***بهادر
_ خودتو جمع کن… یعنی چی نامزدی رو بههم بزنم؟
وسایلش را از چمدان بیرون میآورد، یکماه دقیق از روزی که مراسم عقد من را ترک کرد، میگذرد. مهگل را به خانه رساندم که پیامش رسید، برگشته است.
موهای نهچندان بلندش را دماسبی بسته است، این یعنی حال خوبی ندارد، کوتاهی مو برای مهراد همیشه مهم بوده است، مگر…
_ خودمو جمع کردم، این شد… خسته شدم بهادر… تو خیلی چیزا رو نمیدونی… فکر میکنی چرا اینهمه سال، پرنسس موطلایی شمس بزرگ رو روی هوا نگه داشتم؟ بدم میآد داماد رسمیش بشم؟ کل زندگی شمس، بهقول خودت چس ریال نمیارزه… وقتی یکرنگ نیست، وقتی دلش پی یکی دیگهست…
در یخچال بهدنبال چیزی میگردم که ارزش خوردن داشته باشد.
_ تو هنوز عصبانی هستی… قفلیم زدی، دیگه هیچی… مرگ اصلیت رو بگو. آنا فکرشو دلش با توئه، حرف مفتم نزن.
_ نیست… بهتره ادامه ندی… ما باهم حرف زدیم و تمام.
جز چند نوشابه و سودا و یک آبجو چیزی نیست.
_ اونی که شما زدین، زر بوده داداش من… خاک تو سرت با این محتویات یخچال… من بودم، اول این بیصاحاب رو پر میکردم… شکمت پر بشه، مغزتم خوب کار میکنه.
_ بهادر، بس کن. اون صابمرده هیچی نداره… اومدم یکم کارامو راستوریس کنم، یه وکالت بهت بدم، یهمدت برم گورم رو گم کنم.
جدی نمیگیرم. بدون او این یکماه، کم سخت نگذشته است. اینکه رفیقت در خوشیها کنارت نباشد، خودش فاجعه است.
_ زنگ بزن اون ورپریده بیاد، ببینم چه مرگتونه… من چندماه با گلی بودم، نتونستم ازش بگذرم؛ بعد چندسال، غلط اضافه نکن…
روی مبل خودش را رها میکند. هیچوقت او را تا اینحد درمانده ندیدهام. مسئله جدی است.
_ تو چیزی نمیدونی بهادر… بهتره قاطی نشی… مهگل، درسته گذشتهٔ خوبی نداشت، ولی تهش تو مرد زندگیش بودی. فکرش و دلش یکیه… ولی من چی؟ وقتی نه بتونی عشقت و نه رفیقت رو کنار بذاری… میفهمی؟ بدونی چشم عشقت دنبال رفیقته… بدونی دلش… تو چی میدونی بهادر؟ دیگه بریدم… کم آوردم.
مغزم قفل میشود، این امکان ندارد که آنا غیر از مهراد به دیگری فکر کند. ما هرسه، سالهاست باهم زندگی و کار میکنیم.
_ چرا چرت میگی مرد حسابی؟ آنا غیر تو به کی نگاه کرده؟ کدوم دختری با شرایط اون حاضره چند سال کنار مردی بمونه، بعد چشمش دنبال کسی دیگه باشه؟ چرنده.
نگاه غمگین او دلم را میلرزاند. مهراد فقط یک دوست و رفیق نیست، او برادر و پدر و غمخوار تمام لحظات من است.
_ نه وقتی که بودن کنار من، باعث میشه همیشه کنار مردی باشه که عاشقشه. نه وقتی هرکاری کنه که به چشمش بیاد، اما اون مرد حتی نیمنگاهی بهش نکنه… بهادر، رفیقمی، برادرمی، جونم رو برات میدم… پابهپام بودی. خودتم میدونی برام، عزیزتر از پدر خودمی… ولی واقعاً دیگه نمیکشم… میفهمی؟ نمیتونم تو رو نداشته باشم… دلم خطا رفت، خفهش میکنم… صبر کردم، گفتم شاید به چشمش بشم تو… نشد…
حس میکنم جریان برق از تنم رد میشود. قوطی سودا از دستم رها میشود.
_ چی داری میگی مهراد؟ دهنت رو به تهمت نجس نکن… اونم به ناموست… آنا خواهر منه… من برادرشم… نباشمم دوستیم… خودش نیست، خداش که هست… پاشو ببینمت… مغز خر خورده… پاشو زنگ…
رنگش قرمز میشود و فریاد میکشد. این مهراد را اولینبار است که میبینم.
_ تهمت؟ از کدوم برادری با آنا میگی؟ از روز اول اون تو رو میخواست… بهش راه ندادی… فکر کردی چرا هیچوقت سر این موضوع با تو بد نشدم؟ چون میدیدم کرم از درخت باغچهٔ خودمه. قبل آنا، من و تو باهم بودیم، میدیدم دنباله توئه، ولی عاشقش شدم. تو دیدی من عاشقشم، حتی نگاهشم نکردی…
دهانم باز میماند. آناهید شمس چگونه اینهمه سال نقش بازی کرد؟ حس تهوع و چیزی چندشآور را پیدا میکنم. بیچاره مهراد برادرم.
_ بگو فقط شک داری مهراد… بگو تا نرفتم گردنشو خورد نکردم… بگو فقط تهمت و فکرای مردونهست، لعنتی…
چشمانش سرخ میشود و من اشک برادرم را میبینم. مردی که برایش جان میدهم، اگر روزی بخواهد.
_ صبح رفت پاریس پیش مادرش…
صبح؟ اما من…
_ من که صبح ازش آدرس دکتر زنانش رو گرفتم… امکان نداره… مهگل حاملهست… باورت میشه داری عموی دوتا ووروجک میشی؟
لبخند میزند. غمناک، دردآور. نگاهم میخ موهای سپید او میشود. از مرز جوانی گذشتهایم.
_ نگاه به حال زارم نکن بهادر… از صبح که آنا گفت داره میره و گفت که… مهگل و تو دارین بچهدار میشین… خوشحالم برات، داداش جان.
نفس کشیدن برایم سخت شده است. آدمها چقدر ناشناختهاند. دلم برای مهگلم تنگ میشود، دلم برای لمس کردن و بغل گرفتنش. آنا…
کنارش مینشینم. بیشتر از شش سال کنار هم بودن و همیشه او را به چشم دوست و خواهر و زنبرادر دیدن، اینکه بدانی همه دروغ بود و ته تهش، برادرت این میان له شده و دم برنیاورده؛ بیشتر شبیه بریدن رگهایت با یک چاقوی کند است، زجرآور.
_ چرا نگفتی؟! به خدا که میکشیدم کنار تا چشمش بهم نیفته و دلش گرم بشه… تو کم نیستی برای هر زنی… شاید… اشتباه کردین… ها؟ شاید خواسته تلافی کنه اینهمه سال بلاتکلیفی رو… زنا رو خدام نمیشناسه…
دست روی زانویم میگذارد و میخندد، از گریه غم انگیزتر.
_ بیخیال داداش من… چندسال گذشت و تاثیر نکرد. فکرشم نکن… مقصر خودمم… خودخواه بودم…
_ ولی درست نیست… چرا من نفهمیدم؟اگر میفهمیدم، بهش میگفتم… میفهمی؟ من هیچوقت نمیتونستم اونو بخوام مهراد… یعنی نفهمید؟ مگه میشه اینهمه سال کنار کسی بود و حسی پیدا نکرد؟
احساس میکنم مغزم یخ زده است، منطق من نمیتواند قبول کند.
_ پاشو برو، زنت تنهاست… دیگه سه نفرن، چند وقت دیگه، اون موطلایی که عکسش رو فرستادیم، میآد. دیگه مرغدونی باز میکنی… به فرامرز گفتم یه سری اسناد هست، جمعوجور کنه، امانی میدم به تو. یهسری چیزام وکالت میدم… چند وقت برم…
_ نرو… تو نیستی، انگار تنهام… بذار یه فکری میکنیم…
…………..
_ بها؟ چرا نمیخوابی؟
حس میکنم مشتی شن داخل چشمانم ریختهاند، دو شبانهروز است نخوابیدهام. سرم درد میکند، اما نمیتوانم چشم روی هم بگذارم.
فکر مهراد و آنا من را به مرز جنون میرساند. مهگل با آن تیشرت گشاد من و پاهای لاغر و برهنهاش، بیشتر آسیبپذیر بهنظر میآید. اینهمه لباس، اما هروقت فرصت کند، لباس من همان لباس خوابش میشود.
_ تو چرا بیداری؟ گرسنهای؟ چیزی…
نمیدانم چندمین نخ سیگار است که دود میکنم؛ بعد از سالها که ترک کردهام.
_ گرسنه چیه… من اونهمه غذا خوردم… تو تخت نیستی، خوابم نمیبره… چی شده؟ مهراد و آنا بههم زدن؟
شوکه نگاهش میکنم. من از وقتی آمدهام، در این باره حرفی نزدهام. تمام مدت به مرور رفتارهای آن زن گذشته… با من، با مهراد. دنبال دلیل اینهمه پافشاری آنا میگردم.
_ چطور مگه؟
روبهرویم مینشیند و به زیرسیگاری پرشده نگاه میکند.
_ چطور مگه نداره… من خر نیستم که. گفته بودم آنا بهت حس داره… فک کنم مهرادم میدونست… ولی… آنا مهرادو دوست داره.
شنیدن این جملات را از او، باورم نمیشود. با دهان باز نگاهش میکنم.
_ خب شماها زن نیستین بفهمین… آنا مهرادو دوست داره، اما بهنظرم چون نمیتونست تو رو داشته باشه و احتمالاً عادتش بود هرچی رو خواسته، بهدست بیاره؛ نمیتونست قبول کنه… تابلو بود رفتارش…
_ چطور میگی مهراد رو دوست داره؟پس این کاراش چیه؟ اونا از هم جدا شدن… سر این کافشعرا… نمیفهمم، شما زنا عجیبغریبین… واضح بگو.
با گلدان کوچک تزئینی روی میز تراس بازیبازی میکند، شانههای کوچکش را بالا میاندازد. موهای کوتاهش او را بیشتر شبیه پسربچهها کرده است.
_ تو فقط اون گزینهٔ دستنیافتنی و جذابی، همین… ولی مهراد واقعاً جفت آناست… منتها هنوز آنا نفهمیده… که خب، میفهمه بعداً… توام بهش فکر نکن، بذار یادت بره. بعدش که دوباره کنار هم جمع شدین، انگار نمیدونی… اینجوری بهتره. مهرادم اشتباه کرد، بهت گفت… چندسال تو یه تخت خوابیدن، خوبوبد باهم بودن…
تو این وسط برای هردوشون فقط یه دیوار بودی که مهراد گفته، این چشم به رفیقم داره. آنا گفته الا و بالله این باید به من توجه کنه…
پاشو آقای بابا، بخوابیم… زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور کنن… پاشو گندهبگ، خفه کردی بچههاتو با دود.
بلند میشوم تا دریچهٔ تراس را باز کنم، فراموش کردهام دود سیگار برای او ضرر دارد. حرفهایش زیادی درست است. مهگل وقتهایی که منطقی باشد، حرفهایش هم دوستداشتنی است.
_ برم دوش بگیرم، گلی… بوی گند سیگار میدم.
تمام سرخوشیام دود هوا میشود. آن هیجان پدر شدن، بعد از گندی که زدم و او بزرگوارانه رفتار کرد. مهراد درست میگوید که مهگل انگار برای من خلق شده… فقط برای من.
_ نمیخواد، سرما میخوری… تو منو با بوی گند استفراغ تحمل کردی، اینکه سیگاره… بیا، خوابم میآد.
آن شب را یادآوری میکند، بعد از میهمانی… حتی آنا آن شب هم با مهگل بد بود. حال، خیلی از رفتارهای او برایم معنی پیدا میکند. مهگل بارها گفت که آنا عادی نیست.
میان تنم مچاله میشود، جنینوار. مادر فرزندان من، عشق و همسر من، مهگل من… واقعاً آنا چگونه فکر میکرد که بتواند جای این زن را بگیرد؟
امیدم را به حرفهای مهگل میدهم، دوست داشتن مهراد و برگشتن آنها بههم… هرچند که دیگر این رابطهها عادی نمیشود.
_ فکر میکنی بازم بههم برگردن؟
سر بالا میآورد، خواب آلود. دست ظریف و زنانهاش روی بازوی من، عجیب کوچک است و عجیبتر اینکه با همین دستان میتواند بار تمام سختیهای مردانهام را کم کند.
_ عجله نکن بها… قدرت دوست داشتن خیلی زیاده… مهرادی که هربار تو و آنا رو یکجا میدید و آنایی که رفتوآمد اینهمه آدمو تو زندگی تو دید، ولی بازم کنار اون موند، نمیتونه اسمش دوست داشتن نباشه… منو بغل کن بخوابم… فکر کنم ویار بچههات، بوی تنت و بغل باشه… لعنتیا…
کلامش تمام نشده، صدای نفسهایش عمیق میشود، او خوابیده است و من ماندهام با فکرهای دیوانهکننده.
…………………..
…………………..
_ بها؟ آی شاهغولجان… بهادر؟ پاشو، یه خانومه اومده، میگه آبجیته.
چشم باز میکنم، بهسختی… و بازهم خوابم میآید. با همان لباسهای من و درحال خوردن یک موز! مهگل و خوردن میوه؟! این مرا بیشتر شوکه میکند تا بودن بهناز، اینوقت روز، در خانهٔ مهگل و نه آپارتمان من.
_ پاشو، من گشنمه، این سومین موزیه که دارم میخورم.
اشاره میکنم به لباسش. همان یک تیشرت!
_ برو یه لباس گرمتر بپوش. همه باید ببینن اون نیقلیوناتو؟
_ زنه دیگه، مگه چیه… اعصاب لباس اضافی ندارم… پاشو… آدم مهربونی بهنظر میآد.
از روی تخت بلند میشوم و سعی میکنم با مالش صورت، از پف آن کم کنم.
_ اون اینجا چیکار میکنه؟! خدا بهخیر کنه.
بهسراغ کشو میرود. اگر اولش مخالفت نکند که مهگل نیست.
_ اون ست لیمویی رو بپوش، شلوارکش بلنده.
_ چشم، امری باشه… لباسای منو حفظی؟ بیکاری بها؟
او نمیداند من چه جزئیات دقیقی را از او میدانم که اگر بداند، شوکه میشود.
_ کلاً هرچی برای من سند بخوره، باید همهچیزشو تحت نظر بگیرم… حواست باشه.
فحش انگشتی میدهد و این خود مهگل است
بهناز روی اولین مبل تکی نشسته است. کمی میگذرد تا متوجه حضورم شود. آخرین دیدارمان بعد از روز خاکسپاری شوهرش بود.
_سلام داداش… بدموقع مزاحم شدم… نگهبان گفت که تو این آپارتمان…
دست بلند میکنم که تمامش کند. نگهبان اطلاعات اضافی میدهد.
_ عیب نداره… خودت و بچه خوبین؟ خیر باشه… چی شده؟
_ دعوا نداری که بها، برو بشین… من برم بالا و بیام…
بنفش؟ ست سویشرت خانگی و شلوار بنفش… بیشتر لباس پسرانه است، اگر بنفش نبود.
_نمیخواد بری… چه معنی داره تنها بری بالا؟
علناً بدخلق و بیحوصله شدهام. زیر نگاه بهناز به راهش ادامه میدهد. رسماً کار خودش را میکند و حرفهای من باد هواست.
_ مزاحمم… اگه برای منه، مشکلی با بودن شما ندارم.
_ نه، راستش بالا، بها یه شیشه مرباآلبالو داره. برم اونو بیارم.
_ نمیخواد. معلوم نیست تاریخش برای کی بوده… مهگل، یکم به یه جات بنویس حرف شوهرتو. بشین، بعداً میرم خودم… شیرینی و شیر هنوز هست. بخور تا برم.
نگاه متعجب بهناز را ندید میگیرم. عمداً از واژهٔ شوهر استفاده میکنم، خانوادهٔ افخم از این ازدواج خبر ندارند.
_ م… مبارکه داداش. قابل نبودیم بگی؟
روبهرویش مینشینم. سیاه به تن دارد، عزادار برادر و شوهر سابق.
_ بحث قابلی نیست بهناز… من خیلیساله با افخما، جز تو کاری ندارم. زن و زندگیمم ربطی به اونا نداره… توام خواهرمی، ولی نه اونقدر که سروسِر زندگیمو، واو به واو بگم… اونم که تو آشپزخونه داره میلمبونه، مهگله. زندگیمه، بعد زنمه… حالا تو بگو…
نگاه از مهگل که مشغول سیر کردن شکم است برمیدارد، اما من…
_ طلبکارا خونهٔ بهنامو پیدا کردن… دیشب زدن خونهشو داغون کردن… خونهٔ خودت البته…
همان ملکی که بابت آن از من شکایت کرده است که کمتر از بهای واقعی خریدهام.
_ تهشو بگو بهناز… اون که رفته بهخاطرش شکایت کرده… یادم نبود اونجا هنوز تلپه… خب؟
چشمانش گشاد می شود، ترسیده.
_ داداش نمیخوای…
تحمل از دست میدهم. الحق که او خواهر و دختر آنهاست و فقط دخترعموی من.
_ تهش رو بگو… چی میخواین؟
اخمهای مهگل درهم میرود، درست روبروی من ایستاده در آشپزخانه.
_ زن و بچهش ترسیدن… بهرام خدابیامرزم که ورشکست بود… آقاجونم که چیزی ندارن… منم… راستش هرچی داشتم، دادم بهنام، یه کاسبی راه بندازه…
_ تو گه خوردی… من جر نخوردم، از اون بیهمهچیز مهریه و دارایی و پول و پله بگیرم؛ بیاری بدی اون داداش حرومزادهٔ الدنگت، بدبخت… دادم خودت و دخترت که محتاج اون آدما نباشین… توام لیاقتش رو نداری.
هر دو ایستادهایم و من عصبانی و فریادکشان بر سر او.
_ داداش من مگه مال تو نیست؟ چیکار میکردم؟ میذاشتم برن کارگری؟ یهعمر از قبال آقاجون خوردیم…
_ آقاجون؟ شماها خوردید، وگرنه من که تفالهام از دست اون نمیگرفتم… برو بهناز، نذار چاک دهنمو باز کنم… اون بهنام بیلیاقت آدم نشد؟ مگه طلباشو ندادم… چرا رفت نزول گرفت… آقا گندهگوزم هستن. با خوردهپول نمیتونن سر کنن. باز میلیاردی چسی اومده… فکر کرده بیخبرم؟ برو بگو، من یک ریال بابت هیچکدوم نمیدم به هیچکسی… بگو بهادر خودش وارث داره. دیگه یه پشیز خرج اون الدنگا نمیکنم… توام لیاقتت اینه مثل بقیه زندگی کنی… من خرم…
یک لیوان آب بهسمتم گرفته میشود، مهگل است.
_ بخور، یکم بیشتر هوار بکشی عزیزم… فقط یکم آرومتر داد بزن. سرم درد گرفت.
آب به گلویم میپرد، کاملاً جدی است. خندهام میگیرد، او گاهی بهطرز ترسناکی، خونسرد است.
_ بهادر، خانجون و آقاجون پیرن… بعد بهرام، کمر آقاجون شکست… مردونگی کن، بیا فقط سرو سامون بده… بهرام دوتا پسر داره… نذار کینه کنن داداش… بهنامو که میبینی، یه احمقه که فکر میکنه کسیه… زنش داره ولش میکنه. زندگیش داره از هم میپاشه… میدونم تو پسر عمویی… آقاجون گفت چیکار در حق تو و بابات کرده… به خدا شب تا صبح خواب ندارن… کارشون شده استغفار… خدا جای حق نشسته داداش جون… ببین تو کجایی، ماها کجا… الان اراده کنی، همهمون تو کوچهایم…
قدم میزنم. اشاره میکنم بنشیند. مهگل شیرینی و چای روی میز میزبان گذاشته است.
_ من میخوام حجره و اون خونه و خونهٔ بهرام و بهنام رو بفروشم… ملک رفته بالا… منم زندگی دارم…
… ملک رفته بالا… منم زندگی دارم… ولی میتونم… یه آپارتمان کامل بگیرم، هرکدوم یه طبقه برید بشینین… اما بهنام هیچکدوم نمیکنم که چند صباح دیگه، به سرتون نزنه، بفروشین؛ بیسرپناه باشین… برای حاجی و مادرتم، حقوق بازنشستگی که دارن… منم هر ماه تا زندهن، اونقدر میدم که بریزوبپاش مادرت جلوی بقیه باشه… خرج بچهها و زن بهرام با من… تو و بچهتم همینطور… ولی بهنام زندهست و سرحال، به من ربطی نداره چه گِلی به سرش میگیره… نهایت کار من، یه واحد تو همون آپارتمانه… این تنها کاراییه که میکنم… پولی نمیدم… گندای بهنام پای خودشه… یهبار کشیدمش بیرون. خودتونم میدونین، بدهیا بیشتر از کل دارایی حاجی و بقیه بود… پس منتی نیست… ولی… یه شرط دارم که میآم به خود حاجی میگم.
بلند شده و کیفش را بهدست میگیرد.
_ میگم بهشون… میدونم که آقام همه چی رو به ماها نگفته… ولی هرچی هست، پشیمونه داداش… میدونم بقیه برات بچههای عموتن، ولی برای من داداشمی… خودتم میدونی… از خانومتم معذرت بخواه، بندهخدا رو زابراه کردم… میدونستم، دست پر میاومدم.
_ نگران اون نباش. اگه زابراه میشد میگفت… الان با چی اومدی؟
_ ماشین خودم… خب، با آژانس اومدم تا یه پراید بگیرم، حداقل پیاده نباشم با بچه.
آزارایی که برایش از شوهرش گرفتم را با یک پراید معاوضه کرده است، امان از عقل ناقص.
_ به کی فروختیش؟ پولاتو به کی دادی؟
_ ولش کن، تموم…
_ گفتم کی؟
صدایم بالا میرود. میدانم بهنام از چه کسانی نزول گرفته است.
_ دیشب که رفتن خونهشو داغون کردن، جای طلبش داد به یکیشون.
در را باز میکند و من میبندم.
_ کدوم بیپدری جرأت کرد بیاد سمت اموال من؟ اسم، شماره…
دهان باز میکند، گوشیاش را از دستش میگیرم. شمارهٔ بهنام است. با دومین بوق برمیدارد.
_ بهناز؟ چی شدی؟
_ اسم اون بیناموسی که دیشب اومده سر دارایی من و اونجا رو ترکونده، بده… حرف اضافهام نزن. اسم و تلفن…
_ کار اسد زبلهست.
گوشی را به بهناز میدهم، در را باز میکنم.
_ ماشینتو بچهها میآرن… در شأن خودت و بچهت رفتار کن، خواهرم… بهنام قبل اینکه برادرت باشه، پدر دوتا بچه و شوهر یه زن دیگهست… بیمروت و احمقم که هست.
وقتی میرود، احساس میکنم قلبم و دوشم سنگین شده است.
_ من گرسنهمه هنوز… انگار یه چاهه، هرچی توش خوراکی میریزم، پر نمیشه.
دستی به شکمش میکشد، همهچیز دود میشود. این زن پر از حس خوب و سبکی است.
_ بگو چی دوست داری؟ نیمرو یا املت؟ یا چی؟
_از اون املتا بود، درست میکردی؛ پنیرم داشت، با مخلفات و ژامبون.
بهسمت آشپزخانه میرود.
_ وسایلشو نداریم… نهایت بتونم با سیر و پیاز و گوجه درست کنم.
_ خب، باشه حالا بعداً. بیا، چای گذاشتم… دوتا شیرینی برات نگه داشتم.
برایم چای میریزد، این از آن اتفاقات نادر است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدیدا نذاشتید؟؟؟مسئولین پاسخ گو باشن لطفا😐😐
پس این پارت چیه ؟
پاااارتتتت جدید کووو؟؟؟
پس پارت جدید کووووو؟؟؟
عاااالییییی…. خاک تو سر خانواده بهادر…. دلم برا مهراد سووخت…
دقیقا
.