_ چی شده؟ بها با کی حرف میزنه؟
صورتش جلوی چشمم میآید، چشمان درشت عسلیرنگش.
_ با بهناز حرف میزنه… گفت تو رو ببرم… شاپرکم بهانه میگیره، بهتره بریم.
بهناز از صبح بارها به او زنگ زده است و بهادر هربار بیتوجه، تماس را جواب نداد.
لحظهٔ آخر نگاهمان بههم گره میخورد و او چشم از من میدزدد. چیزی هست که به من مربوط است.
_ بذار ببینم چشه آنا… از صبح بهناز زنگ میزنه؛ بها جوابشو نداده.
دستش را پس میزنم اما او مصرتر از این حرفهاست.
_ میگم ولش کن، بفهم…
سرتاپایش را با نگاه وجب میکنم. همین چند لحظهٔ پیش بود که از قضاوتم نسبت به او شرمنده بودم، اما نه آنقدر که اختیار زندگیام را به او بسپارم.
_ من میفهمم آنا، فقط قسمت نفهمیمن تو اینه که چرا تو اینهمه سعی میکنی جوری رفتار کنی که من میذارم بهم بگی چکار کنم، چکار نکنم!
صدایم ناخواسته بالا میرود. جای سکوت بین تمام کسانی که آنجا هستند را صداهای پچپچ مانندشان میگیرد.
_ فکر کردی برام مهمه که گوش بدی به من یا نه، مهگل؟ حتی یکدرصدم برام تو مهم نیستی… فقط نمیخوام روز خوشی بهادر، بعد از اونهمه جفتکاندازی تو بهگند کشیده بشه…
نگاه تیز و وحشیاش را فقط یک زن میتواند درک کند. همسر فرامرز و دخترش، یکی سمت من و دیگری سمت او میرود و ما هردو آمادهٔ حمله به دیگری هستیم. این صحنه برایم آشناست. صدای مهراد و بهادر که نزدیکتر میآیند را میشنوم.
_ چی شده دخترا؟ آناجان، عزیزم بیا، وقت رفتنه. کلی کار…
صدای تیز آنا که بهوضوح عصبانی است، کلام مهراد را قطع میکند.
_ به من چه که کار دارین… گور بابای بهادر و این سلیطهٔ بیکسوکار کردن که من، دختر شمس بزرگو بگو اومدم خودمو همتراز این بچهیتیمِ کورهدهاتا کردم…
صدایی از بهادر درنمیآید. برمیگردم، کمی دورتر، هنوز با فرامرز و عباس درحال گفتگو است. دستهایی را که سعی میکنند من را از آنا دور کنند، کنار میزنم. اشتباه میکنند، من حتی عصبانی هم نیستم. حق با او است، او را چه به همترازی با دختری مثل مهگل.
_ آناهید، شعور داشته باش. تو این موقعیت اینا چیه به مهگل میگی؟
دست آنا تخت سینهٔ مهراد مینشیند و او کمی عقب میرود. موهایش میان نور خورشید که از بین شاخوبرگها بیرون زده است، بیشتر میدرخشد و آن برق خشم در نگاهش، بیشتر از هرچیزی جلوه میکند.
بدون هیچ حرفی پشت به او میکند و آنا را میان ما رها کرده و میرود. آنا زیباست، بلند بالا و لوند. در هر شرایطی حتی حال، با این مانتوی اندامی و بلند آبیرنگ، میان گورستانی قدیمی، میان درختان کاج در انتهای زمستانی نهچندان سرد.
_ مهراد کجا رفت؟
برق نگاه خشمگین آنا معطوف به من است. همسر و دختر فرامرز به من نگاه میکنند که آیا ادامه خواهم داد یا نه… اما درد نگاه آنا چیزی فراتر از یک دعوای زنانه است، او شبیه مهگل سالهای بدبختی و عاشقی است.
آنا یه کاری بهش داد… مگه نه؟
از کنار آناهید رد میشوم و تنهای میزنم. نمیخواهم ادامه دهیم، آنهم در روزی که بهادر قطعاً اتفاقات بدتری را پشتِسر خواهد گذاشت.
بهسمت ماشینها میروم.
_ گلیجانم صبر کن.
بازویم را میگیرد. دستش کمی میلرزد و آن را بند کمربندش میکند. دیگران هرکدام به سویی میروند و ما فضای خودمان را داریم.
_ گلی، باید با خانم فرامرز و آنا بری خونه، اصلان عاقد رو برد، عباس میرسوندتون… کاری پیش اومده.
سیبک گلویش بیشتر از حالت عادی بالا و پایین میشود. دهانش خشک است و مضطرب.
_ چی شده؟ برای بهناز اتفاقی افتاده؟ خانوادهت؟
دست میان موهای پرپشت و کوتاهش میکشد. جای زخم روی سرش را که قدیمی است، لمس میکند، ناخودآگاه. هیچوقت از او دربارهٔ زخمهای روی بدنش سؤال نکردهام. شاید باید میپرسیدم، حتماً هرکدام خاطرهای تلخ در پس خود دارند.
_ بهرام تو زندان چاقو خورده… از صبح میخوان همینا رو بگن…
از نگاهی که به همهجا هست جز در نگاه من میدانم چیزی بیشتر از اینهاست. دست مردانهاش را بین انگشتانم نگاه میدارم. هرچه باشد دیگر او رسماً شوهر من است و در این دنیا من جز او کسی را دوست ندارم، او و شاپرک.
_ میخوای من بیام؟ هرجا که قراره بری… تنها نباشی؟
قبلاً گفته بود که از تنهایی میان خانوادهاش بودن، تا چهحد ناراحت بوده است. لبخند غمگینی میزند و سرم را نوازش میکند. از لرزش دستانش خبری نیست.
_ نه، جای تو نیست… برو پیش بچه، چند روزه نیستی… خودم حلش میکنم.
_ شاپری جاش خوبه. اون به نبودن من عادت داره… بذار بیام.
چرخی کلافه و عصبی میزند، یک دست به کمر دارد. نگاهم بهسوی قبر پدرم کشیده میشود. بهادر نگذاشت من امروز تنها بمانم.
_ بهرام فقط چاقو نخورده گلی… داستان بدتر از ایناست… اونجا الان آشوبه… از منم قرار نیست استقبال کنن. امروز مثلاً قرار بود بهترین رو برات بسازم… حالا ببین… یعنی یه روز ما بهگند نره، روزمون شب نمیشه.
خاکهای زیر پایم را جابهجا میکنم. برایم مهم نیست قرار بوده چه شود، اینکه با او باشم کافی است. کمترین کاری است که میتوانم انجام دهم.
_ دوست داری کنارت باشم بها؟
چشمانش خیرهٔ نگاه من میشود، فکش محکمتر. سر تکان میدهد بهتایید. اما گویا با فشاری مواجه است و من فکر میکنم همان غرور مردانه است.
دست روی بازویش میگذارم. در این هوا کت به تن ندارد.
_ خب پس، حله… من قبل امروز دوستت بودم… لباسای قبلیمو میدی عوض کنم؟
_ نمیخواد قربونت بشم. همین که گفتی، برام کلی ارزش داره… اونجا الان جز آه و نفرین و گریه چیزی نداره…
جلوتر از او میروم. در ماشین باز است؛ مانتو را برمیدارم. ماشینی پشت ماشین بهادر میایستد. بوق که میزند برمیگردم. یک لندکروز مشکیرنگ… عباس است؛ همراه با آنا که لجوجانه به جلو خیره شده است.
_ برو خونه گلی…
کنارم میآید، غمگین است. چیزی بیشتر از یک چاقو خوردن باید در میان باشد. ماشین فرامرز از کنارمان میگذرد و راننده همسرش است که با یک بوق خداحافظی میکند. گفت که زودتر میرود.
………………..
ساعت از دوازده شب هم گذشته است. بعد از آنکه من را با عباس راهی کرد، دیگر هیچ خبری از او ندارم. نه تنها او، بلکه هیچکدام از مردها. شاید هم همسر فرامرز چیزی میدانست و نگفت. فقط خیلی بیسروصدا، به کسانی که قرار بود شب بیایند برای مهمانی زنگ زد و قرار را به بعد موکول کرد و بهانه این بود که پدر بهادر حال نامساعدی دارد.
آنا که همان وسط راه یک ماشین گرفت و رفت. شاپرک با خالههای جدیدش بهشدت دوست شده. او شیرینتر از آن است که کسی دوستش نداشته باشد. از ساعت شش به بعد، حتی ستارهخانم، همسر فرامرز هم دیگر حرفی برای آرام کردن من نگفت. شمارهٔ اصلان خاموش است. مهراد هم فقط گفته بود با بهادر نیست.
_ مهگل جان، شاپرک داروهاشو خورد و خوابه عزیزم… اگه اجازه بدی زحمتو کم کنیم.
یسنا، دختر بزرگ فرامرز شبیه پدرش است، با همان موهای مشکی و بینی کوچک عقابی. چشمان درشت و مهربانش که حال غمگین است.
_ تابهحال اونقدر که شما بهم محبت کردین، کسی اینکارو نکرده… کاش بتونم جبران کنم.
این همان حسی است که دارم. سه نفر که برای اولینبار هم را دیدهایم؛ اینروزها شاپرکم را مادرانه پرستاری کردند. در حالی که من حتی نمیتوانم بهدرستی تشکر کنم.
_ دارن میآن خونه مهگل جان… میخوای شاپری رو ما ببریم؟
ستارهخانم شالش را مرتب میکند. او با آنها حرف زده است؟
_ ممنون ستاره جون… اون خوابه. توپم در کنن بیدار نمیشه… بهادرم میآد؟
یسنا و یارا خواهرش دم در میروند. دستان باریک ستاره روی شانهام مینشیند. من حتی از دختران او هم کوتاهترم.
_ میآد عزیزم… ولی فرامرز گفت انگار خیلی خستهست… ببین مامان جان، درسته امشب قرار بود یه جشن باشه، ولی سخت نگیر بهش…
او نمیداند تا این لحظه برای خود بهادر جان دادهام، نه یک جشن مزخرف و بیارزش.
_ سالمه… بهادر؟
صدای زنگ آیفون میآید و او پا تند میکند.
_ الان میآد میبینی خوشگلم.
موهایم را وسواسگونه پشت گوش میگذارم. شاید این بار یکمیلیون باشد. دلم میخواهد کوتاهشان کنم. خداحافظی میکنند و من چشم به آسانسور دارم. بالا میآید اما خالی و دخترها و مادرشان خندان سوار میشوند. ماندن دم در بیشتر عصبیام میکند. در را میبندم. بازهم موهایم جلو میآیند یا من حس میکنم. بازهم زمان میگذرد و او نمیآید. شاید به آپارتمان خودش رفته است…
گوشی خانه را برمیدارم. فقط کافی است تکرار را بزنم، اما نمیزنم. اگر قرار است بیاید، خودش باید بخواهد. من بیش از هزاربار زنگ زدهام. تنم سِر میشود و خسته. موهایم اذیت میکنند و من اینبار کسی را اطرافم ندارم که بهخاطرش دست به قیچی نبرم.
_چیکار میکنی گلی؟
صدای فریادش میان دیوارهای حمام میپیچد. قیچی از دستم میافتد، همه جا پر از موهای سیاه من شده است. دست روی دهان گذاشته و نگاهش سراسر تاثر است. موها دیگر اذیتم نمیکند.
_ خیلی بلند بود. هی میاومد تو صورتم.
او سالم است. اگر کبودی روی گونه و پارگی کنار لب و زخمهای روی دستش را نادیده بگیرم، او زنده است و سالم.
_ ببین با خودت چیکار کردی آخه؟ بزنم لهت کنم گلی؟ نفهمبازی چرا درمیآری؟
قیچی را برمیدارد. بغضم میگیرد. میخواهم از کنارش رد شوم اما نمیگذارد.
_ بمون ببینم چطوری میتونم گندتو درست کنم… انگار بهادر بدبختو خلق کردن تا هرکی رد میشه، گندشو جمع کنه… فقط یهروز بهحال خودت گذاشتمت… آخه لعنت بهت، من عاشق این موهاتم…
پشتم به او است تا نبیند اشکهایی را که از سنگینی حرفهایش میریزم. دست دور سینهام میپیچد و بغلم میکند. لبهایش را روی سرم حس میکنم، لرزش تنش را هم. بهادر گریه میکند؟!
_ فقط دیدن این وضع تو رو کم داشتم گلی… همینو فقط… اینجوری قراره از زندگیمون مراقبت کنی؟
صدایش گرفته و خشدار میشود و من به هقهق میافتم. این ساعتها بدون خبر از او وحشتناک گذشته است. این لحظات بدون او جهنم واقعی را برایم بهنمایش گذاشته. نبودنش نهایت حس غربت و تنهایی بود.
میچرخم و میان سینهاش مخفی میشوم.
_ ازت متنفرم بها که اینجور منو تنها گذاشتی… حالام اومدی میگی گند منو باید جمع کنی؟… نمیخواد کسی گندای منو جمع کنه.
او را به عقب هل میدهم. صاف میایستد و دست به صورت میکشد. میدانم برای پاک کردن آثار اشکهایش است. تمام موها کف حمام پخش شده… اخم میکند. صورتش از آنچه فکر میکنم داغونتر است.
دست دراز میکند و شانه ام را می گیرد و خشن من را میچرخاند.
_ یه امشب دهنت رو ببند گلی. بذار این تِری که زدی رو درست کنم، دوش بگیریم، کپه مرگمونو بذاریم. فردا هر چهقدر میخوای گوشت منو بکن.
_ فقط امشب بها… برای این لعنتیام به من غر نزن. دستوپاگیر بودن.
با شانه و قیچی نمیدانم چه میکند اما ضربهای نهچندان آرام پس سرم مینشیند.
_ غر نمیزنم. دهنتو صاف میکنم اگه فقط یهبار دیگه همچین گندی به خودت بزنی. قبلاً خودت بودی و یکه و یالغوز… الان مال منی، پس غلط اضافی نکن… نگاه کن… ریدی!
لحنش جدی و عصبی است، به اینکه او موهایم را دوست دارد هیچوقت فکر نکرده بودم. موهای بلند برایم چیزی جز خاطرات تلخ نیستند.
_ وقتی بلند میشن حالم بد میشه… همش فکر میکنم باید کوتاه بشن.
پاهایم خسته شده، از صبح سرپا بودهام. او هم کم خسته نیست.
_ اول اینکه بیخود میکنی دیگه کوتاهشون کنی… دوم اینکه چرا؟ تازه قشنگ شده بود، بهت میاومد.
روی زمین مینشینم. از خستگی میخواهم گریه کنم. حال که او آمده تازه تنم به درد میافتد، روانم که از بودنش آسوده میشود جسمم به ناله درمیآید.
_ از اینکه بهم بیاد خوشم نمیآد. تو روخدا بذار برم بخوابم… امروز صبح حموم کردم دیگه.
روی زانوهایش نشسته و قیچی میزند.
_ نمیدونم چرا ولی دیگه کوتاه نمیکنی… الانم شدی پر از خوردهمو. این لباسا رو بنداز دور… مرتب شد… پاشو… کافی بود فردا شاپرک ببینه، بچه سکته میکرد.
از اینکه این میان بهیاد او نبودهام و او هست، شرمنده میشوم.
_ من از صبح که اومدم اصلاً بهش نرسیدم بها… شدم عین مهتاب انگار… من مامان افتضاحی میشم… میدونم.
بلند میشود و من را هم بلند میکند.
_ حرف بیخود نزن… این لباسا رو بیا دربیاریم، بهفنا رفتن… خیر سرمون یعنی شب اول ازدواجمونه… ملت رو هم غلت میخورن، ما رو موهای بهفاک رفتهٔ عروسخانم.
مشتی حوالهٔ سینهاش میکنم که صورتش جمع میشود. هنوز جرأت پرسیدن از زخمهایش را ندارم.
_ چی شدی؟ اونجا درد میکنه؟
دست به تیشرتش میبرم تا نگاه کنم که دستم را میکشد.
_هیچی نیست، دعوای مردونه بود… تو دوش بگیر…
_ بذار ببینم… باید امروز میاومدم… لبت پاره شده، صورتت داغونه… رفته بودی جنگ یا دیدن فکوفامیلت؟
مصرانه دست به لباسش میبرم و او عصبی پسم میزند.
_ میگم چیزی نیست… ول کن تو رو خدا… عجب غلطی کردم!
نگاهش میکنم. واقعاً عصبی و سرسخت است برای حرفش.
_ بهجهنم… برو بیرون میخوام دوش بگیرم…
_ بهجهنم… برو بیرون، میخوام دوش بگیرم… ملت شب عروسیشون، داماد رو دست میگیردشون و میبره تو تخت؛ مال ما کبود و لهشده میآد خونه، هرچی هم به دهنش میرسه میگه… طلبکارم هست.
به صورتش نگاه نمیکنم، دلم گرفته است. اینکه حتی یک روز عادی نداریم، بدون دردسر… اینکه حتی فرصت شادی هم به ما نمیدهند. اینکه اینقدر تنها و غریبانهایم… آنا حق مطلب را گفت.
_ نمیخواستم اینجوری بشه گلی… ببخشید.
سر برمیگردانم و او نیست. دوش میگیرم و موها را جمع میکنم. دلم میخواهد از خستگی همانجا روی زمین بخوابم. حولهٔ تنی را میپوشم.
اتاق خالی است، احساس خلاء میکنم. لحن غمگین و ناراحت او دلم را سوزاند. هیچکسی اندازهٔ او این وصلت را نمیخواست. او کمترین تقصیر را دارد ولی دست من فقط به او میرسد برای خالی کردن حسهای بدی که دارم.
او را درحالی مییابم که یک بطری مشروب روی میز آشپزخانه گذاشته و یک لیوان پر از یخ و مایع زردرنگ کنارش. لباسش را عوض کرده و بوی شامپو میگوید که حمام رفته است.
_ بهنظرت همهٔ اینو بخورم، ممکنه یه دو روز از خودم بیخبر بشم؟
نگاه از لیوانی که روی میز میچرخاند میگیرد و به موهای من میدهد. به صندلی تکیه داده و صورتش را میمالد. در آینه دیدم که چهقدر موهایم کوتاه شده، تقریباً پسرانه است.
_ یه نوازش موهات آرومم میکرد که اونم گند زدی توش.
سردم شده بود. یک سویشرت روی لباسم میپوشم و روبهروی او مینشینم. خستهام ولی خوابم نمیآید، شاپرک اما غرق خواب است.
_ خب یهجا دیگه رو ناز کن. من کلاً وجودم منبع آرامشه.
لبخند میزند. کمتر پیش میآید شوخ باشم. همیشه این بهادر است که اینکار را میکند.
_ اینو خوب گفتی، البته اگه یه جا قرار بگیری، هی در نر… اگه بگن تو زندگیت گندترین روز کدوم بوده، باید امروز رو تو اولویت انتخابام بذارم.
جرعهای مینوشد، بیمیل. بلند میشوم و آن شیشه و لیوان را از دم دستش برمیدارم. مقاومتی نمیکند. یخها را درون سینک میریزم و شیشه را هم داخل کابینت میگذارم. نمیدانم این از کجا سر از خانهٔ من درآورده است…
_ با این بطری، خونهپر، تهش از چربیش بالا میآری… شکم گرسنه و اینجور داغون… بعدم… با بیخبری تو، چی حل میشه؟
به کابینت تکیه میدهم. سر میان دست پنهان کرده است.
_ بهرام مرد گلی… تو زندان کشتنش.
از شوک این خبر نفسم بند میآید. آن مردی که بسیار شبیه او بود اما خیلی کوچکتر و ریزاندامتر از بهادر، با آن نگاه پر از کینه و نفرت. بهرام، کسی که بهادر جای او به زندان رفت. بهرام… همانیکه زندگی او را با شیطنتهای نامردانهاش به تلخی کشاند… حال مرده است.
میروم و او را به آغوش میکشم و سرش را به سینه میگذارم. نوازشش میکنم، سر و گردن خسته و تن دردمندش را.
_ متاسفم… من… چیکار کنم برات که آرومتر بشی؟
نفس گرم و صدای شکسته و پر از غمش را میان سینهام میشنوم.
_ بغلم کن گلی… بهم نشون بده هستی، همین.
زیر بغلش را میگیرم و کمک میکنم و او بلند میشود. سنگین قدم برمیدارد و میدانم در پی هر قدم چه دردی هست… درد خاطرات و نگاههای مردم.
روی تخت میخوابد. جز چراغخواب، روشنایی همهجا را خاموش میکنم.
_ بیدار باش، الان میآم.
کتری برقی را روشن میکنم و یک چای کیسهای درست میکنم. نبات در خانه نیست، قند داخلش میریزم. بهادر عاشق چای است. یک بشقاب از کیکی که برای جشن امشبمان بود و حال خوراک چند روزمان است را هم کنارش میگذارم.
آرنج روی چشمهایش گذاشته است. داخل که میروم سر برمیگرداند.
_ دو دِیقه اومده بودیم خودتونو ببینیم… اینا چیه عروسخانم؟
خودش هم از حرفی که میزند نگاهش را میدزدد و بار دیگر صورتش را پشت دستهایش پنهان میکند.
_ داماد بیعرضه که من باشه، بایدم عروسش اینجور…
سینی را وسط خودمان میگذارم و خود را از تخت بالا میکشم.
_ قبلاً اعتمادبهنفست بیشتر از اینا بود افخمجان… بیا یکم از این کیک بخوریم… من نمیتونم مثل تو بخندونمت و لاتمنشی حرف بزنم ولی خب، فک کنم شکمتو پر کنمو یکمم مامانبازی برات دربیارم بهتر بشی… البته نه مثل مامان خودم.
تکهای بزرگ از کیک را به دهان میگذارد و لیوان چایش را به دست میگیرد. زخم کنار لبش کمی باز شده و خون میآید. قلبم درد میگیرد. لعنت به دستی که روی او بلند شده. دستمال از کنار تخت برمیدارم و روی زخمش میگذارم. نگاهش مهربان میشود. دستم را میگیرد.
_ من مامان نمیخوام… خیر سرمون هر دو یه ننهٔ درستودرمونم نداشتیم که الگو بشه… تو همون گلی بهادر بمون، حله.
بوسهاش پشت دستم جا خوش میکند. تکهای دیگر از کیک برمیدارد و بهسمت دهان من میگیرد. از صبح چیزی نخوردهام جز چند لیوان قهوه و نسکافه. بیتعارف گاز بزرگی میزنم و او باقیماندهٔ آن را به دهان میبرد. نوبت لیوان چایش است که به دهانم نزدیک میکند، با کیک لذتبخش است.
_ بازم هست. بخور، میآرم… خیلی خوشمزهست… تا حالا کیک به این خوشمزگی…
نمیفهمم کی سینی و لیوان را دور کرده که میان آغوشش کشیده میشوم. تنگ و محکم من را به تنش میچسباند.
_ تنها چیزی که نذاشت امروز کار احمقانهای انجام بدم و همهچی رو تحمل کنم فقط تو بودی گلی… اینکه یه لحظه کنارت بودن، به تمام غرور بهادریم میارزه… شرمندهتم که نتونستم برات یه شب عالی بسازم…
صورتش را میان دستانم میگیرم. صورت بزرگ و مردانهاش با ترکیب دستهای ظریف و زنانهام دیدنی است… حس اینکه او قرار است مرد من باشد.
_ حتی یه لحظهام بهش فکر نکن بها… فکر کنم روزگار با من سر سازگاری داشت، چون من عزای مهمونی رو داشتم… فقط زیر بار ظلم و زور نرو… اما خودتم به دردسر ننداز؛ چون واقعاً با تمام پولایی که داری، برای من نمیشه حتی بهاندازهٔ ارزش یک ثانیهٔ دیدنت…
در برابر چشمان متعجبش، برای تکمیل این شگفتی لب روی لبهایش میگذارم و به تمام نگرانیها و دعاهای امروزم برای سلامت او فکر میکنم. میبوسمش، عمیق و پر از حسرت ساعتهای گذشته. او که میداند دوستش دارم، مخفی کردنش جور و ستم به خودم است.
دست به لباسش میبرم. شاید او را هیچچیز مثل یک رابطه تخلیه نکند. در اینمدت خیلی خوب فهمیدهام که او، سکس برایش معانی گستردهای دارد… از ابراز عشق گرفته تا تسکین دردهای روحی و برطرف کردن خستگی روانیاش. نمیدانم دستم به کجای تنش میخورد که آخ خفهای، راهش میان دهانم سرریز میشود. قبل از آنکه بتواند خودش را جمع کند، لباسش را بالا میزنم. کبودی شدیدی زیر سینهاش جا خوش کرده است. لباس را پایین میکشد و من از ترس صدایم بالا میرود.
_ این چیه؟ لباسو بده بالا… کدوم حرومزادهای این بلا رو سرت آورده؟! خدا ازشون نگذره… این چیه؟
از جا بلند میشوم و او هم.
_ چیزی نیست گلی… خوب میشه… رفتم…
ملاحظهٔ خواب بودن شاپرک را میکنم که سرش فریاد خفهای میکشم. بهدنبال موبایلش میگردم.
_ چیزی نشده؟ دهنتو گچ گرفتی، دوساعته منو میپیچونی…
گوشی را پیدا میکنم و دنبال نام موردنظرم میگردم. کسی که مثل سایه همیشه دنبال اوست. کسی که از چشمانش هم بیشتر به او اعتماد دارد. سعی میکند گوشی را از دستم بگیرد.
_ بده من… نصفشبی به کی زنگ میزنی؟ گلی…
عباس با دومین بوق تلفن را جواب میدهد.
_ جانم آقا…
_ آقا؟ کدوم آقا؟ این چه وضعیه آوردینش خونه؟ کدوم بیپدرومادری این بلا رو سر بها آورده؟ بگو برم پرچمش کنم…
بهادر ایستاده و سر تکان میدهد که بیخیال شوم و نپرسم. اما کبودی گونه و پارگی لب و خونی که به چشمش افتاده و قرمزی روی صورتش که جای سیلی است را هم نادیده بگیرم، آن کبودی اشکم را درمیآورد.
_ زن داداش، شرمنده بهخدا. آقابهادر امانت…
_ به من نگو امانت بوده آقاعباس… کی اینکارو کرده؟ تو و اصلان کدوم گوری بودین؟ این الان آشولاش اومده خونه… دلم خوش بود از صبح دوتا مرد دیگه همراهشن.
_ روم سیاهه…
سکوت میکند و من عصبانی، گوشی را به زمین میکوبم، از عباس هم حرفی درنمیآید.
_ آروم باش گلی… من خوبم… فقط یه دعوا بود… خودم نذاشتم عباس و فرامرز و اصلان بیان جلو…
روبهرویش میایستم. قدش بلندتر است، خیلی… سر بالا میگیرم.
_ تو بیخود کردی… تو بیجا کردی نزدی اونی که این بلا رو سرت آورد، لهولورده کنی… کدوم بیهمهچیزی خایه کرده این بلا رو سر تو بیاره؟ بهنام؟ کی؟
_ خانجون… حالا میخواستی بزنمش؟بچهش مرده، اونم سر لجبازی و کینهٔ من…
_ بیخود کرده زده… بیجا کرده… نمیزدی ولی کیسه بکسشم نمیشدی… بچهش مرده؟ بهدرک… مگه تو بچهش نبودی؟ مگه مادر فقط اونیه که میزاد؟ به چه حقی زده؟ پسرش دیوثبازی درنمیآورد، نمیافتاد زندان… تو چرا باید جور اونو بکشی؟ من چرا باید اینجور آشولاش تحویلت بگیرم؟ از صبح چشمم به این در خشک شد… گوشم از بوق آزاد گوشی کر شد… هزارتا فکر کردم.
فقط نگاهم میکند، ساکت و آرام. نمیتوانم افکارش را بخوانم. میتوانستم هم عصبانیت نمیگذاشت. نمیدانم از چهچیز بیشتر عصبانی هستم… از اینکه با او نرفتم؟! از اینکه او که برای من مظهر قدرت است، حال کتکخورده روبهرویم ایستاده؟ از اینکه زنی نتواند مادری کند برای کسی که سالها قدکشیدنش را دیده، او را شاید شیر داده… یا اینکه یاد نامردیهای مادر خودم میافتم… نمیدانم؛ هرچه هست، این تنهایی و بیکسی او دیوانهام میکند.
_ بیا بغلم گلی جانم… بیا… اینا خوب میشه… ولی دل خانجون هیچوقت درست نمیشه… هیچی بیحسابوکتاب نمیمونه… بیا بریم پیش شاپرک بخوابیم… دلم براش تنگ شده.
………………
بهادر
خواب به چشمانم نمیآید و این یعنی چهلوهشت ساعت بیشتر است که نخوابیدهام. زیر دندهام بهشدت درد میکند. نمیدانم حقم است یا طبق نظر مهگل، او حق این کار را نداشته است.
خودش را بیشتر به من میچسباند. بین مهگل و شاپرک خوابیدهام، دخترک مهربان و دوستداشتنی.
گلی سمت دیگر تازه به خواب رفته است، آنهم وقتی با من برای اینکه مانع از زنعمویم نشدهام برای زدنم، قهر کرده. چیزی به صبح نمانده و من هر لحظه چشم میبندم، آنچه جلوی چشمم میآید، جسد بهرام است که برای تشخیص هویت او به پزشکی قانونی رفتهایم. اینکه چه بلایی سر او آمده است را باید ماند و دید… اما آنچه معلوم است، هر کسی اینکار را کرده است، از او یا کینه داشته یا… و همین “یا”هاست که انگشت اتهام را بهسمت من روانه کرده است.
همین “یا”هاست که انگشت اتهام را بهسمت من روانه کرده است، آنهم از جانب خانوادهای که مسلماً هرگز بخششی نخواهند داشت برای آنچه که من هرگز فکرش را هم نمیکردم.
کجا میتوانستم تصور کنم که پیگیری و گرفتن شوهر بهناز و فرستادنش به آن خانه، به دعوای بهرام و او و به کما رفتن یکی و زندانی شدن دیگری میانجامد… نگاههای شماتتبار دیگران و نفرینهای خانجون و سکوت حاجساعد، گریههای زن بهرام و فرزندانش، کسانی که هیچ چیز از من و گذشتهام نمیدانند… بهنام و حال یکهتاز بودن برای ارثی که هیچچیز از آن باقی نمانده است…
_ همهچی تموم میشه، داغشون سرد میشه. ولی امان از حرفاشون که نمیدونی تا کِی خوابو از چشمات میگیرن… مامانم وقتی بهش گفتم فاضل چکار میکنه باهام… اونزمان دیگه بچه نبودم که… موهام لخت و بلند بود و خیلی قشنگ…
مهتاب میگفت، «گیسبریده، با همین موهات دل از مردا میبری»… هربار منو لای لنگولگدش میگرفت. قبلش موهامو میگرفت و میچرخوند و یه حالی به گَلوگیسِ من میداد… آخر سرم دلش برنداشت… تو کوچه قیچی برداشت و از ته چیدشون… بعدم برد دوباره منو گذاشت پرورشگاه و بهخیال خودش خلاص… چی شد؟ دیگه شوهرش دنبال کسی نبود؟ یه محل میدونستن چشم فاضل از بس پی پسوپیش زنای محل چرخیده لوچ شده.
از نحوهٔ تعریف کردنش خندهام میگیرد، شبیه من حرف میزند.
_ تو چرا شبیه من حرف میزنی ورپریده؟
ریز میخندد و من میچرخم تا در اولین لحظات طلوع خورشید، صورت دوستداشتنیاش را ببینم. بالا میآید و سر روی بازویم میگذارد. حیف آن موها… مادرش درست میگفته است… مهگل با موهایش زیادی دلفریب است؛ آنقدر که حتی او هم فهمیده بود.
_ پسر نوح با بدان پلکید، آخرم غرق شد… ولی کلاً میخوام بگم… تو مگه شروع کنندهٔ این بازی بودی بها؟ مگه این ماجرا از دیروز و چند ماه پیش بوده؟ خطا رو حاجساعد کرد که برادر کشت یا نشست و دید میمیره و استقبال کرد… خطا رو اون خانجون کرد که جاری رو بهمرگ داد و بچهشو آورد و کینهٔ بچهٔ طفل معصومو بهدل گرفت… مگه میشه مادر باشی و مهر بچهٔ دیگران به دلت نیفته؟ الان تو مردی، تازه زنم نیستی که بگن مهر مادری… من گفتم شاپریو دوست داشته باش؟ من اصلاً کاری داشتم؟ بعد، مگه تو چاقو زدی به اون یارو و بندازی گردن بهرام؟ اون زد، تاوانشو تو دادی… حاجی فهمید، کاری کرد؟ مگه میشه نفهمیده باشه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واای عالی منتظرم زود فردا بشه و پارت بعدی رو بخونم
فکرشابکن وسط حرف زدناپارت تموم می شه
ههههههه
آقا پارتا وسط صحبت تمام نکنین
جالبه من خیلی ازفوشاوتیکه هاراتازه تواین رمان یاد گرفتم
به نظرم ازدواج سفیدرادارین رایج می کنین وکاری می کنین که ازنظر مخاطب تون امری عادی بشه
ولی به هرحال رمان قشنگیه
من که از ازدواج سفید خوشم میاد خیلی بهتر از این ازدواجایه که طرفو یه قرون دوزار نمی شناسی می ره زیر یه سقف بعدشم طلاق میگیری تو این جامعه بیوه کثیف خطاب می شی
تو ازدواج سفید حداقل می فهمی با چی و کی طرفی
ممنون ادمین عالی بود
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌
وای خیلی رمان قشنگیههههههههه! مرسی ادمین
مرسی که زود گذاشتی ممنون به موقع بود 👌👍
واااااااااایییی گاااااددد من عاشق این رمانم