاختیار اشکم سرازیر میشود، اگر پدرم بود…
_ نمیبینین گذشتهی من هرروز گندش از یهجا میزنه بیرون؟ امروزو ندیدین؟ اون داشت میکشتش… من حتی نمیدونم دارم تاوان کدوم کارمو میدم… بها چرا باید تو خطر باشه؟ حتی روم نمیشه نگاهش کنم… من چهجوری باید با این مرد سر کنم، وقتی…
_ بس کن دختر… یهبار خطا کردی… بقیه که گناه تو نیست… شاید اونا باید تاوان بدن… محمد با ضمانت بیرون بود، حالا همچین چهارقفله شد اون تو که کل تهرانم بذارن براش، دیگه بیرون نمیآد…
_ بس کن دختر…یه بار خطا کردی…بقیه ی که گناه تو نیست…شاید اونا باید تاوان بدن…محمد با ضمانت بیرون بود، حالا همچین چهار قفله شد اون تو که کل تهرانم بذارن براش دیگه بیرون نمیاد… حمل اسلحه، اقدام به قتل، پرونده ی قبلی تو…محمد از تو چی میخواد مهگل؟
چشمان دردناک و خیسم را به او می دوزم، شاید باور نکند، اما واقعا نمیدانم محمد چرا اینچنین سالها زندگی ام را تباه کرد.
_ باورتون میشه نمیدونم؟
لبخند طعنه گری می زند، باور نکرده است. حتما بهادر هم باور نخواهد کرد. دلم شور میزند.
_ میخوای بگی اون مردی که مثل مادر مرده ها زار میزد که مهگل به من نارو زد و اون برای منه داشت نقش بازی میکرد؟…اگر نمیخوای بگی نگو ولی اینم نگو که نمیدونی چرا یه مرد متاهل باید از زنی که سالها کنارش بوده جدا بشه، چرا باید بیاد محل کار دختر نامادریش اونو له و لورده کنه، اسلحه برداره بیاد بهادر و بخواد بکشه و او دختر بگه نمیدونم چرا؟
به آپارتمان بهادر نزدیک می شویم، نمیخواهم پا به آن خانه بگذارم، نمیخواهم الان او را ببینم. این سوالهای فرامرز است پس هزاران برابر آن در ذهن بها ست.
_ میشه یک لحظه ماشین و نگهدارین؟
راهنما می زند و کناری می ایستد.
_ شاپرک کجاست آقا فرامرز؟
نگاهش درونم را می خواهد کنکاش کند، با تمام آن پدری که درباره اش گفت اما حتما سوالهای بیشتری دارد.
_ اسم زنش مهناست مگه نه؟… اومده بود سند بذاره… انگار پرونده طلاقشون در جریانه…از بین حرفاشون فهمیدم، اومد سراغم التماس کرد که رضایت بدیم، بهش درباره ی شوهرش و پرونده ی قبلی تو گفتم، حالش بد شد…انگار حامله ست و دادگاه حکم نداده برای طلاق… چیزی که من دیدم عشق یه زن به مردی بود که اصلا آدم حسابش نمیکرد… بهادر نتونست بمونه… شاپری شوکه بود… بهادر با دخترای من بردنش خونه…دختر بزرگم با بچه هایی مثل اون آشناست.
بهادر هم آنجا بوده وقتی محمد به دروغ های نامردانه اش ادامه می داده، بقیه ی چیزها برایم مهم نیست، مهنا و هر چه مربوط به اوست، آنچه اهمیت داشت پریناز است.
_ برام مهم نیست مهنا و محمد چی میشن…منم هیچی درباره ی توهمات محمد نمیدونم، بابت شاپرک ممنون ازتون ، فقط اگر میشه میخوام یکم پیاده برم…نمیخوام …
ماشین را روشن می کند. چهره اش جدی ست.
_ خب متاسفانه تو امانتی و من باید دم در خونه تحویلت بدم، بهادر درباره ی تو شوخی نداره با کسی…فقط …یه توصیه ی پدرانه…درباره ی هر چیزی بین تو و محمد بوده یا نبوده بهش شفاف توضیح بده… بهادر نیاز به توضیحت داره…ما مردها چون نمیتونیم از دلمون بگذریم سعی می کنیم کر و کور بشیم ولی واقعا اینجور نیستیم و خدا نکنه قرار بشه پا رو دلمون بذاریم…همیشه گفتم تو لیاقت خوشحالی رو داری اونم با بهادر…امروز و با دیدن فیلم پارکینگ میتونم بگم لیاقتت خیلی بیشتر از چیزیه که تصورشو می کنی.
ماشین را به داخل پارکینگ نمیبرد.
_ بهادر تو آپارتمان خودش منتظرته… نگران شاپرک نباش، اون حالش خوبه.
دلنگران او نیستم، حال میدانم بهادر بهتر از من هوای او را دارد، اما اینکه در آپارتمانش منتظر من است را، درک نمیکنم.
_ خوبه نمیترسین فرار کنم…
بلند میخندد، نگاهش مهربان است. کسی میگفت پدرهای دختردار، مهربانتر از سایر مردها میشوند.
_ اگر بهادره که تو رو قبل بیرون رفتن از این خیابون، برگردونده… بعدم فکر کنم خودتم میدونی فرار کردن راهکار نیست.
………………….
به کلید داخل دستم نگاه میکنم، یک دستهکلید با سر شیر. نمیدانم باید منتظر چه چیزی باشم… اینکه محمد چه گفته است و آیا توضیحات من او را مجاب میکند؟ اگر باور نکرد چه؟ اگر او هم… نمیتوانم الان با فکر نبودن او کنارم مواجه شوم. نمیتوانم با او روبرو شوم… اگر باور نکند؟ اگر او هم درنهایت مثل مادرم من را پس بزند چه؟ کلید از دستم رها میشود، من دیگر مهگل ماههای گذشته نیستم. ترس از دست دادن او، آنهم برای گذشتهای که ناعادلانه به من تحمیل شد، در توان من نیست. عقبگرد میکنم… امشب نه… حالا نه…
_ تو چرا آدم نمیشی گلی؟ بیا تو… خشک شدم از بس منتظر بودم در رو باز کنی.
من را جلوی آسانسور با مردانههایش غافلگیر میکند. اینکه بهادر منتظرت باشد، کم چیزی نیست. از دیدن او در آن لباسهای خانگی خندهام میگیرد، بازهم شلوار کردی و زیرپوش.
_ چیه؟ میخوای برم لباسای مارکدارمو بپوشم خوشگله…
میخندد و با دست اشاره میکند نزد او بروم.
_ بیا تو قربونت برم.
بغضم میترکد. همانجا کنار آسانسور، جایی که یکروز منتظر بودم تا او بیاید. روزی که انتهای فرار از او، به پشت در همین خانه ختم شد، ساعتها انتظار. بیرون میآید.
_ آخه زنی به خنگوخلیِ تو رو کجا میشه پیدا کرد؟ هان؟ عوض اینکه بدویی بیای بغل شوهر آیندهتو خودتو یکم لوس کنی، دم آسانسور آبغوره میگیری؟
من را به آغوش میکشد و یکی روی سرم میزند، خندهام میگیرد از این بها بودنش.
_ خاک تو سر غیررمانتیکت ضعیفه.
بوی تنش را بهمشام میکشم، بدون عطرهای همیشه است، اما تمیز، مردانه و گرم.
_ از من ناراحت نیستی؟
_ چرا، خیلی بوی گند میدی… ولی بازم برام دوستداشتنیه…
کمی عقب میکشم، نمیگذارد و سرم را میان دستهای بزرگ و مردانهاش میگیرد. نگاهش براق است، چشمانش را دوست دارم، میشیرنگ و گرم.
_ میخوام خیلی مردونه ببوسمت، خیلی خودخواهانه.
اشکهایم را پاک میکند و من سردی سنگهای مرمر را پشتم حس میکنم که با گرمی و حرارت لبهایش فراموشم میشود، بوسهای مردانه، سخت. دستانم را که برای لمس او بیتابند، بهاسارت میگیرد، او را هیچوقت اینگونه حریص و خشن ندیدهام، حتی فرصت همراهی نمیدهد، فقط تسخیر میکند، مالکمآب.
_ اینقدر مظلوم نشو گلی… امشب اونقدر حس دوستداشتنت زیاده که دلم میخواد گریه کنم.
کنار گوشم نجوا میکند و این آخرین چیزی است که من به آن فکر میکردم. دستم را میگیرد و پشت سرش میکشد. حتی فرصت نمیدهد کفشهایم را دربیاورم. یکراست به اتاقخوابمان میرود و من بیصدا به دنبال او. تسلیم به هرچه او بخواهد.
_ فقط بذار دراز بکشیم، بغلت کنم… بعد هرچی خواستی، بگو.
_ فکر کردم ولم میکنی بها.
میایستم و او هم. نگاهش پر از تعجب است و اخمهایش درهم.
_ اونوقت چرا باید همچین حماقتی کنم؟! نمیخواد بگی، اول بغل منو بده تا نریدی به احوالمون.
مشتی حوالهٔ شکم سفتش میکنم و بلند میخندم، او محشر است.
_ عاشقتم بها با این استایلت…
بیمقدمه من را روی دو دست بلند میکند و روی تخت پرت میکند و لحظهای بعد، میان بازوهایش اسیرم.
_ مگه کشتی میگیری نرهغول؟ مغزم تکون خورد… چهخبره… لبمو که کبود کردی، میخوای گردنمم بشکنی… بغل منو بده… انگار طلب داره… کثیفم، بذار لباسامو دربیارم. کف اون بازداشتگاه با توالت عمومی فرق نداشت… تختو گند زد.
حتی شال روی سرم را هنوز حس میکنم. دست میبرد و آنرا برمیدارد و بعد دکمههای مانتو. کمک میکنم و آنهم به شال روی زمین میپیوندد. دست میبرد برای دکمهی شلوار، اما باز نمیشود.
_اگه گذاشتی… حالا تنت باشن…
بلند میشود و روبهروی من مینشیند، دکمه را باز میکند و با یکحرکت آنرا پایین میکشد و موذیانه میخندد.
_ چیه؟ ندیدی انگار… نخند.
_ دیدنیها رو باید دید لیدی… قربون خدا برم… دوپاره استخون…
بهسختی پاهایم را از زیرش بیرون میکشم تا لگدی حوالهاش بدهم… با آن نگاه خندان و لبخند عریضش، اما پاهایم را میگیرد و جورابهایم را درمیآورد. از وقتی بیرون رفتهایم، پاهایم در کفش بود. خجالت میکشم، اما بوسهی او روی آنها، غافلگیرم میکند.
_ نکن بها، کثیفه…
بوسهای دیگر میزند و کنارم دراز میکشد.
_ اینکه فکر کنی ممکن بود الان یکی از ما امشب نباشیم، داره دیوونهم میکنه گلی… یه چیزی بگو… با تو آروم میشم… ترسیدم نیای امشب… ترسیدم بلایی سرت بیاد…بعد تو میگی کثیفه؟
من را بالا میکشد، آنقدر که سر در گوش و گردنم جا دهد و عمیق بو بکشد، گرم و تبدار. سکوت میکنم و بهسمت او میچرخم. رخبهرخ و اینبار من دست بهدورش میپیچم و سعی میکنم تن مردانهاش را به آغوش بگیرم، مادرگونه، زنوار. سر روی بازویم میگذارد و میان سینهام تن جمع میکند و من سعی میکنم مانند خودش مهر بورزم. شبیه بها بودن عجیب سخت است.
…………………
_ بیا شام بخور گلی.
خوابآلود چشم باز میکنم. یادم نمیآید کی به خواب رفتهام. با همان لباسها، لبهٔ تخت نشسته است.
_ ساعت چنده؟ کی خوابیدم؟
_ ساعت یک صبحه… خسته بودی… گفتم بخوابی… پاشو یکم خرتوپرت درست کردم. از ناهار چیزی نخوردیم.
کشوقوسی به خود میدهم، از نیلی خبری نیست.
_ نیل کجاست؟ ندیدمش… اینجا لباس دارم؟
بلند میشود و بهسمت دراور میرود.
_ نیلیو سپردم مهران یه مدت، تا شرایط شاپرک مشخص بشه. فردا صبح باید بریم آزمایش.
_ چرا اینکارو میکنی بها؟
لباسهایم را در دست دارد. نگاهش سخت میشود و انگشتانش را میبینم که محکم میشود به دور لباسها.
_ چه کاری؟ اینکه میخوایم بریم برای عقد؟!
از تخت پایین میآیم. او میداند تا چه حد من را شرمنده میکند با این مردانگی؟
_ نه… اینکه به روم نمیآری… اینکه نمیپرسی؛ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار…
لباسهایم را روی تخت میگذارد، مهربانتر میشود تمام حالت چهرهاش.
_ چی بگم؟ مگه حرفای مردی مثل محمد، چهقدر میتونه برای من مهم باشه؟ گلی، من اونقدر آدم تو زندگیم دیدم که چشم بستهام میدونم کی از روی کونسوزش حرف میزنه، کی از روی عشق و علاقه… من برام زنی مهمه که جونشو بهخطر میندازه برای مردش و خیلی زنونه برای اون مرد میجنگه… اون زنی که دیروز همه تو اتاق قاضی کشیک دیدن، نمیتونه کسی باشه که اون حرومزاده میگفت… خب محمد بیاد اینو بخوره…
به پایینتنهاش اشاره میکند و من از این راحتی کلامش به خنده میافتم.
_ نخند، به همین راحتیم نیست گلیخانم. میآی شام میخوریم، بعد برام از سیرتاپیازشو تعریف میکنی.
نگاهش میخندد. او روحی به وسعت دلش دارد. از اتاق بیرون میرود و نمیتوانم در برابر به آغوش کشیدنش مقاومت کنم. از پشت بغلش میکنم، مردی را که با صبوری و محبتهایش، یکبهیک سنگهای دیوار اطراف من را برداشته و حال این اوست که تمام فضای من را اشغال کرده است.
_ نباید اینقدر بادرک باشی.
دستم را میگیرد و من را روبهرویش میکشد. پیشانیام را میبوسد.
_ باشه، بدو برو کمربندمو بیار، یه چهارتا بزنم بهت دلم خنک بشه، درکم پایین بیاد.
_ دیوونهایها… خسته نمیشی از سربهسر گذاشتن.
ابرو بالا میاندازد و لبخند خبیثانهای میزند.
_ نه خب، جنبهٔ گلی رمانتیک ندارم. همون وحشی باشی، باحالتری.
هلش میدهم عقب.
_ وحشی عمهٔ نداشتهاته، منو بگو گفتم یکم بامحبت بشم… آدم باش بها.
میخندد و بازوی سنگینش را دور گردنم حلقه میکند و گردنم زیر بغلش گیر میکند. من را با خودش به آشپزخانه میکشد.
_ از کجا میدونی عمه نداشتم، ها؟ بشکنم این گردنو ضعیفه؟
_بگو گلی…
برای او گفتن زیاد سخت نیست، کلاً برای او حرف زدن با آن منش بزرگوارانهاش راحتترین کار است. اما بهزبان آوردن آنچه دیگر گذشته، برای من مثل عبور از روی زغالهای داغ است.
تشکها را داخل تراس انداخته است. یاد خاطراتی گنگ و محو از کودکیهایی روی پشتبام میافتم، در شبهای گرم تابستان.
سر روی بازویش میکشم، اعتمادبهنفسم بالاتر میرود و او تن به دورم.
_ میخوای بگذریم… ولش کن… همزدن گذشته فقط…
_ نه، میگم… اگه قراره کسی بدونه، فقط تویی… جز خوبی چی دیدم ازت؟
…گفتم که، بابام مریض بود. من چیزی ازش نمیدونم. مهتاب هم چیزی ازش نمیگفت، فقط میدونم پسر یه آدم پولدار بود تو تبریز که بهخاطر مامانم دست از همه میکشه و میآن تهران، بعدم که من بهدنیا میآم… انگار بابام همیشه مریض بوده… نمیدونم… ولی بعد مرگش یادمه فقط منو مامانمو چندتا غریبه سر خاکش رفتیم… بعدم خیلی زود مهتاب زن قصاب محل شد. یادمه اوایل دعوا و سروصدا زیاد بود. فاضل زن داشت انگاری… بعدم که دختر و دوتا پسراش اومدن خونهٔ ما… ساره از من بزرگتر بود… محمد و مصطفی باهم نه ماه اختلافشون بود انگار، ولی بزرگ بودن… من چیزی نمیفهمیدم که… یهوقتایی خوب بودن، یهوقتایی هم اذیت میکردن… ولی هرچی بود، مهتاب دوستم نداشت. فاضلم اوایل که من نمیفهمیدم چیزی، ولی خب، زیاد بغلم میکرد. هی دستمالیم میکرد، بدم میاومد. ساره ولی گویا یهچیزایی میفهمید. چون مسخره میکرد. باهم پچپچ میکردن که چیزِ بابا بزرگ میشه، مهگلو بغل میکنه. من که این چیزا رو نمیفهمیدم… یکم بیشتر حالیم شد، اولینبار محمد بود که… خب… نشونم داد مردا چی دارن… یادمه حالم بد شد خیلی… اونقدر که فاضل میاومد بغلم میکرد، جیغوداد میکردم. اونم به خواستهش نمیرسید، منو میزد.
جابهجا میشود و مینشیند. بیقرار است و چشمها و فک بههم فشردهاش حکایت از عصبانیت دارد.
_ چی شده؟ اینا گذشته، اگه بهخاطر این حرفا عصبانی شدی بها.
نگاه از من میدزدد، اما معلوم است حالش را خراب کردهام.
_ اون قسمتاییو بگو که اگه بدونم، نرم گردن اون دیوثپدرو بشکنم… آخه حیوون، مگه یه دختربچه چی داره سگصفت… حیف اسم سگ…
بلند میشود و قدم میزند. آرام و قرار از او گرفتم، خودش خواست بگویم.
_ گذشته بها… فکر کردی اینا کمن؟ بیشتر تجاوزا و اذیتا رو آدمای نزدیک انجام میدن. دختر و پسرم نداره… باز میگم اون بابام نبود… یه دختره با من تو پرورشگاه بود… بیچاره هم باباش، هم… ولش کن… اینا زیاده… پرسیدی چرا محمد این کارو میکنه… باید عقبهٔ الانشو بدونی.
میآید و مینشیند، اما هنوز ناراحت است. دست تکیهگاه سر میکنم. کاش همهٔ زنها یکی مثل او را داشتند. خم میشود و بوسهای آرام روی ابرویم میگذارد.
_ نگیام میدونم چه کثافتایی هستن… ببین چیزی هست بگی، سبک میشی، بگو. وگرنه بیخیال. نه خودتو سنگین کن، نه منو گلی جانم.
نمیدانم بقیهٔ مردها نیز چنین هستند یا خدا او را برای من فقط بهادر را آفریده است. هرچه هست، سبک میشوم.
_ محمد هرچی هست، عاشق من نیست… وقتی مسعود تصادف کرد، محنا حامله بود. بعد از من حامله شد. بهش گفته بودم که دست از سر زندگیمون برداره… گفتم حاملهم… مسعود نمیاومد خونه. اما اونشب بعد چندوقت اومد… منو زیر مشتولگد گرفت… گفت حرومزاده نمیخواد… خیلی چیزا گفت… گفتم دروغ گفتم… نگفته بودم ولی خب، نامرد بود… بعدم رفت… یه روز… اتفاقی محمدو دیدم… اونقدر مسعود نامردی کرده بود که یادم رفت محمدم بدتر از اونه… سفرهٔ دلمو باز کردم… بعدم از خونهٔ مسعود رفتم… اونقدر داشتم که خودمو جمعوجور کنم… کار میکردم… خودم خرجمو درمیآوردم… بچه رو میخواستم… گفتم از تنهایی درمیآم… برای شناسنامه هم یه فکری میکردم… شنیدم محنا حاملهست… آبروریزی شده بود… من… شاپرکم مرده دنیا اومد… نمیدونم… بازم محمدو دیدم قبل مردنِ مسعود… باورت میشه با محمد بود…
_ یعنی چی؟ هم با مسعود بود، هم با محمد؟!
نگاه متعجبش را به من میدوزد. سر روی پایش میگذارم، شاید اگر سالهای پیش بود، از غم یادآوری این خاطرات دق میکردم، ولی با وجود بهادر، برایم بیشتر شبیه فیلمی است که جایی، سالهای پیش دیدهام.
_ محنا براش پول مهم بود. بابای مسعود خبردار شده بود از گنداش… دیگه کمکش نمیکرد… فاضل خوب پدری بود برای بچههاش، کم نداشت… البته اونام خوب میتونستن بکنن… اینکه محنا و محمد چه صنمی داشتن یا مسعود میدونست یا نه رو نمیدونم… بعد شاپرک که مرد… رفتم در خونهٔ بابای مسعود… التماسش کردم که دکتره، آشنا داره، پارتی داره… ببینه بچهم کجا دفن شده… نوهش بود مثلاً… بگذریم چی شد و چی گفتن… اما بعد از اون دیگه ندیدمشون… مردن مسعود هم… خیلی بعد این ماجراها نبود… حتی یادم نیست چهجوری فهمیدم… آها… رفتم دم خونهای که توش بودیم… چندماه از قرارداد مونده بود… چندتا وسیله داشتم… زن صاحبخونه گفت… بدبخت فکر میکرد زنشم…
_ چهجوری تحمل کردی اینا رو؟
انگشتانش میان موهایم میگردد. لحن دردمندش آن چیزی است که از بهادر انتظار میرود.
_ حماقت خودم بود بها… خودمو دستکم گرفتم… هنوزم میگیرم… میدونی چرا فرستادنم پرورشگاه؟ فکر کنم گفتم برات… ولی اون یه بار نبود که… مادرم وقتی شد چهارده سالم، اومد دنبالم… ذوق کردم… گفتم دوستم داره… گفتم پشیمون شده… ساره رو عقد کرده بودن… رفتم با ذوق وسایلمو جمع کردم… گفتم دیگه نمیآم…
کلافه بلند میشوم و روبهرویش مینشینم. تصویر شهر همیشه نورانی، پشتِسرش، بغضم را دوچندان میکند.
_ میدونی اون پایین تو اون خونهها الان چندتا بچه هستن که با چشم گریون خوابیدن؟ یا با ترس از دستدرازی کسی تا صبح بیدارن؟ میدونی چندتا بچه مثل شاپری خودمون، آرزوی بغل یکی مثل تو رو دارن بها؟ حتی منِ سرد و نچسبم گاهی آرزو میکنم کاش تو از اولِ اولش بودی… کاش هیچ مسعودی نبود… کاش همون وقتا که هیچی نداشتی…
بغض امانم را میبرد. اشکهایم سرریز میشود و من دردمندانه میان آغوشی که من را بهبَر میکشد هِق میزنم.
_ ای جان بها… دورت بگردم. خب اگه میدونستم هستی که اینهمه دور نمیزدم قربونت… همون مغازهٔ اول خریدمو میکردم، الان هشتمین دخترمونم تو راه بود.
من را روی پایش میکشد و من فکر میکنم چهقدرخوب است که من میان تن او جا میشوم. اشکهایم را پاک میکند و بوسههای پیدرپیاش روی صورتم، نمیگذارد بیش از آن گریه کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین چرا ديگه شروع کردی به بدقولی کردن آخه یک ساعت ونيم رمانو باز دیر گذاشتی
یکم جواب آدمو بدی نمی ترکی که حد اقل بگو کی میاد
داشتم فوتبال میدیدم
اتفاقا خواستم بگم ادمین داره فوتبال میبینه
🤣😂
خب میریم که داشته باشیم بی نظمی هایه ترمیم هم شروع شد .تبریک میکم اافتتاحیه یی رمان ترمیم رو به همه خواننده هایه عزیزی که با تمام بی احترامی هایی که در پارت گذاریه رمان های متفاوت صورت میگیره ولی بازم مطالعش میکنید :/حالا اینقد کشش میدن که تا چن جلسه ازدواج گلی و افخم طول بکشه .ببینم مستر ادمین امروزم میخاد یادت بر که پارتو سر موقع بزاری بعدش همع میان میگن چرا دیر گذاشتی و تو هم اگه ااگه لطفکنی میای یه دو تا جمله میگی و میری .تو مگه نگفتی ک رمانا رو کامل تحوبل میگیری؟؟؟ اگرم کامل نیست و نویسنده سرشناسه که باید به خاطر سرشناس بودنشم که شده ادمه خوش قولی باشه که حداقل برایه شعور خواننده احترام قائل باشه .به نظرت این حق الناس نیست؟؟؟؟ این که یه مشت آدم منتظر شما باشنو و بعد شما بگید یادم رفت؟؟؟ !!!!!!!درسته زندگی پر از مشغله است اما اگر کسی مسئولیته یه چیزی رو داره باید درست و سر موقع کارشو انجام بده نه اینکه با یه ببخشید بخاد حلش کنه یا اصن براش هیچ ارزشی نداره .من خودم با تمام مشغله ای که دارم تایمم رو تنظیم کردم که میام این رمانو بخونم بعد میام این بی نظمی که چن روزی هست اتفاق افتاده رو میبینیم کلن عصابم میریزه به هم.. در ثانی شما فک میکنید ملت بیکارن؟!!!!نه مستر عشق به خوندن کتاب و رمانه که مارو میکشونه به این سایتا وگرنه اگر این کتاب چاپ شده بود من یکی اگه سرم هم میزدن نمیومدم با سایت بخونم که این درگیریایه پارت گذاریو با امثال شماها نداشته باشیم.
ادمین چرا دق میدی آدمو اخه زود باش
ادمین پارت جدید نمیزاری
ادمین ساعت 5 شد کجایی پس …
ادمین پارت جدید کو پس
انقد گفتیم رمان خوبیه چشم خورد
لطفا دیر نزارید و تکراری
رمان خیلی خوبیه موضوعش عالیه قلم نویسنده هم خیلی قویه ولی این کارارو نکنید تو رو خدا
خب میریم که داشته باشیم بی نظمی هایه ترمیم هم شروع شد .تبریک میکم اافتتاحیه یی رمان ترمیم رو به همه خواننده هایه عزیزی که با تمام بی احترامی هایی که در پارت گذاریه رمان های متفاوت صورت میگیره ولی بازم مطالعش میکنید :/حالا اینقد کشش میدن که تا چن جلسه ازدواج گلی و افخم طول بکشه .ببینم مستر ادمین امروزم میخاد یادت بر که پارتو سر موقع بزاری بعدش همع میان میگن چرا دیر گذاشتی و تو هم اگه ااگه لطفکنی میای یه دو تا جمله میگی و میری .تو مگه نگفتی ک رمانا رو کامل تحوبل میگیری؟؟؟ اگرم کامل نیست و نویسنده سرشناسه که باید به خاطر سرشناس بودنشم که شده ادمه خوش قولی باشه که حداقل برایه شعور خواننده احترام قائل باشه .به نظرت این حق الناس نیست؟؟؟؟ این که یه مشت آدم منتظر شما باشنو و بعد شما بگید یادم رفت؟؟؟ !!!!!!!درسته زندگی پر از مشغله است اما اگر کسی مسئولیته یه چیزی رو داره باید درست و سر موقع کارشو انجام بده نه اینکه با یه ببخشید بخاد حلش کنه یا اصن براش هیچ ارزشی نداره .من خودم با تمام مشغله ای که دارم تایمم رو تنظیم کردم که میام این رمانو بخونم بعد میام این بی نظمی که چن روزی هست اتفاق افتاده رو میبینیم کلن عصابم میریزه به هم.. در ثانی شما فک میکنید ملت بیکارن؟!!!!نه مستر عشق به خوندن کتاب و رمانه که مارو میکشونه به این سایتا وگرنه اگر این کتاب چاپ شده بود من یکی اگه سرم هم میزدن نمیومدم با سایت بخونم که این درگیریایه پارت گذاریو با امثال شماها نداشته باشیم.
ادددددددددددمممممییییییییییینننننننن این چی بود دیگه مخ نویسنده هنگ کردههههه آیا
بروبچ قبول ایدفعه اونایی که وابسته این رمان شدیم شوک شدیم با این پارت ولی دیگه ناحقی نکنیم خداوکیلی بعداز 23 روز اونم با 23پارت طولانی و البته دارای محتوای درستو حسابی پر از احساس و هیجان و بغضو… داشتیم پس نمکدون نشکنیم که
ولی این قسمت از پارت که جدید بود فک کنم ادامه دیروز بود در حقیقت ما امروز پارت به روال قبل نداشتیم .
نویسنده عزیز دل لطفا اگه کامنتا و این حجم از علاقه به رمانتو میبینی به مخاطبات احترام بزار
ممنون ادمین
(امروز یه لحظه پارتو دیدم قاطی کردم الان جبران کردم:))
این که نصفش از پارت قبلی بود؟
این چی بود فقط تیکه اخرش تکراری نبود و خیلی کم بود.
ادمین خواهشا تکراری نزار
مرسی ادمینی و نویسنده مثل همیشه عالی😍
عالییی مثل همیشه فقط لطفا دیگه تکراری پارت هارو قرار ندین بیشترش رو از دست میده
ادمین واس من پارت61 استاد خلافکار نمیاد
پلیز رسیدگی کنید ادمین جان جانان
این که عینه پارت ۲۳هست جدید نیست
چقد کم😑
اینکه کلش مثل پارت قبل بود
🙄🙄🙄🙄🙄
خیلی کم بود