_ اکبری کارای حسابداری و سرزدن به شعبهها رو انجام میداد. سیستم هم که کامپیوتریه و همیشه در دسترسه، اما حسابای دفتری هم بود، شرکتها و خرید رو اون انجام میداد و معمولاً تو جلسات من میومد؛ چون مالی با اون بود و انگار، تو. معمولاً یک یا دو روز در هفته، باهم حساب سود و زیانها رو میرسیدیم.
سرش را تکان میدهد.
_ تا وقتی از من بیگاری نکشین خوبه. من اکبری نیستم، محدودیتهایی هم دارم. خرید از شرکتها کاری نداره، قبلاً هم کارای اونو میکردم. برای بقیهی کاراتون، باید به من بگین چه انتظاری دارین. یه بار کافیه، من آدم باهوشیم.
گوشیام زنگ میخورد و شمارهی فرامرز میافتد.
_ جانم فرامرز.
خندهی توی صدایش میگوید اوضاع کاری که قرار بود انجام بدهد، خوب است و حدسم درست بود؛ نادر مجبور شده بیاید تا حسابوکتاب کند. برای فردا قرار گذاشته و تاکید میکند، حتماً مهگل هم بهعنوان حسابدار و دستیار من باشد. به او نگاه میکنم. سرش به طرف پنجره است، اما چشمهایش را بسته. مقنعهاش کجومعوج شده است. آفتابگیر جلو را پایین میدهم، آینه دارد. با فرامرز خداحافظی میکنم.
_ تو عادت داری اینقدر مقنعهات کج باشه؟ این آینه، مرتبش کن.
چشم باز میکند و بهسرعت آفتابگیر را بالا میزند، عصبانی شده؟
_ من نیاز به آینه ندارم آقا، مقنعهی من کار شما رو خراب نمیکنه .
او دربارهی من چی فکر میکند؟ کسی نمیتواند سر بهادر افخم داد بزند! زیادی تحملش کردم. کنار میزنم.
_ تو چی فکر کردی؟ که باهات راه اومدم، چون نمیتونم توی نیموجبی رو اداره کنم؟ من تو صورت چهلتا مثل تو، نگاهم نمیکنم…
فقط نگاه میکند. او همیشه اینقدر مستقیم نگاه میکند؟
چیزی در نگاهش برای یک لحظه رد میشود و من ساکت میشوم. خبری از رفتارهای دخترانه نیست. گریه، بغض، پسکشیدن، هیچی. خالی.
_ در رو باز کنین آقای افخم. من نمیخوام دیگه با شما کار کنم.
خلعسلاحم میکند و من مرد عقبکشیدن نیستم. هزارتا مثل او و بهتر از او هست برای کار من، اما حسی میگوید او اگر از این در بیرون برود، احتمال پیدا کردنش تقریباً صفر است و چیزی درون من، این را نمیخواهد.
_ باشه… نمیخوای، کار نکن؛ ولی چند روز مهلت بده کسی رو جات بیارم.
نمیخواستم عقبنشینی کنم، اما او هم بهنظر این کار را نمیکند و ما به بنبست خوردیم.
_ در رو باز کنین.
فکر میکنم از کجا شروع شد؟ از آینه؟ نمیخواهم بگذارم برود، آنهم توی روز دومی که میبینمش. قفل را باز میکنم و او در کسری از ثانیه پیاده شده. مهگل ساریخانی شوخی ندارد.
تمام وقت تا به خانه برسم، عصبانی و بیحوصلهام. آن دختر باعث تشنج اعصابم شده و فکر میکنم شاید مهمانی مهراد بتواند کمی از این بدحالی من کم کند.
یک دوش سریع میگیرم، کمی تمیزکاری. معمولاً کم پیش میآید تنها بروی و تنها برگردی. من هیچوقت دوستدختر ثابت نداشتم، اما هرچند اهل تعدد روابط نیستم، دلیل نمیشود شرایط مناسب را پس بزنم.
مهراد توی پیام گفته بود که مهمانیاش نیمهرسمی است. بهترین گزینه برای امشب، یک کت تک و شلوار دودیرنگ و یک بلوز یاسی روشن است. جلوی آینه میروم. لوازمآرایش فران هنوز آنجاست. میاندازمشان آشغالی. از فکر به او هم حالم بد میشود. هرچند پایینتنهام نظر دیگری دارد. عطر میزنم و یادم میافتد امروز صبح، مهگل میگفت از بوی آدمها و از بوی عطر من بدش میآید. خودم را بو میکنم. این یک مارک گرانقیمت و پرطرفدار بین مردهاست و زنی را ندیدم واکنش منفی داشته باشد. او دیوانه است!
تارهای سفید کنار شقیقهام برایم خوشایند است. هم گذر زمان را نشان میدهد و هم به صورتم ابهت بیشتری میبخشد. این را دوست دارم. مهگل چرا از آینه خوشش نمیآید؟
بازهم یاد این میافتم که او حتماً میرود و من آدم پسگرفتن حرفم نیستم. دو صدا در درونم با هم حرف میزنند. یکی میگوید بهجهنم و یکی دیگر میگوید این کار اشتباه است و من میدانم حق دارد.
گوشیام زنگ میخورد. اسم خواهرم “بهناز”، میافتد و من هیچ انگیزهای برای جوابدادن ندارم. وقتی قطع میکند، پیام میدهم کارش را اس بزند، چون مطمئناً کار دارد. خودش یا شوهرش، وگرنه کسی با من کار ندارد. بهنظر میرسد مهگل هم تنهاست و من چرا با هرچیزی، اسم او را میآورم؟ احساس خطر میکنم. چهبهتر که میخواهد برود.
مهمانی خیلی شلوغی نیست، نهایتاً ۴۰ نفر. آپارتمان مهراد آنقدر بزرگ هست که کسی اذیت نشود. کمتر پیش میآید من بخواهم در آپارتمان خودم، پارتی یا مهمانی بگیرم. اما اینکار را در جاهای رسمیتر انجام دادهام، چون ترجیح میدهم خیلی، کسی را به زندگی، محل کار و خانهام نزدیک نکنم.
مهراد همسن من است، هیکل متوسطی دارد، موهایش جوگندمی است و همیشه میخندد. نمیشود گفت چهرهی خیلی جذابی دارد، اما انصافاً رفتار خوبی پیش میگیرد. دوستدخترش” آناهید “، بیشتر شبیه یک همسر است تا دوستدختر، آنهم بعد از ۶ سال متوالی، و من نمیدانم آنها چرا رسمیاش نمیکنند؟
آناهید، دختر یک سرمایهدار تبریزی است و مهراد سالها شریک من بود. وقتی از هم جدا شدیم، با پدر آناهید شروع بهکار کرد. او مثل اکثر دختران ترک، زیباست و رفتار دوستداشتنی و خوبی دارد.
_ سلام بهادرجان. خوش اومدی. مهراد الان میاد.
آناهید شمس، دختر شمس، تاجر تبریزی، قدش از مهراد بلندتر است یا حداقل با کفشهایی که میپوشد بلندتر میشود. موهای بلوند طبیعی و چشمهای آبی دارد؛ یک چهرهی اروپایی، و خود مهراد کاملاً چهرهی شرقی دارد.
_ به من بگو صبح صدای دادوبیداد نبود پشت خط، مهراد! چون تصور تو با اون سروصدا سخته.
وقتی میخندد، واقعاً دوستداشتنی است. ما سالهاست هم را میشناسیم و من میدانم مهراد، بدون او نفس نمیکشد.
_ یه درصد فکر کن زن دیگهای بوده باشه، اونم مهراد… امشب چرا تنها اومدی؟… فرانک نیومد؟
سعی میکنم نخندم به این که او میداند اسم پارتنر من چی بود و من یادم نبود.
_ نه، رابطهی ما تموم شده… مهراد کجاست؟
به گوشهی بار خانه اشاره میکند که درواقع همان آشپزخانه است که در این مواقع، تبدیل به یک بار میشود. ستشده با یکی که مسئول نوشیدنیها است و مهراد آنجا، با دو نفر مشغول حرفزدن است. دو تا مرد که من میشناسم و الآن ترجیح میدهم خودم را مشغول کار دیگری بکنم.
_ تو با اونا مشکل داری؟
بعید بود مهراد بداند و آناهید، نه. “بهرام و سعید شفیع”، دو تا برادرند که سر یک ملک، کارمان به دادگاه کشید و برندهی دادگاه من بودم.
_ اختلاف قانونی بهتره بگیم و قانونی هم حل شد، ولی حرفای خوبی ردوبدل نشد.
پیشخدمت رد میشود و یک گیلاس از چیزی که بویش میگوید شامپاین است را، اناهید از توی سینی برمیدارد و به من تعارف میکند. میگیرم، ولی برای نوشیدنش تمایلی ندارم. گرسنه هستم. ناهارم که داغان شد، بعدش هم که با مهگل خوب پیش نرفت… راستی، موهای مهگل یک مشکلی داشت که صورتش را عجیب کرده بود؛ موهای مشکی، لخت و براق…. واقعاً لمس آنها چه حسی میتوانست داشته باشد؟
دستی که روی شانهام میآید، من را از فکر بیرون میآورد. انگار ناگهان وسط این مهمانی درمیآیم و گنگ، به صاحب دست نگاه میکنم. این چهره آشناست.
_ بهادر، باورم نمیشه اینجا ببینمت. پس سورپرایز آنا تو بودی؟
لهجه دارد اما با همان تن صدای لوند. با نگاه پرسشگر، بهدنبال آناهید یا مهراد میگردم. باید به من میگفتند او میآید. “پرستو”، تنها دوستدختری که زمانی واقعی بود. چهقدر با موهای مشکی، متفاوت بهنظر میآید. او عاشق موهای بلوند یخی بود. تصورش این بود که سکسیتر میشد و واقعاً هم میشد. با یادآوری لحظات گذشته، بدنم واکنش نشان میدهد، اما فقط بدنم. او و من، تجربههای جنسی و فانتزی زیادی داشتیم.
“پرستو”، تنها دوستدختری که زمانی واقعی بود. چهقدر با موهای مشکی متفاوت بهنظر میآید. او عاشق موهای بلوند یخی بود. تصورش این بود که سکسیتر میشد و واقعاً هم میشد.
با یادآوری لحظات گذشته، بدنم واکنش نشان میدهد، اما فقط بدنم. او و من، تجربههای جنسی و فانتزی زیادی داشتیم.
_ واقعاً بعد از اینهمه مدت، من برات سورپرایزم؟
قهقههای زنانه و لوند میزند، من دوست ندارم. قبلاً هم همینطور میخندید؟ بوی ودکا میدهد؛ چیزی مثل بوی الکل و آبانگور نارس. یک بوی شور یا ترش و من، بازهم دوست ندارم. اینجا بوی عطر زیاد است و من دلم یک بوی تمیزی را طلب میکند، یک بوی خاص.
_ قبلاً اینقدر کمحرف نبودی بهادر.
موهای مشکی بلند و لخت… لحظهای بیاختیار دست میبرم سمت موهایش و لمسشان میکنم. زبر و خشکاند… اعتراضی نمیکند و حتی میتوانم بگویم عین یک گربه، گونهاش را به دستم میمالد… و من فکر میکنم مهگل گربه دوست دارد؟ ماهی که دوست نداشت و آکواریوم.
_ بهادر، شنیدی چی گفتم؟ خیلی کمحرف شدی.
به لحن عاشقانهای که گرفته، لبخند میزنم. انگار همین آدم نبود که با دوستانم زیرآبی میرفت. در آخر هم گفت، “برایش وقت نمیگذارم”.
_ تو هم قبلاً اینقدر بانمک نبودی، جذابتر شدی.
این چیزی نیست که واقعاً بخواهم به او بگویم، ولی من یک مردم. چرا باید تنی را رد کنم که مدتها به آن معتاد شده بودم؟ او ارزش سوءاستفاده را دارد.
نگاهش برق میزند و از پشتسرش، مهراد را میبینم که نیشخند میزند و به او اشاره میکند. او گندهای این زن را یادش است… پس عمداً دعوتش کرده و لبخند من عمق میگیرد.
او هنوز روی زمین نشسته و موهای سیاه و بلندش، برهنگی بالاتنهاش را پوشانده است. اینجا آپارتمان اوست. چند هفتهای میشود که برگشته. خودش برایم گفت. او واقعاً فکر میکند بعد از آن گندی که به من زد، باز هم میخواهم کنارم باشد؟
لبهی تخت مینشینم و سیگاری را که مدتهاست ترک کردهام، روشن میکنم. خودش را به دیوار میرساند و تکیه میدهد. تمام تنش در معرض دید است و سعی در مخفیشدن ندارد. چیزی هم ندارد که مخفی کند و من لباسهایم را برای اولین بار، راحت پوشیدهام.
– تو عمداً گذاشتی فکر کنم، هنوز دوستم داری… قبلاً اینقدر عوضی نبودی، بهادر.
میخندم به فکرش و حماقتش.
_ واقعاً فکر کردی هنوز دوستت دارم؟ میخوای باور کنم که اینقدر احمقی؟ تو گند زدی به زندگیم، بعد میگی عوضی شدم؟ بیخیال پرستو!
بلند میشوم و دود سیگار را فوت میکنم. واقعاً نیکوتین برای مغز سِرشدهی من لذتبخش است.
_ پاشو دوتا ژلوفن بخور، خوب میشی. اما بهتر شد رفتی. الحق که همجنسام، خوب چیزی ازت ساختن…
درضمن… آدم استفراغشو دوباره نمیخوره. تو رو همون سال قی کردم… راستی، کی بود اون پسره که میرفتی باهاش طالقون؟ محسن… مسعود؟ اون حتماً ازت استقبال میکنه، خرگوش کوچولو!
جلوی چشمهای اشکآلود و نگاه تلخش از اتاق بیرون میروم. حس بدی دارم، اینروزها نامرد شدهام؟
اینروزها به حس دیگران بیتفاوت شدهام. بیحسی و بیتفاوتی، من را اینروزها به یاد یکجفت چشم سیاه و خالی میاندازد. او موهایش نامرتب کوتاه شده بود. درست مثل وقتیکه من موهای بهناز را بهخاطر حسودی، کوتاه کردم؛ از هرقسمت یک تکه. او موهایش امروز صبح، داغان بود. گوشیام را درمیآورم. پیام بهناز روی صفحه میآید، امشب تولد دخترش بوده است.
اینترنتبانکم را میآورم و کادوی تولد خواهرزادهای که چند بار بیشتر ندیدهام را، به حسابی که کادوی تولدش بود، انتقال میدهم و میدانم پیامش برای خواهرم میرود و این نهایت برادرانههای من است.
ساعت از ۲ گذشته و من هنوز توی ماشین، در پارکینگ آپارتمانم نشستهام. احساس پوچی دارم و عجیب این حس، من را فقط به نگاه خالی او میرساند.
” بیا از حرفت بگذر و بمان”
___
***
مهگل
به او فکر نمیکنم. به او فکر نمیکنم. به بهادر افخم لعنتی فکر نمیکنم. به کار لعنتی و نکبت آن مرد مزخرف و احمق نمیخواهم فکر کنم.
به اینکه دنبال یک کار دیگر، یک شروع دیگر بروم، فکر نمیکنم. به خودم، به سایهها، به آن گربهی لعنتی که مرد، فکر نمیکنم. به آدمها، به بوی نفرتانگیز چرم توی ماشین، به نگاههای متعجب، به آن نگاههای از بالا به پایین، به اینکه آن حرامزاده چهقدر پولدار است، فکر نمیکنم. از او متنفرم. بیزارم از هر کسی که من را وادار بهکاری کند که میخواهد. من گریه نمیکنم، گریه نمیکنم، بغض نمیکنم، سردم نیست.
من مردهام، من پوسیدهام. من خیلی وقت است رفتهام و نمیگذارم دوباره زنده بشوم… فردا بهتر میشود، میدانم. فردا همهچیز درست میشود. باید بخوابم، فقط باید بخوابم.
روی پشتبام خانهی قدیمی، با مصطفی و ساره و محمد داریم بازی میکنیم. مثل همیشه، من میشوم مامان، مصطفی میشود بابا، ساره و محمد هم بچهها. محمد قیلوقال میکند که، “من میخوام بشم بابا. مهگل زن منه”. و مصطفی با تمام بچگیمان، خیلی جدی میگوید: “نشنوم ازت دوباره. مهگل همیشه تو بازی، زن منه” و نگاه جدیتری به من میکند… و من در آن سن فکر میکنم مصطفی، یک بابای عصبانی میشود مثل بابای خودش و بعد، صدای داد او که میگوید: “توی حرومزاده رو چه به این کارا”… و بعد، از گردنم میگیرد، مثل پر کاه… و پرتم میکند.
نمیدانم چه ساعتی است که با سردرد از خواب میپرم و میفهمم فردا شده. خانه کاملاً روشن است. توی سرم انگار کسی یک کیسه شن داغ گذاشته است. تهوع دارم، عق میزنم و عق میزنم و چشمانم میسوزد و مایع تلخمزه را عق میزنم. میخواهم دست بیندازم و چشمهای دردناکم را از کاسه دربیاورم. شدهام عین حیوانی که سرش را بریدهاند، اما فقط خرخرهاش را… و دارد جانمیدهد! تب دارم؟
به خودم نگاه میکنم. چیزی تنم نیست، فقط لباسزیر و من دلم میخواهد پوستم را هم از تنم جدا کنم. میسوزد و حس سنگینی دارد. راه که میروم، تلوتلو میخورم. نمیدانم ساعت چند است. ساعتی توی خانه نیست و صدای آهنگی، از جایی که نمیدانم کجاست، میآید و صدای غرغرهای مشقربان، زن صاحبخانه. من گرمم است اما پوست تنم سردش است. نمیدانم باید چکار میکردم یا باید چکار بکنم! وسط اتاق ماندهام و کسی در میزند، محکم و مداوم و مداوم و محکم .
من گرمم است، اما پوست تنم سردش است. نمیدانم باید چکار میکردم یا باید چکار بکنم! وسط اتاق ماندهام و کسی در میزند، محکم و مداوم و مداوم و محکم. لعنتی، الآن چه روزی است؟
صدای آهنگ میآید. گوشهایم میسوزد و آن کسیکه در میزند، ولکن نیست. سمت در میروم. بهجز مشقربان کی میتواند باشد؟ شورت و سوتین… فقط همین تنم است. مگر پیرزن چکار میتواند بکند؟
در را باز میکنم، مشقربان نیست. نمیتوانم فکر کنم. نمیتوانم تمرکز کنم. آن مرد تنومند جلوی در، بهادر افخم است. نگاهش میکنم و بازهم، تا بتوانم درک کنم واقعی است یا توهم! مغزم کند فکر میکند… کشدار.
_ این چه وضعیه مهگل؟ لباست کو؟ یخ میکنی که.
خودش است انگار و صدای زیر و روی مخ مشقربان.
_ دختره معلوم نیست کارش چیه؟ زنیکه فک کرده اینجا فاحشهخونهاس… گورتو گم کن تا آخر هفته، دخترهی خراب!
چشمانم را نمیتوانم حرکت بدهم، درد میکنند، خیلی زیاد. او اینجا چکار میکند؟ آن پیرزن چه میگوید؟ حتماً خوابم. دهانم خشک است، زبانم انگار ته حلقم زنگ زده است. حرکت نمیکند.
حس میکنم گرم میشوم و بوی عطر نفرتانگیزی میآید. چیزی روی دوشم است و دستی که من را عقب میزند و جیغجیغ کسی که دارد مغزم را سوراخ میکند.
_ برو تو… زن، خفه شو یه لحظه! نمیبینی حالش خوب نیست؟
بوی عطر، بوی مرد… عق میزنم و مایع تلخ و زردرنگی را بیرون میریزم… روی آن توهم، روی مرد توی خواب… و سعی میکنم آن بو را دور کنم از خودم.
صدای زن خفه میشود و مرد توهم من، در را میبندد. سرم کج میشود، او چهقدر گرم و گنده است! حس میکنم بازهم ادامهی رویای روی پشتبام است.
_ بیا ببینم، چی خوردی اینقدر بوگند میده؟ مهگل، ببینمت… چیکار کردی با خودت؟ دخترهی خر، چی خوردی… گند زدی به من. اینجا چهقدر سرده… لعنتی…
نگاهش میکنم، گنگ، او واقعی است؟ دستم بهطرفش میرود و به سینهاش میخورد. برهنه است. سرم سنگین است و دردناک. تنم داغ است، همانجا دراز میکشم. حس خوبی دارد. خنک میشوم. بازهم خوابم میآید.
_ بلندشو ببینم مهگل… این قرصا رو تو خوردی نفهم؟
حس میکنم در حال پروازم، احتمالاً از پشتبام؛ اما نه صدای مصطفی، نه ساره و نه محمد، نمیآید. فقط یک بوی آشنا و تهوعآور و بازهم میخواهم بالا بیاورم… بوی چرم.
_ مهگل، میکشمت تو ماشینم بالا بیاری، دخترهی گاو… هرچند، فکر کنم بههرحال بکشمت.
صدای بم و مردانه، خیلی بم و کلفت او توهم نیست، من توهمم. لعنت به تو. زبانم نمیچرخد تا چیزی بگویم، مثل “برو به درک”. فقط چیزی مثل خرخر همان حیوان گلوبریده… شاید من هم گلویم بریده! دست میبرم به گلویم، هیچی نیست.
_ مهگل، نخوابی. همونجور انگشتاتو بشمار تا برسیم بیمارستان، آفرین.
چهقدر داد میزند؟ خوابم میآید.
_چهقد زر میزنی؟
زبانم بالاخره میچرخد.
_ زر عمهت میزنه! پاشو ببینم چی کوفت کردی سرتق؟ با شورت و کرست میای دم در، چی زدی؟ دو روزه پیدات نیست دخترهی خر… پاشو ببینمت.
نیشگونی از بازویم میگیرد و من احساس سوزش میکنم. او توهم نیست. چشمهایم باز میشوند. مردک آلت متحرک…
_ نکن. دستمو کندی.
تکانهای ماشین تمام میشود. انگار جایی ایستاده است. نمیخواهم بروم بیمارستان.
_ بهجهنم. بخوابی، تمام تنتو کبود میکنم مهگل.
دو روز؟ هشیارتر میشوم. دهانم تلخ است و بدنم داغ. از بوی چرم میخواهم خفه بشوم.
_ خفه شدم با این بوی گند. گرسنمه… اینجا کدوم گوریه؟ منو بیمارستان بردی، نبردی بهادر افخم!
با تاخیر نگاهی به خودم میکنم. لباس به تن دارم، تقریباً همهچیز دوتاست.
_ افخمو درد! چشماتو لوچ نکن. به منم نگو چکار کنم. پاشو ببینم… باید بیارمت پایین.
شیشههای دودی این را دوست دارم، اما محال است بگذارم من را بیمارستان ببرد. حتی اگر شده، دانهدانه، موهای سرش را بکنم.
با تاخیر نگاهی به خودم میکنم. لباس بهتن دارم، تقریباً همهچیز دوتاست.
_ افخم و درد! چشماتو لوچ نکن، به منم نگو چکار کنم. پاشو ببینم… باید بیارمت پایین.
شیشههای دودی ماشینش را دوست دارم اما محال است بگذارم من را بیمارستان ببرد. حتی اگر شده، دانهدانه، موهای سرش را بکنم.
در باز میشود و سوز سردی تو میآید و دستهای پهن و مردانهی او و من میروم ته صندلی. مگر بمیرم که بروم بیمارستان.
_ دستت به من بخوره، جیغ میکشم .
خم میشود و میآید داخل. حالا نصف بدنش داخل ماشین است و بهنظرم او واقعاً گنده است.
_ سلیتهبازی درنیار مهگل. بیا بریم ببینم چهمرگته. دوستم اینجاست.
نگاهش خیلی عصبانی یا یکچنین چیزی است. دندانهای سفید و بزرگش را نشان میدهد. من هشیارم؟
_ من هیچیم نیست. محاله، محاله، نمیام! بمیرمم نمیام.
واقعاً میخواهم جیغ بزنم. ترسیده و ناتوان شدهام و او زورش به من میرسد، اگر بخواهد.
_ فقط یه معاینهی سادهاس. تو حالت خوب نیست، تب داری، قرص زیاد خوردی. بیا دختر خوب.
لحنش آرام میشود و من بدبینتر. او میخواهد سرم را کلاه بگذارد.
_ من حالم خوبه. ببین، هشیار شدم… من تو اون بیمارستان کوفتی تو نمیام. منو ببر خونهم.
تماماً بیرون میرود و در را محکم میکوبد. بعد دوباره در طرف راننده باز میشود. هیکل بزرگش را روی صندلی ول میکند و در را میبندد.
_ کدوم خونه؟ همون که اون جادوگر گفت گورتو گم کنی از توش؟ حاضرم شرط ببندم قبل از رسیدن شب، اون چندتا آتوآشغالو ریخته تو کوچه.
مشقربان؟ لوازم نداشتهی من را پرت کند توی کوچه؟
_ اون غلط میکنه! تو چهطور خونهی منو پیدا کردی؟ ها؟
عصبانی شدهام و حس میکنم دارم از قالب مهگل خارج میشوم. الان مستعد این هستم که مغز او را از کاسهی سرش دربیاورم.
_ میریم خونهی من. صدات دربیاد، قول نمیدم لهت نکنم، دخترهی خر.
این چندمین بار است به من میگوید خر؟ مهم نیست. گرسنه هستم و نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. من فقط هرچه مسکن و قرص داشتم خوردم تا بخوابم! چندتا؟ نمیدانم… هرچه بوده، خوب بوده است. یاد مشقربان میافتم.
_ پس توهم نبود؟ زنیکه گفت من خرابم؟
صدای خندهی او بلند میشود و من درازکش، دارم به سقف ماشینش که بوی چرم صندلیهایش، تا ته مغزم رفته را نگاه میکنم.
_ چی فکر کردی؟ مردی مثل من میاد دم در… با کلی حرف راستودروغ میاد بالا… و بعد، دختره با شورت و سوتین درو باز میکنه… چی باید فکر کنه؟
بازهم میخندد و من چرا درک نمیکنم؟ انگار تاحالا، کسی را با این لباسها ندیده است!
_ نخند. بهاندازهی کافی از بوی گند ماشینتو بوی عطرتو گرسنگی، حالم خرابه؛ خنده رو کجای دلم بذارم؟
ماشین تاریکتر میشود و تکان میخورد. پارکینگ؟ گفت میرود خانهاش؟ شاید آنجا غذا داشته باشد.
– خوبه باز پاچهی منو بهخاطر رفتن به خونهی من نکندی.
او جدی است؟ پارک میکند و بهطرف من برمیگردد.
_ تا وقتی تو خونهت چیزی برای خوردن باشه و این بوی چرم رو نده، کاری باهات ندارم.
من که جدیام! یک ابرویش بالا میپرد و لبخند میزند. دندانهای ردیف و سفیدی دارد. بینیاش کمی بزرگ، اما بهنظرم مردانه است و به صورت بزرگش میآید.
_ چه صورت گندهای دارین.
من صورت آدمها را نگاه نمیکنم. آخرین صورتی که یادم است، مال اوست. چشمهایش را خوب یادم است. تیلهای بود، هفترنگ. دماغش عملکرده بود؟
یادم نیست. مغزم سِر شده است. خیلی وقت است. آخرین تصویر چه بود؟ خندهدار است. یادم رفته! چشمهای این مرد، چهرنگیاند؟ مگر مهم است؟
_ پاشو. صورت گندهی من آسیبی به تو نمیزنه، ولی این بوی گند استفراغو این وضعیتت، حتماً باعث میشه یه آسیبی بهت بزنم. پاشو.
بهسنگینی بلند میشوم و مینشینم. سرم گیج میرود. چند روز است چیزی نخوردهام؟ مهم نیست. پیاده میشود و هوای خنک و دلچسبی به داخل میآید و برای پیاده شدن، تحریکم میکند. در عقب را باز میکند و منتظر است تا پیاده بشوم. خوب است که نمیخواهد بهزور من را بیرون بکشد.
هوای خنک پارکینگ را به ریه میکشم. حس بهتری دارم.
_ بیا بریم بالا، برو یه دوش بگیر. لباساتو آوردم، خفه شدم با این بو.
او به من میگوید خفه شده! به پلاستیک توی دستش نگاه میکنم. لباسهای من؟
_ کی فرصت کردی سر از وسایل من دربیاری؟ لباسزیرم آوردی؟
برمیگردد و جوری نگاه میکند که انگار موجود عجیبی دیده است.
_ چیه؟ یهجوری نگاه نکن مثل اینکه تاحالا، به شورت و سوتین دست نزدی.
میایستد و جدی، از بالا به پایین نگاه میکند. چون قدش بلندتر است.
_ تو با همه اینقدر راحت دربارهی لباسزیرات حرف میزنی؟
از کنارش رد میشوم. احتمالاً مقصدش آسانسور است. از پله که نمیخواهد بالا برود؟ پاهایم سنگیناند، سرم سنگینتر. حوصلهی جوابدادن ندارم.
سوار آسانسور میشوم. او هم پشتسرم میآید. چشمهایم را میبندم. آسانسورها همیشه آینه دارند و من نمیخواهم آنها را ببینم… نمیخواهم خودم را ببینم!
_ چرا از آینه خوشت نمیاد؟ بحث اون روزمونم سر آینه بود.
نگاهش میکنم؛ واقعاً جواب میخواهد؟ نگاهم را به او میدوزم. از آینه بهتر است. فکر میکنم چشمهایش قهوهای روشن و مژههایش بلند است.
_ مگه من با شما چه صنمی دارم؟ حتی نمیدونم چهطور از در خونهم سر درآوردین… من با کسی که احساس صمیمیت نکنم، از این چیزا حرف نمیزنم.
آسانسور میایستد. نمیدانم طبقهی چند است. نمیخواهم به آن آلومینیومها نگاه کنم. آنها هم مثل آینه… آن صدای آهنگ قطع میشود. از اول هم بود؟ طبقهی ۲۰ خیلی بالاست.
_ بعد از استفراغ روی منو اون وضع، هنوز حس صمیمی نداری؟ کی ممکنه اینو پیدا کنی؟
پشت سرش بیرون میروم. فقط یک در هست، بزرگ و سیاه. دوستش دارم.
_ خب مساله همینه. من صمیمی نمیشم، حتی اگه کسی لباسزیرای منو جمع کنه، یا منو با اونا ببینه. خب مثلاً چی میشه؟
کنار در ایستاده تا اول من داخل بروم. کار مردانهای است.
آپارتمانش بزرگ است، خیلی بزرگ و من عصبی میشوم. اما یک چیز در آن جالب است؛ همهچیز سیاه و سفید و خاکستری است ، این از استرسم کم میکند.
_ خوشت میاد؟
واقعاً چه فکر میکند؟ من از خانهی او خوشم میآید؟ من از هیچ خانهای خوشم نمیآید؛ هرچیزی که بشود گفت خانه.
_ از رنگا خوشم اومد، اما راستش، هرچی که بشه بهش گفت خونه، برام جالب نیست… حمومت کجاست؟ گرسنه هم هستم… اول غذا.
پلاستیک را روی زمین میگذارد و بهسمتی میرود که نمیدانم کجاست، اینجا بیشتر شبیه یک سالن است، یک لابی.
_ بیا اینجا، اتاقا سمت راستت هستن و آشپزخونه، سمت چپ. روبهرو که میبینی، تراس.
برخلاف جهتیکه او رفته، بهسمت آشپزخانه میروم. همهی خانه بوی او را می دهد و این مزخرف است.
_ اول یه چیزی بده شکمم سیر بشه… جایی هست اینجا که بوی عطر نده؟
_ آره، سینهی من بوی استفراغ میده.
صدایش از پشتسرم است. بلوز تنش نیست و هیکل قشنگی دارد و مطمئناً خودش بهتر میداند.
_ من نگفتم پشت در خونهی من باش. خودتون اومدین.
آشپزخانه بزرگ است اما دوستش ندارم. دکور زرشکی دارد. من از رنگ بیزارم، از براقی کابینتها هم… یک یخچال ساید دارد که میروم تا ببینم چه دارد.
_ مهگل؟
درش را باز میکنم. یک بسته شکلات تلخ، چندین شیشه آب و نوشیدنی و دیگر هیچ.
_ لعنتی… منو تا اینجا آوردی و هیچی نداری تو یخچالت؟ من دارم ضعف میکنم و تو فقط شکلات داری؟
عصبانی و کاملاً مستعد وحشیگری هستم. او به من میگوید عجیب! صدای زنگ میآید.
_ اگه تیکهپارهم نمیکنی، غذا اومد. بشین دخترهی وحشی.
لباسهایم اذیتم میکند. گرمم است و نمیدانم او چی و کِی تنم کرده است. دکمههای مانتویی که تنم است را باز میکنم؛ لباسی زیرش نیست. شلوارم را کی پوشانده است؟ چهقدر گیج بودم. حتی یادم نمیآید خواب بودم یا نه؟ به شیرآب نگاه میکنم؛ چندوقت است آب نخوردهام؟ تازه حس تشنگی دارم. یکییکی حواسم برمیگردد. شیر را باز میکنم و آب میخورم، زیاد. من واقعاً تشنه بودم.
_ میترکی… اینقدر آب نخور.
چشمهایم به بستهی توی دستش خیره است… غذا… بوی کباب میدهد و من کل اشتهایم را از دست میدهم. آخرین چیزی که دوست دارم بخورم، کباب است. از صداهایی که توی سرم میآید متنفرم… “مهگل بیا، عشقت کباب… هول نزن، زیاده”… چشمانم میسوزد و رگهای مغزم کش میآید. بسته را روی میز میگذارد. من سیر شدهام.
_ بیا، اینم غذا… تو عادت داری لخت بچرخی؟ دکمههاتو ببند مهگل… چی شده ؟
نفس عمیق میکشم. بوی کباب و بوی بهادر افخم، مغزم را پر میکند. دیگر گرسنه نیستم، فقط سرم دارد منفجر میشود.
_ سیرم، میخوام برم…
_ کدوم قبرستونی میری، ها؟ مثل آدم حرف بزن. تاحالا سلیتهبازی در میآوردی گرسنهای؛ اینم غذا، چه مرگته؟ کباب دوست نداری؟ خب بهجهنم! شکمت رو که پر میکنه… حالام میشینی مثل آدم غذا میخوری. فقط برنج بخور تا بگم یه کوفت دیگه بیارن.
صدایش خشن و عصبانی است. به هیکل و صورتش میآید و به رفتارش. من را هول میدهد روی صندلی و من حتی دیگر جان ندارم حرف بزنم. آخرین غذا مربوط به نمیدانم چه روز کوفتیای بود توی دفتر او.
_ امروز، چند روز از وقتی تو دفترت غذا خوردم میگذره؟
پلاستیک بسته را باز میکند. مخلفات و سه تا دیس میگذارد روی میز و بازهم آن بو میچسبد به سلولهای مغز من. حتی نای عقزدن هم ندارم.
_ تا آخر این دیسو میخوری… حتی اگه بالا بیاری، برام مهم نیست. دو ساعته زرزرت رو تحمل کردم؛ لقمهبهلقمه میکنم تو حلقت مهگل. کوفت کن.
شوخی ندارد و من از جدیتش خوشم میآید. با آدم جدی تکلیفت معلوم است، چون او هم تکلیفش با خودش معلوم است. حس سنگینی روی سرم میگوید هنوز یک چیز لعنتی رویش است. دست میبرم درش بیاورم، کلاه؟! من کلاه
نداشتم.
_ چیه؟ بخور. اون کلاهم بنداز اونور.
فویل آلومینیومی روی دیس را برمیدارد و من چشمانم برق میزند، چون کوبیده نیست.
_ چه عجب من یه ایموشن از تو دیدم. خوبه که به کباببرگت لبخند میزنی.
برایم مهم نیست من را مسخره میکند. بوی کوبیده از ظرف دیگری میآید. کاور آن را هم برمیدارد؛ جوجه و کوبیده و برگ. وقتی دست از خوردن میکشم، نه جوجه و نه کباببرگ، دیگر روی میز نیست و تازه متوجه او میشوم که دارد خیلی آرام غذا میخورد. خوب است که اهل حرفزدن نیست وقت غذا. تازه متوجه میشوم تیشرت پوشیده و شلوار اسپرت بهش میآید.
_ من میخوام برم خونه. حالم خوبه و اثر قرصا هم رفته…
نگاهش جدی است. احساس بچهبودن میکنم و این برای او خطرناک است. چون من بچهی خوبی نبودم.
_ کدوم خونه؟ تو به جایی که توش زندگی میکنی میگی خونه؟ یه کاناپه که فنراش دراومده، چند دست لباس مشکی که تو یه نایلون جا شد. یه آشپزخونهای که یه لیوان و یه کتری برقی داره؟ حتی باغبونای پارک، بیشتر از تو داخل کیوسکشون لوازم دارن.
او از من چه میداند؟ هیچ…
_ اگه مرور زندگی من تموم شد، بگو اینجا کدوم خرابشدهی شهره تا ببینم چهطور برم به اون خونه.
بلند میشود و بدون اینکه چیزی را از روی میز بردارد، سمت چایساز میرود.
_ برو دستشویی، بعد یه دوش بگیر، خودم میبرمت.
دستی به شکمم میکشم. پر شده… گفت دستشویی! احتمالاً توی خواب میرفتم، وگرنه حتماً خودم را خیس کرده بودم. پیشنهاد حمام خوب است اما نه اینجا.
_ من جای غریبه حموم نمیکنم جناب افخم.
لیوان چای را روی میز میگذارد و بوی چای لیپتون، حس خوبی به من میدهد، مثل نسکافه.
_ آشنا میشی… من اهل نازکشیدن نیستم، حال بحثم ندارم. تا سنگامونم وا نکنیم، از رفتن خبری نیست… چاییت رو بخور.
واقعاً فکر میکند از ژستش میترسم؟
واقعاً فکر میکند از ژستش میترسم؟ مهم نیست. با تمام نفسم، بوی چای را میگیرم تا بوی کباب برود، اما واقعاً امکانپذیر نیست. شاید تنها بویی که میتواند تعدیلش کند، بوی سیگار است.
_ سیگار داری؟
مستقیم نگاهم میکند. لبهایش را بههم فشار میدهد و چشمانش باریک میشود. فکر میکنم دارد تصمیم میگیرد که وارد یک جنگ با من بشود یا نه. بهسمت کابینت میرود و یک بسته سیگار کنت روی میز میاندازد. بوی تندی دارد. خوب است.
_ روشنش میکنی؟ دوتا.
بسته را برمیدارد. لیوانش را روی کانتر میگذارد و فندک گاز را میزند… یک دانه؟ سمت من میگیرد.
_ بیا، من نمیکشم.
میگیرم و میگذارم روی آلومینیوم ظرف. فکر کرده من میکشم.
_ منم نمیکشم. این بهتر از بوی کباب و عطره.
دستبهسینه، به کابینت زرشکی تیره تکیه میدهد. ژست مکشمرگمن مردانه. چایم را داغ سر میکشم. حس سوزش دهانم خوب است و گرمای تنم بیشتر میشود. واقعاً تب دارم؟ فکر کنم بهخاطر ضعف بود.
_ تو آدم سخت و اعصابخردکنی هستی… ولی من ازت خوشم میاد.
نمیدانم این را که میگوید، باید عکسالعملی داشته باشم؟
_ خب، الان باید ذوق کنم… یا چی؟
بیمقدمه قهقهه میزند. بلند و مردانه. چای من تمام شده و باز هم میخواهم. انگار بدنم خشک شده است.
_ بازم چای.
لبخند ته خندهاش جمع نمیشود. لیوان خودش را طرف من میگیرد. برایم مهم نیست از آن خورده یا نه؛ میگیرم. بههمان گرمی قبلی است.
_ نمیخواد ذوق کنی. فقط گفتم بدونی… نگفته بودی دوتا دختر میان.
لیوان چای خالی شد و من باز هم حسرت یکی دیگر دارم.
_ دخترا کمتر ممکنه ازت دزدی کنن. خوبی حسابدار زن، همینه.
بلند میشوم. از ظرفیتم بیشتر خوردهام، خیلی بیشتر. حالا کاملاً سرحالم. دکمههای مانتوام هنوز باز است. یادم رفته بود.
_ تا بری حموم، چای دم میکنم. حوله هست؛ یه چنددست لباس دخترونه هم باید باشه. میارم برات.
نگاهش میکنم… از پایین به بالا. واقعاً فکر میکند لباس دخترهای توی تختش را میپوشم؟ من لباسهای خودم را هم بهزور تحمل میکنم.
_ اگه لباس نپوشیده و بدون بو دارین، بدین. من لباس دخترات رو نمیپوشم.
بهسمت مخالف آشپزخانهاش میروم. حتماً آنجا حمام دارد.
از این آپارتمان بزرگ خوشم نمیآید. زیادی پر از نور و براق است. دلم خانهی مشقربان را میخواهد، بوی نم.
_ اون اتاق منه. حمومش وسیله داره.
صدایش از فاصلهی دورتر و پشتسر من است. هنوز وارد نشده، بوی عطرش تایید میکند اتاق اوست. بوی گرمی دارد. تهوع میگیرم، اما شاید حمامش بوی بهتری بدهد و امیدوارم آینه نداشته باشد. اتاقش مردانه است. رنگ تیره و بازهم زرشکی و تاریک… خوب است. فقط در همین حد نگاه میکنم. برایم مهم نیست چهشکلی است. فقط میخواهم برگردم خانهی خودم. من اعصاب اینهمه وسیله، در اطرافم را ندارم.
حمام بزرگی دارد، شاید اندازهی خانهی من است. واقعاً چرا باید اینقدر بزرگ و ترسناک باشد؟
آینهها همهجا هستند و پر از نور. عقبگرد میکنم؛ لباسی به تن ندارم. بیرونرفتن با این وضعیت، زیادهروی است.
_ چیزی نمیخوای؟
صدایش از پشت در میآید. بهنظرش چه باید بخواهم؟
_ میتونی آینههای لعنتی اینجا رو بکنی؟
حس میکنم هنوز آنجاست. دلم میخواهد گریه کنم. قدرت حرکت ندارم.
_ یه حوله دور خودت بپیچ بیا بیرون،
برو حموم اتاق مهمون. الان آینهی اونجا رو میپوشونم.
خوب است که مسخرهام نمیکند. خوب است که سؤال دیگری نمیپرسد. خوب است که آینه را میپوشاند. خوب است که نمیداند آینههای مغز من، پر از مهگلهای نفرتانگیز است… فقط خوب است…
حوله را دورم میپیچم و از حمام گرم و پرنور، پا به اتاق تاریک میگذارم. آینهی میزتوالت در معرض دید است، اما با ملحفه پوشیده شده. چهارچوب در را پر میکند:
_ بیا برو اون اتاق. آینه رو پوشوندم. شامپو گذاشتم برات، حوله هم میارم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
***
بهادر
صدای دوش آب میگوید او مشکلی ندارد. دم عمیقی میگیرم و بعد، بازدم عمیقتری. امروز مهگل من را شوکه کرد.
به او پیام داده بودم که سر کارش برگردد. اما او نهتنها نیامد، بلکه جواب تماس را هم نداد و من مطمئن شدم گوشی، همراهش است و روشن.
شاید نصب یک برنامهی موقعیتیاب، کار خبیثانهای باشد، اما برای من کاربرد داشت. توانستم موقعیت گوشی را پیدا کنم. آنهم بعد از دو روز، وقتی فهمیدم این غیبت سابقه نداشته است. آن دو حسابدار آمدند شرکت و بازهم از مهگل خبری نشد.
پیشنهاد فرامرز، همانروزی که اکبری آمد و مهگل نیامد، ردگیری گوشی بود. پیشنهاد بهجا و درستی که من را پشت در خانهی قدیمی و تقریباً خرابهای، اول از دیدنش متعجب کرد و بعد، با دیدن زنی که در را باز کرد، برایم به شوک تبدیل شد.
آن زن، با تکدندانی که در دهانش مانده بود و آن چروکها و موهای زائد، من را بیشتر یاد جادوگرها میانداخت. نمیدانستم بخندم یا از اینکه او ممکن است با مهگل نسبتی داشته باشد، متعجب باشم.
_ با کی کارداری؟
صدایش هم به همان زمختی صورتش است و من سعی میکنم لبخند نزنم. فکر میکردم آدمهایی مثل او، فقط در داستانها هستند.
_ اومدم مهگل رو ببینم.
نمیخواهم فکر کند که من نمیدانم اینجاست یا نه. نگاه چندشآوری به سرتاپایم میکند. خمیده که هست، خمیدهتر هم میشود. صدایش کلفت و اذیتکننده است.
_ چیکارهی اون دخترهای؟
باید به او توضیح بدهم؟ بهنظرم یک “به تو چه” کفایت میکند ولی تنها راه ورود به خانهی مهگل، همین بهنظر میرسد.
_ رئیسش. چندروزه نیومده سر کار… میخوام ببینمش.
غرغری میکند و کنار میکشد. از این فاصله هم بوی گند میدهد. این دختر همهچیزش عجیب و غریب است.
_ از کی تاحالا، رئیسا میان پی کارگراشون؟ فک کرده خرم، مرتیکه.
خندهام میگیرد. با دست دهانم را جمع میکنم که نبیند. اگر بفهمم این مادر مهگل است، تعجب نمیکنم. بیخود نیست اینقدر رفتارش تلخ است. بازهم غر میزند و میداند من میشنوم.
خانه یک حیاط مخروبه و داغان دارد. دالان ورودیش بوی نم و کپک میدهد. دستانم را توی جیب کت چرمیام میکنم. گرم نیست اما حداقل نمیگذارد گردن این عجوزه را خرد کنم. چند پلهی قدیمی، از آنها که هرکدام، اندازهی یک قدم مردانه ارتفاع دارد را بالا میرویم.
_ دختره معلوم نیست چکارهست، همچین چیزی تور کرده… عفریتهی بدعنق.
دیگر نمیتوانم نخندم. این زن به مهگل میگوید عفریته! برمیگردد و نگاه میکند و حالا جلوی یک در ترکخوردهی قدیمی ایستادهایم.
_ به چی میخندی لندهور؟ از ننهش ریده نشده کسی که به مشقربون بخنده.
با مشت به در میزند. چشم از من برنمیدارد و من در عمرم، اینقدر سخت، جلوی خندهی خودم را نگرفتهام.
در باز میشود و آن چیزی که توی چهارچوب در قرار دارد، نفس من را میگیرد و اگر فنری توی چشمهایم بود، حتماً از تعجب پرت میشدند بیرون. مهگل فقط با شورت و سوتین دم در ایستاده. پیرزن که اسمش را مشقربون گفته است، شروع به فحشدادن میکند.
خوب نگاهش میکنم. حالش عادی نیست؛ چشمانش دودو میزند. او چیزی مصرف کرده؟ زردرنگ و مریض بهنظر میآید. او واقعاً لاغر و نحیف است. کتم را در میآورم و دورش میاندازم و پیرزن هنوز دارد فحش میدهد و نسبتهای بد به او میگوید و مهگل فقط نگاه میکند.
حالا او اینجاست. توی آپارتمان و در حمام خانهی من. خیالم را با زبان تلخش راحت کرده که حالش خوب است؛ اما اکنون چیزهایی میدانم که او را بیشتر از هروقتی، برایم شبیه علامت سؤال کرده است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جان کارت درسته همین فرمون برو جلووو…