_ نترس، خوبم… فقط یکم میترسونمش… فقط… میخوای یکم حرصتو خالی کنی؟ از اون حرفای زنونه؟
لبخند میزند. مثل آبی روی آتش است. آرام میشوم. دست دورش میپیچم.
کسی رد میشود و سلام میکند. جواب میدهد، اما رهایم نمیکند.
صدای جیغهای مهنا، خیلی وقت است نمیآید.
_ پاک شدیم نقل مجلس، گلیخانم… برو بالا، یکم دیگه میآم… یه شربت درست کن، کلهم داغ کرده.
عقب میکشم. کسی داخل سالن نیست.
_ بیا بالا، قرصتو بخور… اونو ولش کن…
شاپرک را روی زمین میگذارد. زبان بچه بند آمده است. فقط گریه میکند، بیصدا.
_ گفتم برو بالا، سرتق نباش… دوتا چک افسری، حقشه… نترس، تو نمردی از چکولگدای اون مرتیکه. اینم سَقَط نمیشه.
تمام تصاویر آن کتکها از جلوی چشمانم میگذرد. شاید حقش باشد، شاید…
_ سرتو بیار پایین.
با گوشهٔ شالم، باقیماندهٔ خونها را پاک میکنم و این انگشتانم است که لبهایش را لمس میکند. برق نگاهش میگوید او خوب است. بهادر همیشه روی رفتارش کنترل دارد.
……………..
………………
_ مامان جان، چرا نمیشینی شیر و کیک بخوری؟ میخوری زمین به من میچسبی.
بیست دقیقه گذشته و او هنوز نیامده است. شاپرک به من چسبیده و بیصدا، همراه من میآید.
_ عمو بیاد.
این اولین حرفی است که میزند و من ذوق میکنم.
_ میآد مامانم…
نمیدانم باید این اتفاق را چگونه به او توضیح دهم… زنی که میآید و مادرش را کتک میزند و عمویی که میآید با آن وضع، زن را میزند و روی زمین میکشد.
حس بدی دارم. کمرم درد میکند و من با یک آویز انسانی به پایم، راه میروم.
در باز میشود و قبل از من، این شاپری است که بال میگشاید برای او.
_ اوخ، چه دختر شجاعی داریم ما… خورشید خانوم، ببینمت… یه بوس بده به آقاغوله.
آن صدای بم و خشن مردانه، هیچ تناسبی با این مهرورزیها ندارد. یک معاشقهٔ پدر و دختری.
نگاهش روی من خیره میماند.
_ تو چرا لباس تو خونه نپوشیدی؟ برو یه دوش بگیر، اعصابت آروم بشه… منو عشقمم یه چای درست کنیم، پدردختری بخوریم.
_ خانومه مامانگلی رو زد.
بهسمت آشپزخانه میروند. درد کمرم بیشتا میشود.
_ غلط کرد… پدرشو درمیآریم، کسیکه مامانگلی ما رو اذیت کنه… بشین اینجا ببینم، شیر و کیکشو بخوره، خورشید خانوم، تا عمو بره یه دوتا بوس از مامان گلی کنه تا نترسه.
میترسم به حمام یا دستشویی بروم. میترسم از خیلی چیزها… هنوز اول ترسم است.
_ بیا بغلم، ببینمت… شرمنده دیر رسیدم. تو راه بودم که عباد زنگ زد. انگار رفته دستشویی، اومده تو… همون موقع زنگ زد.
_ چیکارش کردی؟
چند ضربهٔ آرام روی کمرم میزند. درد در تنم میپیچد. بچههایم.
_ نترس… ن.ک.ر.دمش…
میخندد و من مشتی حوالهٔ شکمش میکنم.
کمرم را نوازش میکند، سینهاش جای امنی است.
_ بها… میشه منو بغل کنی، ببری روی تخت؟
عقب میرود.
_ چیزی شده؟
لبم را گاز میگیرم تا هقهقم را شاپریِ درحال خوردن خوراکی، نشنود. زمزمه میکنم:
_ یکم درد دارم، بها…
_ لعنتی… باید فکرشو میکردم… نترس، خب؟ چیزی نمیشه… اونا بچههای منن… پس پوستکلفتن…بیا ببینمت…
لحظهای بعد، آرام روی تخت میخواباندم. حتی جرئت مچاله شدن هم ندارم.
گوشی را به دست میگیرد، نمیدانم به چه کسی زنگ میزند.
_ سلام دکتر… افخمم… دوست آنا… مهگل درد داره…
از اتاق بیرون میرود. آنقدر آرام حرف میزند که نمیشنوم.
به خودم حرئت تکان خوردن میدهم، اگر قرار به اتفاق است که هرچه هست، افتاده؛ با دو قدم بیشتر و کمتر، فرقی نمیکند.
_ خونریزی نداری؟ بذار چک کنم…
هنوز گوشی دم گوشش است. رنگش پریده، اما خونسرد رفتار میکند. دکمهٔ شلوارم را باز میکند و غر نامفهومی میزند، احتمالاً دربارهٔ کمر تنگ شلوار است.
_ صبر کنین دکتر…
_ برو کنار بها. خودم میبینم…
نگاه عصبانی و اخطارگونهای میکند. لباس زیرم را میخواهد چک کند… لعنتی. شلوار را پایین میکشد. میخواهم از ترس و دلهره جیغ بکشم، چشم میبندم.
_ خیلی نیست… کمه… الان میآرمش… نه، حواسم هست.
شلوار را بالا میکشد. اشک بیمهابا جاری میشود، حال بچههایم خوب نیست. لعنت به مهنا و هرچه مربوط به گذشته است.
_ چرا گریه میکنی؟ فقط چندتا لک کمرنگه… دکتر گفت این نشونهٔ خوبیه… بیا قربونت… شاپری، عمو…
چقدر داشتنش خوب است. اینکه بهادر باشد و دنیا نباشد. میدانم آرام و قرار ندارد؛ از گوشهٔ پلکی که میپرد، میفهمم.
تا من به آنها برسم، شاپرک را حاضر کرده و دم در است.
_ میخوای بغلت کنم؟ نترسیها، فدای سرت… دیگه دوتا نخود چیه که اینجور زار میزنی… بیا…
یک دستش دور کمر من میپیچد و دست دیگرش، شاپرک را نگه داشته است.
_ مامان گلی، عمو مواظبه… گریه نکن.
حتی او هم میداند بهادر محافظ ماست.
_ بچه میترسه، مهگل… توکل به خدا کن… چیزی نیست دختر.
تا به مطب برسیم، اشکهایم خشک شده است. دومین آبمیوه را برایم باز میکند.
_ بخور، قندت نیفته… رسیدیم.
جلوی مطب پارک میکند، شاپرک خوابش برده است.
_ ببین گلی… بذار اینجا بگمت… رفتی اون تو، هرچی بود، نبینم زجهموره کنیها. اگه سالم بودن که خدا رو شکر… اگرم که خدای نکرده نبودن، حتماً حکمتیه… تو سالمی، من سالمم… شاپرکم که داریم.
رنگوروی پریده و لرزش صدایش نمیگوید او آرام است.
_ بها؟ خیلی دوستت دارم.
با دودست صورتش را میپوشاند و لحظهای بعد، از ماشین پیاده میشود و آرام، شاپرک را بغل میکند.
پیاده میشوم، حتی نمیخواهم قدم بردارم. میترسم با آن یک قدم، بند زندگی کودکانم پاره شود. میدانم احمقانه است، اما همین است.
حاضرم چهاردستوپا بروم، نکند جاذبه آنها را پایین بکشد. اما نگاه به او یادم میاندازد که این مرد، ارزش مقاوم بودن من را دارد. با او همراه میشوم، هرچه خدا بخواهد.
_ خب، اینا خوبن… ولی نه اونقدر که بگم برو به کارای عادیت برس… پاشو شکمتو تمیز کن… این کوچولو، دخترتونه؟
سر روی شانهٔ بهادر گذاشته و خواب است.
_ بله، چطور مگه؟
لحن طلبکار بهادر، مانند کسی است که به فرزندش توهین کردهاند.
ازجا بلند میشوم. میخواهم از شوق گریه کنم.
_ آقای افخم، من دکتر خانومتم… وظیفهم حفظ سلامتی مادر و بچههاست. اول مادر، بعد بچه ها… دختر قشنگتون سندروم داون هست… میپرسم که اگه لازم باشه، آزمایش و کارای دیگه که موردنیازه، زودتر انجام بدیم.
_ نه، اون بچهٔ ما نیست… درواقع فرزندخوندهمونه… نگران نباشید.
بهادر نگاه چپی به دکتر میکند.
_ برات شیاف مینویسم، برای نگهداری بچهها… فعلاً استراحت مطلق، حداقل یکهفته… وضعیت بچهها خوبه، ولی حاملگی راحتی نداری؛ چون هم دوقلوان، هم جثهٔ خودت کمبنیهست و باید به خودت برسی، استرس ممنوع… اگه خون روشن بود، با من تماس بگیر. ما انتظار تولد زودرس داریم، ولی نه تا هفتهٔ سیام. پس باید مراقب باشی.
……………..
_ بخواب… امروز اندازه یهعمر، ترسوندی منو.
زیرپوشش را به تن میکند و دستی به موهای همیشه کوتاهش میکشد. این یک عادت است، وقتی کلافه باشد.
_ میشه تشک رو زمین بندازی بها؟
دلم میخواهد تنها باشم، حتی شاپرک را هم اطرافم نمیخواهم. دلم تاریکی و سکوت، شاید کمی مرگ میخواهد.
تمام بار زندگی گذشته و همهٔ مشکلات زنانهام به دوش او افتاده است.
کاش مادری بود تا این روزها در آغوشش گریه میکردم. کاش مادری بود که ظرف پر غذایی برایم ویارانه میداد. کاش این مرد مجبور نبود برایم هم مادری کند، هم همسری و هم حمال بدبختیهایم باشد.
_ بیا گلی جانم… ولی تخت بهترهها.
_ نه، میخوام رو زمین بخوابم… میشه تو امشب پیش شاپری، اونور بخوابی؟
سعی میکنم نگاه به نگاهش ندوزم تا نبیند که نرفته، آمادهٔ گریستنم، اما صدایم چه…
_ معلومه که نمیشه… شاپری رو میآرم همینجا، خودمم کنارت.
لحن محکمش فقط بغضم را گلوگیرتر میکند.
_ عمو… مسواک بزن… غذا خوردم.
خم میشود ودست او را میگیرد. چقدر این تفاوت هیکل زیباست، شاپرک کوچک من واقعاً شبیه پریِ داستانهاست و مهنا به او گفت تولهٔ حرامزاده.
اگر شاپرکم با آن موهای پرکلاغی زنده بود…
پریناز… مدتهاست او را ندیده ام… موهای رنگ شبش…
_ کمرت درد میگیره، اونقدر مچاله نخواب.
خرتوپرت خریدم، تو کابینته. شیرم داریم… یهوقت گرسنه شدی، بدون هست، بخوری…
من یکم با بچه بازی کنم. امروز خیلی ترسیده. خوابوندمش، میآم.
سر تکان میدهم. نفسم از بغض و غم بالا نمیآید.
دلم آغوشی غیر از بهادر را میخواهد، از جنس مادرانه که بدانم هست و من فقط دین بها به گردنم نیست.
دلم چیزی را میخواهد که هیچوقت سهم من نبوده است…
گریه میکنم برای تنهاییام و آغوشی که نیست.
صدای بهادر و شاپرک از پذیرایی میآید، عروسکبازی میکنند.
او را پاگیر خودم و دختری کردهام که متعلق به او نیست.
آنقدر همهچیز درهم شده که نمیدانم باید به کدام فکر کنم. اما هرچه هست، نمیخواهم راجعبه مهنا باشد یا گذشته. میدانم اگر فکر کنم، تا صبح دوام نمیآورم.
_ رو سینهت بخوابم… بخوابم؟
_باشه، آروم باش؛ مامان خوابه مثلاً.
بینیام کیپ شده و بهسختی نفس میکشم. سوزش چشمانم بدتر از آن.
_ گسه بگو.
صدای خندهٔ بهادر میآید.
_ گسه چیه، دختری… قصه. بیا قصهٔ بهادرخانو بگم برات.
یکی بود، یکی نبود. یه بهادری بود، خیلی گنده و بداخلاق. ولی خب، تنها بود و هیچکیو نداشت…
همهش تو دلش گریه میکرد که من تنهایی مردم؛ خدا برسون یه همدمی، همسری، یه مونسی.
یهروز که همینجوری داشت کارشو میکرد، در باز شد و یه پرنسس خوشگل و اخمو از در اومد تو. اسمش مامان گلی بود… به بهادر گفت: «هی آقاهه، چیه… چرا نگاه میکنی؟ تو ندیدی یکی مثل من خوشگل و خانوم و اخمو»؟
بهادر هرچی فکر کرد، دید خب ندیده. بعد هی گذشت و گذشت؛ بهادر عاشق این مامانگلی شد. ازبسکه اخلاق نداشت، بهادر هی بیشتر عاشقش شد. گفت: «خب، من تنها و بداخلاق، مامان گلیم اخمو و تنها و بداخلاق… پس چه خوب که زنم بشه، وصلهٔ تنم بشه»… خوابیدی؟
سکوت شاپرک یعنی داروهایش تاثیر کرده و او خواب است.
_ بهنظرت بذارم رو تخت، بیدار میشه؟
_ نه، بذار.
_ گلی، هلاک شدی ازبس گریه کردی… تو چته؟
کنارم مینشیند، منهم.
_ خوبم… برم دستشویی.
نفس عمیقی میکشد. میروم تا آبی به صورتم بزنم و…
_ باز لکه هست؟
_ ازجا میپرم. انتظار دیدن او را داخل دستشویی ندارم.
_ ترسیدم بها… برو بیرون، خجالت بکش.
جلوتر میآید. چه انتظاری دارم، برود؟
_ زنمی، چه خجالتی؟ لکه نداری؟ کمردرد؟
چشم میچرخانم. واقعاً حرف زدن از خجالت و این چیزها با او بیمعنی است، مگر قبلاً کمکم نکرده؟
_ نه، خون روشن ندارم… برو دیگه.
_ من بچههامو دوست دارم، ولی یادت باشه، تو رو بیشتر. اول خودت، دوم خودت، بعد اونا.
میرود و نمیفهمد که تا چهحد من را بیشتر تنها میکند. اگر روزی او نباشد…
حسی که به بهادر دارم، اصلاً قابلمقایسه با احساسم به مسعود نیست. حال میدانم که آنروزها، فقط در پی یک توهم بودم.
روی تشک دراز کشیده و دودست زیر سر گذاشته و خیره به سقف، در فکر فرورفته است.
_ وقتی اونجوری نگاه میکنی، تو فکرت چیه، مهگل؟
_ یهچیزی هست که باید بدونی، بها…
خیره میشود. حس میکنم نفس هم نمیکشد.
_ خب… شاید دیگه نگم اینا رو، ولی بدون این حسی که به تو دارم… اصلاً قابلمقایسه با اون مرتیکه نیست…
اون… واقعاً در برابر الانمون، هیچ بهحساب میآد… فقط خواستم بدونی.
و او فقط نگاهم میکند.
بهادر اینگونه است. احساساتش را نگه میدارد، وقتی که من حسهایم را خرج میکنم و بعد، تمام ذخیرهها را ریزریز خرج میکند.
او هیچچیز را فراموش نمیکند.
_ بیا بخواب، خستهای.
_ بپرسم مهنا چی شد، عصبانی میشی؟
سر روی بازویش میگذارم، پشت به او. یک بازو دورم میپیچد، محکم.
_ محمد حکمش اومد… میدونستی چند دوره آسایشگاه بستری بوده؟ از خیلی سال پیش؟!
سر تکان میدهم، نمیدانستم.
_ وکیلش عدم سلامت روان گرفت. ده سال گرفت تو آسایشگاه، با پروندهٔ ضربوجرح و بقیهش.
_ خوبه.
اما خوب نیست. این یعنی او میتواند بازهم بیاید. اما چگونه هیچوقت نفهمیدم؟
_ پس مهنا میگفت رضایت بدم… ماجرا چی بود؟
بوسههای ریزش را کنار گوشم متوقف میکند.
_ گه خورده… ولش کن. اینا هزارتا کثافت دارن… دلت نسوزه، فکرشونم نکن… دنیا دار مکافاته… همه پس میدن… هرکی یهجور.
_ کاش جوابشو اونجور که لایقش بود، میدادم… بچه پیشم بود… بعدم… انگار بیعرضه شدم… باید…
گاز کوچکی از لالهٔ گوشم میگیرد.
_ بیعرضه نشدی. مامان شدی، همسر شدی… حالا مرد داری؛ پس فکر نکن نمیتونستی.
بهسمتش میچرخم. دلم گرفته است.
_ بها… تو میدونی چرا من باید دلم مامان بخواد؟
من… دلم بغل مهتابو میخواد، با اینکه مادر نبود.
بغضم میترکد. میان سینهٔ پهن و مردانهاش، من را اسیر میکند. هق میزنم.
_ فک کن من مامانت… تازه بهترم هستم، گنده و گرم و نرم. بوی منم که ویارته… ای دختر خوشگلم.
میان گریه خندهام میگیرد از صدای زمختی که سعی میکند زنانه باشد. یادم میرود تمام غم بیمادری.
_ چیه خب، من ننهت…
_ لعنت بهت، بها. دلم درد میگیره… پیش تو طرف مواد بزنه، میپرونی.
چانهام را بالا میبرد و لب بر لبم میگذارد. آرام و مهربان میبوسد.
_ دلنازک شدی… منم خیلی وقتا قبل تو، دلم مادری که ندیدمو میخواست، ولی حالا… همچین دهنمو صاف کردی، دلم فقط تو رو میخواد.
این ناز کشیدنهاست که من را آرام کرده. شاید آنقدر درونم پر از محبت است که دیگر جای کینه و عداوت نگذاشته.
_ دوسِت دارم، لعنتی.
………..
………….
_ اون رنگ انگشتیا رو نخوری، شاپری.
جایی روی لباس و صورت و دستهایش نیست که رنگی نباشد، همینطور روی کاغذها و زیراندازش.
لبخند پهنی میزند، زبانش بیرون زده و بانمکتر میشود.
_ نیشتو ببند ووروجک… خونه رو گند زدیا، خودمونیم.
صدای مکالماتشان از اتاق مهمان که اتاق کار او هم شده، میآید. امروز هم سر کار نرفته و هرچه گفتم حال خوبی دارم، اما ماند.
_ نگاشیت کنم، گلی جون؟
سر از برگههای در دستم برمیدارم، روبروی من است و شوکه، به رد پای او روی زمین، نگاه میکنم. مجموع رنگهای انگشتی.
دستانش روی گونهام مینشیند و از بوی آن عق میزنم.
شاپرک ترسیده، بهادر را صدا میکند و من دواندوان، بهسمت دستشویی میروم که پایم روی کپهای از رنگ خمیری رفته و سر میخورم.
همهچیز را تمام شده فرض میکنم که روی دستان او بلند میشوم.
_ اویاوی، چهخبره… خودتو به کشتن ندی… این چه وضعیه، خورشیدخانم؟ این چه گندیه… برو از تو کشو دستمال بیار، پاک کنیم.
تهوع یادم میرود. شاپرک بغضکرده، میایستد. تمام سرامیکها پر از لکههای رنگ است و من نمیدانم کی فرصت کرد اینهمه کثیف کند!
_ ببین مامان… گفتم از زیرانداز بیرون نیا… به گند کشیدی همهجا رو.
_ باشه حالا، بچهست. دعوا نداره… بیا عمو، تمیز کنیم خودمون.
آنها را رها میکنم. فکرم را آقای “آرین” مشغول کرده است.
“مُصی”… درست است! این اسمی است که شنیدم جمالی او را خطاب میکرد… “مصطفی آرین”… دقیقاً جمله را بهیاد میآورم.
” همش تقصیر توی خره که ازبس جناب آرین بهش بستی، مصیقصاب یادش رفت کیه، فک کرد کسیه”.
_ گلی، چی شدی؟ خوبی؟
نفسم بند میآید. پسران “فاضل دولابچی”، فامیلشان را به آرین تغییر دادهاند. مگر چند نفر مصطفی آرین که قصاب باشد و دامداری داشته باشد، هست؟
در باشتاب باز میشود و من، گیج و منگ به او نگاه میکنم؛ درحالیکه وسط دستشویی ایستادهام.
_ حالت خوبه؟ لعنت بهت، مهگل. منو میترسونی خب.
_ ها؟ خوبم… داشتم فکر میکردم.
اخم میکند و نگاه شماتتگرش را از من میگیرد.
_ صورتتو بشور، بیا بیرون. یه ساعته اومدی، لنگر انداختی.
احساس میکنم خسته است؛ حق دارد. تمام مدت مراقب من و شاپرک، در خانه مانده و بیرون نرفته است و اینهمه، هزینهٔ تنهاییهای من است.
صورتم را میشویم و بیرون میروم. درد کمرم بهتر شده، اما وضع روحیام نه.
بهادر سکوت کرد و دربارهٔ مهنا حرفی نزد. دربارهٔ محمد هم فقط درحد همان چند جمله.
_ من یهسر برم بیرون، بیام. اینو دیگه نمیشه تو خونه انجام داد.
براتون غذا سفارش دادم، دارن میآرن… درو فقط رو نگهبان باز میکنین.
سپردم هرکی هم خواست بیاد بالا، باید با خودش بیاد.
کت چرمیاش را مرتب میکند. با جین مشکی، درشتتر بهنظر میرسد.
_ ناهار خوردین، بخوابین؛ میآم… گلی، این دفترودستکو بذار کنار… من که نفهمیدم پیِ چی هستی… چیزی شد، زنگ بزنی، اومدم.
_ باشه. بچه نیستم که، بها… هی دستور میدی.
شاپرک، تمیز و مرتب از اتاق با عروسکهایش بیرون میآید.
_ با من بحث نکن گلی، اعصاب ندارم. زود میآم.
از در بیرون میرود و من به آرین فکر میکنم. “مصطفی آرین”.
شاپرک، گوشهای مشغول بازی است. شمارهٔ او را میگیرم، با دومین بوق برمیدارد.
_ چیه؟ زنگ زدی حال زن داداشمو که اون مرتیکهٔ دیوث، شوهرت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان پارت۳۳ پس کو؟
الان درستش کردم
آیلین جان، ادمین من نمیتونم وارد سایت رمان دونی بشم برای استاد خلافکار.از ظهر تا الان بالا نمیاد. میگه نمیشه. جالبه فقط برای استاد خلافکار نمیاد. چطور بگم؟
من اومدم بپرسم ببینم کی پارت جدید استاد خلافکار میاد که این طوری شد. الان فقط من با این مشکل رو به رو هستم یا آیلین تو هم مشکل داری؟