به روبهرو خیره شده است، گوشیاش را روی داشبورد میگذارم. حالم بد است و از بد بودنهای خودم، تهوع گرفتهام.
ماشین را روشن میکند، گوشیاش را برمیدارد و یک شماره میگیرد. من خستهام، از اینهمه افکار بد و زهرآلود. قدر خوبی را نمیدانم و میآید روزی که او خسته میشود از دادن و نگرفتن، از خوب بودن و بد دیدن.
_ بهناز… باز چی شده؟
_ ………
_ خواهر من، وقتی جواب نمیدم، یعنی یا نمیخوام یا کار دارم.
_ ……….
_ میگی چیکار کنم؟
_ ……….
_ اونروز گفتم سند بهنامشونه، بعدش پشیمون شدم. مالمه… نتونستم بگذرم…
_ ……….
_ حالا تو چرا دخالت میکنی؟ به اونی که گفته زنگ بزنی و اینا رو بگی، بگو بهادر گفت من مالمو نمیدم خرج اتینای اون نورچشمیات کنی…
_ ……….
_ سلام حاجی… نکن از اینکارا… دخترتو ننداز جلو… من دستپروردهٔ خودتم…
_ ……….
_ مال بهرام؟ حاجی، مال اون خدابیامرز که باهاش خاک شد…
_ ……….
_ خوب نیست این کلام از شما، حاجی… من نمکبهحروم و شیر ناپاک خوردهم و تخم بیبسمالله، شما و آقازادههات که اصلِ حلالزادهای…
_ ………..
_ نگا حاجساعد… این حرفا برای من درحد چهچه گنجیشکه؛ بهمم برنمیخوره… اونروز گفتم شرطم چیه… الانم همونه. خواستی، بگو بیام.
_ ……….
_ جوری به من نگو، انگار بیکسوکار بودم عموجان… من انتخابت نبودم که، اجبارت بودم… الانم هرچی گرفتم از تو و پسرات، حقم بود، حق پدر و مادرم… منتی نداری.
او بهطرز ترسناکی خونسرد است. لبخند گوشهٔ لبش ترسناکترش میکند. سکوت میکنم. گفت نگرانش نباشم و من تمرین میکنم و با نگاه به مردم درحال عبور و مغازهها، خودم را سرگرم کردهام.
_ مردک خودشو زده به نفهمی… قدیما اینقدر خرفت نبود… تو چرا ساکتی؟ الان که باید بپرسی چی شده، ساکتی.
_ نمیبری خونه؟ شب شد، خستهم.
لبخند طعنهآمیز کجی میزند و لبش را با انگشتانش فشار میدهد.
_ یکم داریم دوردور میکنیم… میخوام بریم جایی برای غذا… اگه گند نزنی به احوالمون البته.
سکوت میکنم… من از خوبی او سوءاستفاده میکنم. این همان بهادری است که بهراحتی آدمها را زیر پا له میکند، اما تمام بدخلقیهای من را تحمل کرده، نهایت رو برمیگرداند.
ساعتهای بعدی را بهسکوت و همراهی بدون اعتراض با او میگذرانم، فقط شنونده. هرچند او هم علاقهای به شکستن آن ندارد. غذایمان را میخوریم، اکثراً او را میشناسند.
_ خیلی وقت بود رستوران نیومده بودیم.
آخرین بار آن زن، عشق اول او را دیدیم. دور دهانش را پاک میکند. یعنی اگر با آن زن ازدواج میکرد، امشب کنار من چه کسی مینشست؟
_ به چی فکر میکنی گلی؟
_ به اون زنه که عشق اولت بود…
از دهانم بدون فکر میپرد. حس خاصی ندارم. اما اخمهای او درهم میشود.
_ میدونی یکی از عادتهای گندت چیه مهگل؟ استاد قهوهای کردن لحظههای خوبی.
بلند میشود. اینبار نگاهش مهربان نیست، یا حتی کمی شوخ. از خودم دلگیرم، تلافی مسعود را سر او درمیآورم. مانند کودکی خطاکار پشت سر او راه میافتم، نگاه زنها را رویش میبینم، او هیچ نیازی به توجه من ندارد و تحقیر بیشتر از این نیست که هیچوقت دیده نشوی.
_ بیا… چرا اینجوری به مردم نگاه میکنی؟
متوجه نگاه خیرهام به چند دختر که روی یک تخت نشستهاند، نشدهام. شاید کلیدش از نگاه خریدار آنها به بهادر شروع شده باشد، اما مهم چیزی است که در نگاه او است. چیزی مثل شرمندگی.
چشمانم پر میشوند از اشک، رو میگردانم تا نبیند. سوار ماشین میشوم. صبح که از خانه بیرون آمدیم، پر از حسهای خوب دخترانه بودم و حال… او از بودن من کنارش، امشب شرمنده است.
_ چرا عادی رفتار نمیکنی؟ چرا مثل بقیهٔ آدما از زندگیت لذت نمیبری؟ چی کم داری مهگل؟! بگو، شاید کاری بتونم بکنم… واقعاً اینقدر درکش سخته که من مسعود نیستم؟
خیره به نگاه سردش، باور نمیکنم این مرد، بهادر باشد. این جملات، آنهم فقط چند روز بعد از عقد، برایم سنگین است.
_ من از اول همین بودم بهادر. اگه عادیشو دوست داری، همین فردا بریم برای فسخ عقد… چون من عادیم همینه…
_ فسخ عقد؟ حالت خوبه؟ من تو رو نمیخواستم که اینهمه بدبختی نمیکشیدم… فقط میگم بگو تا بفهمم چی تو سرته… چرا نمیتونیم یکم عادی باشیم.
سرم شروع به نبض زدن میکند. واقعاً چرا؟ چرا نمیتوانیم عادی باشیم؟!
_ تو سرم؟ هیچی… واقعاً هیچی… تو چرا به مسعود نسبت میدی؟ آخرین بار که رفتیم رستوران، وقتی بود که اون دختره رو دیدی، گفتی عشق اولت بوده… من فقط فکر کردم اگه اون جای من بود، من کنار کی بودم؟ اون دخترا رو هم من نگاه نمیکردم. دیدم خریدارانه نگات میکنن، برام جالب بود که حتی منو ندیدن کنارت… همین.
لحنم آرام است. او این میان تقصیری ندارد. ماشین را حرکت میدهد. کلافه است و این را از ضرب انگشتانش روی فرمان میشود فهمید.
_گلی، من خیلی متجدد نیستم. تا حالا خیلی راه اومدم… توام یه قدم بردار… میخوای بریم پیش مشاوری، چیزی؟ حداقلش بتونیم دوکلوم حرف بزنیم با هم… من دوسِت دارم. قرار نبود داشته باشم… اولش فقط کنجکاوی بود… بعدش گفتم خب، این مدلشو نداشتم… ولی بعد یهو دیدم کلا از این سیست کیف میکنم… زنی به سرسختی و درعینحال، شکنندگی تو ندیدم… شجاعی، بیپروایی. تو رابطه خیلی خوب و روبهراهی… دوست خوبی هستی، عقلت خوب کار میکنه… از همه مهمتر، مهربونیای مدل خودتو داری… خب چرا نشون نمیدی حست رو؟ گذاشتی آکبند بمونه که چی؟ مثلاً نو باشه؟ میدونم دوستم نداری… تو خیلی دوستم داری… همهش میترسی که من بعد اعترافت، اذیتت کنم… خر نیستم که… میفهمم…
دست سردم را میان دست بزرگ و گرمش میفشارد و روی دنده میگذارد، مرد که میگویند، یعنی بهادر… کلاً این واژه با اسم او برایم معنا پیدا میکند. او دمل چرکی دلم را با آرامش باز کرده و مرهم گذاشته است. او خودش مرهم است و دوا. کنارش میخزم و تا جایی که میشود، خودم را به گرمای تن و بازوهای مردانهاش میچسبانم.
_ چطور میتونی منو تحمل کنی بها؟ من خودمو نمیتونم قبول کنم… میدونم تهش باز گند میزنم به همهچی، ولی… نباشی، من انگار گم شدم…
دستش را بهدورم میتند و گرمای نفسهایش را از فاصلهٔ شال روی موهایم حس میکنم.
_ اینجور مظلوم نبینمت، مادهشیرِ من… تو نگران گم شدنت نباش وروجک… این هیکلو الکی خدا نداد انگارها… هرجا گم بشی، خودم پیدات میکنم، ضعیفه… سندتو دارم… الکیه مگه؟
تا خانه با یک دست رانندگی میکند. نمیگذارد فاصله بگیرم و من هم جایم خوب است. برای بهادر. ضعیف و بیقدرت بودن خوب است. با بهادر همه چیز خوب است.
_ نگران هیچی نباش گلی… خودم هستم. قبلازاین هرچی بود، تموم شد. از حالا مهمه… ببین چی میگم… ما کلی کار داریم که وقت برای اون دیوثای گذشتهمون نمیذارن… اول که باید دنبال کارای دخترمون باشیم… بعد سر تو رو باید گرم کرد که بیکار بمونی، دودمان منو با بداخلاقی بهباد میدی…
میخندد. مردانه و سرخوش و دستش روی بازویم نوازشگر میشود.
_ بعد بریم یکم بچرخیم… بگردیم، حال کنیم… راستی، برای نیلی هم یه شوهر گیر آورده مهران… برای آلرژی هم قرار شد موهاشون کوتاه بشه… یکم سخته، ولی خب، فک کنم برای اون خورشیدخانم کم کیف نده… هوم؟ یه اِهمی، یه اوهومی…
چشمان خمار از خوابم را نیمهباز میکنم.
_ چقد حرف میزنی بها… بذار بخوابم.
شوخی میکنم… تمام کلماتش همچون یک لیوان شربت شیرین، لذتبخش است. نیشگون آرامی از بازویم میگیرد. میخندم از این محبتهای خشن و بهادرگونهاش.
_ عوضی رو ببین! منو بگو میخوام خوبت کنم… پررو خانم.
_ خوب شدم دیگه… معلوم نیست؟ کلا تو انگار فقط میتونی حال گند من رو گلستون کنی، بهادرخان افخم… عمراً اگه قبلاً فکر میکردم مردی که همهش با نگاهش منو لخت تو سرش اسکن میکنه، یهروز اسمشم حال منو خوب کنه.
سینهاش را میبینم که چه سنگین بالا و پایین میرود، سکوت کرده، اما لبخند محوش بیان میکند که منهم حال او را خوب کردهام.
_ من هنوزم لختت رو تو ذهنم اسکن میکنما… اصلاح نشدم، گلیخانوم… فقط راهش رو یاد گرفتم که منو نخوری.
و بازهم خندهٔ عمیق و مردانهاش… بهادر قبلاً چگونه بوده است؟ این بهادر هیچ شباهتی به آن مرد اوایل ندارد. آن مردی که به زنهای زندگیاش بدترین حرفها را میزد.
……………..
_ خانم صفری، تونستی تو اسناد حسابداری چیزی از آریا پیدا کنی؟ میدونی کدومو میگم؟
بعد از نزدیک یکسال، بالاخره بار دیگر به جایی بازگشتهام که همهچیز از آنجا شروع شد. پایان وقت کاری است و من همچنان مشغول گشتن بین فاکتورها و اسناد هستم. میدانم جایی نام این شخص را که همیشه با نام آریا، با اکبری معامله میکرد باید ببینم. نام کوچک، نه اسم مستعار. دخترک چادرش را سر میکند. پایان سال است و همهٔ حسابدارها مشغول جمعآوری کارهای پایانی هستند. او هم خستهتر از آن است که بتواند کمکی کند.
_ نه خانم. هرچی بود دادیم آقای افخم. بعیده اینجا چیزی پیدا کنید.
مقنعه کلافهام کرده است. مثل همیشه، آن را برمیدارم. کسی جز بهادر یا خدمه، این وقت روز به اینجا نمیآید.
_ باشه، برو. خودم میگردم… خرتوپرتای اکبری هنوز هست؟
اشارهای به کمد زونکنهای سالهای پیش میکند.
_ هرچی مال من و سمیرا نبوده، گذاشتیم اونجا… شاید چیزی پیدا کنید.
خداحافظی میکند و من سرم داخل کمد است.
_ شما کرم حسابکتاب دارین، خانم ساریخانی؟!
صدای اوست که به من یادآوری میکند چقدر دلم برایش تنگ شده است.
_ بله جناب افخم… امری دارین؟
دستهایش را داخل جیبهای شلوار جینش کرده و ژست رئیسواری گرفته است. او خیلی لاغرتر از گذشتهای است که ماهها پیش در این دفتر دیدم. مردانهتر و جذابتر. با نگاهش سرتاپایم را اسکن میکند، اما نه دیگر مثل آن روزها. محبت و علاقه هم مخلوط نگاه هوسناکش شده.
_ امر رو خوب گفتی… بله، بهعنوان رئیستون اوامر زیادی دارم… بیاین اینجا ببینم.
سعی میکنم وارد این بازی شوم، هرچند من استعداد هیچ بازیای را ندارم. نه اینکه نداشته باشم، بلکه هیچ شرایطی نداشتهام برای بازی.
_ ساعت کاری تموم شده جناب افخم. پس علناً رئیس من نیستین.
یکوری روی میز مینشیند، چشم ریز میکند و تهدیدگرانه اشاره میکند بهسمتش بروم.
_ تو همیشه همینقدر رک حرف میزنی؟ نمیترسی الان اخراجت کنم؟
نگاهش میکنم. خونسرد، بیهیچ نشانی از آشنایی… یک مکالمهٔ آشنا.
_ جناب افخم؛ هم شما، هم من میدونیم بیرون از این دفتر کار برای من زیاده… درضمن از نوع نگاهتون خوشم نمیآد.
قدمی نزدیکتر میشود. برق نگاهش و امان از دلی که بیقرار این مرد شده است.
_ نگاهم مگه چشه دختر جون؟! تو خیلی رک و نترسی… اونم اینجا، وقتی اینقدر تنهایی… اینقدر در دسترس… نمیخوای یکم با رئیست کنار بیای؟
از جایم تکان نمیخورم، نمیتوانم. میخواهم ته بازی را ببینم.
_ قبلاً هم گفتم… من با همکارام تیک نمیزنم… شما که دیگه تو رأسی، بهادر خان… اونقدرم که فکر میکنین، تو دسترس نیستم. بهتره برگردین سرجای قبلی.
نیشخندی که میزند را دوست دارم. مدتهاست این بهادر را ندیدهام.
حال فقط یک وجب فاصله دارد. دستش جلو میآید، روی گونهام انگشت میکشد.
_ مگه تو چیکار میتونی بکنی دختر؟ اینقدرم…
چشمانش گرد میشود از تعجب و به جایی نگاه میکند که زانویم متوقف شده است. درست روی نقطه حساس مردانهاش. لبهای کشآمدهام را برایش بهنمایش میگذارم. نگاهش پر میشود از مهر، از محبت یک مرد.
_ خودت میدونی با همین سرتقبازیات چه کاری با دل بهادر افخم کردی؟!
رویم خم میشود، مقتدرانه و استوار و چقدر خوب است همهجوره زیر سلطهٔ مردی باشی که مرد است، نه یک نر بالغ.
بوسیده میشوم و کام میگیرم، حریصانه؛ از مردی که روزگار سیاهم را نور داد.
_ لعنتی، خیلی عالیه… نفسم بند اومد دختر.
عقب میرود و دستهایش صورتم را قاب گرفته است.
_ خب، صورتمو له نکن، رئیس.
محکم به سینهاش کوبیده میشوم و قدرت او وقتی محکم فشارم میدهد را درک میکنم.
_ باید همون روز اول که تو رو دیدم میبوسیدمت، گلی. بهولله که پشیمونم.
_ خب پشیمون نباش بهاخان، چون اونوقت مقطوعالنسل بودی قربونت… حالام تریپ رئیسکارمندی، اونم تو محل کار برندار. اینا مال فیلماست… بیا کمک کن ببینم از این مرتیکهٔ گوربهگور، اکبری، چیزی پیدا میکنیم…
عقب رفته و روی میز مینشیند. دستبهسینه، با اخم میان ابروهای مردانه و پُرش.
_ یعنی ضدحالو از روی تو ساختن مهگل… الان فقط من و تو موندیم… یکم رمانتیک باش…
جعبهٔ مقوایی را گوشهٔ کمد اسناد پیدا میکنم. خاک گرفته است. بیرون میآورم و او با نگاه من را دنبال میکند.
_ باشه عزیزم… بذار کارمو بکنم، قول میدم تو دفترت یکم رمانتیک بشم… حالا پاشو برو، نشین اینجا منو نپا.
چند دفتر تلفن، چند دفتر یادداشت و لیوان و وسایل اضافی. آریا… دیشب که فرامرز برای دیدن بهادر آمده بود، به بهانهٔ موعد دادگاه محمد، بهیاد آوردم فامیل محمد و مصطفی، از قصاب به آریا تغییر کرده است. آنها هم یک دامداری و قطعاً کشتارگاه دارند. فاضلقصاب دارایی کمی نداشت و یلهٔ میراث اندک پدر من شده بود. دلهگی در ذات این خانواده است.
_ مهگل، من یه مرد سیوهشتسالهم. با چی خرم میکنی؟ دنبال چی میگردی؟
سیوهشت سال؟ هیچوقت به سن بهادر توجه نکردهام.
_ یادم نبود اینقدر پیر شدی، بها؛ وگرنه خرت نمیکردم. البته تا جایی که خبر دارم، از مردونگیت کم نشده. پس برو تو دفترت، شاید در نهایت به فانتزیای مردونهت برسی… پاشو.
بلند میشود وانگشت اشارهاش اخطارگونه روبهرویم تکان میخورد.
_ پیر اون ناپدری فلانشدهته… یه روز اون زبونتو کوتاه میکنم… عین مار غاشیه میمونه، لعنتی.
ناراحت شده است؟! فقط میخواهم بهدنبال یک سند بگردم تا مطمئن شوم.
_ بها… ناراحت شدی؟ به خدا شوخی کردم… تو که اینقدر زودرنج نبودی…
از در خارج میشود و فقط دستی بهمعنای برو تکان میدهد. میمانم بین ادامهٔ کار یا رفتن بهدنبال مرد خودم که با آن ابهت و هیبت، مانند یک کودک رنجیده است.
برای گشتن وقت هست، اما بهادر…
پشت سرش وارد دفتر او میشوم. صبح که آمدم، از دیدن این مکان آشنا ذوق کردم، چیزی که در تصورم نمیگنجید. این یعنی…
بهسراغ آکواریومی میرود که من دوستش ندارم. نه آنکه قشنگ نباشد، فقط در این سکوت و فضای نیمهتاریک، ترسناک بهنظر میرسد. قطعهای از دنیای زیر آب.
_ بها… قهری؟
نگاهم به همان مبلی میافتد که بارها نشسته و شاهد حرص خوردن او بودهام.
_ پیرمردا قهر نمیکنن، سنی…
برای ماهیها غذا میریزد، همیشه گرسنهاند.
_ خب حالا، در برابر من پیری… منم که جوون و نادون… حرف بدی نیست که…
_ بس کن دیگه… میبینی خوشم نیومده، هی همهش بزن… توام همچین جوون نیستیا… همسنات چندتا بچه دارن.
تلخ شده است. فقط یک شوخی بود، اما همیشه تهش این منم که آتش میگیرم. آتشم میزند، ندانسته یا دانسته… هرچه هست، کم میآورم. نمیخواهم رو ترش کنم، ادامه نمیدهم که در انتها دلم را نشکند. مردها موجودات سنگدلی میشوند، وقتی چیزی باب طبعشان نباشد.
_ فقط خواستم بگم ببخشید، شوخی بود. پیر یا جوون چه فرقی داره، بها؟ من بگم پیر شدی که پیر نمیشی…من برم کاردارم، تموم شد میگم.
_ برو… برای تو، لذت تو آتوآشغالا گشتن، بیشتر از کنار من بودنه.
نگاهش میکنم. یعنی نمیداند تیغ زخمزبانهایش هربار عمیقتر فرومیرود؟
این همان مرد شیرین دقایقی پیش است که یادم میآورد تا ته دنیا هم همراه داشته باشی، بازهم تنها هستی.
_ خیلی طول نمیکشه… میخوای، برو پایین…
با خشم نگاهم میکند. گیج میشوم از اینکه درک نمیکند که برای معاشقه نیامدهایم!
_ تو به من تکلیف نده مهگل. برو به کارت برس.
_ تکلیف نمیدم بهادر و سعی کن مثل آدم با من رفتار کنی. اگه برای رفتارت حرفی نمیزنم، از نفهمیم نیست، نمیخوام کشش بدم. بهدرک که سیوهشت سالته. به چیز نداشتهم که بهت برخورد. تو راست میگی، همهٔ همسنام بچه دارن. خب منم داشتم و دارم. اگه بچهم نبود، آویزون تو نمیشدم که زنت بشم… خوبه؟ راضی میشی وقتی اینجوری حرف میزنم؟ من اومدم تو این خرابشده تا کار کنم. نمیدونم قبلاً فانتزی سکس رو اینجا با کی داشتی که الان از من این انتظارو داری.
با چشمانی گشادشده از تعجب نگاه میکند، اما واقعاً چرا آدمها وقتی سکوت تو را میبینند، خود را محقتر میدانند؟
_چی داری میگی مهگل؟ اینجا محل کار منه، نه مکان روابط من… اونقدرم بدبخت نیستم تو دفترم با تو یا هرکسی دیگه رابطه داشته باشم.
هر کسی؟ وقتی ناراحت و سرخورده از عزیزترینت شوی، حتی یک کلمه هم میتواند بیشتر روحت را بهیغما ببرد.
_ کسای دیگه رو نمیدونم، ولی من اونقدر بیارزش نشدم که اینجا با تو یا هرکسی وقت بگذرونم.
بهسمتم پا تند میکند. میایستم. زخم میزند، زخم میزنم. انگشتانش دور گردنم میپیچد، نفسنفس میزند. لعنت به زن بودن.
_ دهن گشادتو ببند، وگرنه هرکسی دیگه رو همینجا حالیت میکنم، مهگل…
کوتاه نمیآیم. قلبم درد میکند، فقط یک شوخی بود.
_ مثلا چیکار میخوای بکنی؟ بهم تجاوز کنی؟
نیشخند میزند، تلخ و گزنده. ساعتی پیش همین نیشخند را دوست داشتم، اما حال…
دست به دکمههایم میبرد، گردنم را هنوز نگه داشته، اما نه با فشار قبلی.
_ زنمی، بهش نمیگن تجاوز… هووم؟ بذار اولینبار، فانتزیم تو دفتر کار با تو باشه… ها؟
تکان نمیخورم، نمیترسم. بهادر من چنین نمیکند. روح و غرورم را با خودخواهی نمیدرد. بیحرکتیام را که میبیند، گردنم را رها میکند تا راحتتر لباس از تنم خارج کند.
_ پس بدت نمیآد… قول میدم بهت خوش میگذره…
دست به دکمهٔ شلوارم میبرد و باز درونم صدایی فریاد میزند، بهادر با من چنین نمیکند. دستانش حریصانه روی تنم میگردد و بازهم سکوت میکنم. تحقیرآمیزترین لحظات عمرم را با مردی میگذرانم که بیشترین امید را از او طلب میکردم.
دست به لباسش میبرد، او واقعاً تحریک شده است، این یک شوخی نیست.
_ قبلاز اینکه کاری بکنی بهادر افخم، بهت میگم… بعد از اینکه خودتو خالی کنی، دیگه هیچوقت… هیچوقت منو نمیبینی… جوری میرم که تا دنیا دنیاست، بسوزی. درست مثل الان که داری منو میسوزونی… حالا ادامه بده.
فقط یک شوخی بود. بغض دردآوری بیخ گلویم را میچسبد. همانجا که هنوز جای انگشتان او سوزنسوزن میشود. خیره نگاهم میکند… که انگار تازه من را میبیند، انگشت میگزد. هیچوقت این روز را فراموش نمیکنم. هرگز یادم نخواهد رفت که درنهایت خودم از سقوط ممانعت کردم، نه اینکه او دست کشید. لباسهایم را از روی زمین برمیدارم. او روی زمین، تکیه بر همان مبل خاطرههایم داده است. تنم از درون منجمد شده و میخواهم این لحظات را بالا بیاورم. حس تهوع آنقدر قوی است که من را به سرویس انتهای اتاق بکشاند تا شاید محتویات مغز و معدهام، یکجا خالی شود.
وقتی تمام میشود، به اتاق کار برمیگردم. از این مکان بیزار و متنفرم. دکمههایم را میبندم و او سر به پایین دارد.
_ میخوام برم خونه… پاشو منو برسون.
در سکوت نگاه میکند و بهسنگینی از جا بلند میشود. از اتاق خارج میشوم تا وسایلم را بردارم. سرایدار و خدماتی همیشه تا ساعتها در دفتر میماندند، اما معلوم است او عمداً اینجا را خالی کرده. دوستش دارم، یقیناً… اما اعتماد نه… اعتقاد نه… دیگر برایم آن بهادر قبل نیست. هیچچیز بین ما مثل قبل نخواهد بود.
_ بده اونا رو بیارم.
از نگاه کردن به او سر باز میزنم. جعبه را به دستش میدهم. خالیام و بیهیچ حسی.
یکبار مسعود در عالم بیخبری روح و جسمم را بهیغما برد و بعدها غرور و احساس زنانهام را؛ اما امروز او همه چیزم را بهباد داد. امید را، اعتماد را… او بت من را ویران کرد.
_ میدونم نمیبخشیم… خودمم نمیتونم اینکارو بکنم.
سر به صندلی تکیه میدهم. از بوی این ماشین هم متنفرم، شاید از بوی او. چشم میبندم. در سکوت میراند و من سعی میکنم کمی این اتفاق را برای خودم حل کنم، شاید راحتتر نفس بتوان کشید.
به خانه میرسیم، بیهیچ حرفی راهی میشوم، منتظرش نمیمانم.
فقط یک شوخی بود! او نمیآید و آسانسور حرکت میکند، قطره اشکی میچکد.
گفت اولین تجربهاش من باشم؟
گفت چون شوهرم است، تجاوز نیست؟ فقط در مغز کوچک مردان ماست که رابطه با همسر، حتی اگر بیرضایت باشد، تجاوز نیست.
تجاوز را عقلهای رسوبگرفتهٔ این جماعت چه میداند؟
دستانم میلرزند وقتی کلید به در میاندازم. همانجا جلوی در لباس و کفش و کیفش را رها میکنم، دکمهها هرکدام بهسمتی میروند.
شاید کمی خواب آرامم کند. تمام تنم درد میکند. صدای بسته شدن در میآید و من چشم میبندم… دلم برای دیدن پریناز تنگ شده… چند روز دیگر تولد اوست… شاپرکم اگر بهموقع بهدنیا میآمد، شاید اینروزها برایش تولد میگرفتم، اگر…
_ گلی؟ به ترک کردنم که فکر نمیکنی؟
صدایش خشدار و لرزان است، به آن مرد قدرتمند شباهتی ندارد.
ادامهٔ کلامش را نمیشنوم.
حس بالا آمدن اسید معدهام باعث میشود بهسرعت از جا بلند شوم. هوا تاریک است…
_ بیدار شدی؟
بوی الکل اولین چیزی است که هشیارم میکند و بعد، کلمات شل و کشدار بهادر و بعد، هجوم تمام تصاویر، افکار و احساساتی که امروز در آن دفتر لعنتی تجربه کردهام. بازهم روی تخت آوار میشوم، خیره به سقفی که آنجاست و در تاریکی اتاق نمیبینمش.
_ حالم از بوی اون گندی که میخوری بههم میخوره… ببر بیرون.
هجوم اسید معده باعث میشود احساس کنم تمام گلویم زخم شده است. یک تجربهٔ آشنا… حاملگی… این تجربه را فقط زمانی که باردار بودم از سر گذراندم. از جایش بلند میشود. نمیبینم، اما حس میکنم. فکر یک موجود از وجود بهادر، درون من. هیجانانگیز و ترسناک است، هجوم تمامی احساسات، مخصوصاً ترس. من برنامهای برایش نداشتم، اما قرصهایم را هم منظم نخوردهام. عملاً برنامهای برای باردار نشدن نداشتم.
_ حالا بمونم؟
سایهاش از میان روشنایی آنسوی در، بزرگتر و مردانهتر بهنظر میآید. دوستش دارم و از او متنفرم…
اگر بفهمد که ممکن است فرزندی از او را حمل کنم، چه میکند؟ آنهم درست زمانی که برای داشتن شاپرک اقدام کرده است. نکند شاپرک را نخواهد؟ شیرینی فرزند، با حسی به کودکی متعلق به دیگری، برای مردها اصلاً قابل مقایسه نیست.
_ میدونم ازم متنفری… چون خودمم از خودم حالم بههم میخوره… فقط جان شاپرک پسم نزن.
مست کرده است، اما نه آنقدر که هشیار نباشد.
نه آنقدر که بلایی که به سرمان آورده را از یاد ببرد. اما آنقدر هست که شانههای فراخش را افتاده کند و گردنش را خم.
_ من فقط شوخی کردم… ولی تو یادم دادی رویاها نمیتونن واقعی بشن… میدونی بهادر… چند لحظه قبلاز اینکه بهت اون حرفو بزنم، داشتم فکر میکردم چقدر رفتارت با من و زنای قبلی که تو زندگیت بودن، فرق داره… ولی نداره…
_ داره… به خدا که …
به او پشت میکنم تا فروریختن اشکهایش را نبینم. اشک مستی است. منهم گریه میکنم برای تمام امیدهایی که به او داشتم. ظرف شکسته را میشود با طلا بند زد، ارزشش بالا میرود، اما شکسته است و دیگر آن ظرف نیست و من فکر میکردم بهادر همان طلایی شده که قطعات شکستهام را کنار هم بند زده است.
_ بهادر، من بهاندازهٔ کافی حالم بده… دیدن این وضعت بدترش میکنه…
به خودم دروغ نمیگویم. دیگر آنی که بود نمیشود، ولی برای چنین اتفاقی نمیخواهم ویران کنم آنچه ساختهایم. من نمیدانم باید چه کنم. مادری نداشتهام یا خانوادهای که ببینم و بدانم کدام کار درست است.
_ تو نمیبخشی، مگه نه؟
چندمین بار است که این را میگوید؟ او نمیخواهد که ببخشم. مرا اجبار به بخشش نمیکند، خودش میداند که …
_ نه، نمیبخشم؛ ولی سعی میکنم یادم بره… بیا وانمود کنیم اصلاً امروز نبوده… به خودمون دروغ بگیم که یه شوخی معمولی داشت به چی تبدیل میشد… ازت بدم میآد بهادر… لعنتی، ما همیشه رابطهمون عالی بود… چرا آخه به کثافت کشیدی؟ فقط بگو چرا این کارو کردی…
زار میزنم و میان تخت به خود میپیچم. حس تحقیری که تحمل کردم… تا لحظهٔ آخر امید داشتن به این که یک شوخی و صرفاً یک کم نیاوردن است… اما نبود. شاید اگر حرف هم نمیزدم، او…
گرمای تنش که من را احاطه میکند، دیگر امن نیست. دیگر آرامش ندارد، فقط گرمای یک تن است.
_ قلدری کردم گلی… گه خوردم… زورگو شدم… غلط کردم… به خدا اولش شوخی بود، اما زیادی جدی شد… من فقط میخواستم یکم بازی کنیم… خواستم یکم نازمو بکشی… نکشیدی… جدی گرفتی… گلی… از دلت درمیآرم به خدا…
تحمل بوی الکل را ندارم. او را کنار میزنم و بهسوی روشویی میدوم، حتماً برای این حجم از ناراحتی است. من آمادگی یک جنین را ندارم.
شکمم از این انقباظها درد میگیرد.
فقط تلخی دهانم را حس میکنم.
_گلی… بیا بریم دکتر…
کلماتش هنوز سنگین و با تأنی است.
_ برو یه قهوهای، آب و آبلیمویی، چیزی بخور که این الکل از سرت بپره بهادر… حالم از بو بههم میخوره…
کنار در، تکیهزده به دیوار نشسته است. حالش را که میبینم، نمیدانم دلم باید برای خودم بسوزد یا او.
_ پاشو بهادر… دل و روده برام نموند… تو که با یه شیشه مست نمیکنی وهشیاری، بیخود میکنی میخوری… فقط بوی گند و حال خمارت میمونه… پاشو.
_ از من بیشتر حالت بههم خورد یا بوی الکل؟
دیگر خوابم نمیآید. فکر بارداری احتمالی، برایم خواب نمیگذارد. هنوز شلوار بیرون را به تن دارم. حسم میگوید مادر شدهام. این را همهٔ زنها میفهمند، حتی شاید بدانند از کدام رابطه.
به تراس میروم. این جا مثل خانهٔ بهادر، منظرهای بینظیر از شهر را ندارد، اما قشنگ است.
دستم را بیاختیار روی شکمم میگذارم.
اگر جنینی آنجاست، احتمالاً از خیل موجودات خوشبخت خواهد بود.
بهادر از همهچیز بینیازش میکند، او از مادرش خوششانستر است.
_ میخوای برم بالا… نبینیم؟
موهایش خیس است و بوی خوبی میدهد. چشمانش قرمزترین چشمانی است که تابهحال دیدهام.
حتی صورتش آن نیست که تا آن ساعت لعنتی دیدهام…
شکستهتر، غمگینتر… بهادر انگار واقعاً تغییر کرده است.
_ خودت دوست داری، برو… من با بوی الکل مشکل دارم… برو بخواب… دیروقته.
سعی میکنم صدایم عادی باشد، اما نیست.
_ گلی، پشیمونم… خجالت میکشم ازت… یه لحظه عصبانی شدم از اینکه گفتی با من یا هرکسی… حتی تص…
دست بلند میکنم تا سکوت کند، چرا تمامش نمیکند؟
_ فکر کردی تو مردی، ناراحت میشی؛ من زنم، نباید بشم؟ من از جملهٔ خودت استفاده کردم… با من یا هرکسی؟
تو حسودی و غیرت داری، من ندارم؟
من غیر از تو، تنها مردی که تو زندگیم بود، اون هرزهٔ خائن بود، ولی تو چی؟
زنهای رنگارنگ… خب، مزه کرده بوده حتماً… از کجا معلوم چند وقت دیگه که مهگل دلت رو زد، نری با کسی دیگه؟ حرفات اینو میگفت…
حالام بذار یادم بره که چقدر حقیرم کردی… پاش بیفته، توام به رذالت بقیهٔ مردایی.
اشکهایم را پاک میکنم.
ایکاش دوستش نداشتم، ایکاش دلم برایش دلدل نمیکرد.
ایکاش به خوب بودنهایش چنین دل نمیبستم که با دیدن بیرحمیاش، به احساسم اینگونه گند بخورد.
_ اینجوری نیست… گلی، اینقدر بیرحم نباش… اونا فقط حرفن…
بازهم تهوع… دیگر چیزی برای بالا آوردن ندارم. شتابان بهسمت دستشویی میدوم.
حرفها… و دهانها همچون یک اسلحه، کلمات را شلیک میکنند و مقصد آنها فقط مغزهایمان است و چه راحت از آن میگوید.
مسعود سالهاست که مرده، اما کلمات و حرفهایش نه…
اولینباری که فهمیدم باردار شدهام را خوب بهخاطر دارم.
آخرین رابطه را نیز. کتکخورده و تجاوز شده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تازه داره هیجان انگیز میشه
ایول
من از زمان عقبم یا ساعت پنج و بیست دقیقست؟؟!؟
ادمیننننن
پنج و نیم شدددددد
بدوووو دیگ
ادمین اگر ساعت پارت گذاری رو تغییر دادی بگو که عین مرغ سر کنده هی نیام چک کنم برم با خیال راحت درسمو بخونم
ادمین کجایی پس؟…….
راستی میشه یکم از رمان اکالیپتوس توضیح بدی
یه ساعت دیگه میزارم رمان هارو
باشه ممنون
یادش میره
اگه دوسش داشته باشه یادش میره
دلم خوش بود این رمان خوبه.
داره زیادی رو اعصاب میره.
په مهگل چرا اینجوره؟
بازم ممنون
عالی مرسی👌👌👌👍👍👍👍👍
آخ اخ این چرا اینقدر داره بد میشه
ممنون ادمین
خوب بود مثل همیشه
ادمین جون مرسی
اخ مهگل.اخ مهگل
اعصابم خورد شد
پارت عالللیییی بووووددد.مرسی ادمین گلی