………………
_ بهبه، گلیخوشگله… بیا ببین چه ضیافتیه.
بوی شیرینیدانمارکی بیدارم کرد و باورم نمیشود آنچه از فر درمیآید، همان باشد که در خواب میدیدم.
_ اینا… اوه… چشام داره درست میبینه؟ تو پختی؟
به شیرینیهای روی میز، بهمعنای واقعی حمله میکنم. هنوز دهان باز نکرده و من سومی را میجوم.
_ خفه نشی مامانخوشگله!
لبهایم از مامان گفتنش کش میآید. لذتبخش است.
_ چهجوری پختی… تو که شیرینیپز نیستی. از کجا میدونستی هوس کردم… اصلاً خوابیدی؟
خیرهٔ دهانم شده، با تعلل چشم میگیرد.
_ ها؟ یکم خوابیدم. تو خواب حرف میزنی… سرچ کردم، دیدم سخت نیست. موادشم بود… حداقل با شیر یا چایی بخور، خفه میشی.
بهسمت یخچال میرود و من بهسمت او. از پشت بغلش میکنم. بوی شیرینی و بهادر.
_ مرد رویاها که میگن خودتی، گندهبگِ من.
_ نبخشیدی، نه؟
در یخچال را میبندد. غم صدایش بند از دلم پاره میکند.
_ اگه هی یادآوری نکنی، یادم رفته بود.
صورتم را به کمرش فشار میدهم. پدر بچهٔ من. لفظ شیرینی است، مثل شیرینیای که برایم درست کرده.
_ دیگه نمیگی بها… صدام نمیکنی…
هرچند وقتی خودم خودمو نبخشیدم… تو خیلی مهربونی، گلی.
برمیگردد و روبهرویم است. بطری شیر را روی کابینت میگذارد.
_ دیوونه نشو بها. تو اونقدر بهم محبت کردی که یادم بره خیلی چیزا رو… فقط…
قدمی عقب میروم تا بهتر نگاهش کنم، اما نگاه میدزدد.
_ منو هیچوقت مثل دیروز تحقیر نکن. اون مرتیکه بهاندازهٔ کافی اینکارو کرد، مامانم اینکارو کرد، فاضل و بچههاشم… من کم تو زندگیم تحقیر نشدم. هربار رابطه با مسعود برام مثل یه تجاوز بود… میفهمی؟
ساکت ایستاده، اما هر لحظه صورتش بیشتر ناراحت میشود. دستش را که رها شده کنارش است، میگیرم.
کمی خم میشود و آن را روی شکمم میگذارم.
_ من بچهٔ مسعود رو بهخاطر تنهاییم میخواستم… برای اینکه موجودی باشه که تو زندگیم، منو بهخاطر خودم دوست داشته باشه… که دوستم داشته باشه و من نترسم از اینکه ولم کنه…
من مادرش بودم… بچهها عاشق مادراشون میشن… ولی… اینو دوست دارم، چون بچهٔ تو و منه، بها… چون اینمدت تو منو اونقدر دوست داشتی که… منم اونو دوست داشته باشم…
بیا تموم کنیم دیروزو…
دستهایش دور کمرم را میگیرند و بالا میبرند و لبهایش حریصانه، در جستجوی دهانم میگردد. صبح باشد و لذت داشتن یک خانواده و داشتن مردی چون بها… و من همهٔ اینها را ثبت میکنم… لحظهبهلحظه… پسانداز زندگیمان.
_ اینا خیلی خوشمزهان، لعنتیا… تو چرا سر کار نرفتی؟
جرعهای چای مینوشد و نگاهش را از دیس نیمهخالیِ شیرینی برمیدارد.
_ من رئیس خودمم… بعدم منتظرم ببینم تمومش میکنی، بریم دکتر؟ اینهمه شیرینی اذیتت نکنه؟ حالت بد میشهها.
با حسرت دست از خوردن میکشم.
بارداری قبلی را بهیاد دارم. آن روزها هم ویارم همین شیرینی بود، اما پولم آنقدر نبود که بتوانم همیشه بخرم. برنج و مرغ و کباب را هم یادم است، چندبار برایشان گریه کردم. آهی برای جنین بختبرگشتهای میکشم که شاید خدا بهتر میدانست بودنش چیزی جز درد و غم نخواهد بود.
_ حرف بدی زدم؟ همهش برای خودته. بازم بخوای، میپزم… خیلی راحته… ناراحت شدی؟
یکساعتی است مشغول هستم. هنوز دستشویی نرفتهام، اما بهادر کلی کار انجام داده است… حتی هماهنگی برای رستورانهایش. چک کردن از راه دور و من فقط خوردهام.
_ نه بابا، ناراحت چی… فقط فکرم مشغول شد…
_ مشغول چی؟ بازم گذشته ناراحتت کرد؟
آن حالت خنثی در صورتش نمیگذارد بفهمم لحنش دلخور است یا فقط سؤالی.
_ سر اولی، اونقدر پول نداشتم که هرچی ویار میکردم رو بخرم… چند بار برای کباب که همسایه میپخت و بوی زرشک پلو حتی گریه کردم.
لبخند میزنم، شاید از تلخی کلامم کم کند. از پشت میز بلند میشود و چیزی زیر لب زمزمه میکند. لحظهای بعد که برمیگردد، یک کارت را جلویم میگذارد، تهیه غذای خانگی.
_ این کِیترینگ غذای خونگی، مال منه. کارمنداش همه زنن و بیوه و بیسرپرست… اینو میگم که بدونی رودربایستی و این چیزا نداری… هروقت اگر نبودم، زنگ میزنی. هرجا که بودی و هر غذایی که خواستی رو میگی، برات میفرستن. خیالمم جمعه که موادش همه بهترینن… خودم که باشم، بتونم میپزم… دیگهام نشین، یاد گذشته کن…
اینبار قرار نیست هیچکدوم از اونا رو تجربه کنی… تو هر کاری میخوای رو انجام بده؛ هرچند سر به اون حسابت نمیزنی، ولی اونقدری هست که اراده کنی، هرچی رو بخوای، بخری.
شوکه از این تحکم نگاهش میکنم. ناراحت است، مرد دل نازک من.
_ ببخشید، دیگه نمیگم.
خروجی آشپزخانه میایستد.
_ نگفتم نگو. به من نگی، برای کی میخوای دردِدل کنی؟ گفتم فکرش رو نکن.. حالام اون شیرینیا رو بریز تو ظرف، وقت دکتر گرفتم باید بریم.
بهدنبالش مثل جوجه میروم.
_ کی وقت گرفتی؟ مگه بلد بودی؟
میایستد و من به پشتش میخورم. تابهحال گفتهام منهم دلم کمی لوس شدن میخواهد؟
_ بلد بودن نمیخواد که… زنگ زدم اون دخترهٔ بدجنس که از دوری مهراد خل شده… بعد از کلی غر زدن که از خواب بیدارش کردم، شمارهٔ دکترش رو داد…
مشغول خوردن بودی، زنگ زدم. گفت ظهر بیاین. الانم که ظهره.
_ مهراد نیومده هنوز؟ نزدیک یک ماهه!
در این مدت هیچچیز از آنا و مهراد نپرسیدهام. رفتار او را بههیچوجه نتوانستم بپذیرم. در کمددیواری را باز میکند تا لباس بردارد.
_ نه، هیچکدومم نمیگن چی شده. هرچی هست، از همون قبرستون شروع شد. توام که نمیگی چی شد اونروز.
_ هیچی، آنا به من گفت دهاتی و بیسروپا؛ ولی خب، چیزی نبود که به مهراد بربخوره. هرچی هست، بین خودشونه… چون چیزی نگفتن به هم…
میگم… هیچی، ولش کن.
یک پالتوی کرمقهوهای از کمد بیرون میآورد. قشنگ و خیلی شیک است. تابهحال آن را ندیده بودم.
_ حرفتو نصفه نزن… اینو ببین، کلاً یادم رفته بود… زمستون داره تموم میشه.
سری بهتاسف تکان میدهد. آن را میگیرم، جنس لطیف و گرمی دارد.
_ کی خریدیش؟ خیلی قشنگه.
_ همون روز که دیر اومدی و مجبور شدم عین اسب دنبالت بدوئم… دیدم اصلاً لباس گرم نداری. تو ویترین دیدم… فک کنم شلوار گرم و یه شال و یهچیام برای زیرش گرفته بودم… صبر کن…
اولینباری است که از داشتن چیزی اینقدر ذوق میکنم. شاید چون او خریده و بهفکر من بوده است. آن را میپوشم و جلوی آینه میایستم.
_ همون اولشم فهمیدم انگار فقط برای تو دوختن… بیا، اینام هست.
چند ساک خرید را بهطرفم میگیرد و اشاره میکند بپوشم. یک جین مشکی با سنگدوزی طلایی در دمپا و یک شال مشکی با حاشیههای گلدوزی طلاییرنگ.
_ یه کفش مشکی داری که نپوشیدی، فقط یادم به کیف نبود.
باتاسف سر تکان میدهد.
_ اینا خیلی زیاده که… مردا خوششون از خرید نمیآد. تو نمونهای خداییش…
آشپزی، شیرینیپزی، خرید… از کدوم نسلی…
اخم دلنشینی روی ابرو دارد.
_ من خریدو برای تو دوست دارم، وگرنه برای ننهٔ نداشتهمم چیزی نخریدم… قبل تو والا یه استکان چای دست هیچ مونثی ندادم، مگه پیک مشروب برای کار خودم… دیدم از تو آبی گرم نمیشه…
نمیدانم کی پشت سر من میایستد و گردنم را اسیر بازویش میکند.
_ آخه تو فسقلی، قدوقوارهت به مامان شدن میخوره؟ بچهٔ ما اگه مثل من گنده باشه که تو رو میخوره. اگه قدوقوارهٔ تو باشه که کف دست منه…
با دست دیگرش موهای کوتاهم را بههم میریزد. یک لحظه سکوت و نگاه خیرهٔ هردویمان درون آیینه بههم و هردو میدانیم رسیدن به این روز برایمان راحت نبوده و بعداز اینهم نخواهد بود.
_ مهگلِ ساریخانی… وقتی اولینبار صداتو شنیدم پشت تلفن، مثل یه ربات بودی… خیلی فکر کردم، ولی حتی قیافهتم یادم نیومد… روز اولم که دیدمت… برام سورپرایز بودی… هنوزم هستی… هر لحظه که دور برمیدارم، فکر میکنم چهجوری لبتو به خنده باز کنم، یا برق خوشحالی رو تو چشمات بیارم… تو خیلی قشنگ میخندی، گلی.
دستش را از دور گردنم باز میکنم و میبوسم.
_ هیچوقت تو خوابمم مردی مثل تو رو تصور نمیکردم، بها.
…………
…………
_ اوه… اینجا رو… مامانخانم، دوتا کیسهٔ جنینی داری، با دوتا جنین هفتهفته و پنج روز… بذار صدای قلبشونو بشنویم…
_ دوتا؟ یعنی… خدای من… گلی…
دستم را میفشارد. خودم با نفسی بندآمده به صفحهٔ مانیتور خیره شدهام.
حق با دکتر است، نه یکی، بلکه دو جنین… وقتی صدای ضربان زندگی آنها در اتاق پخش میشود، این بهادر است که با شگفتی و شادی اشک میریزد و من از دیدن هیجان او شوق دارم.
من را در آغوش میکشد و بارها تشکر میکند، خانم دکتر که حتماً برایش این صداها آشناست، میخندد.
_ مامان جان، میدونی خیلی کم پیش میآد مردی اینقدر مهر داشته باشه؟! بهامید خدا که همهتون سلامت باشین…
پاشو شکمتو پاک کن. همهچیز به این راحتیام نیست… آقا، کمک خانومت کن ببینم.
بهادر جدی میشود، کم پیش میآید پیش دیگران تا اینحد از خود احساس بهخرج دهد.
_ چشم… پاشو قربونت تا منو نزدن.
صدای خندهٔ دکتر که از اتاق خارج میشود، میآید.
_ گلی! دوتا… ولی…
شکمم را که با ژل مرطوب شده، کمک میکند تمیز کنم. سخت به فکر فرومیرود.
من فقط برای خوشحالی او ذوق کردهام، وجود دو جنین برایم بیشتر ترسناک است.
_ یعنی میتونی از پسش بربیای؟
آخه چهجوری دوتا؟
روبهروی دکتر مینشینیم؛ دستیارش هم مشغول یادداشت محتوای سونوگرافی در پرونده است.
_ بهنظرتون برای خانمم مشکل پیش نمیآد؟ اون خیلی ریزهست.
به پهلویش میزنم، از نظر او من ریزهام، اما بین زنها من قد نرمالی دارم.
_ خب، در برابر خودتون حساب کنین، بله ایشون ریزاندامن. ولی بهنظر من جز وزن پایینشون، همهچیز نرماله آقای افخم… بههرحال دوقلوزایی خودش سختی داره. مراقبت بیشتر و معاینات مداوم و رسیدگی بیشتر میخواد…
شما تجربه بارداری قبلی داشتین، درسته؟
تنم یخ میکند و این گرمای دست اوست که به یاریام میآید.
_ بله… نزدیک هفت سال پیش… هشتماهگی، مرده بهدنیا اومد.
بازویم را نوازش میکند.
_ علتش رو گفتن؟ مسمومیت بارداری بود؟ اسناد پزشکیتون رو دارین؟
گلویم خشک میشود، مسمومیت؟ اگر لگد را بشود مسمومیت دانست.
_ نه… ضربه بود… از پله افتادم.
_ تو که گفتی وقت زایمان مرد!
نگاهش نمیکنم، بغض فرومیدهم.
_ دکتر، من مشکلی نداشتم تو اولین بارداری… بچه سالم بود… یه دختر…
سکوت و نگاههای معنیدار… بهادر بیقرار است. میدانم بیرون از اینجا، باید جوابش را بدهم.
_ خب پس، فعلاً تا اولین غربالگری، نیاز به ویزیت نیست. اما اگر لکهبینی، خونریزی یا درد غیرعادی داشتی، با شمارهٔ من تماس میگیری. اینجا بودم، میآی کلینیک، یا بیمارستانم بودم که میآی اونجا… سؤالیم که برای زوجین معمولاً مطرحه، نزدیکی کردنه که خب شرایط جفت عالیه. اما حتماً باید مراقبتهای بهداشتی باشه که عفونت نگیری…
بهادر سر پایین انداخته، میدانم فکر چگونه ازبین رفتن شاپرک است.
هنوز از در مطب بیرون نرفتهایم که میغرد.
_ باید اینجا بفهمم؟ اینه دیگه؟
سوار ماشین میشوم و او لحظهای بعد.
_ بگو… هیچی رو از قلم نمیندازی.
دیگر مثل قبل در برابر این لحن دستوری و خلق ناراحت جبهه نمیگیرم.
اینها یعنی او نگران من است.
_ چی بگم؟ مثل یه احمق رفتم دم خونهٔ بابای مسعود که بگم حداقل یه صیغهنامه باشه تا برای بچه شناسنامه بگیرم و کارای قانونیشو بکنم… مامانش همیشه از من بدش میاومد. اونروز… خب، دعوا شد. شب قبلش عقد مسعود و محنا بود… من نمیدونستم… مامانش پرتم کرد بیرون… ولی… باباش که دید… نمیرم… با لگد زد بهم… همونروز افتادم به خونریزی. رفتم بیمارستان… بستریم کردن، اونم باوساطت یکی از دکترا…
شوهری نبود، هیچکسی… بچه ضربه خورده بود به سرش، کاری نمیشد کرد…
تهشم که میدونی.
_ یعنی اون حرومزادهها هیچ خبری نگرفتن؟ یعنی آدم نبودن؟ آدم به گربهٔ حاملهام رحم میکنه… یعنی ولت کردن به امان خدا؟
او نمیداند امان خدایی که میگوید، چه روزها و شبهایی بر من گذشت. حتی جنازهٔ دخترم را نشانم ندادند و همیشه در ذهن من ماند که شاید امیدی بود، اما میدانم نبود، آن میان شنیدم که پرستارها از آسیبی که به جمجمه رسیده بود، میگفتند؛ اما انسان است دیگر… همیشه بهدنبال یک راه و یک دریچهٔ امیدواری میگردد.
_ بعد مرخص شدنم… رفتم باز… درو روم باز نکردن… باباش اومد بیرون… جون نداشتم سرپا بمونم، خونریزی داشتم هنوز… گفتم دکتری، بیا وساطت کن، ببین با جنازهٔ نوهت چیکار کردن. گفته بودن بچه رو با بقیه جنینهای مرده دادن پزشک قانونی… من هیچ سند رسمی نداشتم… من مگه چی میدونستم از زندگی… هیچی، گفت “برو گمشو”… گفت: “همون بهتر که بچهٔ حرومزادهٔ یه هرزه به درک بره”… نفرینشون کردم بها… گفتم… داغ بچهتو ببینی… بازم منو زد… بعد از اون رفتم دنبال شاپرک. با کلی التماس پیداش کردم… بعد اون، مسعود روز قبل عروسی تصادف کرد… یکهفته تو کما بود… شنیدم باباش دنبال من میگشت حلال کنم. فکر کن! چهلمش که شد من فهمیدم… بعد از مراسم، تو جادهٔ بهشتزهرا، باباهه سکته میزنه و ماشینو چپ میکنه… باورت میشه؟ مادره گردنش میشکنه و درجا تموم میکنه… باباهه نصف بدنش فلج میشه.
_ میدونی چندبار زنگ زده و وکیلشو فرستاده؟ گفتم نه… ولی فکر کنم باید بریم.
با چشمانی گردشده از تعجب نگاهش میکنم. پس آن یکبار در خواب نبودم؟ واقعاً پدر مسعود بود؟
_ یعنی چی؟ چیکار داره؟ آدرس تو و شمارهتو…
_ فکر میکنی نمیفهمه؟ از همون شب مهمونی که باهم رفتیم، به گوشش رسیده. پیدا کردن من سخت نیست، ولی نذاشتم دستش به تو برسه… ولی اشتباهه. باید ببینه کی و چی رو ازدست داده… کثافت آشغال.
نمیدانم چه بگویم. ماشین را روشن میکند.
_ دیگه فکرشم نکن… مهم اینه، اونی که اون بالاست میدونه باید چیکار کنه… تخم بیبسمالله… همیشه فکر میکردم من آدم بدیم، این مدلش دیگه نوبره.
به من میگوید فکر نکنم و خودش زیرِلب، تمام اجداد مسعود را مستفیض میکند.
_ بیخیال بها… دیگه تموم شده. فحش میدی، حرص میخوری.
_ فحش دادن ته ناتوانیه… کاری که نمیتونم بکنم، حداقل دلمو خنک کنم.
از لحنش خندهام میگیرد. حتی در اوج ناراحتی هم شوخطبعی خود را دارد.
_ ای بابا، یادمون رفت بپرسیم چی باید بخوری… برگردیم؟
_نه بابا، حساس نباش… ملت چیکار میکنن؟ منم همون کار.
………………
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتا دارن کوتاه میشن ☹
مرسیییی عالییی ولی کوتاه
.
راستیی ادمیین تورو جون هر کی دوست داری این تبلیغای پوست و سر و کله و تاسی رو نزااااااار
بخدا من خیلی کم پیش میاد از یه چیزی چندشم شه ولی اینا دیگه خیلی غیر قابل تحملن
اینا دست من نیست که شرکت تبلیغات میزاره
اه اره خدا وکیلی چیه ماهی یه بار سر میزنیم اینا عین تخم مرغ کپک زده ظاهر میشن خیلی چندشه خداییش ادمین
سلام
مثل همیشه عالی بود
ممنون ادمین و نویسنده
طبق معمول عااالی بود.
ممنون ادمین و نویسنده عزیز خیلی قشنگ بود
مرسی ادمین خیلی خوب بود ولی چرا پارت داره کم میشه یه گفتگویی با نویسنده لطفا داشته باش
خیلی عالیه ولی چرا از مقدار پارت کم میشه؟
حداقل تواین پارت یکم خندیدیم واعصابمون خوردنشد