مگه میشه نفهمیده باشه؟ تو مگه گفتی با ناخلف معاشرت کنین و سر ملتو کلاه بذارین و مالشونو بکشید بالا؟ تو دقیقاً کجای ماجرا بودی؟
_ ولی من میتونستم بیارمش بیرون و نیاوردم… من میتونس…
مینشیند و با آن تاپ و شلوارک، به تنها چیزی که شبیه نیست، یک دختر بالغ و بزرگسال است، مهگل صورت بچگانه و قشنگی دارد. دست میبرم تا سرانگشتانم، لمس صورتش را بچشند.
_ اینقدر ور نرو وسط بحث جدی… میتونستممیتونستم راه ننداز بها… بهرام یه نرّه… یه آدم بزرگسال چهلوخوردهایساله بود. میتونستی، نخواستی… گناه نکردی که…
حاجی میتونست بچهٔ چهاردهساله رو نذاره بره زندان، ولی نخواست. بهرام میتونست بگه من با چاقو زدم و انداختم گردن بهادر، ولی نخواست… خب تو بدتر کردی یا اونا که اگه سید نبود، معلوم نبود الان کجا بودی…
هی میتونستم بستی به ناف خودت، اونام بیحیا شدن… تو گفتی شوهر بهناز رو هل بده؟ خونه پر، دوتا چک و لگد میزدن، تمام… میتونستی، نخواستی… خلاص. دیگه اینکه اون تو زندان چه غلطی کرده و گردنکلفتی واسه کی کرده، تهش شده این… به تو چه دخلی داره؟ آدما هرچی بکارن درو میکنن… آدمیت بهخرج بدن، آدمیت براشون خرج میشه… مهتاب دم مرگش گفت حلالم کن… بدبختت کردم… ولی کدوم حلالیت بها؟ زندگیمو به گه کشید، اونقدر که لَنگ دوزار محبت دیوثی مثل مسعود شدم… تمام عمرم از خودم متنفر بودم که حتماً اونقدر بد بودم که مادرمم منو نخواست… ببین، شدم شبیه تیفوسیا… چون تحمل ندارم موهام بلند بشه… از کدوم میتونستما حرف میزنی و خودتو بیخواب کردی؟ اونی که باید خون گریه کنه و نخوابه، اون ساعد و زنشن، بیچاره… نه تو که با بدبختی و کارگری و شبنخوابی و نوکری، شدی این…
در اتاق قدم میزند و به من تشر میرود. این دومین بار در ساعتهای گذشته است که از داشتن او به خودم میبالم. مدل دوست داشتنش دلم را قرص و محکم میکند. دوست داشتنش با غیرت زنانهاش آمیخته است. میدانم اگر او امروز کنارم بود، همچون یک مادهشیر کنار من میماند و کدام مردی است که از داشتن چنین زنی به خود افتخار نکند؟
_ با چشات منو خوردی بها… فهمیدی اصلاً چی گفتم؟
شاپرک غلت میزند و به بالش کنارِ دستش میخورد و من میترسم بیدار شود.
_ دادم نزنی میفهمم گلی جان… بچه خوابه… اینقدر حرص نخور بها قربونش. بیا ببینم…
میخواهم کمی فضا را تلطیف کنم ولی درنهایت، با صورتی بیحالت و سرد، فقط نگاهم میکند
_ لوس نشو بها… این چه مدل حرف زدنه؟ حرص نخورم اون کبودیا حل میشه؟ اون بچه دارو میخوره، توپم در کنن بیدار نمیشه… این من و توی بیچارهایم که عین جغد، چند شبه خواب نداریم… دیشب دیدی گفتم که خواب دیدم مردی… بیا، اینم تعبیرش آقابهادر… حالا هی لوس بشو.
از روی تخت پایین میآیم و قبلاز آنکه بتواند حرکت کند، او را زیر بغلم میزنم.
_ برای من قلدر نشو ضعیفه، خامخام میخورمت… حالا که ورپریدهٔ کوچیک خوابه، بریم خدمت تو بزرگه برسیم که اینقده برام قدقد نکنی.
چهکسی میتواند مثل این دختر، روح بهفنا رفتهٔ من را آرام کند؟! هیچکس. او تنها کسی است که درد مرا با تمام وجود میفهمد. او را روی زمین میگذارم و در اتاق شاپرک را میبندم.
هوا روشن شده است و ما هر دو خوابآلودیم. میخواهد از دسترسم دور شود که او را اسیر میکنم.
_ بچه شدی بها؟ قدقد اون عمهٔ نداشتهت میکنه… اصلاً تقصیر منه که میخوام وجدانتو بخوابونم… برو بشین عین مادرمردهها عر بزن و گریه کن…
بیحوصله است و میدانم بهسختی این اتفاقات را فراموش میکند. مهگل هنوز درد سالهای پیش را بهدوش میکشد و زمین نمیگذارد.
_ بیا ببینمت، دیگه زنمی… هرجور بخوام و هروقت بخوام، عین خروس میپرم رو مرغم… برای من چهچه میزنه… دخترهٔ چموش.
قبلاز آنکه متوجه کبودی سینهام شود، برای اولینبار او پیش قدم شد. مهگل در این چند ساعت، هر لحظه من را بیشتر به رابطهمان امیدوار میکند.
او را روی تخت میگذارم.
_ بمون اینجا، الان میآم.
آن اوایل، همراه تشک، از لحاف حرف زده بود و من برای خودمان یک لحاف پشم سنتی سفارش داده بودم. به آپارتمان خودم میروم و لحاف دستدوزیشدهای با همان مخمل قرمزرنگ وسطش و ملحفهی گلدار را از کمددیواری برمیدارم. من هنوز هم خاطرات رختخوابهای خانهٔ حاجساعد و آرامشی را که آنها وقت خواب میدادند را بهخاطر دارم.
وقتی برمیگردم، او همانجا روی تخت خوابیده است و هدیهای را که برای امشب تهیه کرده بودم نمیبیند.
میبوسمش. مهگل بهترین و بهموقعترین هدیهای است که خدا میتوانست سر راهم قرار دهد و داد. چشم میبندم و اینبار، تنها چیزی که در ذهنم است، خیالپردازی دربارهٔ خودمان است.
…………
نمیدانم چهقدر خوابیدهام. احساس سنگینی روی سینهام دارم. میخواهم حرکت کنم ولی حس میکنم بازویم سنگین است. چشم که باز میکنم، صورت قلبشکل دخترک قشنگمان روبهروی من است. روی شکمم دراز کشیده و با لبخندی وسیع و آن نگاه خاصش به من خیره شده. مهگل نیز روی بازویم خوابیده است.
_ عمو… غذا بده.
سعی میکنم دستم را از زیر سر مهگل بیرون بکشم. خندهام میگیرد از این دو موجود دوستداشتنی زندگی این روزهایم.
_ ای پدرسوخته، توام منو گارسون میبینی.
او دخترک همیشهخندان است و بیبروبرگرد من عاشقش شدهام.
تلاشم برای بیرون کشیدن دستم بیفایده است، محکمتر آن را میگیرد و غر کوتاهی میزند و جای سرش را درست میکند. دیدن دهان بازش وقت خواب و موهای خیلی کوتاهش من را یاد دیشب میاندازد.
_ اگه این مامان گلی بذاره، میآم بهت صبحانه میدم.
سینهام از آب دهانش خیس میشود و عجیب است که چرا حالم بد نمیشود.
_ خوابیده مامان گلی… برم کیک بخورم؟
حرفش تمامنشده، با آن یکسرهٔ بچگانه که او را قشنگتر کرده از روی سینهام سر میخورد و در دستش خرسکی را که برایش خریدهام با خود میکشد.
_ سابیدی بها… اینقدر وول نخور… اَه.
_ پاشو، من برم به بچه غذا بدم. دستم سر شد.
گوشهٔ چشمش را باز میکند.
_ خودش یه چی میخوره. تو یخچال کیک بود… بلده… وول نخور تو رو خدا.
_ بالش میذارم برات. گناه داره…
حرفم تمام نشده، صدای افتادن چیزی میآید و قبل از پایان آن، مهگل از روی من میپرد و من شوکه، به این سرعت او فقط نگاه میکنم و بعد صدای خندهٔ شاپرک میآید. زمانی که میرسم، سینی کیک از یخچال روی زمین افتاده و آن دو بالای سرش نشسته و درحال خوردن هستند.
_ بیا بها، حیفه، حروم نشه… خوشمزهست.
بیا شاپری، این مشت کیکو بده عمو.
گوشیام را برمیدارم. میخواهم این را ثبت کنم. یک مشت کیک در دستان کوچک او و بیاغراق، این خوشمزهترین کیکی است که تابهحال خوردهام.
…………….
صدای خنده و بازیشان از حمام میآید، جایی که اگر شاپرک را به خانه بیاوریم، برای همیشه من هم قطعاً شریکشان خواهم شد.
گوشیام زنگ میخورد، بازهم بهناز است. امروز بهرام را دفن میکنند. صدای خندههای مهگل آتش به دلم میاندازد. اگر بفهمد که این مرگ تا چهحد اذیتمان خواهد کرد، من را نخواهد بخشید.
گوشی را سایلنت میکنم و برای رفتن سر کار، لباسهایم را از کمد بیرون میآورم.
_ کی بود؟ کجا میری؟
از دیدن او با حولهٔ تنی که به تنش زار میزند، آنهم آبچکان در آستانهٔ در، شوکه میشوم.
_ تو حوله نداری مال منو تن میکنی نیم وجبی؟ مثل جن میمونی. الان از تو حموم صدات میاومد.
با آسیتن حوله قطرات آب را از موها و صورتش میگیرد.
_ حولهٔ تو رو خوشم میآد، بزرگه… نگفتی کی بود؟
کمربند جدیدی برمیدارم. شلوار را دستم میکشد.
_ اینو نپوش. چاق شدی، تنگه، همه جونت معلومه.
خندهام میگیرد از این توجههای زیرکانهاش.
_ همه جونم چیه دقیقاً؟
یکی دیگر از شلوارهایم را بهسمتم پرت میکند و با سر اشاره میکند بپوشم.
_ خنگ نیستم که. چاقی به سایز مردونه عربطی نداره، ولی باسنتو که چاق میکنه… یکم کمتر بخور… بعدم، با این سروصورت کجا بهسلامتی؟
_ شاپرک کو؟ درضمن، هروقت شکم آوردم بگو چاق شدی.
شانه بالا میاندازد. راست میگوید. کمی چاق شدهام، اما نه آنقدر که او اغراق میکند. بهسختی تیشرت را از تن بیرون میآورم. دندههایم بهشدت درد میکند.
_ شاپرک حمومه. امروز باید برگرده… غروب میبرمش… نباید طولانی بمونه. به فرامرز میگی اقدام کنه؟
نگاه از او میدزدم. اگر بداند که ممکن است پروندهٔ محکومیت من مانع از اقدام برای سرپرستی خواهد بود…
_ خیلی زوده که… میشه با پول حلش کرد؟ مثلاً چند روز بیشتر.
_ با پول همه چی رو میشه حل کرد بهاخان، ولی این یکی بعیده… اگر اقدام کنیم، احتمالاً بیشتر بذارن بیاریمش.
نفسم را حبس میکنم و سر تکان میدهم. بلوز نوکمدادی را بهطرفم میگیرد و نگاهش را به کبودی زیر دندهام میدوزد.
_ نری اونطرفیها… اگه رفتی، منم میآم.
نوکِپنجه میایستد و کمک میکند بلوز را تن کنم.
کمربند را میبندم، او درست میگوید؛ کمی چاق شدهام و کمربند مثل همیشه راحت نیست.
_ تو بیای که دستوپام بسته بشه؟ اینجا جات امنتره، خیال منم تختتر.
خیره با فکی بههم فشرده نگاهم میکند؛ مهگلِ آمادهٔ حمله، زیادی خواستنی است.
_ نگفتم بیام یا نه، بها… گفتم میآم.
از این قلدری زنانهاش لذت میبرم. لبهای بههم چسبیدهاش را سریع میبوسم.
_ این ژستتو دوست دارم… یهجوری تحریککنندهست…
میخندم و سربهسرش میگذارم. حالت چهرهاش عوض میشود و نیشخندی روی لبش میآید.
_ عه، دوست داری؟ وحشی خوشت میآد؟
احساس گرمای شدیدی از لحن گفتارش حس میکنم. نزدیکتر میشود، آنقدر که روبهرویم میایستد و من به نفسنفس میافتم. هرگز تا اینحد ضعیف نبودهام که با فقط یک تغییر لحن، تا به اینحد تحریک شوم. نگاهش جایی که نباید میماند، لعنتی.
_ خب، خب، بهاخان… فقط وحشی دوست نداری… لوندم دوست داری.
طاقتم طاق میشود و حرکت بعدی او تیر خلاص است. حوله را باز میکند و تن عریانش را برای وجود گرسنهٔ من بهنمایش میگذارد، آنهم وقتی که باید بیرون بروم.
_ لعنت بهت، گلی… دیوونهم کردی…
_ عموووو…
شاپرک خیس و برهنه در آستانهٔ در است. بلوزم را که هنوز دکمههایش را نبستهام از تن بیرون میآورم. فکر سرما خوردن او وحشتناک است.
_ این چه وضعیه، مهگل؟ یهچیز گرم بده تنش کنم… سرده… بچه رو ول کردی، نمیگی میآد بیرون، سرما میخوره؟
یک حولهٔ کوچک را به دستم میدهد.
_ شاپری… مگه نگفتم تا نیومدم، نیا بیرون، مامان؟
لبهای خندان شاپرک بهبغض جمع میشود. با حوله تن و موهایش را خشک میکنم.
_ حق نداری به بچه تشر بزنی، گلی. بیمسئولیتی توئه… اصلاً اگه تو حموم میخورد زمین چی؟ من احمق اصلاً به فکرم نرسید… عوض درآوردن اشک بچه، لباس گرم بده. یهکمم شیر داغ با عسل.
_ به من دربارهٔ بچهم دستور نده، بهادر. خودم به فکر بودم. اون قرار بود تو وان بازی کنه با اسباببازیاش… مگه نه…
اولین قطره اشکی که از چشمان معصوم او میچکد دلم را میلرزاند. بیتوجه به ناراحتی و عصبانیت مهگل، شاپرک را با همان حوله به آغوش میگیرم.
_ مامان گلی… ببشید.
شاپرک را با گریه و زاریاش، به اتاق دیگر که لباسهایش داخل کشو است میبرم. حضور او را پشت سرمان حس میکنم، اما در سکوت و میان گریهٔ مداوم شاپرک از غیظ مهگل، یکییکی لباسهایش را میپوشانم.
_ انگار تو بیشتر از من دوستش داری… اون میتونه از پس خودش بربیاد، باید بربیاد… اینقدر لوسش نکن بهادر.
شاپرک را بغل میکنم تا به اتاق خودمان ببرم که موهایش را سشوار بکشم. دست مهگل روی بازوی برهنهام مینشیند و او را پس میزنم.
_ بهخاطر بچه منو پس نزن احمق… بهخاطر هیچ چیزی…
اوضاع از کنترلم خارج میشود. من تجربهای ندارم. فقط برایم شرایط بچه، وقتی خیس و برهنه بیرون آمد و فکر اتفاقاتی که میتوانست بیفتد برای این امانتی، مهم بود. اما انتظار حسادت را از مهگل نداشتم.
برمیگردم و با او که با آن حولهٔ بزرگتر از خودش ایستاده و چانهاش میلرزد، اما با تمام غرور، مانع از ریختن اشکهایش میشود، مواجه میگردم.
_ توام حق نداری به من بگی احمق… اون امانته… اگه حسادتت بهت اجازهٔ فکر کردن میده، بهش توجه کن… ما الان امانتداریم… اونم بچهای که با یه غوره سردیش میکنه و با یه مویز گرمیش… جون این بچه به هیچی بنده. اونوقت تو داری بهش حسادت میکنی؟!
رو از او برمیگردانم. سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم تا شاپرک بیشتر از این نترسد. روی صندلی مینشانمش و سشوار را روشن میکنم. درک زنها واقعاً سخت است.
_ خیلی بیشعوری… من به بچهم حسادت نمیکنم، ولی تو حق نداری بهخاطر چیزایی که خودم بهش فکر کردم و حواسم بوده، با من اینجوری رفتار کنی… تو اگه چند روزه اونو میشناسی، من از شکم مادرش که بیرون اومد میشناسم، بهادر افخم… من به اون شیر دادم… من تروخشکش کردم… من شب تا صبح بالای سرش بیدار بودم… هوای خونه با حموم یکی بود… تو یه بیشعوری…
و اینبار واقعاً من احساس بیشعوری را کاملاً حس میکنم. موهای کمپشت و طلاییرنگش خشک میشود و او دیگر گریه نمیکند، سرگرم وسایل روی میز است.
او را درحالی پیدا میکنم که یک دست بلوزوشلوار سِت کرمرنگ به تن کرده است.
_ حق با تو بود… ببخشید… یکم عصبی شدم… تکرار نمیشه.
رویش را به من نمیکند، حرف هم نمیزند. پشتش میایستم و بازوهایم را دورش حلقه میکنم. همسر زودرنج و آتشین مزاج من… همسر…
_ ببخشید… ترسیدم براش… اون امانته گلی… فکر کن اگه سر میخورد با اون پای خیس… بچهٔ معمولی نیست که، قربونت بشم… درسته از پس خودش برمیآد، ولی این از مسئولیتش کم نمیکنه که… واقعاً رفتارم بد بود باهات… من خیلی دوسِت دارم گلی.
تقلایش برای رها شدن از آغوشم را تمام میکند، آرام میشود. میدانم آمادهٔ گریستن است. او را بهسمت خودم میچرخانم و با اولین نگاه به من، بغضش میترکد. من واقعاً رفتار احمقانهای داشتهام. او را به آغوش میکشم تا میان سینهام بغض خالی کند. به قول سید، «غیرت مرد به این نیست که زنو آفتابمهتاب نبینه. به اینه که آب تو دل زن تکون نخوره. غیرت به اینه که اشک زنو درنیاره».
_ بهمولا شرمندهتم… تو بهترین مادری هستی که یه بچه میتونه داشته باشه… شاپری شاید اگه ظاهرش اینجوری نبود، من حتی نمیفهمیدم مشکلی داره… اون مستقل و باشعوره… گلی؟!
سر خم میکنم تا صورتش را ببینم. اشکهایش را پاک میکند.
_ تو حق نداری بهخاطر هیچکسی، اونطور منو پس بزنی، بهادر… حق نداری به من سر این چیزا تشر بزنی… اصلاً حق نداری رو برگردونی، انگار من یه تاپالهم رو زمین… میفهمی؟ دیگه زنت شدم، خیالت راحت شد؟
مشت محکمی به شانهام میزند و هیچ نمایشی درکار نیست. عصبانی و جدی است.
_ قربونت بشم، اینا چیه میگی؟ دیگه تکرار نمیکنم… فقط عصبانی شدم… ترسیدم… اون قراره دخترمون باشه گلی.
هقهقش به فینفین تبدیل میشود و نگاههای کوتاه… هیچوقت او را تا اینحد ضعیف و آسیبپذیر ندیده بودم. قرار است فرامرز قوانین سرپرستی را پیگیری کند و امیدوارم به آن سابقه کاری نداشته باشند.
_ حالا هرچی… بهانه نیار بها… تو زیر حرفات میزنی… زرنگی، بلدی چهجوری سر هرکیو شیره بمالی… فکر میکنی یادم رفته قرار بود حق طلاق بدی؟
این قولی بود که قبل از ماجرای شاپرک به او داده بودم، اما…
_ آره عزیزم، قول داده بودم… ولی اونموقع قرار نبود تو با شرط زنم بشی… اونموقع میخواستم بهادرو بخوای و بله بدی… ولی یادمون نرفته گلی جان… مگه نه؟
میدانم جوابم بیرحمانه است، میدانم. واقعیت اصلی را که میترسم از رفتنش و رها کردنم، مخفی میکنم. اما نمیخواهم فکر کند سرش را کلاه گذاشتهام.
عقب میرود و من رهایش میکنم. دوستش دارم، خیلی بیشتر از تصورش، اما او غزال گریزپای من است.
_ آره، حق با توئه… برو به کارت برس.
نگاهش تیره و کدر میشود. مهگل دور از دسترس است.
_ نگفتم ناراحت بشی گلی جانم… خواستم بدونی من زیر قولم نمیزنم… پس بهدل نگیر، خانوم قشنگم.
چانه بالا میگیرد، دخترک مغرور و دوستداشتنی.
_ چرا باید به دل بگیرم، یادم نبود… بهدل گرفتن و ناراحتی بود، باید وقتی فقط یه سکه مهرم کردی با یک مشت شاخهٔ رز کوفتی، بهدل میگرفتم… ما معامله کردیم.
صدای زنگ موبایلم میآید و مهگل بهسمت اتاق شاپرک میرود و من مغلوبشده ایستادهام. فراموش کرده بودم… این فقط یک شوخی بود که همزمان شد با خبر زخمی شدن بهرام در زندان. چرا فراموش کردم؟!
صدای زنگ موبایل بار دیگر تکرار میشود. بازهم بهناز است. اینبار جواب میدهم. حالم از خودم و همهچیز بد شده است. چگونه از خاطر بردم؟
_ بهناز؟
صدای گریهاش گوشم را پر میکند.
_ داداش، هاتف مرگ مغزی شده… سرِصبحی، فکوفاملیش اینجا بودن… دخترم رو بابای هاتف میخواست ببره…
گلی مشغول سروکله زدن با چیزی شبیه لپتاپ است. آن را قبلاً ندیدهام؟
_غلط کرده. تو مگه اون برگههای طلاقو امضا نکردی؟ اونجا حضانت بچه رو هم بهت داده بود. شوتی خواهر من؟
گریهاش قطع میشود. دَمی بهراحتی خیال بیرون میدهد.
_ راست میگی داداش؟ نخونده امضا کردم… یعنی کاری نمیتونن بکنن؟
کلافه از ادامهٔ این مکالمه شدهام.
_ معلومه که نمیتونه… اینبار پیداشون شد، زنگ بزن کلانتری، بیان ببرنشون… من کار دارم “بهی”… یه چند روز گرد من نچرخ، کیشمیشیم، پاچهی تو رو هم میکنم.
گوشی را قطع میکنم. باید فکری برای خرابکاریای که کردهام بکنم. آنها روی تخت مشغول بستن چمدان کوچک دخترانهای هستند که برای وسایلش خریدهام. دلم میگیرد از رفتن شاپرکی که در عرض چند روز، اینچنین میان دل من جا باز کرده است.
_ ما داریم اسبابکشی میکنیم عمو… نگا.
میخندد و با ذوق لباسها و وسایلش را نشان میدهد. شاید اگر یک کودک عادی بود، الان قشقرق راه میانداخت، اما خندهٔ معصومانهاش بغض به گلویم میاندازد.
_ میشه فردا ببریمش گلی؟
حتی یک لحظه هم نگاهم نمیکند. سری بهنفی تکان میدهد. لب گزیدنش را میبینم و لباس توری که درون چمدان گذاشته میشود.
_ اول و آخر چی؟ امروز و فردا نداره… الان آمادگیشو داره… همینجوریشم برسیم، داستان داریم… تو بدترش نکن بهادر.
“بهادر”… او از من دلخور است، چرا نباشد؟
نزدیکتر میروم و روی تخت کنارشان مینشینم. شاپرک مشغول بستن یک دستبند صورتی دور مچ من میشود. نرفته دلتنگ شدهام.
_ اون فقط یه شوخی بود گلی… پیام اومد که بهرام زخمی شده، من کلاً بههم ریختم… اصلاً اون لحظهها تو حال خودم نبودم… درستش میکنم… قول میدم، جان گلی.
بهسختی چمدان را میبندد. گویا اصلاً نشنیده است.
_ شاپری، مامان، بیا موهاتو ببافم… خواستی آمپولا رو پول بدی، بگو خودم حساب میکنم… کلاً نمیخوام برای شاپرک تو خرج کنی.
او را روی صندلی میزتوالت مینشاند، زمان خوبی برای بحث نیست.
_ اون خدا بخواد، قراره دختر منم با…
_ نه… اون دختر تو نیست بهادر… دربارهٔ شاپری، همین که کمک میکنی سرپرستیش رو بگیرم، نهایت لطفته. بقیهٔ کاراش با خودمه… من دارم دنبال کار میگردم…
اگر بیشتر از این در اتاق بمانم، قطعاً پایان خوشی برای این گفتگو نخواهد بود. بلند میشوم. مهگل میداند چگونه تلافی کند و به بدترین وجه آن را انجام میدهد.
_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که زنم بره دنبال کار. آخرین حقوقت چهقدر بود… دوبرابرشو هر ماه میریزم حسابت، ولی سر کار نمیخوام بری. فقط میتونی حسابدار خودم باشی، بحثم نباشه.
نگاه سرد و بیمحبتی دارد و فقط یکروز از عقدمان گذشته است.
_ من میرم یهسر دفتر، میآم باهم شاپرکو میبریم.
…………..
***مهگل
راه نفسم بسته است، بغض نیست. غم هم نیست. موهای زیبای بافته شدهاش را زیر انگشتانم به بازی میگیرم، کمپشت، اما ابریشمین. دستان کوچکش با آن انگشتهای کوتاه مشغول بازی با عروسک کوچکی است که بهادر برایش خریده. بین تمام وسایل، عاشق این عروسک شده است، عروسکی با موهای کوتاه.
_ مامان گلی؟ عمو نیومد؟
_ من بهش نگفتم شاپری مامان، وگرنه میاومد… کار داشت.
_ نمیآد؟
دختر کوچک من از منهم بیچارهتر است، پیشانیاش را میبوسم، ایکاش هرگز صاحب دختری نشوم، دختری مثل من، مثل شاپرک. آن حجم دردناک درون گلویم بزرگتر میشود، کم مانده است تا خفگی. نباید از مهریه و حق طلاق حرف میزدم، وقتی میدانستم شایستگی آن را ندارم. لیاقتم همان بود که مانند مشت، قرارمان و لطفش را میان صورتم بکوبد.
_ عمو نمیآد؟
کلافه میشوم از این دلتنگی، اما او چه میفهمد از آنچه میان دنیای ماست؟
_ گفتم که مامان جان، نمیآد.
……………
راننده طبق آدرس، دم در پرورشگاه نگه میدارد. یک ساختمان نیمهقدیمی اما تمیز، با یک باغچهٔ بزرگ و پر از درخت. نگهبان من را میشناسد و در را باز میکند. طبقِمعمول سلام و احوالپرسی و شاپرک از دیدن او خوشحال است. اینجا با بچهها خوب هستند. بچههایی با معلولیتهای مختلف.
شاپرک از دیدن دوستان هماتاقیاش ذوق میکند. پرستارشان از دیدن دوبارهٔ دخترک مهربانم خوشحال است. سراغ خانم ارفعی، مسئول پرورشگاه را میگیرم که میگوید رفته است. باید صبح برای دیدنش بیایم.
وقت رفتن اما دخترکم گریه میکند و بیتابی. این اولینبار بود که او را به خانه برده بودم. قبلاً خانهای نداشتم که بتوانم او را همراه خود کنم، حال هم خانه و هم پول کافی برای او دارم. بهادر سخاوتمندانه پولی را که قرارمان بود به حسابم واریز کرد. او برایم خانه و امنیت و شرایطی مهیا کرد تا بتوانم حتی شاپرک را هم برای خودم داشته باشم. دلم این روزها دیگر هوای دیدن پریناز را هم ندارد. دلم به شاپرک خودم گرم است.
چند ساعتی را کنار او میگذرانم تا آرام شود. با او و بچههای دیگر بازی میکنم و قصه میگویم. حتی شاپرک با سخاوت وسایلش را با هماتاقیهایش تقسیم میکند. وقتی او را ترک میکنم، تمام فکرم پیش او میماند. چند نفر از کودکان سرماخورده بودند. سرماخوردگی یا ضعیفترین ویروس برای او میتواند خطر مرگ داشته باشد. اما کاری از من ساخته نیست، او سالها بدون من در این خانه زندگی کرده است.
هوا تاریک شده است و من هنوز درحال قدم زدن در خیابانها هستم. گوشیام را همراه ندارم و میدانم وقتی به خانه برگردم، با بهادری نگران سروکار خواهم داشت. هوا سرد است اما تنم هیچ حسی از آن ندارد. سال گذشته در چنین روزهایی، در خانهٔ نمور مشقربان احتمالاً به خواب رفته بودم و فکر بودن با رئیسم که حتی فامیلی او را فراموش میکردم، در خیالاتم نیز نداشتم.
پاهایم درد میگیرند و من حتی نمیدانم کجای شهر ماندهام. به خودم نمیتوانم دروغ بگویم. دنیا بدون بهادر از این به بعد سخت است، نه برای اتکا کردن، برای مردانه خرج کردنهایش، حتی اگر بهشوخی مهریهام را کمترین میزان قرار داده باشد یا حقیقت تلخ قرارمان را به صورتم کوبیده باشد.
_ خانوم، تو رو خدا جوراب بخر… ببین خوبنا…
پسرک با آن موی کوتاه و صورت سبزه و لباس نهچندان نو، با یک کولهٔ مندرس مدرسه در برابرم ایستاده است. چند جفت جوراب بیشتر ندارد.
_ بخر دیگه، منم برم آبجی. هوا سرده… یه داداشی، بابایی، شوهری، دوسپسری، چیزی که داری؛ بخر تو رو خدا… یکی فقط…
همهٔ چند جفت را برمیدارم. نگاهش برق امید میگیرد.
_ همهشو بده…
_ نه آبجی، یکیم بخری بسه …
پول از جیبم درمیآورم.
_ از فرصت استفاده کن پسر جون، تعارف تیکهپاره میکنی چرا؟ هیچوقت کسی برای تعارف، یه شاهی کف دستت نمیذاره؛ پس شانست رو از دست نده.
این همان توصیهای است که روزی فرامرز به من کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستانی که گفتن مهگل داره زیاده روی میکنه باید بگم به نظرم مهگل از اول زندگیش دنبال محبت بود ولی همه پسش زدن طبیعیه دنبال محبت باشه واز طرفی نتونه اعتماد کنه این جور مواقع هر انسانی دوچار ۲راهی میشه
چرا پارت جدیدو نمیذاری؟🙁😢😢😢🤔🤔
منتظریم
ادمین تو اخر منو دق مرگ میکنی
ادمین میشه پارت امروزو زود بذاری☹بخدا من کنکوریم تا پارت رو نخونم نمیتونم مثل آدم درس بخونم همش فکرم اینجاس هی میام چک میکنم از درسم میمونم🤦🏻♀️
ادمین جون دمت گرم
طبق معمول عالی بود
بنظر منم مهگل داره زیاده روی میکنه
خب حتما کمه که میگیم کمه😏😬🙂
عالی بود مرسی ادمین😊
نه بابا ادمین تنها رمانی رو که خوب میزاری همینه هم تایمش هم مقدارش خسته نباشی برادر
👌👌
خییییلی خوبه… مثل همیشه عالی… ولی دیگه قهر کردنا مهگل داره میره رو اعصابم…. از اول زندگیشونم نباید میوفتادن به بچه داری…. مهگل خیلی خودخواهانه عمل کرد….
ادمین اینه خیلی کم نبود ایا؟؟؟؟؟؟؟؟
😢😢😢😢😢😢😢😢😢
زیاد هم میزارم میگید کمه
کم هم میزارم میگید کمه
نخیر جناب این رمان خیلی سر تر از بقیه رمان هاست اگر کلش روهم بذاری بازم خیلی کمه😆😆😆😆
ولی بازم مرسی از بقیه رمان ها بیشتره
اگه بری پارت های استاد خلافکار رو ببینی که سر تو میکوبی به دیوار
اتفاقا دیدم .
واسه چی سرمو بکوبم به دیوار این رمانه اونقدر ها هم جالب نیست من که ولش کردم این رمان ارزش
کوبوندن خودمو به دیوار نداره نویسندش احتمالا دیگه کم آورده داره چرت و پرت مینویسه
باز هم عالی مرسی ادمین جون